سرویس تئاتر هنرآنلاین، نصرالله قادری نمایشنامهنویس، کارگردان و مدرس تئاتر در واکنش به حواشی دفن زندهیاد امیر کاووس بالازاده پژوهشگر، اسطورهشناس و مدرس تئاتر در قبر زندهیاد مهرداد بهار نویسنده و پژوهشگر، یادداشتی را در اختیار هنرآنلاین قرارداد که متن آن بدین شرح است:
"به نام خداوند قلم زیبایی و عشق
"دکتر علی شریعتی" شهید شاهد خوشنام و مشهور در "پایان غمانگیز زندگی یونگ" – کارل گوستاو یونگ، روانکاو برجسته و مشهور جهان - مینویسد: "من آمدهام تا بر بستر پاک و معصوم و مهربان دریا، در آغوش بزرگوار و کبریایی اقیانوس، در زیر سقف ملکوتی آسمان بمیرم، من در دخمه تنگ و تاریک قبر مدفون نخواهم شد، من در قلب بزرگ و عمیق و شسته دریا آرام خواهم گرفت، آرامگاه ابدی من آنجا است، لوح آرامگاه من پهنه اقیانوس است، چراغی که در زیر سقف گنبدم خواهند آویخت مهتاب است، شمعهایی که در مزارم بر خواهند افروخت ستارگانند، خادم آرامگاهم که هر روز صبح در آن را خواهد گشود و هر شب خواهد بست خورشید است."
از سویی دیگر صدای زنی از اعماق تاریخ به گوش میرسد، که در جامعه مردسالار آن روزگار در برابر پادشاه ایستاده و با غرور و پراحساس اما با منطق و عقلانیت میگوید:
"آنتیگونه: ...هر زندگی که از دردهای بیشمار لبریز باشد خواستار آرامش مردگان است...
قانون مرگ برای همه یکسان است...
من برای مهرورزی به دنیا آمدهام، نه برای کینهورزی."
و مولای عدالتف حیدر کرار، علی مرتضی (ع) فرموده است:
"کسی که مراقب مرگ باشد به سوی خوبیها شتاب کند."
و آخرین فرستاده دادار یکتا، یعنی آخرین نبی میفرماید:
"اگر از کسی چیزی را که میداند بپرسند و او کتمان کند، روز قیامت افساری از آتش بر دهان او میزنند."
این همه گفتیم تا از فرد گمنامی به نام امیر کاووس بگویم که به چشم سر دیدهام حضرت استادنا اعلم "بهار" همیشه خرم چه حرمتی برای او قائل بود و امیر بعد از پرواز بیبازگشت استادش سنگ تمام گذاشت. مهر و داد و بهار یادکرد فراموش ناشدنی بهار همیشه ماندگار، کار این مرد گمنام است. بیاغراق اگر نسل جدید فرهیخته آکادمی در حوزه تئاتر زندهیاد بهار را میشناسد حاصل کلاسهای این مرد گمنام تازه از راه رسیده است. من از هرکسی بهتر این آدم گمنام را میشناسم. و شهادت میدهم که گمنام است! سوگند یاد میکنم اگر حضرت استاد و این فرد گمنام امروزه حیات داشتند- به مفهومی که ما مردگان میفهمیم!- و در میدان انقلاب به سوی دانشگاه تهران راهی بودند و آن سوی خیابان امیر تتلو گام میزد. احدی این دو را نمیشناخت و آن سوی خیابان غوغایی بود!! اما در انجمن فرهیختگان و دانشورزان احدی توجهی به تتلو، امیر نادانستگان نداشت و همه توجهها سوی آن دو بزرگوار بود.
این مرد گمنام، امیر ما، مثل و مانند آموزگارش بهار همیشه جاوید، کتابخوان قهاری بود، حاسدان و سطحی نگران کتاب بازش میخواندند. پر میخواند و کم میگفت. از شهره شدن به معنی واقعی کلمه بیزار بود. کسی که معشوقهاش دانش و کتاب باشد، پی شو کردن و حراج کردن خود نیست. من از کودکی میشناسمش. او همواره پی دانستن میدوید. و هرگز برای دیده شدن فریاد نمیزد. درختی که پربار است سربهزیر دارد.
این مرد گمنام، امیر ما، استاد دانشگاه بود. تئاتر تدریس میکرد. پس فرصت مناسبی در اختیار داشت که شو کند و مشهور شود. بسیاری از شاگردانش در سینما و تئاتر و موسیقی دستی از نزدیک بر آتش داشتند و از قضا دوستدار و عاشقش بودند.
این مرد گمنام، امیر ما، که بیخبر و ناگهانی بس که داغ به دل داشت رفت، به یادکردش مراسمی گرفتند. تعداد کثیری آدم گمنام از اساتید فرهیخته دانشگاه، تا هنرمندان و نویسندگان و اندیشهورزان حضور داشتند. این گمنامان آمده بودند که خاطره گمنامی را زنده نگاه دارند.
این مرد گمنام، امیر ما، امروز نیست تا از خود دفاع کند، و اگر بود هم نمیکرد. او میهمان حضرت حق است. او که وصیت نکرده بود مرا کجا به خاک سپارید. بستگانش که قدرتی نداشتند تا بتوانند در جای خاصی او را به خاک سپارند. من شهادت میدهم که اگر همت دانشجویان و همکاران گمنامش نبود، بستگان کاری نمیتوانستند کرد. و اینجا که در کنار استاد آرامیده است، نه چیزی به شأن او افزوده میشود و نه در روز بازپسین حساب ویژهای خواهد داشت و نه نفعی مادی و معنوی برای نزدیکانش دارد. از ساحتی دیگر، نه ذرهای از حرمت و بزرگی استاد فرو کاهیده و نه چیزی از نام و ملک او به یغما برده است. آنچه این کمترین در منش بهار همیشه جاوید دیدهام، آن است که بر خود میبالید که شاگردش از او پیشی گیرد. مثل و مانند افلاطون که شاگردش ارسطو بود، یا فروید که یونگ را پرورد. امیر ما، پرورده استاد است. نور چشم استاد بود.
و این آرامستان که بهشت زهرایش میخوانند و آن قطعه که به نام هنرمندان و نامآوران شناخته شده است ملک شخصی کسی نیست. آدمی که بوی آدمیت میداد آن را وقف کرده است. و همانجا که استاد و شاگرد اینک در کنار هم آرمیدهاند ایبسا که دو صد مهرداد و امیر کاووس خفته باشند که در سیر روزگار مزارشان به فراموشی سپرده شده است.
میخواهم بپرسم مزار حسین منصور حلاج کجاست؟ مزار عین القضات همدانی کجاست؟ مزار شهابالدین سهروردی کجاست؟ مزار این بانو، صاحب کوثر که این آرامستان به نام اوست، کجاست؟ صحبت بر سر چیست؟ اساس مدعای ما چیست؟ آیا کسی میتواند یاد و نام حضرت استاد را به هر وسیله و عملی به فراموشی سپارد؟ آیا با گمنام خواندن امیر ما، چیزی از شأن او کم میشود؟ آثارش از بین میرود؟ نه! اما یک اتفاق مهم رخ میدهد!
امیر ما که رفت، دو نوجوان که فرزند خونی او هستند، از او به یادگار ماندند. و مهربانویی که همه عمر همراه او بود. و هنوز به یادش چشمانی بارانی دارد. کلمات تحقیرآمیز، ادعاهای نادرست، و الخ تن و جان آنها را میلرزاند. چون باید تاوان گناهی را بپردازند که نکردهاند.
همگان میدانند که خاکسپاری در هر قطعه بهشت زهرا تابع تشریفات و اسناد و مدارکی است. و در قطعه نامآوران و هنرمندان، طی کردن مراحل قانونی بسیار صعبتر و دشوارتر است. پس بیتردید شبانگاه رهزنانی از راه نرسیدهاند که به مزار استاد بیحرمتی کنند و مرده خود را به جبر در آغوش او جای دهند که بهرهای دنیوی و اخروی ببرند. درشان حضرت استاد نیست که مناعت طبع و فروتنی و بزرگمنشیاش را سادهانگارانه چوب حراج بزنیم.
ما در هزاره سومیم! یک جستجوی ساده در اینترنت، میتواند این فرد گمنام را به ما بشناساند. مگر آنکه هدفی دیگر داشته باشیم. و از قضا با هر هدفی که عمل کنیم این فرد گمنام مشهورتر خواهد شد. همه مردگان نزد خداوند برابرند. و بهحساب همه ما با میزان رسیدگی خواهد شد. کاری نکنیم که شایسته نیست!
این مرد گمنام تباری شناخته شده و مشهور دارد. مردی آرام و اهل علم بود و هرگز عمرش پی نام و نان ندوید. عمل و آثارش نامش را ماندگار کردهاند. و من به چشم میبینم که جانش چه دردمند میلرزد از اینکه دل مهربانو و اولادش را شکستهایم. و من به چشم سر میبینم که استاد همیشه ماندگار و جاوید بهار نامیرا، شاگردش را در آغوش گرفته و دلداریاش میدهد. و این که میگویم گزافه نیست چون در حیاتشان به چشم دیدهام که استاد چه حرمتی برای شاگردش قائل بود.
آنها که رفتهاند چشم به اعمال و گفتار و کردار و پندار ما دارند. مباد کاری کنیم که شایسته نامشان نباشد. ملک الشعرای هماره زنده ما فرموده است:
"با مردگان خویش مروت کنید از آنک
او نیست تا جواب شما بیاورد."
راستکردار، راستگفتار و راستپندار باشیم. امروز به مدد رسانههای جمعی چیزی در حجاب نمیماند. سنگ قبر استاد بهار زیر نور ماه و خورشید میدرخشد و نابود نشده است. بیهوده بر سر مسئلهای که نیست دلی را نشکنیم. این بر حرمت و اعتبار استاد نمیافزاید. من که هر دو بزرگوار را از نزدیک میشناسم به این اتفاق که رخ داده، تنم لرزید و در خلوت و جلوت گریستم. از جوانمردی به دور بود که بهپاس حرمت استاد بهار، به استاد بالازاده بیحرمتی شود. هرچند که هیچ سخنی و عملی ذرهای از شأن هیچکدام نمیکاهد. اما این اتفاق در شأن فرهنگ نیست. اهل فرهنگ پی نام و نان نمیدوند. سائل دنبال کننده برای دیده شدن نیستند. امیر ما، بالازاده است. غریب این دیار نیست. یاران و شاگردانی دارد که دوستش دارند. و من به چشم سر دیدم که مهربانویش چگونه مانند آنتیگونه برآشفت و از شویش گفت، تا حرمتش را پاس دارد. او تنها نیست. من شهادت میدهم که صدها آنتیگونه از حرمت استاد، پدر و برادر خود دفاع خواهند کرد. و میهراسم در این بازی شأن یکی فرو ریخته شود و این در مدار فرهنگ دوستان به مروت نیست. ما قبیله تئاتریم. و جهان میداند که سرزمینی که تئاتر ندارد فرهنگ ندارد. یاد هر دو عزیز تا دیر، دیر دیر مانا و جاوید باد.
والسلام"