گروه ادبیات خبرگزاری هنر ایران - کتاب را که باز کنی، هم گرفتار سوژه می‌شوی و هم اسیر قلم استاد حمید حسام.

بعید است خواندن «مهاجر سرزمین آفتاب» خیلی طول بکشد، چون‌که از یک طرف سوژۀ جذاب واتفاقات منحصربفرد و از سمت دیگر متن خوش ریتم و روانی دارد.

ناشر تکلیف خواننده را همان ابتدا یعنی روی جلد کتاب مشخص کرده و نوشته: خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) / یگانه مادر شهیـد ژاپنی در ایران.

فرزند شهیدش جوان ۱۹سالهای بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت‌های زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبهه‌ها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید.

   مهاجر سرزمین آفتاب کتاب معروفی است. احتمالاً شما هم اسم کتاب و راوی آن را شنیده باشید. زندگی خانم یامامورا آن‌قدر کشمکش و داستان دارد که شاید حیف باشد این کتاب را در عمرمان دست‌کم یک‌بار نخوانده باشیم. هرچندکه به گفتۀ نویسنده‌اش آقای حمید حسام «این کتاب روایت خاطرات خانم کونیکو یامامورا (سبا بابایی) است و شامل مجموعه اتفاقات و ماجراهای شگفت‌انگیز 80 سال زندگی ایشان 20 سال در ژاپن و 60 سال در ایران است البته تمامی ماجرا را نمی‌توان در 245 صفحه کتاب نوشت.»

3354-3-2

 

برشی از متن کتاب به انتخاب کانال بدون مرز:

 

در ژاپن، شنیده بودم که خانم و آقای بارما شیعهٔ هفت‌امامی‌اند و حالا آقا می‌گفت ما شیعهٔ دوازده‌امامی هستیم و برای من این‌ها یک عدد بود. آقا اسامی دوازده امام را به انگلیسی روی کاغذ نوشت و گفت به زیارت امام هشتم می‌رویم. از امام اول حضرت علی علیه‌السلام تا امام دوازدهم، امام مهدی، را با القابشان توصیف کرد و گفت: «بیشتر امامان ما به خاطر اقامهٔ عدل و صیانت از دین خدا به شهادت رسیده‌اند.» اسامی دوازده امام را که آقا برشمرد، گفتم: «از میان امامان شیعه، اسم امام حسین را شنیده‌ام.» با تعجب پرسید: «کجا؟ کی؟» گفتم: «دبیرستان که بودم، داشتم فرهنگ لغتی (نام این فرهنگ لغت  ژاپنی hyakka jiten است که در مقاله‌ای با نام داستان غم‌انگیز کربلا karubara higeki on آمده است.) را که به زبان ژاپنی بود ورق می‌زدم که به اسم کربلا برخورد کردم. کربلا کلمه‌ای نامأنوس بود که ذهنم را درگیر کرد؛ کربلا کجاست؟! توضیح جلوی کلمه را خواندم. دقیق یادم نیست ولی نوشته بود در سرزمین عراق جایی به نام کربلاست که نزدیک ۱۴۰۰ سال پیش در آنجا جنگ نابرابری اتفاق افتاده که طرف آن امام حسین و طرف مقابل لشکری با هزاران نفر بوده و ماجرای غم‌انگیز اتفاق می‌افتد و به کشته شدن امام حسین، خانواده و یاران او منجر می‌شود.»

اسم امام حسین را که آوردم و به استناد فرهنگ لغات ژاپنی از حادثهٔ کربلا این مختصر را گفتم، آقا بغض کرد و اشک توی چشمانش نشست؛ اگرچه فهم این موضوع که گریه بر حادثه‌ای که ۱۴۰۰ سال از آن گذشته برایم گند و نامفهوم بود. وقتی دانستم امام رضا تنها امامی است که مدفن او در ایران است، به دیدنش مشتاق‌تر شدم. هیچ تصویری از آنچه آقا از آن با نام «حرم» یاد می‌کرد نداشتم. زیارتگاهی که من از کودکی تا بیست‌سالگی دیده بودم معبد شینتو بود با آن دروازهٔ چوبی رفیع که «توری» نام داشت و می‌گفتند که خدا از این دروازه عبور می‌کند. اما حرمی که آقا می‌گفت زیارتگاه یک امام بود که شناختن او مرا به شناختن خدا می‌رساند. بچه‌ای در بغل و بچه‌ای در شکم داشتم که خودم را در مقابل گنبدی طلایی دیدم. نزدیک‌تر که شدیم، آقا گفت: «برای ورود به حرم باید اول اجازه بگیریم.» پرسیدم: «از کی؟» گفت: «از آقا امام رضا.» کلمهٔ «آقا» تا آن روز معادل همسرم بود، اما با این جواب مفهوم و تازه‌ای از «آقا» در ذهنم آمد: امام رضا. 

خودش دعایی را به عربی خواند (بعدها فهمیدم که آن را اذن دخول می‌نامند) و من گوش کردم و چیزی نفهمیدم و سلمان را، که مثل من از دیدن این همه کبوتر دور یک حوض بزرگ متعجب شده بود،  بغل کرد تا من چادرم را راحت‌تر بگیرم. به جایی رسیدیم که مسیر ورود زنان از مردان جدا می‌شد. از بیرون جایی را که مرقد امام بود نشان داد و گفت: «برو داخل، دو رکعت نماز مثل نماز صبح بخوان و از امام حاجتی بخواه و زیارتش کن و بیرون بیا.» وارد حرم شدم. گوشه‌ای دو رکعت نماز خواندم. مدتی بود که نیازی به تقلید حرکات نماز نداشتم و ذکرها را حفظ کرده بودم و با معنی آن تا حدی آشنا شده بودم. بعد از نماز، به حرم نزدیک‌تر شدم. بیشتر به قیافه و صورت آدم‌ها نگاه می‌کردم تا محیط حرم. آدم‌هایی که گریان بودند و بی‌اعتنا به دوروبرشان یا نماز می‌خواندند یا دعا می‌کردند یا دست به گوی‌های گرد مشبک می‌کشیدند و به صورتشان می‌مالیدند و من با چشمانی پر از شگفتی می‌خواستم داخل آن مشبک‌ها را ببینم. اما از فشار و ازدحام جمعیت به خاطر بچه‌ام ترسیدم و جلوتر نرفتم. سر وقت به جایی که قرار داشتیم برگشتم.

آقا گفته بود جسم امام در میان ما نیست، اما روح او بر هستی سیطره دارد. امام مثل چراغی است که در میان تاریکی زندگی ما روشن شده و پرتو نور او راه خدا را نشان می‌دهد. پس از امام حاجتی بخواه. من خدا، اسلام و امام را به‌خاطر باور قلبی که به شوهرم داشتم پذیرفته بودم. کف دست راستم را مثل ایرانی‌ها روی قلبم گذاشتم، زل زدم به ضریح و آهسته گفتم: «امام هشتم، سلام.» و از امام رضا خواستم که نور ایمان را بر قلبم بتاباند. وقتی از مشهد برگشتیم، حس خوبی داشتم؛ حسی مثل سبکی و پرواز یا حس تشنه‌ای که در بیابانی برهوت به یک چشمهٔ زلال رسیده است.