بهگزارش گروه ادبیات خبرگزاری هنر ایران میثم رشیدی مهرآبادی سردبیر هفتهنامۀ قفسۀ کتاب در جدیدترین شمارۀ این نشریه نوشت: فردا ۱۷مرداد، روز خبرنگاراست؛روزی که میشود آن رابه تعداد قابلتوجهی ازنویسندگان و مترجمان نیزتبریک گفت؛چراکه فعالیتهای رسانهای،نقطه آغاز راه بسیاری ازآنان بوده است.
ازمیان این نویسندگان، پای صحبت روزنامهنگار و داستاننویسی نشستیم که داستانهای کوتاهش، ذهن هر خوانندهای را درگیر میکند و از منظرهای مختلف میشود نوشتههای او را نقد و بررسی کرد؛ چراکه او یک روزنامهنگار است؛ «عترت اسماعیلی»...
شما در تمام داستانهای این مجموعه از چیزی ناراحت هستید، چرا؟
به نظر من، نویسنده باید به درجهای از ناراحتی برسد که نویسنده شود. انگار اگر آن رنج، عمقی پیدا نکند، نوشتن ممکن نیست. نوشته زمانی تبدیل به داستان میشود که اگر نقبی به گذشته بزنیم، سالها و سالها آن را دیده باشیم.این ناراحتی، این غم و این انتقاد به جایی میرسد که باید مکتوب شود. به نظر من دلیل همین است. اگر قرار است چیزی نوشته شود و پشت سرش نقد و گلهای وجود نداشته باشد، آن حرف گفتن ندارد. چرا باید چنین داستانی را گفت و نوشت؟!
در کتابتان ۱۵ داستان دارید؛ پیرنگ این داستانها در چه فاصله زمانی به ذهن شما آمد؟
من در کلاسهای مجازی آقای حمیدرضا منایی شرکت کردم. تکالیفی داشتیم و باید تصویر، روایت و پیرنگ مینوشتیم. ایشان پیرنگها را تصحیح میکرد و اشکالات پیرنگ را میگفت. یک سری از پیرنگهایی که به داستان تبدیل شده سر کلاس مطرح شده است، یعنی به فاصله یک سال و خوردهای در کلاس دوره مقدماتی این تکالیف مطرح شد.بخشی نیز به تجربه دوره خبرنگاری و روزنامهنگاری من مربوط بود که از قبل در ذهن من وجود داشت و چند داستان در این مجموعه از قبل نوشته شده بود اما باتوجه به سواد امروزم، تصحیحش کردم. مثل «آتش به اختیار» یا «من اشتباهی نیستم».
تقریبا متفاوتترین داستان این مجموعه است... من یک خط آن را نوشتهام، دختری که میخواهد محمدرضا بایرامی را بکشد....
دختری که میخواهد محمدرضا بایرامی را بکشد تا کسی را که سالها پیش دوست داشته به دردسر بیاندازد. محمدرضا بایرامی از طریق اسلحه آن فرد کشته میشود. داستان سورئال و کمی متفاوت است.
گویی چینش داستانها خیلی هدفمند نیست.
ناشر چینش داستانها را انجام داده است. چینش من به گونه دیگری بود و دلیل این تغییر را نمیدانم. من داستانهایی که بُعد تصویری بیشتری داشت در ابتدای مجموعه قرار داده بودم ولی ناشر تصمیم گرفت ماهیهای دجله را به ابتدای مجموعه بیاورد.
«تناردیه را من کشتم» نام خوبی برای کتاب بود. در چند ماهی که از انتشار کتاب میگذرد، خوانندگان بیشتر در مورد کدام ویژگی اثر با شما صحبت میکنند؟
لطف دوستان زیاد بود. اولین سؤال این است که چطور بعد از «حاء مشدد» داستان «تناردیه را من کشتم» را نوشتهاید. اینکه من فقط در ژانر تاریخی و مذهبی دوست دارم بنویسم، تصوری اشتباه است که دوستان دارند. زیرا من از سالها پیش که روزنامهنگار و خبرنگار بودم، وارد مسائل اجتماعی روز شده بودم و بسیاری از داستانهایی که داخل این کتاب است، مثل «آفتابگردانها در ریل قطار روییدهاند» چیزهایی است که من سالها به آن فکر میکردم.من به زنان جانباز نابینا فکر میکردم. من با ۱۵ تا ۱۶ زن که همسر جانبازان نابینا بودند، گفتوگو کرده بودم. ولی هر چیزی برای تبدیل شدن به داستان به زمان خود نیاز دارد، باید زمانش برسد و جرقه شکل بگیرد. این جرقه در داخل کلاس آقای منایی شکل گرفت. احساس میکنم نوع برخورد ایشان با شاگردانش این جسارت را به من داد، گفت تو میتوانی اینها را بنویسی و به جای اینکه اینها دغدغه ذهنی تو باشد و همیشه به آنها فکر کنی به داستان تبدیلشان کن. بنویس و حرفی برای گفتن داشته باش.من از ایشان ممنونم به خاطر زمانی که گذاشتند. در هر کاری باید ایستادگی کرد و این ایستادگی است که آدم را به جایی میرساند. من پوستکلفتم. نتیجهاش کیفیت بالای داستانهای این مجموعه است.یک سری از سوالها این بود که چطور بعد از نوشتن کتاب حاء مشدد این داستانها را نوشتهای؟ و من میگفتم برخی از این داستانها قبل از آن کتاب نوشته شده بودند. من آموزش داستاننویسی کوتاه را با کلاسهای آقای جزینی شروع کردم. سر کلاس ایشان داستان کوتاه مینوشتم. «من اشتباهی نیستم» را برای اولینبار سر کلاس آقای جزینی خواندم ولی به شکلی دیگر چون پیرنگ همین بود ولی فرمت نوشتاری من فرق میکرد. بعد از گذشت سالها با استاد سیدعلی شجاعی آشنا شدم. از طرف ایشان پیشنهاد شد که رمان حاء مشدد را کار کنم و تقریبا پروسه طولانی کار تحقیق و پژوهش شکل گرفت. اینطور نبود که بعد از حاء مشدد تصمیم گرفته باشم داستان کوتاه اجتماعی بنویسم و با توجه به اینکه با کلاس آقای منایی آشنا شدم، در این کلاس، «تناردیه را من کشتم» متولد شد.
قبول دارید که میشد برخی از داستانها را به رمان تبدیل کرد ولی این سوژهها و پیرنگها را در این کتاب سوزاندهاید؟
نه، اکثر داستانها داستان موقعیت محسوب میشود و برش کوتاهی از زندگی در یک موقعیت است و اگر ظرفیت تبدیل شدن به یک رمان را داشته باشد بخش کوتاهی از رمان است و پیرنگ قدرت رمان شدن را ندارد. من احساس میکنم برای تبدیل شدن به رمان، پیرنگ باید بسیار قوی باشد.
شما بیشتر خبرنگار هستید تا نویسنده؟
من حدود ۱۵ سال روزنامهنگار بودم و در روزنامه همشهری وکتاب هفته بهعنوان خبرنگار فعالیت داشتم و با نویسندهها مصاحبه میکردم. گزارشهایی مربوط به حوزه روانشناسی و...مینوشتم.وقتی وارد کلاس سیدعلی شجاعی شدم و به من پیشنهاد شد کتاب حاء مشدد را بنویسم، ایشان گفتند باید با خبرنگاری خداحافظی کنی چون برای نویسنده شدن و داستاننویسی نیاز به تمرکز خاصی وجود دارد وهرچقدر در این فضاها باشی به نوشتن داستان و رمان کمک نمیکند و آسیبزننده است. وقتی کتاب چاپ شد و لذت نوشتن داستان زیر دندانم رفت از عرصه خبر خداحافظی کردم.
دیگر برنمیگردید؟
نه اینکه برنمیگردم؛ آن دوره محسنات خود را دارد و من از آن دوره زندگیام خیلی آموختهام. استادان حرفهای و فضای متفاوتی داشتم، ولی به من اجازه نمیدهد برای نوشتن داستان زمان بگذارم؛ نه اینکه دوست نداشته باشم. آن کار را رها نکردم چون قوت خودش را دارد.وقتی در محیط رسانه کار میکنید پویا هستید و در هوای جامعه نفس میکشید ولی نویسندگی این اجازه را به شما نمیدهد. نوشتن داستان با تجربه خبرنگاری کار من را آسان کرده و به من کمک کرد.
برای نویسنده ماندن مجبورید بودن در جامعه را جور دیگری تجربه کنید و اجازه ندهید تجربه زیسته شما خاک بخورد. برای این وضعیت فکری کردهاید؟
بله اگر میخواهید بنویسید، نمیتوانید پشت میزتان نویسنده باشید. نویسنده باید سوار مترو و تاکسی شود و کف جامعه را بشناسد و از نزدیک با آدمها و جنس مردم برخورد کند وگر نه کار او تصنعی خواهد بود. مگر اینکه با تحقیق و پژوهشی عمیق به موقعیتها دسترسی پیدا کند.
عادت نویسندگی شما چگونه است؟ شما پشت میز مینویسید؟
من خیلی منظم نیستم؛ هرکجا که شد اگر روی تختم نشستهام و کاغذ پیش روی من است، مینویسم. ممکن است روی میز باشد؛ ممکن است روی اوپن آشپزخانه باشد؛ نظم خاصی ندارد. من هنوز با کاغذ و قلم مینویسم و بخشی از نوشتن من با گوشی موبایل است. گوشی موبایل به من کمک زیادی میکند. شما هم نویسنده هستید وقتی ایدههایی به ذهنمان میخورد باید فورا ثبتشان کنیم. نزدیکترین و در دسترسترین وسیله، صفحه یادداشت گوشی تلفن همراه است؛ بهسرعت یادداشت میکنم تا از ذهنم نپرد.
درتعدادی ازداستانهای این کتاب خیلی هنرمندانه به خطوطقرمزنزدیک شدهاید؛این حرکت حاصل تجارب دوران خبرنگاری شماست؟
قطعا بیتاثیر نیست. اگر بخشی از آموزههای داخل کلاس داستاننویسی است و بعد از اینکه مهارت نوشتن و مهارت داستان را میآموزیدعلمی رایادگرفتهاید،ولی بخشی ازآن تجربه زیستی من ازدوران روزنامهنگاری و خبرنگاری بوده است. وقتی روزنامهنگار و خبرنگار هستید تکتک کلماتی که در یک خبر و یک تیتر استفاده میکنید خیلی مهم است و این حرفه، به من کمک کرد.
بسیاری جوری مینویسند که خودشان هم مطمئن هستند، منتشر نمیشود یا آنقدر دچار خودسانسوری میشوند که داستانشان الکن میماند ولی شما هم حرفتان را کامل زدهاید و هم خطوطقرمز را رعایت کردهاید...
من مطمئن بودم که داستانهایم مشکلی پیدا نمیکند چون باید از یکسری واژهها و کلمات استفاده نکنیم و من رعایت کرده بودم. در مورد برخی مسائل اگر بخواهیم از نظر مفهومی به آنها بپردازیم باید بپذیریم که دغدغههای جامعه امروزی ماست. اینها دغدغه من است.از کودکی نقدهایی در ذهن من شکل گرفته و بهمرور پخته شده است و باتوجه به شرایط مکانی و زمانی تصمیم گرفتهام که این دغدغهها امروز به اثری مکتوب تبدیل شود. فکر کردم بهگونهای بنویسم که مشکلی برایشان پیدا نشود.
آدمهای مذهبی خانواده شما سفید، روشن و جذاب هستند؛ چه، کسانی که به رحمت خدا رفتهاند و چه کسانی که در قید حیات هستند ولی آدمهای مذهبی در داستانهای شما خیلی سیاه هستند. چرا؟!
نه؛ آدمهای مذهبی در داستانهای من سیاه نیستند. من درباره آدمها نوشتهام و کاری به مذهبی بودن یا نبودنشان نداشتم. زمانی که مینوشتم سعی نکردم از آدمی مذهبی بنویسم و بگویم این سیاهی دارد. من به انسان بودن شخصیت داستانیام نگاه میکردم. این انسان نشانه مذهبی هم دارد. برای دوستان توضیح دادم که میخواستم به پیادهروی اربعین بروم. در تهران مراسمی به سمت حرم حضرت عبدالعظیم(ع) میگیرند. منزل مادر من نزدیک میدان شهدا و مسیر این مراسم است. آنجا میرفتم و در مسیر یکباره داخل کوچه پیچیدم و دیدم بچههای هنر و تئاتر که در حال اجرای تعزیه بودند و خانمی که نقش حضرت زینب سلاماللهعلیها را داشت و آقایی که نقش دیگری را در همان تعزیه اجرا میکرد در کوچه هستند. خانم چادرش را برداشت، پیرسینگ به بینی و چانه داشت و تندتند سیگار میکشید. دست آقا پر از خالکوبی بود. این صحنه پارادوکس شدیدی ایجادمیکرد. سبک زندگی اومتفاوت است وآنجا نقش بازی میکند. چرا ما فکر میکنیم کسانی که دراین مراسم نقشی دارند، بازی نمیکنند؟! این تناقض ولایههای درونی انسانها برای من نویسنده قشنگ است. من، عترت اسماعیلی، در این فرمت هستم یک لایههایی در رو و لایههایی پنهانی دارم. آن صحنه این جسارت را به من داد که لایههای پنهانی آدمها را کمی رو بیاورم اگر جامعه ما امروز چنین شرایطی دارد چه دلیلی وجود دارد؟!
ولی در این نمونه پسر و دختر تعزیهخوان سبک زندگی دیگری دارند و اتفاقا پنهانش نکردهاند ولی موقعیت تعزیهخوان داستان شما نشان میدهد که ظاهر خیلیخوب ولی باطنی خبیث دارد.
کسی که درداستان من تعزیه اجرامیکند داخل آپارتمانی زندگی میکند که نمادهای مختلفی درزندگی آن آدم است. روی میز ناهارخوریاش پاسور میبینیم و آنجا کلاهخود تعزیه راهم میبینیم. تناقضی که درزندگی این آدم وجوددارد از درونش نشأت میگیرد.
اگر در مورد یک تعزیهخوان خاص صحبت کنیم میتوانیم بگوییم این آدم اینطور بود و تعزیه میخواند و فلان اشتباه را هم مرتکب میشد و حتی شاید او را محاکمه کنیم ولی وقتی در داستان مطرح میکنیم گویی تعمیم میدهیم. من با دیدن هر تعزیهخوان، یاد تعزیهخوان داستان شما میافتم...
اگر در داستان قطار باربری نشان میدهیم که معلمی مسیر خطا میرود آیا دلیل بر این میشود که تمام معلمهای ما این شکلی هستند؟!
آن تعزیهخوان در داستان، تعزیهخوان است، ولی نمادانسانهای زیادی است که درتهران و درجامعه ما زندگی میکنند و تکلیفشان با خودشان معلوم نیست.ما آدمهای زیادی را میشناسیم که تکلیفشان با خودشان معلوم نیست و سردرگم به ۵۰ سالگی رسیدهاند و هنوز نمیدانند چه خبر است؟ کجای کار هستند؟ درمفهوم اسلام ودین چه ازجهت مذهبی و چه اخلاقی، سرگردان هستند. من به آن لایه پنهان و به آن سرگردانی پرداختهام.ممکن است همسایه این آدم تعزیهخوان یا بازیگر تئاترباشد.این آدم میتوانست هرشغل دیگری هم داشته باشد. من آگاهانه تعزیهخوانی را انتخاب کردهام چون هر شغل دیگری میتوانست به داستان من زیان برساند.این سرگردانی در شخصیت راباید نشان میدادم؛ تناقض دراین شخص بیشتر قابل نمایش است. به نظر من شغل تعزیهخوانی در جای درستی آمده است.
«نامزدبازی در غسالخانه» نیز از همین جنس است؟
این قصه موضوع شک راپیگیری میکند. داستان زنی است که عروسیاش بهدلیل شرایط کرونا به هم خورده؛ شوهرش روحانی است و به این دلیل که مردههارابدون غسل و کفن دفن میکنند تصمیم گرفته این کاررابرعهده بگیرد و متوفیان کرونا راغسل بدهند. زن وقتی داخل غسالخانه قرار میگیرد با چند مرده روبهرو میشود و احساس میکند انتخابش در ازدواج اشتباه است.
در این داستان هم تیغ را به قشر خاصی کشیدهاید.
ما در تهران زندگی میکنیم. من شهری پر از آشفتگی دارم. ما نمیتوانیم چشممان را به معترضان شرایط اقتصادی و اجتماعی ببندیم. این آدمها چه کسانی هستند؟ مگر این آدمها در کنار ما زندگی نمیکنند؟ ما توانمند نیستیم و این نارضایتی در جامعه ما شکل گرفته است؛ من نارضایتی را وارد قالب قصه کردهام. من در مورد درست یا غلط بودنش قضاوتی نکردهام و فقط نشان دادهام.