گروه ادبیات خبرگزاری هنر ایران
هم ذوق و شوق داشتم و هم اضطراب و استرس! توی راه مدرسه دو-سه باری داخل کیفم را نگاه کردم که یکوقت کادوی آقا معلّم گم و گور نشده باشد.
با اینکه صد و سی بار خانواده زیر گوشم خوانده بودند که ارزش هدیۀ روز معلّم به قیمت و کیفیت آن نیست ولی دلم میخواست پیشکشی من بهتر از مال بقیۀ بچههای کلاس باشد.
وارد مدرسه که شدیم بچهها دربارۀ هدایایی که آورده بودند با هم حرف میزدند. هرکسی یک چیزی آورده بود؛ کتاب، پیراهن، ادکلن، جوراب، پارچ و لیوان، قندان، پودر رختشویی، شاخۀ گل، کاغذ خوشنویسی شده و کمربند. من هم یک دیوان حافظ برای آقای شاهینپور خریده بودم چونکه میدانستم ایشان عاشق غزلهای خواجۀ شیراز است و روزی دو بار برای خودش فال میگیرد.
چند دقیقه بعد زنگ خورد و بچهها مثل صبحگاه پادگان، پشت گردن هم ایستادند توی صف. ساختمان مدرسۀ ما و حیاط آن همسطح بودند بهخاطر همین، یک سکوی دو متری کنار در ورودی ساخته شده بود تا آقای ناظم روی آن بایستد و صفها را منظّم کند. ناظم که چه عرض کنم! بندۀ خدا با دو متر قد و لباسهای گشادش برای ما بچههای نهایتاً یک متر و بیست سانتی لاغر مردنی، هیولا بهحساب میآمد. هر وقت هم میرفت روی سکّو حس آریو برزن بودن میگرفت و فکر میکرد ما سپاه مقدونی هستیم. البتّه پایین هم که میآمد بهرام چوبین میشد و هر روز یک سلاح تازه برای سرکوب ما میساخت و بهکار میگرفت.
در عوض تا دلتان بخواهد آقای شاهینپور مهربان بود و دوستداشتنی. با اینکه سن و سال زیادی نداشت ولی برای ما پدری میکرد و دلش میخواست کاری کند که ما سری میان سرها در بیاوریم. بیشتر اهالی محله او را به نام پدرش، پهلوان مجید شاهینپور میشناختند. ما را که به داخل زورخانه راه نمیدادند ولی همه میگفتند که خود آقای معلّم مرشد آنجاست. سالی یکی-دو بار هم غیبش میزد و میرفت جبهه. آقای شاهینپور یکجوری به ما بچههای پنجم دبستانی احترام میگذاشت که انگار ما پهلوان اوّل پایتخت هستیم و قرار است جلوی پیشکسوتها و مو سپید کردهها، چرخ بزنیم.
صحبتهای آقای ناظم که تمام شد و با نظم و ترتیب راه افتادیم سمت کلاس. دل توی دلمان نبود. آقای شاهینپور که آمد مبصر برپا داد و ما به احترام آقای معلم مثل فنر پریدیم بالا و روی پا ایستادیم. کلاس ما سه تا پنجره داشت به سمت پشت مدرسه و یک پنجره هم به داخل راهرو. میز معلم را هم گذاشته بودند روبروی در ورودی. آقای شاهینپور رفت کنار میز تا مثل هر روز بنشیند روی صندلی و اسم بچهها را بخواند برای حضور و غیاب. بیچاره هنوز درست و حسابی روی صندلی جاگیر نشده بود که بچهها ریختند روی سرش. هر کسی سعی میکرد کادوی خودش را زودتر به دست آقا معلم برساند.
آقای شاهینپور با تکنیکهای معمول و غیر معمول کشتی پهلوانی به سختی خودش را از زیر دست و پای بچهها کشید بیرون و درحالی که لباسش را مرتب میکرد با لحن مهربان همیشگیاش گفت بنشینید روی نیمکت خودتان تا من بیایم کادوهایتان را تحویل بگیرم. مذاکره سختی بود ولی بههرحال به نتیجه رسید و قانع شدیم که بنشینیم روی نیمکتهای خودمان. آقای معلم با تواضع کادوهای بچه ها را گرفت و از همه تشکر کرد و رفت پای تخته. همه منتظر بودیم که آقا درس رو شروع کنه ولی بهجای درس دادن یه گچ سفید برداشت و روی تخته نوشت:
گر بر سر نفس خود امیری، مردی / بر کور و کر ار نکته نگیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن / گر دست فتادهای بگیری، مردی
ما هنوز درگیر درست خواندن ابیات بودیم که آقای شاهینپور گفت کی میتونه این دو بیت رو برامون معنی کنه؟ همه به هم نگاه کردیم امّا کسی داوطلب نشد. آخر سر! خودش شروع کرد به معنی کردن.
- بچهها! اینروزا میگذره. شما بزرگ میشید. بعضیاتون دیپلم میگیرید، بعضیا میرید سر کار. فرقی نداره که چقدر درس میخونید فقط یادتون باشه که همیشه تو زندگی تا جایی که میتونید به دیگران کمک کنید و دنبال عیب گرفتن از دوستان و اطرافیانتون نباشید. بچهها! شاید الان نفهمید من چی میگم ولی بزرگتر که شدید به این حرفای من خوب فکر کنید. پهلوون و مرد اونیه که زمین خوردهها رو بلند کنه.
نه پول و نه زور بازو و نه اسم و رسم، هیچ کدوم ارزش ندارن و موندگار نیستن. فقط کسایی تو خاطر مردم میمونن که خوب و سالم زندگی کرده باشن و خیرشون به مردم رسیده باشه
زنگ آخر که خورد با عجله رفتم سمت خونه. توی راه همهش به این فکر میکردم که خداکنه فردا معلممون بیاد و جلوی جمع بگه چه دیوان حافظ خوبی برایم گرفتی؛ دمت گرم. وارد خانه که شدم، عرق سرد نشست روی تنم. دیوان حافظ روی میز کنار در بود. مادرم که حالم رو دید گفت عیب نداره فردا کادوی معلمت را براش ببر. دم صبحی دو تا کتاب قهوهای کنار هم بوده تو اشتباهی کتاب داستان راستان شهید مطهری را برای آقا معلم بردی. دلم میخواست تا صبح گریه کنم.
صبح روز بعد سر کلاس کادوی آقا معلم رو از کیفم کشیدم بیرون و با سر پایین رفتم سمت ایشان. بندۀ خدا هاج و واج به من نگاه میکرد و منتظر بود دلیل هدیه دادنم را بفهمد. وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم از خنده رودهبر شد. بعد هم گفت:
- اتفاقاً من از هدیه تو خیلی خوشم اومد. کتاب شهید مطهری رو هم امروز با خودم آوردهم تا یه بخشایی از اون رو برای کلاس بخونم. این رو هم بگم که خود استاد مطهری اهل خواندن حافظ بوده. حالا که اینجایی خودت این داستان کتاب استاد رو با صدای لند برای بچهها بخون!
نرخ گندم و نان روز به روز در مدینه بالا میرفت. نگرانی و وحشت بر همۀ مردم مستولی شده بود. آن کس که آذوقۀ سال را تهیه نکرده بود در تلاش بود که تهیه کند، و آن کس که تهیه کرده بود مواظب بود آن راحفظ کند. در این میان مردمی هم بودند که به واسطۀ تنگدستی مجبور بودند روز به روز آذوقه ی خود را از بازار بخرند.
امام صادق علیه السلام از «معتب» وکیل خرج خانه ی خود پرسید
«ما امسال در خانه گندم داریم؟ »
- بلی یاابن رسول اللّه! به قدری که چندین ماه را کفایت کند گندم ذخیره داریم
- آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش.
- یا ابن رسول اللّه! گندم در مدینه نایاب است، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد.
- همین است که گفتم، همه را دراختیار مردم بگذار و بفروش.
معتب دستور امام را اطاعت کرد، گندمها را فروخت و نتیجه را گزارش داد.
امام به او دستور داد: «بعد از این نان خانۀ مرا روزبه روز از بازار بخر. نان خانه ی من نباید با نانی که در حال حاضر تودۀ مردم مصرف میکنند تفاوت داشته باشد. نان خانۀ من باید بعد از این نیمی گندم باشد و نیمی جو. من بحمداللّه توانایی دارم که تا آخر سال خانۀ خود را با نان گندم به بهترین وجهی اداره کنم، ولی این کار را نمیکنم تا در پیشگاه الهی مسألۀ «اندازه گیری معیشت» را رعایت کرده باشم.»