گروه ادبیات خبرگزاری هنر ایران - چند وقتی است که دلم میخواهد به قدر نفس تمام ستارهها شاعر بشوم ولی معالأسف نه ستارهها نفس میکشند و نه شرط شاعر شدن این چیزهاست. راستش را بخواهید چندباری هم مرغ دلم را رها کردم که به ژرفای شوریدهسان سرزمین شعر برود امّا هربار دکتر سیار با چند جملۀ لطیف برنامه را تمام کرد. افسوس که ما آدمهای معمولی در هیچ گروهی دستهبندی نمیشویم که دکتر علی داودی با خندۀ شیرین چشمانش راه و رسم شاعری را یادمان بدهد.
راستش را بخواهید خیلیها فکر میکنند که من شاعر هستم. شاید بهخاطر اینکه روزی ده مرتبه از خیابانهای سعدی، مولوی، حافظ و خیام رد میشوم. شاید هم بهسبب شانه نکردن مداوم مو؛ اصلاً بیخیال! مهم این است که من شعر نمیگویم. شاعری که بچهبازی نیست؛ فقط کنار هم چیدن موزون و آهنگین کلمات هم نیست. شاعر باید در اوج پختگی و شیوایی سخن و فهم از زمانهاش باشد. تازه به اینجای داستان که رسید، باید تکلیف خودش را مشخص کند که چرا شاعر شده و از جان واژهها چه میخواهد.
خدابیامرز فرخی سیستانی میگفت: «اگرچه شاعر بسیار دان آسان سخن گوید / جز اندر مدحت او آن سخنها ناروان باشد». حالا شاید این اویی که مد نظر فرخی بوده با اویی که مورد تأیید ماست فرق داشته باشد لکن اشارت ایشان به دل ما مینشیند. ناظم خوبی بودن و مفاهیم دم دستی را به بند نظم کشیدن که نشد شاعری! روح شهید آوینی شاد که میفرمود: « شاعر از محارم راز است؛ گوش در ملکوت دارد و دهان در عالم مُلک و آنچه را که از ملکوت می شنود باز می گوید». سر آن شاعری بهسلامت که سری میان سرها داشت و رازهای این سرسرای خاکی را در قامت غزل برملا میکرد:
هر آن که جانبِ اهلِ خدا نگه دارد / خُداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیثِ دوست نگویم مگر به حضرتِ دوست / که آشنا، سخنِ آشنا نگه دارد
دلا مَعاش چنان کن که گر بلغزد پای / فرشتهات به دو دستِ دعا نگه دارد
گَرَت هواست که معشوق نَگْسَلد پیمان / نگاه دار سرِ رشته تا نگه دارد
مرحوم عنصری در جایی گفته: «هر که ناشاعر بود چون کرد قصد مدح او / شاعری گردد که شعرش روضۀ رضوان بود». فارغ از منظور عنصری از این بیت که إنشاءالله خیر بوده! ما نمونههای فراوانی سراغ داریم که خدا به بیت دست و پا شکستهای چنان نظر کرد و چشم نظربازان را درآورد؛ وَاللَّهُ یَرْزُقُ مَنْ یَشَاءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ. بیتردید شاعر بدون آموختن و فوت و فن شاعری به جایی نمیرسد لکن هنر سرودن بدون زدودن زنگار از درون و برون، در حکم رنگ بر زنگ است. به زبان امروزی خودمان یعنی، اگر دلمان صاف و ساده باشد و تکنیکهای نوشتن را بلد باشیم، اثرمان در طول و عرض زمان ماندگار میشود. بهقول حافظ شیرازی: «تا مرا عشقِ تو تعلیمِ سخن گفتن کرد / خلق را وردِ زبان، مدحت و تحسینِ من است». شعرای جوان باید همزمان با فراگرفتن مشق شاعرانگی، شیوۀ دلدادگی را هم یاد بگیرند و بدانند که راه رسیدن به اوج، این شب شعرهای بیشناسنامه و انجمنهای راهراه و پستهای اینستاگرامی نیست. «فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن / درد عاشق نشود به، به مداوایِ حکیم». شاعر باید مسیر بیرون رفتن از خودش را پیدا بکند تا اسیر تعلقات خودش نباشد؛ « تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی / یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی».
حرف تمام! شعر بخشی از شخصیت و هویت و ملّیت ماست و نباید دستخوش اتحراف و تغییر بشود. یقیناً شعر هم مثل هر پدیدۀ انسانی و اجتماعی دیگری در گذر زمان متحول میشود ولی تحول نباید اصالت و قداست آن را از بین ببرد.
این یادداشت ادامه دارد ...