گروه ادبیات خبرگزاری هنرآنلاین – جنگ که شروع شد، بچههای جگردار و مشتی شهرها و روستاها پاشنههای غیرتشان را بالا کشیدند و رفتند برای دفاع از سرزمین مادریشان.
همۀ اقشار جامعه در بین جمعیت مدافع وطن دیده میشدند. از لوطیها و سبیل تاب دادهها تا دانشجوها و دانشآموزها. «قاسم صادقی» یکی از همین دسته آدمهاست که در همان روزهای نخست تجاوز عراق به کشورمان، راهی خوزستان شد.
صادقی در کتاب «لباس شخصیها» گوشهای از حضور مردمی در جنگ را روایت کرده که خواندنش هم حس غرور دارد و هم بابی است برای آشنایی با تاریخ نزدیک ایرانزمین.
پیشنهاد میکنیم حتماً این اثر ارزشمند را بخوانید تا علاوه بر آشنایی با راوی کتاب، حماسه گروه فدائیاناسلام به فرماندهی شهیدان «سیدمجتبی هاشمی» و «شاهرخ ضرغام» در روزهای حصر آبادان، حالتان را خوب کند.
در بخشی از این اثر که به قلم «جواد کلاتهعربی» منتشر شده میخوانیم: «روز اعزام با شش هفت نفر از بچهها جمع شدیم و رفتیم مسجد الهادی. هنوز سروکلۀ مسئولان اعزام پیدا نشده بود. به جمعیت اعزامیها نگاه میکردم. آدمهای هچل هفتی بودند. مثلاً میخواستیم برویم جنگ؛ ولی همهمان لباس شخصی داشتیم بدون هیج یونیفرم مشخصی! یکی با کلاه شاپو و دستمال یزدی آمده بود. دستمال یزدی را هم تاب داده بود و دور گردنش انداخته بود. من هم دستمال یزدی داشتم ولی روی گردن نمیانداختم و توی جیبم نگه میداشتم. فقط وقتهایی که میخواستم صورتم را پاک کنم از جیبم در میآوردم. چند نفری دشنه با خودشان آورده بودند که مثلاً برای جنگ با عراقیها دم دستشان باشد. حتی بعضیها دشنههایشان را دور کمرشان بسته بودند. چندنفری هم بودند که چاقوی دسته زنجان با خودشان داشتند. اینها نسبت به بقیه جوانتر بودند. بعضیها پیراهن مانتیگل تنشان کرده بودند؛ یک پیراهن مثلاً ضد چاقو. یعنی موقعی که توی دعوا مرافعهها طرف میخواست با چاقو به کسی بزند، تیزی روی این نوع پیراهن لیز میخورد و جایی از بدن را خط نمیانداخت. یک نفر کت و شلوار تنش کرده بود. بعضیها با شلوار لی پاچه گشاد آمده بودند. موهای بعضیها تا روی شانههایشان بود. چند نفری را هم دیدم که روی دست و بازویشان خالکوبی داشتند. نوشته بودند «دوستت دارم»، «فدایت شوم مادر» یا اینکه اسم زنی را خالکوبی کرده بودند روی ساعد و بازویشان ...»
راهیاننور رفتهها به احتمال قوی قاسم صادقی را در یادمان «دشت ذوالفقاری» دیدهاند و شاید پای روایتگری او هم نشسته باشند. حاجی کلامش گرم است؛ به گرمی محاورۀ بچههای تهران قدیم! جواد کلاته تا جایی که راه داشته لحن راوی را در پیادهسازی و تدوین خاطرهها حفظ کرده تا من و شمای خواننده دقیقتر با او و روایتهایش همراه شویم. لباس شخصیها گفتنیهای زیادی دربارۀ زندگی خصوصی و اجتماعی و جنگی راوی کتاب دارد. از کودکی و شرایط خانه و خانوادۀ ایشان گرفته تا جنگ و جبهه و اشک و لبخند. قاسم صادقی جزئیات دقیقی از روزهای محاصرۀ آبادان را به زبان آورده بعد از خواندنشان که مو به تن آدم سیخ میشود. نامهای بزرگ و جریانسازی هم در کتاب آمده که هر کدامشان بهگونهای ما را وارد دنیای ایثار و جهاد و شهادت میکنند.
یکی دیگر از ویژگیهای این کتاب قلم روان و خوب کلاتهعربی است که کمک فراوانی به دلچسب شدن اثر کرده و خواننده را مینشاند پای روایت. لباس شخصیها به همین دلیل در بیستویکمین دورۀ انتخاب بهترین کتاب دفاعمقدس شایستۀ تقدیر شناخته شد.
لذت مطالعۀ این اثر ارزشمند را از دست ندهید.
در یکی دیگر از خاطرههای کتاب میخوانیم:
... شاهرخ با ناراحتی و توپ پر آمد سراغم. بادی به صدایش انداخت و گفت: «بچه! این ماشینو بده به ما!»
توی چشمش نگاه کردم و خیلی معمولی گفتم: «نمیدم!»
شاهرخ هم بلافاصله دستش را بلند کرد و کشیدۀ محکمی گذاشت زیر گوشم. یکدفعه همه ساکت شدند و به ما دو تا نگاه کردند. باورم نمیشد شاهرخ بزند توی صورتم. یکهو سر و صورتم داغ شد. هم از ضربۀ سنگین دست شاهرخ، هم از عصبانیت. من را جلوی همه خیت و پیت کرد. اما هیچ عکسالعملی نشان ندادم که بیشتر از آن غرورم نشکند. حتا دستم را نبردم بهسمت صورتم. سرم را انداختم پایین و گفتم: «سیدمحمود گفته به کسی نده!»
هنوز جملهام تمام نشده بود که دستم را گرفت و با غیظ بهم گفت: «بیا بریم پیش سید محمود ببینم ...»
وقتی دستم را گرفت از چیزی نترسیدم. حتی انگار یک مقدار هم ترسم ریخته بود. رفتیم پیش سیدمحمود صندوقچی. سید پشت میز نشسته بود. سرش پایین بود و داشت روی یک کاغذ چیزهایی مینوشت. همه هم دنبال ما راه افتاده بودند بهطرف دفتر آقای صندوقچی.
شاهرخ صدا زد: «حاج محمود! ...»
سیدمحمود سرش را بالا آورد و نگاهمان کرد.
شاهرخ گفت: «شما گفتین ماشین دست این بچه باشه؟...»
سیدمحمود نگاهی به من کرد و گفت: «آره»
شاهرخ به آن پسری که پیلۀ من شد تا ماشین را ازم بگیرد و بعدش هم برای شاهرخ خبر برد، جلوی همه یک پس گردنی محکم زد.
بعد هم برگشت سمت من و گفت: «برو...»
من هیچ حرفی نزدم. راهم را گرفتم و رفتم سمت ماشین.
چند دقیقه بعدش سیدمجتبی به شاهرخ و گروهش مأموریتی داد. منصور آذین سوار ماشین سیمرغ شد و با شاهرخ از هتل زدند بیرون.
توی راه یکدفعه شاهرخ به منصور میگوید: «دور بزن و برگرد هتل»
منصور میگوید: «آقا شاهرخ! همه چیز با خودمون اُوردیم.»
شاهرخ جواب میدهد: «نه، نه ... من یک بدهی دارم ... یه چک به این بچه زدم باید برم از دلش در بیارم.»