گروه ادبیات خبرگزاری هنرآنلاین - «من امیر خیام هستم. بچه خیابان خیام، محلۀ سدنصرالدین و بازار. خودم، پدرم و پدرهایم توی اون محله بزرگ شدیم. براساس خاطراتی که از کودکی داشتم و همهشان واقعی هستند تصمیم گرفتم کتاب خاطراتم را بدون دخل و تصرف وبنویسم تا شاید إنشاءالله به درد نسلهای آینده و جوانها بخورد و مورد استفادهشان قرار بگیرد.
چون آدمهای خونۀ ما طناز بودند، امیدوارم بعد از خوندن این کتاب یک خندهای هم روی لبتان بیاید. ثواب خنده هم برسه به روح درگذشتگانی که توی این کتاب هستند».
جملاتی که خواندید معرفی یک کتاب توسط نویسندۀ آن است. خیلی طول نکشید که «سدنصرالدین/ تهران نوشتههای یک بچه طهرون»، نخستین اثر امیر خیام برای خودش اسم و رسمی پیدا کند و پایش به تلویزیون و رسانهها کشیده بشود. قطعاً بخشی از این شهرت به ناشر نام آشنای کتاب یعنی «سوره مهر» اختصاص دارد امّا خود کتاب هم ظرفیت بالایی برای دیده شدن دارد. مثل لحن صاف و بی غل و غش نویسنده و تصویری که از دهۀ چهل و پنجاه تهران به خواننده نشان میدهد. تصویر تهران آن موقع متأثر از رویدادهای سیاسی و اجتماعی دوران پهلوی بوده و قطعاً نکات جذاب و جالبی برای خواننده کتاب دارد؛ حتا برای کسانی که تهران را ندیدهاند و در این کلانشهر پرحادثه زندگی نکردهاند.
نویسنده در این کتاب روی مواردی تأکید کرده که تأثیر زیادی در زندگیاش داشتهاند. «عزیزجون» نخ اصلی و اسکلت خاطرههای او بهشمار میرود که ... بگذریم! خودتان بعد از مطالعۀ اثر با او آشنا و همراه میشوید. تنوع شخصیتی اعضای خانوادۀ آقای خیام موقعیتهای شیرین و بعضاً پندآموزی را خلق کرده است. اغلب خاطرات راوی در تقابل با همین عقاید و اندیشههای مختلف شکل میگیرد. مثلاً در یکی از خاطرههای وی میخوانیم:
آیین دین داری و مملکت داری
در بچگیم، از مملکت داری و سیاست چیزی نمیفهمیدم، از اقتصاد و دارایی هم! نمیدونستم پول چه جوری در میاومد و چه جوری خرج میشد ... اما خوب یادمه که اون وقتها خونه سید نصرالدین مثل به کشور کوچیک اداره میشد.
عمو شخ اِبرام -که درس حوزه خونده بود و بسیار هم متشرع بود- نظریهپرداز مذهبی خونه بود. درباره حلال و حروم و محرم و نامحرمی و دوری از غیبت و تهمت همه رو نصیحت میکرد و اگر هم کسی نمازش رو اول وقت میخونده برای جایزه می خرید!
وظیفه تقویت روحیه نشاط خونواده هم با عمو اسمال بود تا میاومد خونه میزد و میرقصید و میخندید و میخندوند.
مدیر اداره آموزش و ادبیات هم اصغر آقای خیام بود. اصغر آقا اهل شعر، شاعری، مشاعره و این حرفها بود موقع فهموندن همه چی با شعر مثال میزد و یهسره میگفت: «این رو نگین که اشتباهه ... اگه این جوری بگین، درسته»
کارش مثل شیوه نامه ویراستاری و کتاب غلط ننویسیم بود برای خودش یه پا «دهخدا» بود!
شهردار و فعالی محیط زیست (!) خونه سید نصرالدین هم اوس باقر بود! ... تابستونها جارو به دست بود و زمستونها پارو به دست. آجرهای کفِ حیاط رو مرمّت میکرد و سوراخ سمبه های در و دیوار خونه رو با گچ و خاک میپوشوند. به گلدونهای شمعدونی، شاخههای نستَرَن و درخت انار میرسید و شاخههای اضافیشون رو هَرَس می کرد.
ملک خانوم و خدیجه خانوم هم مدیران روابط عمومی و اخبار و رسانه بودن و جفتشون در جریان ریز و درشت اخبار محله بودن. اگه خبری توی محدوده «بازار» و سدنصرالدین بود، دوتاشون بیخبر نمیموندن و تندی هم عزیز جون رو در جریان میذاشتن!
مسئول «دفاع و پشتیبانی» خونه هم عموپهلوون بود. به عزیز جون سفارش کرده بود: «اگه تَنابَندهای مزاحمتون شد یا اذینتون کرد ... یا پررویی کرد و به دخترها متلک گفت، فقط بگین کیه؛ شیکمش رو سفره میکنم و به باد فنا میدمش.» عموپهلوون اهل «قطعنامه» و گزینههای «زیر و روی میز» هم نبود.
و اما مهمترین مسئولیت خونه سید نصر الدین «اقتصاد و دارایی» رو خود عزیزجون به گردن گرفته بود.
با اینکه اقتصاد روبهراهی نداشتیم و وضع داراییمون هم خراب بود، با قناعت و مناعت، عزیزجون همه چی به خوبی و خوشی پیش میرفت. درآمد خزانه از دستمزد آشپزی عمو شِخاِبرام، غزل خونی بابا اصغر و بازیگری تئاتر عمواسمال تأمین میشد!
با اینکه خونوادهمون پرجمعیت بود و خزانه خونه هم پر نشده خالی میشد، عزیز جون جوری اقتصاد و دارایی رو اداره میکرد که آب از آب تکون نمیخورد. وقتی از عزیز جون میپرسیدن که چطور خونه سیدنصرالدین با «هیچی» اداره میشد. فقط یک کلمه جواب میداد: «خدا بزرگه!»
راوی سدنصرالدین ریز و درشت زندگیاش را ریخته داخل کتاب. طبیعتاً برخی از خاطرهها پر و پیمانتر هستند و بعضی کم بنیه! ولی در کل بیشتر خاطرات آقای خیام به دل خواننده مینشینند. حفظ گویش دهههای بیست تا پنجاه تهران که در گفتار روزمره راوی هم بهچشم میخورد نقطۀ قوتی است که مخاطب را در حین خواندن به وجد میآورد و ضعفهای قلم نویسنده را میپوشاند. مثلاً «کیلیت = کلید»، «مشخ = مشق»، «یهوخ = یهوقت»، «سولاخ = سوراخ»، «بشنُف = بشنو» و نظایر آنها. باید به ناشر کتاب هم آفرین گفت که اجازه داده متن با کمترین ویرایش ادبی به چاپ برسد و من خواننده را به نیمۀ نخست قرن گذشته ببرد. بهکارگیری واژهها، مفاهیم و تعابیر عامیانه و رو به فراموشی را هم باید یکی از شاخصههای خوب کتاب بدانیم. چیزهایی همچون «خرچنگقورباغه»، «شجرهنومچه» و امثال آن.
خاطرههای خودنوشت آقای خیام میتوانست گویاتر باشد و بیشتر به جزئیات ضروری هر خاطره بپردازد. البتّه ما در «پیشنهاد مطالعه» قصد نقد و تحلیل نداریم و معتقدیم مطالعۀ سدنصرالدین شما را پشیمان نمیکند. سدنصرالدین را که بخوانید، با اشتیاق بیشتری برای درگذشتگان داخل کتاب فاتحه میخوانید. از بس که ارتباط آدمهای کتاب با هم خوب و بیریاست. خیام در یکی از خاطرههایش آورده است:
خانه من از درون ابر است و بیرون آفتاب
یه شب که با عمو اسمال تنها بودم بهش گفتم «عموجون چهجوری همه چی بلدی و میتونی توی تئاتر جلوی اون همه آدم انقدر قشنگ حرف بزنی و همه رو بخندونی؟»
اشک توی چشمهای عمو اسمال حلقه زد و این شعر رو خوند:
روغنی در شیشه بینی صاف و روشن ریخته ...
غافلی بر سر چه آمد، کنجد و بادام را!
بعد هم گفت: «عمو قربونت بره! اگه عمو اسمالت گشته باشه هم، با همه میخنده. اما تنهایی سیر گریه میکنه.»