گروه ادبیات خبرگزاری هنرآنلاین - چهاردهمین کتاب از مجموعه مدافعان حرم انتشارات 27 بعثت با عنوان «پای درختان زیتون» روایت زندگی جانباز شهید مدافع حرم ابراهیم خلیلی به قلم مریم عرفانیان راهی بازار نشر شد.
ابراهیم خلیلی از جانبازان دوران دفاع مقدس و بسیجیان لشکر عملیاتی 27 محمد رسول الله(ص) تهران بزرگ که طی عملیاتی مستشاری برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) عازم سوریه شده بود در شرق حلب به آرزوی دیرینه اش رسید و به فیض شهادت نائل شد.
او که چندین سال فرمانده پایگاه مقاومت بسیج مسجد سبحان تهران بود در نشریه «شلمچه» به سردبیری و مدیر مسئولی مسعود ده نمکی و فیلم سینمایی «اخراجیهای 1» فعالیتهای مستمری داشت.
داود خلیلی پدر شهید ابراهیم خلیلی نیز در دوران دفاع مقدس و در منطقه دشت عباس به شهادت رسیده بود و همچنین عموی شهید خلیلی نیز در دوران هشت سال دفاع مقدس به شهادت رسیده بود. او نیز در عملیات تفحص شهدا از ناحیه یک پا محروج و به درجه جانبازی نائل شده است.
شهید ابراهیم خلیلی 38 ساله و از تخریبچیهای لشکر 27 محمدرسول الله(ص) بود که بر اثر تله انفجاری آسمانی شد و به یاران شهیدش پیوست.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
نوبت گذاشتند تا هر شب یکی پیش ابراهیم باشد. یک شب مادرش بود، یک شب دایی حسن و شبی دیگر یکی از دوستان.
روزی که مجتبی خندانی آمد پیشش، ابراهیم دستش را گرفت. چند قطره اشک از چشمهای سرخش پائین غلتید.
دعا کن شهید بشم. آخه چه کار بدی کردم که اینطوری شد؟
مجتبی دلداریاش داد: «نگران نباش، بالأخره شهید میشی.»
در جوابش آهسته اشک میریخت.
سعید نجد هم آمد ملاقاتش، دوستِ دوران بچگیاش. ابراهیم با خنده گفت: «تا چند قدمی شهادت رفتم... باورت میشه! شهادت خیلی حال میده... توی چمنزار چشمم افتاد به پرواز یه پرنده، نمیدونم بلبل بود یا کبک! شایدم پرستو... یهو نفهمیدم چی شد. دلم میخواست پرواز کنم و شهید بشم؛ ولی شدم یه پرندۀ زخمی...»
سعید نمیتوانست بخندد. بالای سرش ایستاده بود و بهجای خالیِ پایی که دیگر نبود، نگاه میکرد و اشک میریخت. چقدر پابهپایش تا بالای تپهای که در محوطۀ شهرک بود، دویده بود. خودش را از بالای تپه پرت کرده و ابراهیم دستش را گرفته بود. ابراهیم دلداریاش میداد گریه نکند. بااینکه دردش زیاد بود، به روی خودش نمیآورد. جوری رفتار میکرد که انگارنهانگار...
چیزی نشده! چرا گریه میکنی سعید؟
آخه ببین چقدر درد میکشی؟
درد رو ولش کن، مهم نیست.
ابراهیم درد میکشید و دم نمیزد. بدتر از همه موج انفجاری بود که تا مدتها اذیتش میکرد. تنها چیزی که از آن شکایت داشت، بدحجابی پرستارها بود. یک شب، وقتی حسین محمدی آمد پیشش، دردش را فراموش کرد و غرولندکنان گفت: «بهتره اینجا هم تذکر بدم.»
حسین جلویش را گرفت تا حرفی نزند...
این کتاب با 30 فصل همراه با اسناد و مدارک در 296 صفحه و تیراژ 1000 نسخه با قیمت 150 هزار تومان وارد بازار نشر شد.