گروه فرهنگ و ادبیات خبرگزاری هنرآنلاین – بانوان فعّال فرهنگی به‌ویژه خانم‌های نویسنده‌ نقش مهمی در تربیت عمومی جامعه دارند. خوشبختانه در یکی-دو دهۀ اخیر هم به لحاظ تعداد و هم از منظر قدرت قلم، نویسنده‌های زن رشد چشم‌گیری داشته‌اند. آذر خزاعی سرچشمه یکی از همین دست بانوان نویسنده و پرتلاشی است که آثار قابل قبولی در کارنامه‌اش به چشم می‌خورد. نگاه دقیق به موضوع و سوژه، ابتکار در نوشتن و پشتکار ویژگی‌های برجستۀ وی محسوب می‌شوند.

هنرآنلاین در یکی از روزهای میانی پاییز 1402 یک ساعتی پای صحبت‌های این بانوی نویسنده و فعال فرهنگی نشست که چکیدۀ آن در ادامه به حضورتان تقدیم می‌گردد.

 

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

فعالیت‌های فرهنگی

   بنده فعالیت‌های فرهنگی خودم را از اوایل دهۀ هشتاد با برگزاری نشست‌ها و گردهمایی‌ها در فرهنگسرای خاوران آغاز کردم. در آن سال‌ها ما واحد فیلم فرهنگسرای خاوران را هم راه ‌انداختیم؛ آن‌وقت‌ها یک گروهی داشتیم به‌نام «انجمن پژواک نو». یکی از فعالیت‌های بنده و گروهم راه‌اندازی اتوبوس کتاب از شمال تا جنوب شهر تهران بود. اتوبوس ما تجهیز شده بود به قفسۀ کتاب و از این خیابان به آن خیابان می‌رفت و به مردم کتاب هدیه می‌داد. در کنار تبلیغ و هدیۀ کتاب، نمایش خیابانی هم داشتیم. بعد از مدّتی فعالیت در فرهنگسرای خاوران با پیشنهاد آقای رضا قزوینی که بعدها نام خانوادگی‌اش شد مهراندیش، رفتم به فرهنگسرای پایداری برای برگزاری نشست‌های آنجا. خب همان‌طور که از نام این فرهنگسرا پیداست حوزۀ فعالیتی آنها به دنیای جهاد و حماسه مربوط می‌شد. درواقع من بدون این‌که خودم بخواهم، به یک‌باره وارد مفاهیم و موضوعات حماسی شدم. البتّه به جهت رشد در خانوادۀ مذهبی، علاقمندی به این حوزه از بچگی در من وجود داشت. به‌هرحال دوران کودکی و نوجوانی ما در زمان جنگ گذشته بود و نسبت به مسائل آن غریبه نبودیم.

آغاز نوشتن

   به این ترتیب از سال هشتادوپنج من مسئول برگزاری نشست‌های فرهنگسرای پایداری شدم. هم‌صحبتی با خانواده و هم‌رزمان شهدا، نویسنده‌ها، نقد کتاب‌ها و معاشرت با آدم‌های اثرگذار حوزۀ حماسه و جهاد و شهادت در آن دوران برای من خیلی مفید بود. باعلاقه و اشتیاق به حرف‌هایشان گوش می‌دادم و مرتب یادداشت برمی‌داشتم. کم‌کم با فضا و فعالین این حوزه آشنایی پیدا کردم. برنامه‌های فرهنگسرای پایداری باعث بالا رفتن تجربه و گسترده‌تر شدن دامنۀ ارتباطات من با افراد موثر حوزۀ ادبیات و فرهنگ شد. همین آشنایی با نویسنده‌های دفاع‌مقدس من را به فکر انداخت که یک فهرستی از این عزیزان تهیه کنم. کار دشواری به‌نظر می‌رسید. خیلی‌ها با کار من مخالف بودند و می‌گفتند این کار فایده و ضرورتی ندارد ولی بنده کم نیاوردم و کارم را ادامه دادم. مسیر شناسایی نویسنده‌ها و جمع‌آوری اطلاعات‌شان پیچیدگی‌های فراوانی داشت اما در نهایت موفق شدم فهرست نویسنده‌های حوزۀ ادبیات پایداری از سال 59 تا 85 را استخراج کنم. خداراشکر خروجی کار هم خوب از آب درآمد و توسط انتشارات امیرکبیر به چاپ رسید.

    به تدریج کار به‌گونه‌ای پیش رفت که همه من را به‌عنوان یک نویسنده و فعال حوزۀ دفاع‌مقدس می‌شناختند. بعد از فهرست‌واره نویسنده‌ها یک ایدۀ دیگر آمد به ذهنم. من در هنگام جمع‌آوری فهرست نویسنده‌ها کتاب‌های آنها را هم می‌دیدم. در بین کتاب‌ها آثاری به چشمم می‌خورد که ظرفیت نمایشی بالایی داشتند. با یکی از دوستانم صحبت کردم که یک طرحی بدهیم با مضمون ظرفیت‌های نمایشی خاطرات دفاع‌مقدس. ما چندسال این طرح را پی‌گیری کردیم. در مرحلۀ نخست صد کتاب انتخاب شد و رفته‌رفته در جلسات فنّی تعدادشان ‌آمد پایین. در نهایت رسیدیم به 26 کتاب. مجموعه‌ای جالب گردآوری و چاپ شد با عنوان «نگاهی دیگر» که خوشبختانه یک سال بعد از انتشار، در جشنوارۀ انتخاب کتاب سال دفاع‌مقدس رتبه هم آورد. در تمام این مدّت من نشست‌های ادبیات پایداری را هم به‌صورت منظّم برگزار می‌کردم. یکی از سلسله برنامه‌های ما «چهل هفته، چهل کتاب» نام داشت که در خانه کتاب برگزار گردید. در کنار برگزاری نشست و تألیف کتاب با مراکز مختلف فرهنگی، مناطق شهرداری و بنیاد شهید همکاری می‌کردم. کلاً آرام و قرار نداشتم و مدام در حال بدو بدو برای انجام کارهای مختلف بودم.

آذر خزاعی سرچشمه

 سوژه‌یابی 

   بعد از این تولیدات کار به جایی رسید که من شیفتۀ نوشتن شدم. حتا در خیابان هم که راه می‌رفتم فکر و ذکرم شهدا بود و از این‌طرف و آن‌طرف ایده می‌گرفتم. ایدۀ داستان «برادرها» از همین‌ دل‌مشغولی و دغدغۀ من شکل گرفت و توسط نشر افق بی‌پایان به چاپ رسید. من روی تابلوی خیابان‌ها و در جمع‌ بچه رزمنده‌ها کسانی را می‌دیدم که بدون پیوند خونی رابطه‌ برادری باهم داشتند. این رابطۀ برادری فکر نوشتن برادرها را به ذهن من انداخت. بعد از آن هم خیلی دوست داشتم از زندگی یک خانمی که از همسر جانبازش پرستاری می‌کرد کتاب بنویسم. این خانم از آشناهای یکی از دوستانم بود تا این‌که خیلی اتفاقی ماجرای جانبازهایی را شنیدم که درکوچه و خیابان دچار موج گرفتگی می‌شوند و ذهنشان برمی‌گردد به روزهای جنگ. قصۀ کتاب بعدی من از همینجا شکل گرفت که جانباز بدون حرکت روی تخت خوابیده و هر وقت همسرش او را این‌طرف و آن‌طرف می‌کند برای دادن دارو یا جلوگیری از زخم بستر، خاطرات روزهای جنگ در ذهنش زنده می‌شود و خودش را در جبهه می‌بیند. اسم کتاب را هم گذاشتم «خرده روایت‌های یک فرمانده از جنگ».

   یکی دیگر از کارهایی که انجام دادم تبدیل کردن یک تعداد نقاشی به کتاب بود. ماجرا از آنجا آغاز شد که من در اواسط دهۀ هفتاد گاهی برای رتق و فتق امور انجمن و انجام برخی کارها می‌رفتم بنیاد حفظ آثار. آن زمان بنیاد جشنواره‌ای برگزار کرده بود با موضوع ارسال نقاشی دربارۀ دفاع‌مقدس به‌ویژه خرمشهر. بچه‌های زیادی برای این جشنواره نقاشی فرستاده بودند. بعد از داوری و اتمام جشنواره نقاشی‌ها به درد کسی نمی‌خورد. من به کارکنان بنیاد گفتم این آثار را دور نریزید؛ من همه‌اش را می‌برم خانه. نقاشی‌ها را گرفتم و حدود بیست‌سال با حساسیت بالا از آنها نگهداری کردم. بعد از بیست‌سال به آقای گلعلی بابایی گفتم این نقاشی‌ها را در تمام این مدّت روی چشمم نگه‌داشته‌ام. ایشان گفت ما بودجه‌ای برای چاپ آن نداریم. به چند نفر دیگر هم گفتم تا بالأخره یک ناشر برای آن پیدا شد. تعدادی از نقاشی‌ها با مشورت اساتید انتخاب کردم و یک متن کوتاه برای آن نوشتم. استاد محمدمهدی رسولی هم یک مقدمه برای آن نوشتند که خیلی روی کار نشست. با این حال چاپ آن با مسائل و مشکلات مختلفی مواجه شد و دوسال طول کشید تا وارد بازار شود.

یک ایدۀ ناب

  در همان ایام مشغول برگزاری جلسۀ بزرگداشت استاد «مهدی آذریزدی» بودم که برنامۀ خوب و آبروداری هم از کار درآمد. بعد از جلسه استاد مصطفی رحمان‌دوست از من پرسید این‌روزها چه‌‌کار می‌کنی؟ گفتم سرگرم جمع‌آوری عکس‌های مرتبط با جریان زندگی دردوران دفاع مقدس هستم. ایدۀ این کار هم جایی شکل گرفت که حس کردم باید جلوه‌های زندگی در جبهه‌ها را به بچه‌های خودم و اطرافیانم نشان بدهم. آقای رحمان‌دوست با لحنی بین شوخی و جدی از من پرسید: «آخه تو چی از جنگ می‌دونی که کلید کردی روی این موضوع!». پاسخ دادن به این سوال برای من سخت نبود. به‌هرحال ما نسلی بودیم که جنگ را در پشت جبهه با گوشت و پوست‌مان حس کردیم. نمی‌دانم چه شد که یکی از خاطراتم را برای ایشان تعریف کردم. پدرم بزرگ فامیل بود و همیشه خانۀ ما پر از میهمان، یک شب که همه دور سفره در حال خوردن شام بودند و من در پاگرد اتاق ایستاده بودم و تلویزیون در حال پخش ماشینهای آزادسازی اسراء، ناگهان با دیدن این صحنه بغضم ترکید و همۀ قاشقها بی‌حرکت ماند. من که این خاطره را گفتم ایشان هم یکی از خاطرات آن‌روزهایش را تعریف کرد. خاطرۀ آقای رحمان‌دوست خیلی به دلم نشست؛ پر بود از حس زندگی. دو ماه تمام می‌رفتم دفتر آقای رحمان‌دوست تا ایشان قانع بشود دوباره خاطره را برایم بگوید و اجازۀ انتشارش را هم بدهد. هر چه پافشاری می‌کردم فایده‌ای نداشت. آخرش ایشان گفت من به‌خاطر برخی مسائل شخصی نمی‌خواهم این خاطره منتشر بشود. بالأخره بعد از دوماه رفتن و آمدن، آقای رحمان‌دوست راضی شد که خاطره‌ انار را بنویسم. ظاهراً کار تمام شده بود ولی همان‌جا من به فکر افتادم که خاطرات اهالی قلم و هنر از دوران دفاع‌مقدس را در یک کتاب منتشر کنم؛ از هر نفر یک یا نهایتاً دو خاطره. شب با آقای عبدالجبار کاکایی تماس گرفتم و گفتم حاضر هستید یک خاطرۀ ناب از آن دوران که تابحال جایی نگفته‌اید را برایم بگویید؟ فردا هفت صبح ایشان خاطره‌اش را برایم فرستاد. داشتم از خوشحالی بال در می‌آوردم.

خانه به خانه، دنبال خاطره

   می‌دانستم که پروژۀ دشواری را آغاز کرده‌ام امّا با توکل به‌خدا رفتم جلو. سال 94 این طرح کلید خورد. در مرحلۀ نخست یک فهرست تهیه کردم از نویسنده‌ها و سایر کسانی که ممکن است خاطرات خوبی از آن دوران داشته باشند و من می‌توانم بروم سراغشان. در مرحلۀ دوّم نشستم و هدفم را در یک یادداشت مختصر نوشتم تا برایشان بفرستم. کار که کمی پیش‌ رفت آقای کمره‌ای و آقای سرهنگی هم آمدند پای‌کار. ما هر هفته جلسه می‌گذاشتیم و با هدایت این اساتید پروژه می‌رفت جلو. برخی سوژه‌ها را هم خودشان معرفی می‌کردند. من می‌دانستم که کار سختی را شروع کرده‌ام با این‌ حال در میانه‌های راه کم آوردم و بارها به آقای کمره‌ای گفتم پروژه را با همین تعداد خاطره که رسیده تمام کنیم امّا ایشان نمی‌گذاشتند کار را بگذارم روی زمین. خیلی‌ها قول می‌دادند که خاطره بفرستند ولی آن‌قدر سرشان شلوغ بود که ماه‌ها باید پی‌گیر می‌شدم تا خاطرۀ آن‌ها به دستم برسد. در این بین اتفاقات جالبی هم می‌افتاد. مثلاً دکتر سنگری بعد از چندین مرتبه پی‌گیری من، یک روز صبح که برای خرید میوه رفته بودم میدان تره‌بار تماس گرفت تا خاطره‌اش را برایم تعریف کند. خودش هم داشت پیاده راه می‌رفت. سریعاً رکوردر را از کیفم درآوردم و گرفتم جلوی گوشی. جانم آمد به لبم تا برسم خانه و ببینم درست ضبط شده یا نه. خوشبختانه ضبط مشکلی نداشت و دو تا خاطرۀ خوب از دل حرف‌های آقای سنگری در آمد. یادش بخیر! آقای «احد گودرزیانی» هم قرار بود خاطره بدهد که متأسفانه قسمت نشد و ایشان از دنیا رفت. یکی از زیبایی‌های مسیر نگارش کتاب این بود که آقای «سیدعلی کاظم داور» از خوزستان آمد به تهران تا هم یک خداقوت به من بگوید و هم خاطره‌اش را برایم نقل کند. ایشان هم بعداً بر اثر حاد شدن عوارض جانبازی به شهادت رسیدند. مهرماه 97 بود که من پشت رایانه داشتم خاطرات را تنظیم می‌کردم که خبر شهادت ایشان به دستم رسید؛ آن‌قدر از خود بی‌خود شدم که بی‌اختیار فریاد کشیدم. متأسفانه تعدادی از عزیزانی که خاطرات‌شان را گرفتم پیش از چاپ آن از دنیا رفتند. بالأخره بعد از چندسال دوندگی کار تمام شد؛ 262 خاطره از 140 نفر. اسم کتاب را هم گذاشتیم «تا پلاک 140». چاپش را هم «نشر صریر» برعهده گرفت. من سعی کردم سبک زندگی مردم در دهۀ شصت و ارتباط آنها با دفاع‌مقدس را در این کتاب به مخاطبم نشان بدهم. شکر خدا تا پلاک 140 اثر خوبی شد و مورد توجه اهالی قلم قرار گرفت؛ خاطرات قشنگی هم دارد. در تولید این کتاب ارتباط‌هایی که در نشست‌ها پیدا کرده بودم به فریادم رسید و با لطف بزرگان این حوزه توانستم این کار را انجام بدهم. خوشبختانه تا پلاک 140 به چاپ سوّم رسید و علاوه بر نسخۀ صوتی، ترجمۀ انگلیسی آن هم روانۀ بازار شده است. خاطرات ماجراها و اتفاقات پیش‌آمده در حین نگارش این کتاب، خودش می‌شود یک کتاب مستقل.

88EBDCAC-D548-4FA4-871A-F07546E7B33D_568_800

  

751644_486

   مسیری که سرنوشت برایم انتخاب کرد همچنان ادامه دارد و من همیشه یا مشغول نوشتن کتاب در حوزۀ ایثار و جهاد و شهادت هستم و یا سرگرم برگزاری نشست‌های ادبی و علمی، همایش و برنامه‌هایی از این دست.

-------

آثار منتشر شدۀ آذر خزاعی سرچشمه

مجموعه داستان هر روز ساعت هفت و ده دقیقه

کتاب نگاهی دیگر(ظرفیتهای نمایشی خاطرات مکتوب دفاع مقدس)

مجموعه داستان برادرها

مجموعه داستان خرده روایت‌های یک فرمانده از جنگ

فهرست‌واره کتابنمای دفاع مقدس_1385-1359

عشق بوم کودکانه(دلنوشته برای 40 نقاشی از کودکان ونوجوانان دهه شصت)

دستان کوچک نقشهای بزرگ (نقاشی های کودکان و نوجوانان دهه شصت)

از زاویه دیگر( نشستهای تخصصی با موضوع دفاع مقدس)

کارنامه نشر انتشارات امیرکبیر

چرخ‌ها و جاده‌ها(خاطرات جانباز 70% سردار مهرداد سراندیب)