چشم روی هم گذاشته و نگذاشته، بحران سوریه هم تمام شد و روزهای سخت و مصیب‌بارش در قفسۀ خاطره‌های تلخ زمین و آسمان بایگانی شدند. حالا هربار که به دهۀ نود شمسی نگاه می‌کنیم، انبوه غم‌ها و روی دلمان آوار می‌شود ولی با همۀ این حرف‌ها گذشت آن‌روزها و حالا، ما مانده‌ایم و دنیای جان‌‌دار روایت‌ها. روایت‌هایی که از لحظات شیرین و تلخ واقعه نوشته می‌شوند تا تاریخ تحریف نشود. کتاب «ایرانی‌ها آمدند» یکی از همین روایت‌هاست که ماجرای غرورآفرین آزادسازی شهرهای نُبُل و الزهرا در استان حلب سوریه را برای ما نقل می‌کند. ایرانی‌ها آمدند اثر «امیرمحمد عباس‌نژاد» سال 1399 توسط انتشارات خط‌مقدم به چاپ رسید. به‌بهانۀ سالروز شهادت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و به رسم گرامی‌داشت تلاش و رزمندگی مدافعین حریم آل‌الله علیهم‌السلام گفتگویی با نویسندۀ این اثر انجام داده‌ایم. امیدواریم خواندن این گزارش، ادای دین ما باشد به شهدای محور مقاومت سوریه.

 

روایت امیرمحمد عباس‌نژاد از روزهای پرالتهاب و شیرین نوشتن کتاب «ایرانی‌ها آمدند»

   از دوران نوجوانی هر وقت کتاب‌های مربوط به دفاع‌مقدس را می‌خواندم و یا خاطرات آن دوران را از پدرم و دیگران می‌شنیدم حسرت می‌خوردم که چرا سنّم به دوران جنگ نخورد تا به‌عنوان راوی آنجا باشم و وقایع جنگ را ثبت کنم. من از همان دوران مدرسه نوشتن را آغاز کردم؛ اتفاقاً یک‌بار نوشتۀ من در نشریۀ سروش نوجوان چاپ شد. شاید برایتان جالب باشد که من 15 اری‌بهشت 62 به‌دنیا آمدم ولی تاریخ تولّدم در شناسنامه 31 شهریور 61 ثبت شده؛ یعنی سال‌روز آغاز هجوم سراسری ارتش صدام. درواقع خانواده شناسنامه‌ام را جوری گرفتند که تولّدم منطبق شد با هفتۀ دفاع‌مقدس. پدرم در سال‌های ابتدایی انقلاب نیروی کمیتۀ انقلاب‌اسلامی بود و بعد از آن در نشریۀ سوره با شهید آوینی هم‌کار شد. اتفاقاً یک‌بار هم مرا برد پیش ایشان که خاطرۀ آن دیدار و شکلاتی که آقا سید مرتضی به من داد را هرگز فراموش نمی‌کنم. بعد از آن دیگر او را ندیدم. چند وقت بعد هم پدر یک کتاب به‌نام «اگر به جبهه می‌رفتم» را با امضای دوست و همکارش «مرتضی سرهنگی» به من داد که خواندنش خیلی روی من تأثیر گذاشت.. از آن به بعد پدرم کتاب می‌آورد و من با شوق آنها را می‌خواندم. سال 79 آقای سرهنگی به من گفت در حال راه انداختن کتاب‌خانۀ جنگ هستیم؛ برو آنجا و پیش آقای صمدزاده مشغول شو. کسی که من را با ادبیات جنگ آشنا کرد آقای سرهنگی بود و کسی که کتاب و کتاب‌شناسی را یادم داد آقای صمدزاده. تاریخ‌شفاهی را هم پیش آقای کمری فراگرفتم و خاطره‌نویسی را کنار آقای ساسان ناطق. این‌طور شد که من وارد دنیای حماسه و جهاد و پایداری شدم. دوران سربازی را هم در همان کتاب‌خانۀ جنگ گذراندم و تقریباً کتابی نبود که داخل کتاب‌خانه باشد و نخوانده باشم.

   سال 96 حاج علی‌آقای شیرازی پیشنهاد نوشتن یک کتاب دربارۀ نُبُل و الزهرا را با من مطرح کرد و گفت که حاج قاسم تأکید فراوانی روی نوشتن این کتاب دارد. روایت‌نگاری جنگ حسرت و آرزوی دیرینۀ من بود. بدون معطلی پیشنهاد نوشتن کتاب را پذیرفتم و قرار شد برای پژوهش میدانی راهی سوریه بشوم. آن‌روزها هنوز آتش جنگ در سوریه شعله داشت. البتّه من با تحقیق و پژوهش در خارج از کشور برای نگارش یک کتاب غریبه نبودم. قبل از آن برای یکی از آزاده‌های لبنانی دوران دفاع‌مقدس به‌نام «شیخ ماجد سلیمان» کتابی نوشته بودم با عنوان «شبیه دیوارها». آن دفعه یک هفته شیخ ماجد آمد تهران و بعد من برای تکمیل گفتگو رفتم لبنان امّا این‌بار ماجرا فرق داشت؛ باید برای نوشتن می‌رفتم وسط میدان جنگ. برای شروع پروژه رفتیم پبش حاج قاسم. حاجی کتاب‌های شبیه دیوارها و «تن‌های محجر» من را خوانده بود. شهید سلیمانی همان اوّل کار به من گفت که باید بروی سوریه؛ آن‌هم نه یکی-دو روز و یک هفته، دو ماه باید آنجا بمانی. من هم با اشتیاق قبول کردم. آن‌روز شهید سلیمانی یک نکتۀ عمیق هم بیان کرد که برایم بسیار جالب بود. حاج قاسم به من گفت «نمی‌خواهم بگویی این کشت و آن کشت و فلان اتفاق افتاد. برو ببین این‌ها از کجا آمده‌اند و به کجا می‌روند. ببین چه چیزی در فکرشان می‌گذرد که سه سال هشت‌ماه محاصره را بدون کم آوردن تحمل کردند؟ تفکر عاشورایی از همی‌جا شکل می‌گیرد» حاجی یک مردم‌شناس و روان‌شناس ماهر بود. حاجی به‌خاطر عظمت مقاومت مردم نبل و الزهرا، خیلی دوست داشت که هر چه زودتر این کتاب نوشته شود.

امیر محمد عباس نژاد

   بعد از جلسه با سردار کارهایم را انجام دادم و رفتم سوریه؛ بار اوّل ده روز رفتم تا کارهای اداری و هماهنگی‌های لازم را انجام بدهم. باید هم اینجا و هم آنجا کارها را رتق و فتق می‌کردم تا بعد از دو ماه که برگشتم به مشکل نخورم که البتّه وقتی برگشتم من را به صلابه کشیدند؛ بگذریم. من بار سفرم را بستم و برای بار دوّم عازم سوریه شدم. یک هفته‌ای گذشت ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و کارها پیش نرفت. علیرغم دستور شفاهی و کتبی حاج قاسم هر جا می‌رفتم برای گفتگو می‌گفتند فعلاً نمی‌شود و یا بعداً بیا و از این حرف‌ها. مانده بودم که چرا کارها درست پیش نمی‌رود تا اینکه حاج آقا سعادت از نیروهای نمایندگی ولی‌فقیه را در «تل شغیب» دیدم و گلایه کردم که چرا همه چیز قفل شده و کسی با من مصاحبه نمی‌کند. آن بندۀ خدا به من گفت بچه‌های فاتحین امشب مجلس روضه دارند؛ بیا برویم آنجا بچه‌ رزمنده‌ها را ببینیم إن‌شاءالله کارها درست می‌شود. آن‌شب با حاج آقا سعادت رفتیم هیئت. خب بچه‌ها می‌دانستند که من برای چه هدفی آنجا هستم. توی حال خودم بودم که شهید نوید صفری آمد نشست کنارم و سر صحبت را باز کرد. من آن‌موقع شناخت چندانی از او نداشتم. نوید از من پرسید که چرا این‌قدر پکر و گرفته‌ای؟ گفتم راستش را بخواهید گیر کردم. حاج قاسم به من گفته بنویس ولی چند روز گذشته و من هنوز هیچ کاری نکرده‌ام و می‌ترسم شرمندۀ حاجی بشوم. نوید سرش را آورد جلو و آرام در گوشم گفت توسل کن به خانم حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها؛ خودشان گره کارها را باز می‌کنند. فقط وقتی نوشتی حتماً کتاب را به ایشان تقدیم کن. هیئت که تمام شد نوید ساکش را برداشت برود. دم رفتن برگشت سمت و گفت: «حاج امیر قرارمون یادت نره!». فردای آن‌شب تازه از خواب بیدار شده بودم که تلفنم زنگ خورد و یکی گفت سردار حاج محمد حق‌بین می‌خواهد تو را ببیند. چند دقیقه بعد راننده آمد دنبالم و خیلی سریع رفتیم پیش ایشان در پادگان بحوث. بحوث برایم حس «قلاجه» را داشت و حس می‌کردم که در قلاجه قدم می‌زنم. دم دفتر که رسیدم به دفتردار ایشان گفتم فلانی هستم آمده‌ام برای دیدار با حاجی. آن بندۀ خدا با بی‌محلی جواب داد: « آره! گفتن تو می‌آی. برو بشین بیرون تا سردار بیاد». من هم رفتم بیرون روی جدول نشستم. چند دقیقه بعد آقای حق‌بین با یک هایلوکس قرمز آمد و رفت داخل دفتر. دفتردارش از پشت شیشه من را صدا زد که بیا داخل. توسل دی‌شب کار خودش را کرده بود و حالا من نشسته بودم روبروی یکی از فرماندهان اصلی عملیات. از همان‌جا رفاقت من سردار حق‌بین آغاز شد. مشغول صحبت بودیم که «سید رضی» آمد داخل. سردار من را به ایشان معرفی کرد. چند دقیقه‌ای با ایشان درمورد عملیات حرف زدیم و سردار به نکات جالبی دربارۀ عملیات آزادسازی اشاره کرد. بعد از آن کارها افتاد روی روال و من با 420 نفر از مردم نبل و الزهرا و هفده-هجده نفر از فرماندهان عالی‌رتبۀ ایرانی در جبهۀ مقاومت و 150 نفر از رزمندگان حاضر در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا مصاحبه کردم.

   دو ماه در نبل و الزهرا زندگی کردم. مردم آنجا خیلی به من لطف داشتند و برخوردشان بسیار عالی بود. من حس و حال دهۀ شصت مردم خودمان را آنجا دیدم. من هرشب مهمان یکی از اهالی شهر بودم. این رفتار خوب مردم نتیجۀ رفتار خدایی، آگاهنه و هوشمندانۀ شهید سلیمانی بود. ایشان طوری با مردم سوریه رفتار کرد که همه عاشق او شدند و ایرانی‌ها به دل مردم منطقه نشستند. با اینکه منطقه همچنان درگیر جنگ بود، سردار حق‌بین وجب به وجب منطقه و اتفاقات مربوط به عملیات را برایم تعریف کرد. حتا من را برد جایی که شب قبل از عملیات حاج قاسم برای رزمنده‌ها صحبت کرده بود. همین موارد سبب شد تا در نهایت کتابی نوشته بشود که مخاطب بتواند وقایع آن را حس کند. آن‌روزها من غرق در پژوهش بودم و فقط می‌خواستم روایتم از آزادسازی صحیح و واقعی باشد. من تشنۀ دانستن و فهمیدن بودم. خب بارها نیروهای محور مقاومت اقدام کرده بودند برای شکستن محاصرۀ این دو شهر ولی موفقیتی حاصل نشده بود تا این عملیات آخری. حاج قاسم به نیروهایش گفته بود که آزادسازی نبل و الزهرا کلید آزاد کردن حلب است و آن را به فتح در خیبر تشبیه می‌کرد. من تلاش کردن که روایتم کاملاً حقیقی و به دور از احساس باشد. به‌همین سبب 3 بار کتاب را بازنویسی کردم. ابتدا قرار بود به‌شکل مجموعه خاطرات نوشته بشود که به دلم ننشست. من می‌خواستم خواننده با فراز و فرود کتاب همراه بشود و ته کار یک چیزی دستش را بگیرد. من به این نتیجه رسیدم که یک روایت از داخل شهر داشته باشم و یک روایت از بیرون. در ضمن روایت کتاب به چرایی شروع جنگ در سوریه و چگونگی عبورشان از بحران پرداختم. در کل حال من با این اثر خوب است و از نوشتن آن خوشحالم چونکه تمام وقایع با سند و بدون اغراق و زیاده‌گویی است. هرچند که ناشر در حق کتاب کم لطفی کرد و خیلی به این کتاب نپرداخت و حتا رونمایی هم برایش نگرفت. زحمت طرح جلد کتاب را هم آقای هادی قادری کشید. علامت پیروزی با شاخه‌های زیتون که نماد سوریه و شهرهای شمالی ایران به‌حساب می‌آید یک علّت مهم داشت؛ حضور موثر نیروهای گیلانی در عملیات. برخی از عکس‌های ضمیمه شده در کتاب را خودم گرفتم. نقشه‌های پیوست داده شده به کتاب هم ناب است و برای نخستین‌بار در این کتاب منتشر شده. الحمدلله خود رزمنده‌های لشکر قدس گیلان هم از روایت راضی هستند. در زمان نوشتن کتاب هر پنج‌شنبه می‌رفتم گیلان و روی نقشه مسائل عملیات را با آنها بررسی می‌کردیم تا چیزی از قلم نیفتد.

   متأسفانه حاج قاسم کتاب را ندید. آخرین‌بار دو هفته پیش از شهادتش ایشان را دیدم. حاجی سراغ کتاب را گرفت. گفتم رفته زیر چاپ. البتّه خوشحالم که نسخۀ پیش از چاپ را خوانده بود.

IMG_20240103_113735

برشی از کتاب

احمد جنید سوار موتور شد و زودتر از ما رفت. هر قدر به شهر نزدیکتر می‌شدیم، صدای هلهله‌ی زنان و تکبیر مردان، بیشتر و بلندتر به گوش می‌رسید فریاد می‌زدند:

  • ایرانی‌ها آمدند...
  • ایرانی‌ها آمدند...

به محض ورود به شهر نیروهای نبل و الزهرا، به نشانه‌ی پیروزی و فتح شلیک و رگبار می‌زدند و زنان هم به رسمشان بر سرمان برنج می‌ریختند.

بچه‌های ما هم با آنها همراه شده بودند و با هم شعارهای «الله اکبر... لبیک یا حسین... ولبیک یا زینب... لبیک یا خامنه‌ای» سر می‌دادند.

حاج احمد را دوباره بین جمعیت دیدم. به طرفم آمد و گفت:

به لطف خدا و با یاری هم تونستیم بعد از سه سال و هشت ماه، به رنج بی‌امان شیعیان نبل و الزهرا پایان دهیم. این حرامی‌ها برایمان روز و شب نگذاشته بودند. همه‌ی مردمان نبل و الزهرا، دعاگوی شما و نیروهایتان هستند.

دستش را فشردم و او را در آغوش گرفتم. به سر مزار شهدای الزهرا رفتیم. بچه‌ها گفتند: حاجی به صحبتی برای مردم بکنید.

چند دقیقه ای به فارسی حرف زدم و یکی از بچه‌ها ترجمه کرد. گفتم: خدا رو شکر که محاصره‌ی نبل و الزهرا شکسته شد. این ثمره‌ی خون شهداست... اجر همه و پاداش استقامت و مقاومت‌تان، نزد خدا محفوظ است.

حدود نزدیک به ده هزار نفر، در میدان اصلی الزهرا جمع شده بودند. با آن ها به طرف نبل راه افتادیم. مردم شعار می‌دادند. یک نفر از اهالی الزهرا، یک پرچم که روی آن نوشته بود «من انقلابی‌ام ... من انقلابی راه حسین‌ام...»، توی دست گرفته بود و از بچه‌ها می‌پرسید:

فرمانده‌تون کیه؟ فرمانده‌تون کیه؟

بچه‌ها، مرا به او نشان دادند. پیشم آمد و گفت:

دو تا از برادرهام شهید شدند این پرچم را دخترهای شهدا با دست خودشون گل‌دوزی کردند. با ارزش‌ترین چیزیه که برامون مونده. این رو ازطرف مردم الزهرا به شما هدیه می‌دهم!

پرچم را دور گردنم انداخت . تا خواستم به خودش برگردانم، لابه‌لای مردم گم شد. همراه مردم حرکت می‌کردیم. مردم، توی خیابان، روی پشت‌بام خانه‌ها، همه جا بودند. لباس‌هایمان، پر از برنج شده بود. تا نبل راه زیادی بود. برای همین، یکی از بچه‌ها ماشین را آورد تا به آنجا برویم.

 در راه، احمد جنید هم سوار ماشین‌مان شد. آرامش عجیبی داشت. در راه، برایم از سختی‌ها و مقاومت‌ها، از آموزش‌ها و کارهایی که در طول این چند سال محاصره کرده بود، صحبت کرد. گفت:

-اسم واقعی‌ام احمد حاج محمد طاهر است. با شروع جنگ سوریه، احمد جنید را انتخاب کردم. توی کوچه پس کوچه‌های این شهر بزرگ شده و درس خوندم. بعد از این که دیپلم گرفتم، توی رشته‌ی اقتصاد در دانشگاه حلب ادامه تحصیل دادم. قبل از بحران سوریه، توی کارگاه شکلات‌سازی خودم کار میکردم و برای لحظات خوش مردم نبل و الزهرا شکلات تولید می‌کردم. توی این چند سال محاصره، کنار رزمندگان نبل و الزهرا جنگیدم. خیلی از دوستانم را با دست‌های خودم به خاک سپردم. الآن هم خدا رو شاکرم ذره‌ای از خاک شهرم دست تروریست‌ها نیفتاد.

حکمتی از نهج البلاغه خواند که بسیار به جانم نشست؛ گفت:

-هیچگاه از فتنه به خدا پناه نبر. نگو که خدایا، از شر فتنه به تو پناه می‌آورم؛ چون کسی را پیدا نمی‌کنی که گرفتار فتنه نباشد. این می‌تواند برای انسان هم خیر باشد، هم شر. این به موضع‌گیری او در این وضعیت بستگی دارد، اگر انسان برخورد مناسبی کند، خیر با اوست، و اگر برخورد بدی داشته باشد برایش شر و ضلالت در پی دارد.

ساعتی نگذشت که به طاق نصرت نبل رسیدیم. چند دقیقه‌ای منتظر ماندم تا همه‌ی نیروهایم بیایند. از ماشین پیاده شدیم و همان اول، کنار تابلوی ورودی شهر نبل، عکس یادگاری گرفتیم.

 از همین جا دیگر پیاده وارد نبل شدیم. مردم نبل هم به استقبال‌مان آمده بودند. آنها هم مثل اهالی الزهرا فریاد می‌زدند:

  • ایرانی‌ها آمدند...
  • ایرانی‌ها آمدند...