سرویس تئاتر هنرآنلاین: سمانه زندینژاد از جمله کارگردانان جوانی است که از آغاز فعالیت حرفهای خود، همیشه مخاطبانش را غافلگیر کرده است. او با نمایش "به مراسم مرگ داداش خوش آمدید" به عنوان نخستین اجرای خود موفق به دریافت جایزه بهترین کارگردانی از جشنواره تئاتر فجر شد و این روند اجرایی موفق تا به امروز ادامه دارد. او این روزها نمایشی با عنوان "کلاغ" را که اثری روانکاوانه و جسورانه با موضوعی حساسیتبرانگیز است را به صحنه برده است؛ موضوعی که این اثر را تبدیل به اثری بکر و قابل توجه کرده است. به این بهانه گفتوگویی با سمانه زندینژاد کارگردان، سهیلا گلستانی و مرتضی اسماعیل کاشی بازیگران و بابک قهرمانی تهیهکننده این اثر داشتهایم که میخوانید:
در توضیحی که در بروشور نمایش نوشته شده، گویا اسم اولیه نمایش "بلکبرد" بوده و بعداً آن را به کلاغ تغییر دادهاید. علت تغییر عنوان نمایش چه بود؟
سمانه زندینژاد: این تصمیم وحید رهبانی (مترجم) نمایش است که عنوان نمایش را "کلاغ" ترجمه کردند. همانطور که مترجم اثر، در بروشور توضیح دادند، اگر "بلکبرد" بخواهد به فارسی ترجمه تحت لفظی شود، به آن سهره یا طرقه میگویند. اما چنین پرندهای در ایران شناخته شده نیست؛ از سوی دیگر این براساس ضرب المثلی انگلیسی "بلک برد"، در فرهنگ بریتانیا پرندهای است که چشمِ متجاوزین را در میآورد و کارهایی از این دست انجام میدهد. در فرهنگ ایران هم مرسوم است که میگویند کلاغ چنین کارهایی را انجام میدهد. بنابراین جایگزین درستی بود.
کلاغ پرندهای با عمر طولانی است که عموما اشیاء باارزش را برمیدارد و با خود میبرد. این پرنده جمعی زندگی میکند و بسیار باهوش و کینهتوز است. شاید در نمایشنامه "پرندگان" آلفرد هیچکاک هم چنین منطقی وجود داشته باشد. به هر حال در نمایش شما بیشتر آن منطق کینهوزانه کلاغ دیده میشود. از طرفی وقتی به ارتباط کاراکتر مرد و زن نمایش نگاه میکنیم، احساس میکنیم مورد با ارزشی ربوده شده است. به نظرم برای تماشاگر این مسائل بیشتر از فرهنگ بریتانیایی متبادر میشود چون ما با فرهنگ آنها آشنا نیستیم. دیدگاه شما در این رابطه چیست؟
سمانه زندینژاد: صفات کلاغ در این نمایش برای من بسیار جذاب بود. به نظر میرسد در این نمایش، کاراکتر دختر (اونا) دارای صفات کلاغ است، کینهتوزی میکند و میخواهد با حملهکردن حق خودش را بگیرد ولی از آنجا که متن نمایش دوپهلو است و شخصیتها پیچیدگی خاصی دارند، در آخر دیده میشود که شخصیت مرد نیز به کلاغ نزدیک است.
سهیلا گلستانی: از مدتها قبل از طریق وحید رهبانی با این متن آشنا شده و آن را خوانده بودم. به نظرم انتخاب اسم کلاغ در ترجمه فارسی، انتخاب هوشمندانهای است. رنگ مشکی در مد و طراحی لباس استفاده فراوانی دارد ولی در اغلب کشورهای جهان رنگ عزاداری است. کلاغ هم در ادبیات کهن و حتی ادبیات معاصر ما پرندهای شوم است و در هنر و ادبیات دنیا همیشه نماد موجود چند معنایی بوده است. کلاغ برای نام یک نمایشنامه کلمهای جذاب است زیرا این پرنده اصولاً موجود جذاب و مرموزی است. نام این پرنده به عنوان اسم یک نمایش میتواند کاربرد تبلیغاتی هم داشته باشد.
در نمایش "کلاغ"؛ وجوهی نسبی از آن به کاراکتر "اونا" و بخشهایی از آن نیز به کاراکتر "پیتر" برمیگردد که در بخشهای مختلفی از نمایش، کفه هر کدام از آن دو را سنگینتر میکند. در برخورد اول، جذابیت متن برای من زمانی بود که مدام این جابجایی اتفاق میافتاد. مواجهه من تا پایان متن دقیقاً مواجههای بود که در دنیای واقعی با کلاغ دارم. محلهای که در آن زندگی میکنم (یوسف آباد)، به محله گرگها و کلاغها معروف است، بنابراین چنین کلاغهایی را زیاد دیدم. نمیشود از مقابل این پرندگان، با خیال راحت رد شد چون هر لحظه احساس میکنید ممکن است یک تکه از وجودت را بکنند و چشمت را در بیاورند ولی در عین حال یک جنسی از جذابیت هم در آن وجود دارد.
بابک قهرمانی: بر خلاف نظر این دو هنرمند معتقدم اسم این متن به اشتباه انتخاب شده است چون "کلاغ" هیچ ارتباطی با متن ندارد. زمانی که از موقعیت جغرافیایی بریتانیا خارج شوید، کلمه "بلکبرد" اصلاً معنایی ندارد. این کلمه بابت ضربالمثلی که در این کشور وجود دارد، فقط در آن منطقه معنی میدهد و خارج از آن محدوده بیمعنی است. مخاطب عام هم با شنیدن عنوان "کلاغ"، یاد هیچکاک نمیافتد و بیشتر موارد عامتری مثل "رامکال" به ذهنش میرسد. در نتیجه به نظرم این اسم، اصلاً انتخاب درستی نیست. این متن برای لوکیشنی مشخص با جغرافیای محدود نوشته شده است. وقتی که میخواهیم از این جغرافیا خارج شویم، دیگر اسم آن نه میتواند "بلک برد" باشد نه "کلاغ". شاید اگر به انتخاب من بود، همان "بلک برد" را روی نمایش میگذاشتم و در داخل پرانتز مینوشتم که این پرنده کلاغ نیست و یا ضربالمثل بریتانیایی را به عنوان شعار تئاترم ترجمه میکردم.
به نظرم این نمایشنامه نمیتواند در خاورمیانه با چنین ساختاری اجرا شود ولی به هر حال این اثر، متن جذابی است و روانشناسی به شدت عجیب و غریبی دارد. هیچکدام از نمایشنامهها و فیلمنامههای ایرانی نمیتوانند اینگونه بر مخاطب تاثیر بگذارند. اگر به مانند مخاطب عام در مورد این نمایشنامه بخواهم نظرم را بیان کنم، به نظرم این متن با تمام انتقاداتی که به آن وارد کردم، 60 به 40 برنده میشود. این متن هم میتواند جای خودش را باز کند و حرفش را بزند، به شکلی که نمونه آن در سال خیلی کم اتفاق میافتد. در اجرا، این نمایش خلاقیتهایی دارد که من شیفته آنها هستم و به همین واسطه دوست دارم در آینده باز هم، با خانم زندینژاد همکاری داشته باشم.
به نظرم متن "کلاغ" بیشتر از آن که تم انتقامگیرانه داشته باشد، درامی عاشقانه است. شاید در آغاز احساس شود که نمایش با متن معمایی و پیچیده "هیچکاکی" جلو میرود ولی تم عاشقانه مدرن و امروزی در خود دارد. در واقع اتفاقی که در این اجرا میافتد، همین حالا میتواند در ایران، ولز، نیویورک و هر کجای دیگر هم رخ بدهد چون برخورد انسان مدرن امروزی با انسانهای یک سال پیش هم تفاوت دارد. شما در نگاه اول آن تم عاشقانه نمایش را پیش گرفتید یا به سراغ تم انتقامگیرانه و رمزآلود آن رفتید؟
سمانه زندیزاده: از ابتدا به فضای انتقامگیرانه متن فکر نمیکردیم چون بیشتر از هر چیزی پیچیدگیهای انسان امروزی در روابط انسانی و عاشقانه متن بود که جذبمان میکرد. شاید به نظر برسد این نمایشنامه قصه فردی است که آمده تا حقش را بگیرد ولی در اصل از روابط عاشقانه و انسانی میان دو نفر حرف میزند. به نظرم انسان امروزی آنقدر پیچیده است که در عین اینکه میتواند قاتل و متجاوز باشد، میتواند عاشق هم باشد. همه ما به همین میزان میتوانیم خشونت و یا عشق پنهان داشته باشیم. مهمترین پیام متن "کلاغ" این است که در همه ما پیچیدگیهایی وجود دارد که میتواند باعث آسیبزدن به جامعه و یا نجات آن شود.
سهیلا گلستانی: ترجیح میدهم برای این متن به جای کلمه پیچیدگی، از واژه انباشتگی استفاده کنم. ما آدمهای امروزی در تمام دنیا دچار انباشتگی مفاهیم و اتفاقات و حوادث هستیم. رویدادی که در این نمایش میافتد، اتفاقی است که حتی به طور سنتی هم در فرهنگ ما رخ میداده است. همین امروز هم برای این اتفاق مصادیق بسیار زیادی وجود دارد. ما دچار انباشتگی هستیم که بنابر منافع شخصی خودمان و یا منافع اطرافیانمان، هر کجا چند نفر برجسته میشوند. به نظرم همه اینها در زندگی نمیتواند انتخابی باشند و فقط برخی از آنها بنابر تواناییهای انتخابی باشند. کاور کلی این نمایشنامه انتقام و اتفاق ناخوشایند است و در آن حسادت، جذابیت، خاطره و... هم وجود دارد ولی در نهایت آنچه که در این نمایش تهنشین میشود، بیماری عشق است نه حتی خود عشق.
مرتضی اسماعیل کاشی: معتقدم در این متن نباید عشق و انتقام را از یکدیگر جدا کنیم زیرا انتقام هم بر پایه عشق است. در نمایش "کلاغ"، انتقام از گذشته میآید و دلیل دارد و آن چیزی نیست جز عشق.
وقتی دختر همسفر مرد میشود و به اختیار خودش پیشنهاد سفر را میپذیرد، پس از سمت او هم تمایلی وجود دارد وگرنه با مرد همسفر نمیشد. بنابراین در این متن چیزی به نام تجاوز وجود ندارد و تمایل دو طرفه بوده است. با این وجود چرا در دادگاه حرف از تجاوز به میان میآید و آنها به حبس محکوم میشوند؟
سهیلا گلستانی: دختر بنابر صلاحدیدهای اجتماعی از مرد جدا میشود. عشق دختر یک عشق اشباعشده صد در صدی بوده است؛ تمایل مرد هم از روی محبت و دوستداشتن به دختر است. به نظرم تصور نبوده که صرفاً سوءاستفادهای صورت بگیرد. این دو هرگز کنار یکدیگر قرار نمیگیرند که خودشان و دیگران به واقعیت آنچه که بینشان بوده برسند. دختر بنابر صلاحدید خانواده، پزشکان و روانشناسان را کنار میگذارد چون آنها کاراکتری از مرد میسازند که در آن به دختر دروغ گفته، در صورتی که اصلاً اینگونه نبوده است. در مورد مرد هم همین شرایط وجود دارد چون اگر اتفاقی غیر از این میافتاد، محکومیتی بیش از آن شاملاش میشد. به هر حال این دو بعد از آن اتفاقات تا مدتی با یکدیگر مواجه نمیشوند تا اینکه بالاخره فرصت پیدا میکنند تا همه چیز را به میان بیاورند و در مورد آن حرف بزنند.
مرتضی اسماعیل کاشی: کاراکتر مرد به شدت ترسو است و این ترس در دیالوگهای او هم دیده میشود. اگر آن قسمتهای حذفشده متن اجرا میشد، ترسی که مرد دارد قابل درکتر بود. در بخشهای حذفشده متن دیده میشود که مرد حتی زمانی که با دختر رابطه داشته، میخواسته عقب بکشد و رابطه را تمام کند. او میگوید که من میتوانستم این رابطه را تمام کنم ولی یک چیزی در درونم نمیگذاشت.
سمانه زندینژاد: مرد در جاهایی از متن (که حذف شده است) میگوید که رفته کتاب خوانده و تحقیق کرده تا ببیند تمایل به کودکآزاری دارد یا واقعاً عاشق شده؟ این نکته برای ما که گاهی اوقات تکلیف خیلی حسها را با خودمان نمیدانیم بسیار جذاب است. در گذشته یک مرد، زنی را میدید و عشقی میان آنها شکل میگرفت که تا 50 سال ادامه داشت ولی امروز نمیدانیم حسی که در آن غوطهور شدهایم، عشق است یا هوس. امروز به خاطر آن انباشتگی که سهیلا در مورد آن گفت، هیچ چیز برای انسان تعریف مشخصی ندارد. در مورد کاراکترهای نمایش هم همانطور که در نهایت متوجه نمیشویم شغل مرد و دختر چیست، این را هم متوجه نمیشویم که حس میان این دو نفر عشق بوده یا بیماری عشق یا حتی یک بیماری مطلق. حتی خود کاراکترها هم آن را متوجه نمیشوند.
بابک قهرمانی: در مورد عاشقانه یا انتقامجویانه بودن متن، نظر من به نظر مرتضی نزدیکتر است. در خیلی از جاها تکلیف مخاطب مشخص است که قرار نیست در نمایش انتقامی گرفته شود چون دختر اگر بخواهد انتقام بگیرد، ابزارش را دارد. دختر کاملاً مسلط است و اطلاعات کاملی از زندگی "پیتر" دارد. به خاطر همین خانم گلستانی دیالوگ و مونولوگهایش را خیلی مسلط میگوید و آقای اسماعیل کاشی ترسان و خیلی بریده بریده حرف میزند. این بخش از بازی خیلی خوب درآمده است. بنابراین معتقدم قرار نیست انتقامی شکل بگیرد و این اتفاق یک فرایند به شدت رمانتیک است.
به نظرتان روایتی که "پیتر" از شب فرارش دارد روایت واقعی است؟ در واقع به شخصیت پیتر (ری) میخورد که در شب قرارش با دختر فرار کرده باشد و دیگر به سراغ او برنگشته باشد؟
مرتضی اسماعیل کاشی: به اعتقاد من آن اتفاقها افتاده و من هم سعی کردم در بازی این را بیاورم که واقعاً آن اتفاقها افتاده است ولی احتمال میدهم که آن روایت با توجه به گذشت زمان یک مقدار دستخوش تغییرات جزئی شده باشد. با گذر زمان ممکن است که مرد بخشهایی که بیشتر در ذهنش مانده را گفته باشد و بخشهای دیگر که احتمالاً به نفعش نبوده را فراموش کرده باشد.
سهیلا گلستانی: اگر مرد قبل از خاطرهگویی "اونا" آن توضیحات را داده بود، مشخصاً میشد گفت که آن اتفاقات افتاده ولی به خاطر آنکه مونولوگ "پیتر" مشخصاً بعد از اتفاقاتی که "اونا" تعریف میکند گفته میشود، بنابراین به او کدهایی داده شده و میتواند بعضی از گفتههایش درست نباشد. پس آن اتفاقات دقیقاً صحت ندارد اما نه به خاطر آنکه مرد سودجویانه آنها را تغییر داده باشد؛ بلکه من هم مثل مرتضی معتقدم گذر زمان ممکن است باعث شده باشد که بخشهای ضعف را "پیتر" از ذهن و گفتههای او حذف کرده باشد.
با این وجود، "اونا" میتواند گفتههای "پیتر" را باور کند؟
سهیلا گلستانی: من هیچوقت باور نمیکنم. به نظرم "پیتر" حتی اگر سند و مدرک هم آورده باشد "اونا" بنابر شرایط آن را نمیپذیرد چون احساس میکند نیرنگی وجود دارد. این را در دیالوگ بعدی "اونا" پس از مونولوگ "پیتر" هم میشود احساس کرد که میگوید گفتنش دیگر چیزی را عوض نمیکند. به نظرم بخشی از گفتههای "پیتر" برگرفته از خاطراتی است که همان لحظه از او شنیده است. او خطاهای خودش را میپوشاند و کنار میگذارد.
مرتضی اسماعیل کاشی: فکر میکنم دختر یک لحظه حتی اگر حرفهای "پیتر" را باور نکند ولی فکرش را نسبت به او عوض میکند چون دو دیالوگ بعد از آن میگوید که چرا نامه را نفرستادی؟ آن نامه همان نامهای است که مرد میگوید داشتم به پیش تو برمیگشتم.
سهیلا گلستانی: ولی این اتفاقات در لحظه اتفاق میافتد. در واقع "اونا" چند لحظه بعدتر از آن دوباره میگوید که تو همچنان دروغ میگویی و میخواهی مرا فریب بدهی.
سمانه زندینژاد: "اونا" دوست دارد که حرفهای "پیتر" را باور کند ولی نمیتواند.
آیا این هوشمندی در "پیتر" وجود دارد که در لحظه تمام آن خاطرات را از "اونا" بگیرد و بسازد؟
سهیلا گلستانی: او تمام روایتش را از خاطرات "اونا" نمیسازد بلکه نقاط ضعف خودش را از آن حذف میکند. او در آن لحظه میخواهد که همه چیز بر عکس آن حسی که داشته ثابت شود و دوباره در کنار یکدیگر قرار بگیرند. او دلش میخواهد که حرفهای "پیتر" را باور کند ولی نمیتواند. "اونا" دنبال این است که "پیتر" چیزی بگوید که او مطمئن شود ولی "پیتر" آدم ضعیفی است و نمیتواند چنین خواستهای را برآورده کند. "اونا" در 12 سالگی عاشق شده ولی "پیتر" عاشق نشده و فقط جذابیتی برایش وجود داشته که به سمت این دختر جذب شده است.
مرتضی اسماعیل کاشی: ما حافظه دروغین هم داریم که بر اساس آن، چیزی را مدام به دروغ در حافظه دروغینمان میگوییم و بعد از مدتها آن گفتهها در حافظه دروغینمان ثبت میشود و خودمان هم باور میکنیم که آن کار را کردهایم. احتمال دارد بخشی از روایت مرد از آن حافظه دروغین بیاید. به هر حال در این بین مهم این است که مرد ایمان دارد که آن کارها را انجام داده است.
سهیلا گلستانی: عدم قطعیتها در متن، یکی از بخشهای جذاب آن است. این نکته اگر تماشاگر را دچار از هم گسیختگی ذهنی نکند، میتواند جالب باشد.
در پایان نمایش، برگشتن یا برنگشتن "پیتر" مهم است؟ مگر قرار است این رابطه ادامه پیدا کند؟ اگر چنین باشد آن رابطه از قبل هم مریضتر خواهد بود.
سهیلا گلستانی: وقتی این نمایشنامه برای اولین بار نوشته شده، برای همین روایت 12 کاراکتر وجود داشته و وقتی "پیتر اشتاین" آن را میخواند، به نویسنده میگوید که بقیه کاراکترها را به جز آن دختر بچه دور بریز و فقط "ری" و "اونا" را نگه دار. بنابراین باید پذیرفت که این متن آنقدر گستردگی معنایی دارد که نویسنده نیاز داشته آن را با 12 کاراکتر تعریف کند و زمانی که او به 2 کاراکتر میرسد، پیچیدگی، عدم قطعیت و احتمالات کارش بیشتر میشود. در آن صورت دیگر خود آدمها به جای آن اتفاقات دغدغه متن میشوند.
در کاراکتر دختر چیزی وجود دارد که من نمیتوانم باور کنم او بعد از پانزده، بیست سال برای انتقام آمده باشد. او تمام این سال فرصت داشته و در این مدت با آدمهای مختلفی گشته است. من به عنوان تماشاگر فکر نمیکنم که آمدن دوباره "اونا" به سمت "پیتر" به خاطر انتقام باشد. چرا فکر نکنیم که عشق "اونا" بعد از 20 سال در آن روز به خصوص شعلهور شده و او را به سمت "پیتر" کشانده است؟
سهیلا گلستانی: از لحاظ ذهنی نیاز آن وجود دارد که برای همه روابط یک نقطه پایان گذاشته شود ولی رابطه میان این دو کاراکتر نقطه پایانی ندارد. آدمهایی که در سنین کمتر دچار این روابط میشوند، حتی اگر طرف مقابل متجاوز باشد، وابستگی شدیدی به او پیدا میکنند، دیگر چه برسد به کاراکتر مرد که اصلاً متجاوز نبوده است. حتی اگر بپذیریم "اونا" در آن سالها با 83 نفر تجربه عاطفی داشته، او همواره سعی میکرده که تصویری شبیه به "ری" را ایجاد کند که تلاشش ناموفق بوده و بالاخره به سمت "ری" آمده است. اینکه چرا "اونا" دو یا چند سال زودتر به سراغ "ری" نیامده، مسئله بدیهی است چون این اتفاق بالاخره در یک سالی باید رخ میداده است.
سمانه زندینژاد: "ری" به "اونا" میگوید که مرا چگونه پیدا کردی؟ او میگوید عکست را در مجله دیدم. مسئله این است که "اونا" همیشه به دنبال پیدا کردن "ری" و دنبال نقطه پایان بوده است. "ری" اسمش را عوض میکند و "اونا" عکس او را با نامش در مجله میبیند. در اینجا مهم این است که "اونا" از زمان دیدن عکس "ری" در مجله، چند ماه به سراغ "ری" میرود. این مدت چند ماهه، مدتی است که او با خودش جنگیده تا برود و با "ری" مواجه شود.
حرفی که "اونا" میزند برای "ری" قابل پذیرش است؟ در واقع او میتواند در 12 سالگیاش جا مانده باشد؟
مرتضی اسماعیل کاشی: فکر نمیکنم اینطور باشد. آنجایی که "اونا" در مورد "پیتر" میگوید که از زندگی او با خبر است، "پیتر" یک لحظه احساس میکند که "اونا" آمده تا زندگی او را بهم بزند ولی این تفکرات در لحظه اتفاق میافتد و باور قطعی "پیتر" این نیست که او برای انتقام آمده باشد. به نظرم آسیبی که کاراکتر "اونا" میبیند، همچنان از فکر کردن به "پیتر" و دنبال او بودن است ولی "پیتر" در فرار مداوم از "اونا" آسیب میبیند. "پیتر" برای این فرار تن به زندگی با زنی میدهد که یک سال از خودش بزرگتر است و یک بچه هم دارد. او تن به شغلی میدهد که احتمالاً خودش را لایق آن نمیداند. البته ما واقعاً نمیدانیم که او شغلی دارد یا نه. بنابراین دختر در برگشتن به سمت آن گذشته آسیب میبیند و مرد در فرار از آن گذشته.
در آغاز اجرا مدام دیده میشود که "ری" وسواسی است و همه چیز را با دستمال پاک میکند یا دستش را با صابون میشوید ولی در انتهای نمایش این وسواس دیگر در مرد دیده نمیشود. آیا میتوان اینگونه برداشت کرد که مرد دارد از تزلزل به قدرت و باور میرسد؟
مرتضی اسماعیل کاشی: این وسواس در متن وجود ندارد و ما به آن رسیدهایم چون ما صحنهمان را عوض کردهایم. ببینید به هر حال این آدم شغل مهمی دارد، پس قطعاً باید رفتارش هم درخور آن شغل احتمالی باشد. از طرفی او جایی متوجه میشود که دیگر کسی در کارخانه نیست و کسی او را نمیبیند، بنابراین سعی میکند راحتتر باشد. به نظرم بخشی از این رفتار وسواسگونه به خاطر این است که او از جایی به بعد دیگر همه چیز را رها میکند و بخش دیگرش ادا است و "پیتر" ادای آدمهای تمیز و مرتب را در میآورد.
سمانه زندینژاد: بخشی از این مدلی که مرتضی بازی میکند را خیلی اتفاقی در رفتار فرد دیگری دیدم. آن شخص هم گفته یک سری مشکلات کودکآزاری داشت و اتفاقاً شدیداً هم وسواسی بود. نکته جالب در مورد وسواس آن آدم این بود که او جاهایی که نیازی به تمیزکردنشان نبود و اصلاً به او ربطی نداشت را تمیز میکرد ولی اتاق خودش را تمیز نمیکرد. از این بابت یک مقدار رفتار کاراکتر "پیتر" را از رفتار او الهام گرفتیم.
خانم زندینژاد لوکیشن نمایشنامه اصلی در دستشویی نیست، شما چرا دستشویی را برای لوکیشن نمایشتان انتخاب کردید؟
سمانه زندینژاد: به دو دلیل این کار را انجام دادیم. ابتدا به دلیل حذفیاتی که مجبور بودیم روی متن داشته باشیم، فکر کردیم که لوکیشنمان میتواند مقداری از آن باری که در اجرا جا میافتد را پر کند. دلیل دیگرش توضیحی بود که وحید رهبانی به عنوان مترجم به ما داد. وحید گفت فضای لوکیشن اتاقی است که کارمندهای شرکت به آنجا میآیند و غذا میخورند و باقیمانده غذایشان را روی زمین میریزند. وقتی که ساندویچهای نصفه روی زمین پرت میشوند، با نگاه تحلیلی میشود فرض کرد که "اونا" مثل ساندویچ نصفهای بوده که روی زمین پرت شده است. در فرهنگ ما این جایگزینی با دستمال کاغذی جواب میدهد. بنابراین من و شیما میرحمیدی (طراح صحنه) فکر کردیم که به این دو دلیل، لوکشین دستشویی میتواند باری که از نمایشمان خالی شده را پر کند.
در کار شما این نکته برجسته است که گویی متنهایتان بر اساس طراحی صحنهای که در ذهنتان دارید انتخاب میکنید. در واقع گویی شما در خواب و رویایتان لوکیشن دستشویی را داشتهاید و حالا متنی را انتخاب کردهاید که میتواند به آن بخورد. چقدر با این گفته موافقید که طراحی صحنه نقش مهمی در انتخاب متن و کارگردانیتان دارد؟
سمانه زندینژاد: به عقیده من طراحی صحنه یکی از عناصر مهم نمایش است و به اندازه متن و بازیگر اهمیت دارد ولی من متنی را بر اساس طراحی صحنه انتخاب نمیکنم. در مورد متن "کلاغ" یکی دو هفته بعد از تمرینها همچنان این چالش را داشتیم که لوکشینمان دستشویی باشد یا خیر. معمولاً متنهایی که میخواهم کار کنم را با شیما در میان میگذارم و او میگوید که چه پیشنهادهایی برای من دارد. یکی از خوبیهای شیما این است که معمولاً پیشنهادات زیادی ارائه میدهد. روزی که در مورد طراحی صحنه این نمایش صحبت میکردیم، او شش، هفت پیشنهاد داشت بنابراین من طراحی صحنهام را بر اساس پیشنهاداتی او انتخاب کردم.
تغییر لوکیشن به پرورش کاراکتر و پیشرفت بازیگری شما کمکی کرده است؟
سهیلا گلستانی: تغییر لوکیشن فضای تازهای را ایجاد میکند و از این لحاظ میتواند به پیشرفت کار من کمک کند، هر چند که این لوکیشن به نسبت لوکیشن پیشنهادی خود نمایشنامه، کار را سختتر میکند چون فضای خلوتتری وجود دارد و خود بازیگر در آن دیده میشود و باید از پس آن بربیاید.
واکنشی که "اونا" در لحظه آخر نشان میدهد، واکنش سهیلا گلستانی است یا واکنش خود کاراکتر؟
سهیلا گلستانی: پیشنهاد آن واکنش را خود من ارائه دادم که سپس توسط سمانه و باقی همکاران پرورانده شد. آن واکنش مختص "اونا" است و خود من شخصاً چنین کاری را نمیکنم چون آن واکنش منفعلانهتر از چیزی است که به آن فکر میکنم. به نظرم آن واکنش با روندی که برای کاراکتر دختر اتفاق میافتد سازگارتر است.
به نظرتان ناامیدی و سرشکستگی "اونا" زمانی نیست که دختر "پیتر" را میبیند؟
سهیلا گلستانی: آن صحنه دیگر نقطه پایانی و ضربه آخر است. در آنجا دیگر همه چیز برای "اونا" باور ناپذیر و دروغ میشود. او تا قبل از آن صحنه به دنبال یک روزنه و نقطه روشن بود ولی بعد از آن دیگر امیدش ناامید شد. تنها جایی که دختر امیدوار میشود، زمان جنگ دستمال کاغذی است که اتفاقاً آن لحظه تنها جایی است که دختر به مرد پیشنهاد میدهد که به او برگردد. به نظرم دختر از اول برای این پیشنهاد به سمت "پیتر" آمد ولی مدام اتفاقاتی افتاد که او نتوانست حرفش را بزند و ابزار گفتارش را از دست داد.
خانم گلستانی بعد از نمایش "یرما" به کارگردانی رضا گوران، به سمت سینما رفتید و فیلمسازی، فیلمنامهنویسی و بازیگری را تجربه کردید و جایزه هم گرفتید. چه شد که بعد از مدتها دوباره با نمایش "کلاغ" به تئاتر بازگشتید؟
سهیلا گلستانی: قبل از آنکه به سمت سینما بروم، در عرصه تئاتر اتفاقات خوبی برایم میافتاد ولی بعد از "یرما" اتفاقی رخ داد که متأسفانه برای خیلی از همکارانم نیز رخ میدهد. جایزه جشنواره فجر باعث شد که خودآگاه یا ناخودآگاه فضای مسمومی ایجاد شود. بعد از آن تا مدتها هیچ پیشنهادی برای بازیگری در تئاتر نداشتم تا اینکه به فاصلههای سه، چهار سال، دو نمایش کار کردم که میتوانستند نمایشهای خوبی باشند اما به دلایلی به سرانجام نرسیدند. پس از آن هم یا متن خوبی به من پیشنهاد نشد یا کارگردان کاربلدی بالای سر متنهای خوب نبود. از طرفی به شدت در سینما درگیر بودم و شرایط بازی در یک نمایش خوب برایم پیش نمیآمد تا اینکه سمانه این شرایط را به وجود آورد و من هم به خاطر اعتمادی که به او، متن و مجموعه داشتم، حضور در این نمایش را پذیرفتم.
به نظرتان فضای تئاتر امروز نسبت به زمان اجرای نمایش "یرما" چه تفاوتی پیدا کرده است؟
سهیلا گلستانی: فضا خیلی تغییر کرده است. اصلاً قضاوت نمیکنم که بهتر شده یا بدتر، چون چنین قضاوتی آگاهی و تجربه کاملی را میطلبد. به طور کلی احساس میکنم فضای تئاتر هم مانند فضای کلی هنر به سمت سهلانگاری در پذیرش و آسان به نظر آمدن آثار برای جذب مخاطب بیشتر حرکت کرده است. البته میدانم که بخشی از این اتفاق اجتنابناپذیر بوده و به خاطر بازار است ولی در این بین آدمهایی که هنوز روی اعتقاداتشان پافشاری میکنند برای من مهم هستند و سعی میکنم که جزو آن دسته باشم.
بنابراین اگر دوباره یک پیشنهاد خوب در تئاتر به شما ارائه شود، میپذیرید و در تئاتر میمانید؟
سهیلا گلستانی: قطعاً همین طور است، با کمال میل. اگر نمایشی به من پیشنهاد شود که قابلیت داشته باشد و بتوانم در آن مثمر ثمر باشم، در آن بازی خواهم کرد.
به کارگردانی در تئاتر فکر کردهاید؟
سهیلا گلستانی: هیچوقت دغدغه کارگردانی در تئاتر نداشتهام و در این هنر، بازیگری را با هیچ چیز عوض نمیکنم.
خانم زندینژاد در این نمایش با آقای قهرمانی به عنوان تهیهکننده کار کردید. به نظرتان حضور یک تهیهکننده چقدر از دغدغههای شما را کاسته است؟ آیا این همکاری باعث میشود در نمایش بعدی از یک تهیهکننده استفاده کنید؟
سمانه زندیزاده: زمانی که میخواستم نمایش "عروسکهای سکوت" را تولید کنم، چند پیشنهاد تهیهکنندگی داشتم که برایم عجیب بود و لزومی به همکاری با یک تهیهکننده نمیدیدم ولی اکنون تولید یک تئاتر بدون حضور تهیهکننده تقریباً نشدنی است. آقای قهرمانی یکی از معدود تهیهکنندگان حوزه تئاتر هستند که دغدغه فرهنگی بسیار بالایی دارند و همین مسئله کار با او را متفاوت میکند. تهیهکننده وقتی سرمایهای را برای یک نمایش خرج میکند، لازم دارد که آن سرمایه به خود او برگردد، بنابراین دوباره چیزهایی اجتنابناپذیر میشود ولی آقای قهرمانی چه به عنوان مخاطب، منتقد و چه به عنوان تهیهکننده همیشه پشت ما هستند و وجودشان به ما آرامش میدهد. به نظرم جدا از کمکهای موثر مالی، وجود چنین فردی صرفاً برچسب تهیهکننده ندارد، خیلی به فضای کار ما کمک میکند.
آقای قهرمانی، نمایش "کلاغ" دومین اثری است که شما در عرصه تئاتر تهیهکنندگی کردهاید. هر دوی این نمایشها نیز نمایشهایی نبودند که بخواهید روی فروش میلیاردی آنها دل ببندید. چه چیزی این تمایل را در شما به وجود آورد که بیایید روی این نمایشها سرمایهگذاری کنید؟
بابک قهرمانی: من تئاتر و "بکت" را دوست دارم و هر چه او در حوزه تئاتر بگوید، دربست میپذیرم. فعالیت من به عنوان تهیهکننده در حوزه تئاتر فتح میلیمتر به میلیمتر است و باید هر دفعه در این حوزه یک میلیمتر جلوتر بروم. به نظرم در تئاتر "کلاغ" دو، سه میلیمتر جلوتر رفتم چون در این تئاتر درگیرتر بودم. نمایش قبلی که تهیهکنندگی کردم را فقط چهار بار دیدم چون متن روانی داشت و نیازی نبود که مدام دیده شود ولی "کلاغ" جزو یکی از مسائل من شده و مدام به آن فکر میکنم. میخواستم یک مقدار جدیتر به تئاتر فکر کنم و مخاطبانی را در نظر بگیرم که جدیتر از مخاطبان عام به تئاتر نگاه میکنند.
هفته پیش به تماشای تئاتری رفتم که همه را میخنداند؛ خیلی مضحک و نچسب بود، همین که اسم من به عنوان تهیهکننده پای آن تئاتر نیست و پای نمایش "کلاغ" است، برایم جذابیت دارد. به خاطر کارم یک توده مخاطب دارم که حدود 600 نفرند و اساساً همهشان مهندس هستند. چه بخواهم و چه نخواهم باید برای این افراد کار فرهنگی انجام دهم. این 600 نفر وقتی اجرای "کلاغ" را میبینند، بازخورد بسیار خوبی نسبت به این نمایش به من میدهد و رضایتشان مرا خوشنود میکند. در نتیجه مواجهه مخاطب عام و مهندسان با این تئاتر و سایر تئاترهای کشور متفاوت است که این تفاوت برای من جذابیت دارد.
سعی میکنم تهیهکنندهای باشم که یک مقدار از سایر تهیهکنندههای دیگر متفاوت است و هدف مشخصی برای مارکت دارد. سال آینده میزان بودجهای دو، سه برابر بودجه سال جاری را برای این حوزه سرمایهگزاری خواهم کرد. امیدوارم با نگاهی که به تئاتر دارم، بتوانم به این هنر کمک بیشتری کنم. به هر حال باید تهیهکنندهای وجود داشته باشد که ریسک تهیه نمایشهایی مثل "کلاغ" را بپذیرد. به نظرم آرتیست باید ریسک کند چون در دل این ریسکها میتواند اتفاقات خیلی جذابی رخ دهد. از این رو تیم نمایش "کلاغ" این ریسک را پذیرفت و به نسبت 60 به 40 در آن موفق شد.