سرویس تئاتر هنرآنلاین: اکبر زنجانپور از بزرگان هنرهای نمایشی ایران است که امسال در آستانه پنجاه و هشتمین روز جهانی تئاتر، پیام روز ملی هنرهای نمایشی به قلم او منتشر شد. زنجانپور به عنوان یک بازیگر و کارگردان، کارنامه درخشانی در عرصه تئاتر دارد، امسال در آستانه نوروز قصد داشتیم تا او را میهمان سفره هفتسین هنرآنلاین کنیم، اما بیماری این هنرمند در بهمنماه و پس از آن شیوع بیماری کرونا باعث شد تا توفیقی در این زمینه نداشته باشیم. اما اکبر زنجانپور در نوروز سال 97 میهمان هنرآنلاین بود و بخشی از سایه روشنهای فعالیت 50 ساله حرفهایاش در عرصه تئاتر را مرور کرد. به بهانه روز جهانی تئاتر و پیام امسال این جشن که به قلم زنجانپور منتشر شد، بخشی از این گفتوگو را باز نشر کردهایم که در ادامه مرور میکنیم.
در اواسط دهه 40 تئاتر هنوز به آن شکل قوام پیدا نکرده بود. در این شرایط چطور شد که نوجوانی به نام اکبر زنجانپور به سمت تئاتر گرایش پیدا کرد؟
این جزو حس درونی آدمهاست. من از بچگی دوست داشتم کارهای هنری و نمایشی انجام بدهم. در مدرسه یا در کوچه به جای فوتبال بازی کردن، شمشیر در دستم بود. یک فیلمی به نام "دزد دریایی سرخپوش" که برت لنکستر در آن بازی میکرد، من و دوستانم را خیلی تحت تأثیر قرار داد. آن موقع آدمهای باسوادی در تئاتر وجود داشتند و من در همان سنین نوجوانی هم متوجه با سواد بودن این آدمها بودم. عدهای هم بودند که در تئاترهای به اصطلاح لالهزاری کار میکردند و به عروسیها میرفتند که آنها هم کارشان را بلد بودند ولی در آن طرف قضیه، آدمهایی وجود داشتند که به فرنگ رفته بودند و کتابهای زیادی خوانده بودند. درست است که ما کلاس و دانشکده نداشتیم ولی پزمان این بود که کتاب خواندهایم. واقعاً هم کتاب میخواندیم. مثلاً من در دوره دبیرستان شاهنامه فردوسی، تاریخ بیهقی و چهار مقاله عروضی میخواندم. اینها روحمان را پالایش میداد. با این حال همه سعی میکردیم مطالعه داشته باشیم. آن زمان فضایمان فضای روشنگری بود و اینطور نبود که روی صحنه ادا دربیاریم تا مخاطب را صرفاً بخندانیم و یا بگریانیم.
شما اواسط دهه 40 وارد دانشگاه شدید و زندگی حرفهایتان را در تئاتر آغاز کردید. در آن دوره ورود به دانشگاه با یک آزمون ورودی انجام میشد. خاطرتان هست که امتحان ورودی را چه کسی از شما گرفت؟
بله. مرحوم دکتر مهدی نامدار که در دولت دکتر مصدق هم شهردار تهران بودند این امتحان را از من گرفت. یک پیرمرد خیلی با نزاکت بود. یک فولکسواگن داشت که همیشه میگفت من با این اتومبیل جانم را از دست میدهم و اتفاقاً هم همینطور شد و متأسفانه با آن با اتوبوس تصادف کرد و از دنیا رفت. دکتر نامدار یکی از پایهگذاران تئاتر نوین در ایران بود که اسمش هم هیچ کجا نیست. ایشان از من امتحان گرفت. یک متنی را دانشکده آماده کرده بود. یک متن نیم صفحهای بود که خیلی معروف هم نبود و من الان خاطرم نیست. آن متن را به همراه شعری از حافظ به من دادند که متن را اجرا کنم و شعر را هم دکلمه. دلیل اینکه شعر دادند بخوانم این بود که میگفتند بازیگر باید صدای خوبی داشته باشد و از این طریق میخواستند صدایم را هم تست کنند. من متن و شعر را خواندم و برای ورود به دانشگاه پذیرفته شدم.
چه کسانی با شما همدوره بودند؟
اغلب همدورهایهای من به سراغ حرفه دیگری رفتند اما کسانی مثل اسماعیل محرابی، آذر فخر و مرحوم پروین دولتشاهی کارشان را ادامه دادند و وارد عرصه حرفهای بازیگری شدند.
آن موقع چه چیزی باعث میشد عدهای علاقهمند به تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا باشند و عدهای دیگر علاقهمند به دانشکده هنرهای دراماتیک؟
من به این فکر نکردم که کجا درس بخوانم. سر از پا نمیشناختم و میگفتم باید وارد این حرفه شوم اما اینکه چطور را نمیدانستم. اگر به من میگفتند برو دانشکده هنرهای دراماتیک درس بخوان، من به آنجا میرفتم. همه بچههایی که کارشان را ادامه دادند هم چنین شرایطی داشتند و دنبال انتخاب نبودند. تا جایی که یادم میآید، آن موقع نمیدانستم دانشکده هنرهای دراماتیک هم وجود دارد چون این دانشکده برای وزارت فرهنگ و هنر بود. به هر حال هر دو دانشکده یک سری اساتید مشترک داشتند و در یک سری شرایط با هم برابر بودند.
خانواده شما با اینکه تئاتر بخوانید مخالفتی نداشتند؟
پدرم مرا آزاد گذاشته بود ولی مادرم خیلی دوست داشت به سراغ حرفهای بروم که دوستش دارم. مادرم خیلی تشویقم میکرد و چون من تئاتر را دوست داشتم، مادرم هم آن را دوست داشت.
در دانشگاه علاقه به کارگرانی هم در شما شکل گرفت یا فقط تصمیم داشتید بازیگری را ادامه بدهید؟
من سال آخر دانشکده (سال 1349) یک نمایشنامه از محمود دولتآبادی با نام "ریل" کارگردانی کردم که رضا بابک و بعضی دیگر از بازیگرهای خوب آن موقع هم در آن بازی میکردند. کارگردانی را دوست داشتم ولی مسئلهام بازیگری بود. آدم به عنوان یک کارگردان دلش میخواهد از بازیگر چیزی شبیه به مهارت و تفکرات خودش بسازد که این اتفاق نمیافتد ولی به عنوان بازیگر میتوان زوایای پنهان یک نقش را پیدا کرد که من این را دوست داشتم. به عنوان مثال در نمایش "شب هزار و یکم"، بهرام بیضایی گفت: من 20 پارامتر برای این نقش نوشتهام، تو چطور 70- 80 پارامتر از آن درآوردهای؟ گفتم خب من هم عنصر خلاق هستم و یک سهمی از این نقش و نمایش دارم. آقای بیضایی و همینطور آقای حمید سمندریان خیلی بازی مرا دوست داشتند و من از این جهت خیلی به خودم میبالم.
ما استاد سمندریان را به عنوان یک معلم میشناسیم. در اواخر دهه 40 هم همینطور بود؟
بله. ایشان ضمن اینکه کارگردان بزرگی بود، معلم بزرگی هم بود. مرحوم سمندریان در کلاسهایش روی یک شخص خاص فیکس نمیشد، بلکه نوری در کلاس میپاشید تا به همه برسد و رمز موفقیتش هم همین بود. حالا ممکن است عدهای از ایشان ایراد هم بگیرند که میگیرند. به هر حال قرار نیست همه مثل ما باشند. خود من هم دیگر آدم دوران 20 سالگیام نیستم. آدم در لحظه عوض میشود. جذابیت هنر هم در همین است که تعریفی ندارد. ما سعی میکنیم هنر را تعریف کنیم ولی هنر تعریفپذیر نیست و به تمام دیدگاهها پشت پا میزند. هنر را نمیشود ایدئولوژیک کرد. البته این معنایش این نیست که هنر مسئولیت ندارد. اتفاقاً هنر خیلی مسئولیت دارد ولی اینکه چطور مسئولیتی دارد را ما نمیدانیم و ما فقط میدانیم که هنرمند باید به دنبال شرافت انسان باشد.
اشاره کردید که در نمایش "شب هزار و یکم" به آقای بیضایی گفتهاید شما هم به عنوان بازیگر نمایش یک عنصر خلاق هستید. وقتی کارگردانی میکنید هم به این عنصر خلاق در بازیگران نمایش اهمیت میدهید؟
بله. من همه انرژیام را روی خلاقیت و تخیل میگذارم. سعی میکنم تخیل بازیگر را تقویت کنم. به بازیگر میگویم تو عقل سرخ هستی و عقل معاش نیستی. میگویم تو ذهنیت شاعر را داری تا آدم ذهنیت شاعر نداشته باشد، هنرمند نیست. این ذهنیت شاعر است که مدام در آدم تغییر ایجاد میکند.
از چه زمانی توسط کارگردانها شناخته شدید و شما را به تئاترهای حرفهای دعوت کردند؟
اولین نمایش تلویزیونی که من بازی کردم، نمایش "فیل در پرونده" بود که سال 45 پخش شد. دو سال بعد بهمن فرسی از من دعوت کرد در نمایش "چوب زیر بغل" بازی کنم. آن نمایش اولین باری بود که مزه کار حرفهای را چشیدم. بهمن فرسی شب اول اجرای آن نمایش همه هنرمندان، شاعران، نویسندهها و چهرههای شناخته شده را به تماشای نمایش دعوت کرد و سالن کاملاً پر از تماشاگر بود. آن شب برای من عالی بود. بعضیها با خود نمایش مشکل داشتند ولی همه بازی مرا تشویق کردند؛ از جمله احمد شاملو و جلال آلاحمد. شاملو و آلاحمد میگفتند یک برلیان به تئاتر آمده و باید قدرش را بدانید. این اولین بار است که این حرفها را میگویم. واقعاً رویم نمیشود از این حرفها بزنم. البته آن زمان قدرم را زیاد ندانستند و بعد از نمایش "چوب زیر بغل" یک عده از پیشکسوتان، ندیده با من بد شدند. این اتفاقات مرا خیلی آزار داد ولی جان سخت بودم و از آنها گذشتم.
زمانی که شما کارتان را به عنوان یک هنرپیشه حرفهای در تئاتر شروع کردید، دستمزد تئاتر به حدی بود که شما را در این حرفه ماندگار کند یا همچنان نیاز داشتید منبع درآمد دیگری هم داشته باشید؟
من تا سال 70 مدام کار میکردم ولی از تئاتر هیچ دستمزدی نمیگرفتم. زن و بچه هم داشتم و به هیچ وجه هم آدم پولداری نبودم. حقوق بسیار نازلی از اداره تئاتر میگرفتم که واقعاً ارزش خاصی نداشت. تا سال 60 به صورت قراردادی کار میکردم و بعد از آن بود که قراردادم رسمی شد. تا سال 57 حقوق من برای هر 6 ماه، 650 تومان بود که این 650 تومان را هم بعد از پایان 6 ماه میداندند و اینطور نبود که ماهانه حقوق دریافت کنیم. سال 57 حقوقم شد 2500 تومان که خیلی ذوق کرده بودم. سال 57 در نمایش "سی زوئه بانسی مرده است" بازی کردم. سه ماه برای این نمایش تمرین کردیم و دو ماه هم در اداره تئاتر روی صحنه رفتیم که کل دستمزد من شد 1800 تومان. این در حالی بود که من فقط 5 هزار تومان پول کرایه ماشین میدادم. به همین خاطر است که میگویم هیچ دستمزدی نمیگرفتم. یا مثلاً سال 54 نمایش "ابراهیم توپچی و آقابیک" را به کارگردانی مرحوم رکنالدین خسروی روی صحنه داشتیم که من چون پول نداشتم، میرفتم برف پارو میکردم و دقیقاً خاطرم هست که روز 28 آذر سال 1354 از نردبان افتادم و کمرم شکست. بعد از آن باز هم فکر پا و کمرم نبودم و میگفتم اجرا چه میشود؟ نمایش چند شبی بود که روی صحنه میرفت ولی من دیگر نتوانستم آن را ادامه بدهم و برای همیشه داغش بر دلم ماند. انگار یک جگرگوشهای را از دست داده باشم. واقعاً برای تفریح به تئاتر نیامده بودم و تئاتر را عاشقانه دوست داشتم.
در این مورد صحبت کردید که اولین کار حرفهایتان در تئاتر، بازی در نمایش "چوب زیر بغل" به کارگردانی بهمن فرسی بود. اما اولین کاری که باعث شد شما به جامعه گستردهتری از مخاطبان و اهالی تئاتر شناسانده شوید کدام نمایش بود؟
من هنوز هم کسی نشدهام. این را بیتعارف میگویم. شاید بعد از مرگ کسی بشوم. نمیدانم. اما کاری که با آن مهر من به عنوان بازیگر زده شد، نمایش "ملاقات بانوی سالخورده" بود که سال 51 به عنوان نمایش افتتاحیه تالار مولوی روی صحنه رفت. من به خاطر بازی در آن نمایش از طرف انستیتو گوته به عنوان بهترین بازیگر تئاتر متنهای آلمانی زبان در سطح جهان سوم انتخاب شدم و جایزهام هم این بود که به مدت 6 ماه به آلمان بروم و از امکانات آموزشی و هر نوع امکان دیگری که در آلمان وجود دارد استفاده کنم. قرار بود تمام مخارج این سفر را هم خود انستیتو گوته به عهده بگیرد و قرار نبود اداره تئاتر و سازمانهای دولتی هیچ کمکی به من بکنند ولی اینها یک کار بد با من کردند. من آن موقع همسرم باردار بود و باید یک مبلغی را برای خانوادهام جا میگذاشتم تا در مدتی که در تهران نیستم بتوانند امرار معاش کنند. به 20 هزار تومان نیاز داشتم که خواستم این پول را از اداره تئاتر قرض بگیرم و بعد به اداره پس بدهم ولی متأسفانه برخورد بدی با من داشتند و این پول را به من ندادند. همسرم پیشنهاد کرد فرش خانه را بفروشیم که تصمیم گرفتیم این کار را انجام بدهیم ولی کسی که قرار بود این فرش را خریداری کند، روی فرش با ارزشی که داشتیم فقط 14 هزار تومان قیمت گذاشت که من قبول نکردم. بعد من صحبتی با اداره تئاتر انجام دادم که فرش را به اداره تئاتر بفروشم و آنها پولی را به من بدهند که به خانوادهام بدهم و خودم به سفر بروم ولی متأسفانه فرش را اداره تئاتر از من گرفت و از سال 54 تا سال 60 خرد خرد به من پول داد که جمع آن پول هم در نهایت شد 9 هزار تومان! یعنی هم فرش زیر پای مرا از من گرفتند و هم نگذاشتند به آلمان بروم. آن سفر برای من و برای تئاتر کشور خوب بود و حق تئاتر بود ولی متأسفانه حیف شد.
شاید اگر این اتفاقات الان برای کسی بیفتد، کشور را ترک کند و برود. چه چیزی باعث شد شما در ایران بمانید؟
من آن آدمها را در حد خودم نمیدیدم که بخواهند اذیتم کنند. قرار نیست از یک آدم کوچک شکست بخورم. نه اینکه من آدم بزرگی باشم، من آدم بزرگی نیستم ولی آدمی که باعث میشود یک هنرمند فرش زیر پایش را بفروشد حتماً یک آدم کوچک است.
شما در دهه 50 در اوج هنرنماییتان در تئاتر بودید، چرا در آن شرایط مورد حسادت قرار گرفتید؟ به خاطر سرکش بودنتان بود یا آن موقع هم مثل الان هنرمندان با حسادت همراه میشدند و این حسادتها باعث میشد بعضیها آنقدری که باید دیده نشوند؟
این حسادتها همیشه در ایران وجود داشته است چون در ایران اصولاً صدا، تکصدایی است و هیچکدام از ما طاقت دیدن همدیگر را نداریم. سر منشأ آن هم انسانی است. تئاتر یک هنر وارداتی است. درست است که ما از قبل تئاترهای آیینی داشتهایم ولی تئاتر حرفهای در ایران یک هنر وارداتی است. پدر بزرگ تئاتر در ایران شخصی به نام کریم شیرهای است. بچههای این پدر بزرگ هم مطربهای خیابان سیروس هستند که در میان آنها حسادت وجود داشت. آنها وقتی میدیدند یک جوانی صدایش خوب است و خوشتیپ هم هست، رندان سینه چاک را سر وقتش میفرستادند تا سورمه توی پیاله گیلاسش بریزد و صدای رسای او را خراب کند. اتفاقاً فرمت صدایی سیاه هم از همانجا شکل گرفت. میخواهم بگویم که این حسادت از همان ابتدا وجود داشته است، در حالیکه در اروپا از این خبرها نیست. پدر بزرگ تئاتر در اروپا، سوفوکل است که حرفهایش هنوز هم در سطح جهان خریدار دارد چون درباره انسان حرف میزند. بچهاش هم شکسپیر است که نه کسی به او حسادت میکند و نه او به گذشتگان خود حسادت میکرد. ممکن است عدهای قبطه بخورند که چرا مثل شکسپیر نیستند ولی نمیروند او را با شمشیر بزنند، ولی متأسفانه ما شمشیر را از رو میکشیم و با هم خوب نیستم که این زاییده بیسوادیمان است.
شما چه به عنوان بازیگر و چه به عنوان کارگردان، نمایشنامههای خیلی از بزرگان را کار کردهاید ولی در این بین علاقهتان به آنتون چخوف عجیب است. این علاقه عجیب از چه زمانی به وجود آمد؟
من همیشه این علاقه را داشتم. پدرم با نیما یوشیج دوست بود و من یادم میآید که وقتی 8- 9 ساله بودم، با پدرم به دیدار نیما یوشیج میرفتیم که در آنجا برای اولین بار اسم چخوف را شنیدم. پدرم و نیما یوشیج و آدمهای دیگری که آنجا بودند در مورد چخوف حرف میزدند و میگفتند چخوف خیلی واقعبینانه است و انسان را خیلی درست میشناسد. میگفتند آدمهایی که چخوف خلق میکند، شبیه به من و شما هستند و شبیه آدمهای توی کتابها نیست. من آنجا این حرفها آویزه گوشم شد و شاید از همانجا به تئاتر علاقهمند شدم.
شما در زمان موشکبارانها، نمایش "باغ آلبالو" را در تالار وحدت روی صحنه بردید که اجرای شب اول آن با استقبال خیلی خوبی روبرو شد. در شب دوم اجرا بود که موشکباران شد و یک موشک درست وسط حیاط تالار وحدت افتاد و اجرا قطع شد. آن شب چه حسی داشتید؟
در نمایش یک صحنهای وجود دارد که لوپاخین با تبر به جان درختها میافتد و درختها را قطع میکند. ما برای آن صحنه صداسازی خوبی انجام داده بودیم که شب اول خیلی با جذابیت اتفاق افتاد و تمام شد. شب دوم همان صدا با صدای موشک همزمان شد و من فکر کردم صدایی که در تالار شنیده شد، صدای نمایشام است. به سرعت به سمت مسئول صدای تالار وحدت دویدم و گفتم این چه صدایی است که پخش کردی؟ گفت این صدای موشک است. بعد دیدم همه مردم دارند به سمت بیرون میدوند. همه گیج مانده بودیم. خیلی عجیب و غمانگیز بود.
بازیگران آن نمایش چه کسانی بودند؟
حمید طاعتی یکی از بازیگرهای نمایش بود. ایشان در خیلی از نمایشهای من بازی کرد. در نمایش "مرگ دستفروش" غوغا کرد. خیلی بازیگر خوبی بود. الان از ایشان خبری ندارم. بهروز بقایی هم یکی از بازیگرهای دیگر این نمایش بود. تا جایی که خاطرم هست، خانم جوهری تا 10 روز مانده به اجرا با ما تمرین کرد ولی کار داشت و نیامد و ما خانم رویا افشار را جایگزین کردیم که خیلی هم خوب بازی کرد.
در کنار نمایشنامههایی که از چخوف روی صحنه بردید، چند نمایشنامه مطرح آرتور میلر را هم کار کردید که با استقبال خیلی خوبی مواجه شد.
یک مدت فقط آرتور میلر کار میکردم. نمایشنامههای میلر را در سنگلج روی صحنه بردم. "همه پسران من" را ساعت 3 بعدازظهر اسفند سال 59 اجرا میکردیم تا به شب نخورد و بمبباران نشود. "مرگ دستفروش" هم در همچین شرایط اجرا شد. استقبال بی نظیر بود. سر نمایش "مرگ دستفروش" دور تا دور سالن تئاتر شهر پر از تماشاگر بود و هر شب سر بلیت کتککاری میشد.
در دورهای که به عنوان یک بازیگر شناختهشده در تئاتر و سینما مطرح بودید، چه اتفاقی افتاد که به یکباره بازیگری را رها کردید و به سراغ کارگردانی رفتید؟
این کار را انجام دادم چون کسی نبود مرا کارگردانی کند. آن موقع شرایط فیلم و سینما خوب نبود و من نمیخواستم سینما کار کنم. پس باید در تئاتر کار میکردم و چون کسی در تئاتر نبود کارگردانی کند، خودم این کار را انجام دادم. یک سری کارهای با ارزش هم روی صحنه میرفت که من در آنها بازی میکردم. با بهرام بیضایی، علی رفیعی و مجید جعفری یک سری کارها انجام دادم. سال 56 هم اولین نمایش رنگی تلویزیون را با نام "شنل" با آقای والی کار کردیم. آن دوران یکی از بهترین دوران زندگی من است. کارهایمان سر و صدا کرده بود. شاد و جوان بودیم و مردم تحویلمان میگرفتند.
نمایشهایی که تا اوایل دهه 70 به صحنه آوردید، نمایشهای سخت و عجیبی هستند. چطور سراغ آن نمایشنامههای سخت میرفتید؟
من از کار ساده لذت نمیبرم. آدم باید با سختی مواجه شود، حالا یا موفق میشود و یا نمیشود ولی خود چالش مواجه شدن با کارهای سخت لذتبخش است. رنج و سرمستی را با هم دارد.
بازی در نقش "پاتریس لومومبا" یکی از آثار ماندگار شما در عرصه بازیگری است. بعدها تلهتئاتر آن به نمایش درآمد و آن را خیلیها دیدند و اتفاقاً اصغر همت هم با بازی در آن نمایش شناخته شد.
آن نمایش را آقای هوشنگ توکلی کارگردانی کرد. خودم هم خیلی دوستش دارم. آن را میخواستم کار کنم که آقای هوشنگ توکلی به عنوان رئیس اداره تئاتر آن را رد کرد. من طرحهای عجیب و غریبی برای اجرای "پاتریس لومومبا" داشتم اما خود آقای توکلی آن را کار کرد. من میخواستم یک جرثقیل روی صحنه بیاورم که تمام آفریقاییها از آن بالا بروند و دار زده شوند و روی آنها آهن ریخته شود. به هر حال من آن را اجرا نکردم.
از اوایل و یا شاید از اواسط دهه 70 در عرصه کارگرانی یک مقدار کمرنگتر شدید و انگار شتاب اولیه را نداشتید. دلیلش چه بود؟
آن زمان شرایط تئاتر تغییر کرده بود و انگار داشت یک دگردیسی در تئاتر اتفاق میافتاد. وضعیت طوری بود که حالم را جا نمیآورد. البته در آن سالها دو کار تلهتئاتر کردم که یکی از آنها تلهتئاتر "پنچری" به کارگردانی هرمز هدایت بود. کلاً آن سالها شرایط تئاتر عوض شده بود و همه دنبال یک سری کارهای ساده بودند. به همین خاطر کمی کمکار شدم تا اینکه سال 75 بالأخره "مرغ دریایی" را روی صحنه بردم.
گفته میشود شما در تئاتر به اکسپرسیونیسم علاقه دارید. این علاقه به اکسپرسیونیسم از کجا میآید که یکدفعه وارد نمایش رئالیستی نمایشنامهنویسی مثل چخوف میشود؟
"مرگ دستفروش" رسماً اکسپرسیونیسمی است. من اگر میخواستم صرفاً به سمت رئالیسم بروم، باید تیر و تخته میگذاشتم و این از مفهوم پرواز در کار کم میکرد. بنابراین به سمت اکسپرسیونیسم میروم تا دچار این وسواسهای دست و پا گیر نشوم و به عنوان کارگران، یک شکل دیگری از نمایش را به مخاطبانم نشان بدهم.
در کارهایتان کمتر پیش آمده به سراغ نمایشنامههای ایرانی بروید. دلیلش چیست؟
چند بار خواستهام این کار را انجام بدهم ولی در نهایت از انجام این کار سر باز زدهام. من برای تمام نویسندگان ایرانی احترام قائلم ولی فکر میکنم مشکلی که نویسندههای شناخته شده ما دارند این است که در کارهایشان مدام نصیحت میکنند.
تا به حال به نمایشنامهنویسهای ایرانی سفارش کار دادهاید؟
نه ولی کارهای چاپ شده آنها را خواندهام و آن کارها مرا طوری تکان ندادهاند که به سراغ اجرایشان بروم. حتی یک زمانی خواستم به هر طریقی یک کار ایرانی روی صحنه ببرم تا این انگ کار کردن نمایشنامههای ترجمهشده از روی من برداشته شود ولی در نهایت با هیچ نمایشنامه ایرانی ارتباط برقرار نکردهام و دوباره به سراغ نمایشنامههای خارجی برگشتهام. البته به نظرم ایرانی و فرنگی ندارد و تئاتر مسئله همه آدمها است.
کارگردانی بوده که دوست داشته باشید با او کار کنید ولی این اتفاق نیفتاده باشد؟
در سینما با داریوش مهرجویی و در تئاتر با آربی آوانسیان دوست داشتم کار کنم که این توفیقها حاصل نشد.
در پرونده کاریتان کاری بوده که دوستش نداشته باشید؟
بله. مگر میشود نباشد؟ من اغلب فیلمهای سینماییام را دوست ندارم. البته در تئاتر کارهای بد را هم دوست داشتهام.
اهل مراسمهای نوروز هستید و به نشستن در کنار خانواده و خواندن حافظ اعتقاد دارید؟
شب یلدا بچهها جمع میشوند و من حافظ میخوانم ولی موقع تحویل سال بیشتر یک دورهمی داریم و با هم صحبت میکنیم. من شب یلدا را خیلی دوست دارم. این شب آیینی است که نمیشود فراموشش کرد. همه فکر میکنند زمستان دارد شروع میشود اما در اصل بهار دارد میآید و شب یلدا مژده بهار را میدهد. قشنگی زمستان به همین است که دارد مژده آمدن بهار را میدهد ولی از اواخر اردیبهشت حالمان گرفته میشود که قرار است گرما بیاید و بعد هم روزها کوتاه شود. من با بهار خیلی کار ندارم اما اینکه در زمستان منتظر بهار هستم برایم جذاب است و به همین خاطر زمستان را خیلی دوست دارم. نوروز را هم دوست دارم ولی نوروز یک چیز عام است، در حالیکه شب یلدا یک چیز خاص است. شب تولد زمین است. عید نوروز عید ملی ما است و باید آن را دوست داشت. من عاشق نوروز هستم ولی شب یلدا برایم یک معنای دیگری دارد.
شما به آیینهای ایرانی علاقه بسیاری دارید و میدانم که فردوسی و شاهنامه را هم خوب میشناسید. تا الان پیش نیامده که بخواهید یک نمایشنامهای را بر اساس اساطیر و یا آیینهای ایرانی کار کنید؟
بله ولی چون باید مینوشتم امکان اجرای چنین نمایشی پیش نیامد.
ممکن است در آینده این اتفاق بیفتد؟
دیگر برای ما آیندهای نمانده است. (با خنده)
حتی آثار آقای بیضایی هم تشویقتان نکرد که بخواهید یکی از آنها را کار کنید؟
کارهای آقای بیضایی برای خود ایشان است و شرط و شروطهای خودش را دارد ولی کارهای خوبی است و به آدم روشنگری میدهد. کارهای ایشان کارهای خوبی است ولی من دوست دارم "لطفعلیخان زند" یا "یعقوب لیث" را با زبان شاهنامه کار کنم و یکی هم شعرش را بگوید منتها به جای رستم و اسفندیار، یعقوب لیث باشد چون این آدم خیلی مصیبت کشیده است و واقعی است. اجرای همچین نمایشی آرزوی همیشگی من است.