سرویس تئاتر هنرآنلاین، نمایش "مارلون براندو" نوشته و کار مهران رنجبر شنبه و یکشنبه 19 و 20 بهمن ماه در بخش مسابقه صحنهای سی و هشتمین جشنواره بینالمللی تئاترفجر ساعت 18 و 20:45 در تالار استاد سمندریان تماشاخانه ایرانشهر اجرا میشود. این نمایش مردادماه سال جاری در تماشاخانه سپند روی صحنه آمده است. مارلون براندوی، رنجبر موجود ضعیفی است که میخواهد بت باشد، یک دیکتاتور کوچولوی سادیستی که به ویرانی خود و جهان دست زده است. به بهانه اجرای نمایش "مارلون براندو" گفتوگویی کردیم با مهران رنجبر که آن را میخوانید:
آقای رنجبر، شما در آثار اخیرتان به شخصیتهایی پرداختهاید که در رشته خودشان اسطوره هستند. چرا به این پرترهنگاری روی آوردید؟
مهران رنجبر: بله. من این پرترهها را شروع کردم و به شدت روی آنها دغدغه دارم و هر کاراکتری پارادوکسش روی صحنه میآید. پرتره بعدیام آدولف هیتلر است و این قضیه ادامه خواهد داشت. به شدت روی این روند برنامهریزی دارم و حتی شاید پرتره چهارم را نیز بدانم کیست. قرار بود برتراند راسل را کار کنم که آن را به یک دلایلی فعلاً عقبتر انداختم و رفتم سراغ آدولف هیتلر.
اینکه دنبال آدمهای زنده نمیروید به خاطر این است که کار کردن راجع به آنها میتواند دردسر ایجاد کند؟
مهران رنجبر: خیر. به این دلیل است که آن آدم هنوز زیستش تمام نشده است که من بخواهم راجع به او نظریه بدهم. زیستش کامل نشده و زنده است. ممکن است من یک پارادوکسهایی از آن بیرون بکشم و بعد او 20 سال دیگر زنده بماند و در آن 20 سال بهترین کاراکتر جهان شود. آدمی که تمام شده و دیگر زنده نیست را باید مورد قضاوت قرار بدهید. کسی که زنده است را نمیشود قضاوت کرد.
به نظر میرسد وقتی مهران رنجبر راجع به این آدمها صحبت میکند به دنبال این است که یک جور اسطورهشکنی و تابوشکنی هم انجام بدهد.
مهران رنجبر: به شدت. من بتشکنی را دوست دارم. مخصوصاً در پرتره مارلون براندو. ما در این پرتره اساساً حرف سادهای را میزنیم. در نمایش یک دیالوگی هست که مارلون براندو به پدرش سینیور مارلون میگوید: هنر مثل فاحشهای میماند که میتواند تنهایت بگذارد و نابودت کند. این به نوعی مانیفست من است. یعنی اگر تو به آرت غالب شوی ممکن است اتفاق خوبی در زیستت بیفتد و اگر اجازه بدهی آرت به تو غالب شود ممکن است یک اتفاق وحشتناک بیفتد و یک هیولا زنده شود. من در "مارلون براندو" دارم یک تابوشکنی میکنم که اساساً هیچ چیزی و هیچ کسی صد درصد نیست و ما نمیتوانیم بگوییم که کسی در سینما، بازیگری و کارگردانی مطلقاً یک اسطوره است. این اتفاق اشتباهی است که عموماً دارد در ایران رخ میدهد. در هالیوود مارتین اسکورسیزی هنوز هم دارد تلاش میکند که فیلم خوب بسازد و اگر فیلم خوب نسازد در آمریکا و سینمای جهان نقدش میکنند و برایش هو میکشند. در سینمای آمریکا و به خصوص اروپا هیچکس تابو نیست. اسکورسیزی و ویم وندرس هم تابو نیستند ولی ما در ایران گاه حتی از یک خارجی یک تابو و یک بت میسازیم و بزرگ و بزرگترش میکنیم که این اتفاق جالب و خوبی نیست. بله، واقعیت این است که در "مارلون براندو" یکی از اهدافم تابوشکنی بوده است. اگر بخواهیم یک چیز دیگر به پرترههایم اضافه کنیم، بازیگر محور بودن نمایشها است. یعنی اگر بازی بازیگرها نبود، پرتره مارلون براندو نمیتوانست روی صحنه بیاید. دارم از ارتباط بین نویسنده و کارگردان با بازیگرها صحبت میکنم. این ارتباط در سه چهار ماه تمرین درست جلو رفت.
شاید خیلیها از شخصیت اجتماعی مارلون براندو خوششان نمیآمد و این یک واقعیت است اما در مورد او بهعنوان یک بازیگر هیچکس نمیتواند بگوید او بزرگترین بازیگر پنجاه سال اخیر نیست، کما اینکه بعد از فوتش مصاحبههای زیادی از آدمهای مختلف خواندیم که از او بهعنوان شاخصه و الگوی بازیگری یاد کردند و او را بهترین بازیگری معرفی کردند که تا به حال دیدهاند. در این مورد یک بحثی بهوجود میآید که ما با زندگی هنری چهرهای مثل مارلون براندو کار داریم نه با زندگی اجتماعیاش. ما به این کار نداریم که داستین هافمن آدم خشنی است یا نه. یا جکی گلیسون در زندگی اجتماعیاش میتواند چوب بیسبال را روی ماشینی که برایش بوق زده است بکوبد ولی او در زیست هنریاش آدم موفقی است. ما شاید فقط زیست هنری مارلون براندو برایمان اهمیت داشته باشد و بخواهیم مارلون براندو همان بازیگر موفق "پدرخوانده" و دیگر فیلمها باقی بماند؛ اما شما در نمایشتان سعی میکنید وارد زندگی اجتماعی او شوید و در آنجا یقهاش را بگیرید.
مارلون براندو برای من یک بهانه است که داد بزنم و اعتراض کنم به یک جریان اجتماعی. من نمیتوانستم بروم سراغ یک بازیگر دیگر. من شخصاً علاقهای به مارلون براندو ندارم اما باید به سراغ براندو میرفتم، چون مارلون براندو با فاصله بزرگترین بازیگر تاریخ قرن بیستم است. من سراغ زیست او باید میرفتم که چرا زیستش اینطوری است. مارلون براندو یک بهانه است. پرترههای من درگیر اعتراض من هستند. من وقتی وارد تئاتر حرفهای و بعد وارد سریال شدم، با یک سری آدمها همبازی شدم که اینها در زمان دبیرستان برای من تابو بودند. من وقتی از استریم لانگ شات به کلوز آپ این آدمها رسیدم و زیستشان را از نزدیک مشاهده کردم دیدم یک سری از آنها برای من خیلی کوچیک هستند. بعد جلوتر رفتم و دیدم یک سری از آدمها از نزدیک یکی دیگر هستند و آن آدمی که تصورش را میکردم نیستند. جلوتر و جلوتر رفتم تا اینکه این دغدغه سراغم آمد که به آدمها بگویم اصلاً اینجوری نیست. فقط هم به دنبال این نیستم که بدی آدمها را بگویم. من قطعاً کاراکتری را روی صحنه خواهم آورد که فقط خوب بودنش را میبینیم و همه میگویند این آدم خیلی بد بود پس چرا آن را خوب نشان میدهید؟ در واقع پارادوکس انسانی برای من مهم است. من در این سالها راجع به برتراند راسل خواندم و حتی سراغ منابع انگلیسی رفتم و دادم برایم ترجمه کردند تا بیشتر در مورد او بدانم چون این موضوع برای شخص من جذاب است. تمام فلسفه این آدم بسیار، بسیار مهم است. البته بعضی وقتها هم در فضای احمقانه مجازی جملاتی به او نسبت داده میشود. اما آن چیزی که برای من مهم بود این است که میگویند برتراند راسل با عروسش ارتباط برقرار میکند و پسرش جنون میگیرد و خودکشی میکند. اینجاست که تمام ذهنیتهای من به هم میریزد و میگویم چرا؟ میبینم این زیست با آن فلسفه نمیخواند. وقتی فلسفه برتراند راسل برای من در تئاتر و زندگی به نظریه اجرا تبدیل میشود، چرا نروم در زندگی شخصیاش؟ فلسفهای که برتراند راسل به من یاد میدهد، میشود نظریه اجرا در تئاتر، سینما، زندگی، لباس پوشیدن، نوع تفکر و در ارتباط عاشقانهام و بعد میبینم همین آدم با عروسش به پسرش خیانت کرد. جان لاک، سالها برای من یک الگو بود اما من نمیتوانم جان لاک را روی صحنه بیاورم چون مهران رنجبر کسی نیست. تو زمانی که در یک سن بالاتر به امضاء برسی شاید بتوانی جان لاک را روی صحنه بیاوری که دیگر برایت مهم نباشد جان لاک را مردم میشناسند یا نه. من الان کسی نیستم. من مثل برتراند راسل راجع به جان لاک هم خواندم. از سال 1387 تازه فهمیدم جان لاک کیست و قبل از آن اصلاً نمیدانستم کیست. من جان لاک را شناختم و راجع بهش خواندم و به شدت دوستش داشتم اما سال گذشته راجع به او یک چیزی خواندم که تمام تصاویری که از او داشتم برای من شکسته شد. جان لاک این همه راجع به لیبرالیسم و دموکراسی در جهان صحبت کرده است اما عجیب است که خودش بردهدار بوده و با خانوادهاش به اتفاقات جنسی که بردهها بهوجود میآوردند نگاه میکرده است. جان لاک یک نظریه اجرا میشود در ریاستجمهوری یک نفر در یک کشور. جان لاک میشود نظریه اجرا در یک فیلم سینمایی، در یک تئاتر و در زندگی من. اما این آدم دروغ میگفته و بردهدار بوده است. اینها میشود داد من. باید بگویم که این پارادوکس دارد جهان را نابود میکند. آدولف هیتلر و استالین خودشان بودند. حرف من این است. همه میگوییم استالین انسان بسیار دیکتاتور و خطرناکی بود که آدمهای زیادی را کشت اما هیچکس نمیگوید استالین بود که نهضت سوادآموزی را در جهان بهوجود آورد و اکثر مردم شوروی با سواد شدند. من اگر پرتره استالین را روی صحنه بیاورم، او را یک آدم بسیار قدرتمند در جریان نهضت سوادآموزی نشان میدهم. حالا ممکن است یک نفر به من بگوید میدانی استالین چهکار کرده است؟ میگویم آره اما برایم مهم نیست. نهضت سوادآموزی استالین واقعی و اورجینال بوده است. جان لاک اورجینال بودنش را برای من از دست میدهد وقتی میفهمم بردهدار است. وقتی میفهمم برتراند راسل با عروسش رابطه داشته است، اورجینال بودنش برای من از دست میرود. میگویم پس فلسفه تو چه میگوید؟ من نیچه را هم در نمایش "مارلون براندو" آوردم که یک جایی سینیور مارلون به پسرش براندو میگوید میخواهم مثل نیچه، انجیل بگذارم توی دستت. نیچه آدم بزرگی است که من اصلاً در آن سطح نیستم که بخواهم راجع به او حرف بزنم. من در حد سواد مهران رنجبر میبینم که نیچه آن همه حرف میزند، جنون میگیرد و راهی تیمارستان میشود و در تیمارستان میمیرد و وقتی پرستارها به جنازه او میرسند، میبینند انجیل در دستش است! این چه پارادوکسی است؟ در لحظات آخری که داشته با مرگ دست و پنجه نرم میکرده به سراغ انجیل رفته است. یعنی گفته خدایا کمکم کن، من را ببخش. این برای من که قرار است کار هنری کنم دراماتیک است.
چرا پارادوکس انسانی تا این اندازه برایتان مهم است؟
مهران رنجبر: من اعتراف میکنم که سالها پیش یک روزی از ساعت هشت و نیم صبح تا ساعت هشت و نیم شب، شش نقش بازی کردم؛ شش نقش در شش لوکیشن، در شش موقعیت و در شش نقاب. این برای من خیلی عجیب و غریب بود و ترسیدم از خودم. با یک بچه مسلمان، مسلمان شدم و با یک بچه لائیک، لائیک شدم. این برای من خیلی عجیب و غریب بود و ترسیدم از خودم. ساعت هشت و نیم شب از خودم ترسیدم و به این نتیجه رسیدم که آدمها به شدت میتوانند مردم جهان را سرکار بگذارند. به نظرم خیلی از بتها در فلسفه، سیاست، سینما و در تمامی هنرها، مردم را سرکار گذاشتهاند. این یک واقعیت است. پیکاسو در زمان خودش تابلوی نقاشیاش را یک میلیون دلار فروخت. مودیلیانی نتوانست اما پیکاسو توانست. پیکاسو همیشه میگفت نقاشی که نتوانست نقاشیاش را یک میلیون دلار بفروشد نقاش نیست. پیکاسو قبل از جنگ جهانی دوم به شدت طرفدار نیچه بود و وقتی جنگ جهانی دوم پیش آمد به شدت با هیتلر همدست شد و تنها آرتیستی بود که از پاریس فرار نکرد و نشست و کارش را انجام داد. زمانی که جنگ جهانی دوم تمام شد و هیتلر خودش را کشت و یواش یواش دهه پنجاه شروع شد، مسائل کمونیستی و مارکسیستی در اروپا مطرح شد، آقای پیکاسو کمونیست شد! چرا؟ چون نشریه اومانیته گالری بزرگی در پاریس داشت و این نشریه متعلق به حزب توده و دانشجوهای کمونیست بود و پیکاسو برای اینکه نقاشیهایش را در گالری نشریه اومانیته بفروشد، کمونیست شد و آمد توی خیابان. نشریه اومانیته و تمام دانشجوها و جنبش دانشجویی دهه شصت همه پشت پیکاسو ایستادند و پیکاسو آثارش را به قیمت یک میلیون فرانک میفروخت. بعد که وارد دهه هفتاد و هشتاد میلادی شدیم، آقای پیکاسو اگزیستانسیالیسم شد. بعد که 90 سالش بود و آخرین تابلوی نقاشیاش را کشید، تمام دغدغهاش معشوقهاش ژاکلین روک بود!. آخرین نقاشیاش پیرمردی شبیه به خودش است که دهانش باز است و دارد فریاد میزند و ژاکلین روک روی تخت نشسته است، ساکت و تنها. این تابلوی نقاشی یعنی چه؟ خیلی راحت به شما میگویم که مردم را سرکار گذاشته. آرتیستها و فیلسوفها میتوانند این کار را بکنند. براندو هم این کار را کرده است و این شده است دغدغه من.
چرا شخصیتهای ایرانی را روی صحنه نمیآورید؟
مهران رنجبر: پرتره ایرانی را نمیشود روی صحنه آورد وگرنه خیلیها را روی صحنه میآوردم. نمیشود. شما را میزنند. ممکن است شما را با چوب بزنند! من دیگر توان اینکه چوب هم بخورم را ندارم. من همینقدر که بتوانم چهار ماه حواسم به خودم باشد و یک نمایش را با هزار مشکل و سختی به روی صحنه بیاورم و کارم بفروشد برایم کافی است. پرترههای ایرانی عجیب و غریبی در ذهن من است. آیا زیست صادق هدایت جذاب و دراماتیک نیست؟ خودکشیاش دراماتیک نیست؟ هست؛ اما من نمیتوانم او را روی صحنه بیاورم چون یکهو میبینید رفتم بهشت زهرا! یا پرتره بهمن محصص، احمد شاملو و اخوان ثالث هم جذاب است اما به خاطر تابو کردن آنها نمیتوانم سراغشان بروم. حرفهایم را باید از طریق پرترهها و کاراکترهای خارجی بزنم.
بدون تعارف میگویم کاری که من در تئاتر بهعنوان نویسنده و کارگردان میکنم به شدت بازیگرمحور است و بدون بازیگر حرفهای اصلاً امکانپذیر نیست که ذهنیت من روی صحنه بیاید. من اول از همه به بازیگر فکر میکنم و بعد به نور، صدا، لباس و صحنه. یک ارادت وحشتناکی به گروتوفسکی دارم. در تمام دنیا ثابت شد که گروتوفسکی قابل تقلید نیست و هر کسی هم که آمد گروتوفسکی را تقلید کند نتوانست. گروتوفسکی، گروتوفسکی بود. واقعیت این است که از نظر من، تک تک بازیگران این نمایش بهترین بازیگران ایران هستند. مارلون براندو یک بهانه بود و من میخواستم بگویم به لحاظ زیستی یک سری از جریانات در بازیگری غلط است. با سیستم فعلی که نهایتاً باید یک ماه تمرین کنید و یک ماه اجرا بروید چون بازیگر مسئله اقتصادی دارد و از طرفی باید سر کار تصویر هم برود و پول در بیاورد، واقعاً چهار ماه تمرین کردن یک اتفاق خوب است.
در مورد طراحیهای نمایش صحبت کنید. چطور شد که به این ایدهها برای طراحی لباس یا طراحی موسیقی رسیدید؟
مهران رنجبر: سه چیز بسیار مهم بود که من حتماً باید در مورد آنها حرف بزنم. من از 18 سالگی موسیقی را کشف کردم و در نمایشهایم از آن استفاده میکنم. در نمایش "استیو جابز" یک نوازنده ویولن میزد و در نمایش "مارلون براندو" هم فرشاد دهنوی پیانو میزند. فرشاد دهنوی 25 سال سن دارد و در ساز ویولن و پیانو به شدت نابغه است. او در کل پروسه تمرین میآمد کنار ما مینشیند و کار میکرد. من در بخش طراحی لباس هم به شدت طراحی مقدی شامیریان را دوست دارم چون بسیار بافکر کار میکند و کلنجار میرود و به تمرینات سر میزند. من اجراهایی را دیدهام که طراح لباسشان اطلاع نداشته که چه نمایشی میخواهد اجرا شود و فقط برای آنها لباس دوخته و تحویل داده است و یا دیدهام که کارگردان به بازیگران گفته خودتان لباس بیاورید. ما فقط 15 میلیون تومان هزینه گروه لباسمان شد. در واقع ما داریم به تماشاگر احترام میگذاریم. آیا کار سختی است که ما بخواهیم با لباسهای خود بازیگر یک مرلین مونرو درست کنیم؟ واقعیت این است که روی تمام لباسهای این نمایش نقاشی کشیده شده است و بعد دوخته شده و طراحی شده و بر تن بازیگر رفته است. مسئله بعدی طراحی نور ما است که طراحی آن را رضا خضرایی برعهده داشت. رضا خودش نور را طراحی کرده است و همیشه آن بالا مینشیند و سکان نور را در اختیار میگیرد. در حال حاضر کدام طراح نور ما میرود آن بالا میایستد؟ من دوست داشتم از این سه عزیز یاد کنم چون زحمت زیادی کشیدند.