سرویس تئاتر هنرآنلاین: شاید اگر بخواهیم راجع به بهترین بازیگران تاریخ سینما نظرسنجی کنیم، حتما یک نام را در تمام نظرسنجی جزو رتبههای اول تا سوم خواهیم یافت؛ مارلون براندو. بازیگری شورشی که در برابر تمام قواعد خشک بازیگری ایستاد. هنرمندی که هیچگاه هیچ چیز این جهان را جدی نگرفت، حتی جوایزی همچون اسکار را! گویی آمده بود تا با همه چیز شوخی کند، بازیگری، سینما، تئاتر، سیاست، عشق، زندگی و... . او نابغهای بود که به خود ویرانی تمایل داشت. حال زندگی مارلون براندوی بزرگ دستمایه آخرین نمایش مهران رنجبر شده تا از زاویه دیگری به آن نظر کنیم. مارلون براندوی، رنجبر موجود ضعیفی است که میخواهد بت باشد، یک دیکتاتور کوچولوی سادیستی که به ویرانی خود و جهان دست زده است. به بهانه اجرای نمایش "مارلون براندو" گفتوگویی کردیم با مهران رنجبر نمایشنامهنویس و کارگردان ایر اثر و مهران امامبخش، امین میری، سارا رسولزاده و یلدا عباسی بازیگران نمایش که آن را میخوانید:
آقای رنجبر، نمایش قبلی شما "استیو جابز" بود و نمایشی که الان روی صحنه دارید، "مارلون براندو" است که این دو شخصیت هر کدام در رشته خودشان اسطوره هستند و نامشان باقی مانده است. آیا میخواهید در آثار بعدیتان هم از آدمهای شاخصی که وجود داشتند استفاده کنید؟
مهران رنجبر: بله. من این پرترهها را شروع کردم و به شدت روی آنها دغدغه دارم و هر کاراکتری پارادوکسش روی صحنه میآید. پرتره بعدیام آدولف هیتلر است و این قضیه ادامه خواهد داشت. به شدت روی این روند برنامهریزی دارم و حتی شاید پرتره چهارم را نیز بدانم کیست. قرار بود برتراند راسل را کار کنم که آن را به یک دلایلی فعلاً عقبتر انداختم و رفتم سراغ آدولف هیتلر.
استیو جابز یک آدمی است که در فضای مجازی و تجارت موفق است و مارلون براندو در بازیگری. هیتلر هم یک آدم سیاسی است و برتراند راسل هم در زمینه فلسفه شناخته شده است. بنابراین به نظر میرسد در انتخاب پرترهها هیچ خط منطقی وجود ندارد؟
مهران رنجبر: درست است. من در دنیای سیاست یک رئیسجمهور، یک دیکتاتور یا یک امپراطور را انتخاب میکنم و در فلسفه یک آدمی را انتخاب میکنم که حرفها و فلسفهاش با زیستش پارادوکس داشته است. من قبلاً هم گفتهام که جریان زیستی آدمها برایم خیلی مهم است. در مورد برتراند راسل بعد از اینکه چندین ماه روی زندگیاش تحقیق کردم، دیدم پارادوکس وحشتناکی با زیست خودش دارد. خیلیها میگویند که نباید وارد زیست شخصی افراد شد که من قبول ندارم و اتفاقاً دوست دارم در این زمینه کنجکاوی کنم. من در سینما یک پرتره را انتخاب کردم که مارلون براندو است و این به آن معناست که دیگر پرترهای را از سینما انتخاب نمیکنم. اما آنچه که یک خط منطقی در این بیمنطقی به وجود میآورد، لحظه مرگ یا یک ساعت قبل از مرگ آدمها است. یعنی قطعاً پرترهای که به آن میپردازم و روی صحنه میآورم، یک آدم زنده نیست و مرده است. به طور مثال من اوریانا فالاچی و یک سری آدمهای دیگر را هم دوست داشتم اما برخی از آنها هم برای مخاطب عمومیت ندارند و فقط مخاطب خیلی خاص آنها را میشناسند و هم در بحث اجرای نظریه در تئاتر، یک سری افراد را نمیتوانیم در نمایش بهانه قرار بدهیم. به همین خاطر من باید پرترههایی را انتخاب کنم که مخاطب عام هم آنها را بشناسد و راجع به آنها اطلاعات داشته باشد. مخاطب عام حداقل میداند که براندو، جابز و هیتلر کیست. این خط اصلی کاراکترها است. ضمن اینکه لحظه مرگ کاراکترها هم برایم مهم است، اما مثلاً در مورد براندو ثانیه مرگش اهمیت دارد و یک کاراکتر دیگر یک ساعت قبل از مرگش. مثلاً من یک ساعت قبل از خودکشی هیتلر را مورد بررسی قرار میدهم.
در واقع آدمی که به آن میپردازید باید تاریخ داشته باشد؟
مهران رنجبر: به شدت. باید یک تاریخ عجیب و غریب پشت آن کاراکتر باشد. مثلاً ارنست همینگوی آدم بزرگی است اما داخل کتهگوری من قرار نمیگیرد چون نمیتوانم از زیست او پارادوکس در بیاورم. نمیخواهم چالشبرانگیز باشد و با ارنست همینگوی جنگ بکنم اما با کاراکترهایی که روی صحنه میآورم یک جنگ و چالشی دارم. آنها یا خیلی خوب هستند یا خیلی بد. هیچ حد وسطی وجود ندارد.
اینکه دنبال آدمهای زنده نمیروید به خاطر این است که کار کردن راجع به آنها میتواند دردسر ایجاد کند؟
مهران رنجبر: خیر. به این دلیل است که آن آدم هنوز زیستش تمام نشده است که من بخواهم راجع بهش نظریه بدهم. زیستش کامل نشده و زنده است. ممکن است من یک پارادوکسهایی از آن بیرون بکشم و بعد او 20 سال دیگر زنده بماند و در آن 20 سال بهترین کاراکتر جهان شود. آدمی که تمام شده و دیگر زنده نیست را باید مورد قضاوت قرار بدهید. کسی که زنده است را نمیشود قضاوت کرد.
اما خیلی از آدمهایی که زنده هستند، تاریخ دارند و اتفاقاً چالشبرانگیز هستند. خیلیها را میشود مثال زد.
مهران رنجبر: من یک کاراکتر برایم خیلی جذاب بود، ولادیمیر پوتین. کاراکتر جذابی است و خیلی دوستش دارم اما سخت است که بخواهم به او بپردازم. یک آدم زنده است که رئیسجمهور یک مملکت است و سخت است بخواهی به او بپردازی.
ولی زیست سیاسی پوتین تمام شده است.
مهران رنجبر: اما ممکن است بعداً یک زیست دیگر از او ببینیم. مثلاً ممکن است پوتین تا 20 سال دیگر تبدیل شود به یک نقاش بزرگ! نمیشود به سمتش رفت. مخصوصاً اینکه مرگ و عالم برزخ کاراکترها برایم مهم است. من در لحظه مرگ خیلی از اقوام از جمله لحظه مرگ پدر خودم حضور داشتم و این برای من تبدیل به یک چیز عجیب و غریبی شده است که الان غیر از این پرترهها و نگاهی که خودم به آنها دارم هیچ تئاتر دیگری را نمیتوانم روی صحنه بیاورم و حتی نمیتوانم در تئاتر دیگری بازی کنم. برایم سخت شده است. احساس میکنم غیر از پرتره، نمایش دیگری است که مال من و در دنیای من نیست.
به نظر میرسد وقتی مهران رنجبر راجع به این آدمها صحبت میکند به دنبال این است که یک جور اسطورهشکنی و تابوشکنی هم انجام بدهد.
مهران رنجبر: به شدت. من بتشکنی را دوست دارم. مخصوصاً در پرتره مارلون براندو. ما در این پرتره اساساً حرف سادهای را میزنیم. در نمایش یک دیالوگی هست که مارلون براندو به پدرش سینیور مارلون میگوید: هنر مثل فاحشهای میماند که میتواند تنهایت بگذارد و نابودت کند. این به نوعی مانیفست من است. یعنی اگر تو به آرت غالب شوی ممکن است اتفاق خوبی در زیستت بیفتد و اگر اجازه بدهی آرت به تو غالب شود ممکن است یک اتفاق وحشتناک بیفتد و یک هیولا زنده شود. من در "مارلون براندو" دارم یک تابوشکنی میکنم که اساساً هیچ چیزی و هیچ کسی صد درصد نیست و ما نمیتوانیم بگوییم که کسی در سینما، بازیگری و کارگردانی مطلقاً یک اسطوره است. این اتفاق اشتباهی است که عموماً دارد در ایران رخ میدهد. در هالیوود مارتین اسکورسیزی هنوز هم دارد تلاش میکند که فیلم خوب بسازد و اگر فیلم خوب نسازد در آمریکا و سینمای جهان نقدش میکنند و برایش هو میکشند. اخیراً تیزرهای فیلم "مرد ایرلندی" اسکورسیزی منتشر شده و همه منتظرند تا فیلم اکران شود که ببینند اسکورسیزی، آل پاچینو و رابرت دنیرو چه کردهاند. در سینمای آمریکا و به خصوص اروپا هیچکس تابو نیست. اسکورسیزی و ویم وندرس هم تابو نیستند ولی ما در ایران گاه حتی از یک خارجی یک تابو و یک بت میسازیم و بزرگ و بزرگترش میکنیم که این اتفاق جالب و خوبی نیست. بله، واقعیت این است که در "مارلون براندو" یکی از اهدافم تابوشکنی بوده است. اگر بخواهیم یک چیز دیگر به پرترههایم اضافه کنیم، بازیگر محور بودن نمایشها است. یعنی اگر بازی مهران امامبخش، سارا رسولزاده، یلدا عباسی، امین میری و علی پویاقاسمی نبود و این بازیگرها نبودند، پرتره مارلون براندو نمیتوانست روی صحنه بیاید. دارم از ارتباط بین نویسنده و کارگردان با بازیگرها صحبت میکنم. این ارتباط در سه چهار ماه تمرین درست جلو رفت.
شاید خیلیها از شخصیت اجتماعی مارلون براندو خوششان نمیآمد و این یک واقعیت است اما در مورد او بهعنوان یک بازیگر هیچکس نمیتواند بگوید او بزرگترین بازیگر پنجاه سال اخیر نیست، کما اینکه بعد از فوتش مصاحبههای زیادی از آدمهای مختلف خواندیم که از او بهعنوان شاخصه و الگوی بازیگری یاد کردند و او را بهترین بازیگری معرفی کردند که تا به حال دیدهاند. در این مورد یک بحثی بهوجود میآید که ما با زندگی هنری چهرهای مثل مارلون براندو کار داریم نه با زندگی اجتماعیاش. ما به این کار نداریم که داستین هافمن آدم خشنی است یا نه. یا جکی گلیسون در زندگی اجتماعیاش میتواند چوب بیسبال را روی ماشینی که برایش بوق زده است بکوبد ولی او در زیست هنریاش آدم موفقی است. ما شاید فقط زیست هنری مارلون برانو برایمان اهمیت داشته باشد و بخواهیم مارلون براندو همان بازیگر موفق "پدرخوانده" و دیگر فیلمها باقی بماند؛ اما شما در نمایشتان سعی میکنید وارد زندگی اجتماعی او شوید و در آنجا یقهاش را بگیرید.
امین میری: یک چیزی که برای ما جذابیت دارد همین چالش شهرت است. وقتی شما مشهور میشوید یک چالشی برایتان به وجود میآید و به مرور منزوی میشوید. حداقل در مورد هنرمندان ایرانی میتوانم بگویم که همه آنها وقتی شهرت پیدا میکنند کم کم منزوی میشوند و در یک جای ساکت و امن زندگی میکنند و فقط با یک عده محدود از دوستان و همکاران مراوده دارند و مراوده اجتماعی آنها دیگر از بین میرود. به همین خاطر است که خیلی از کارگردانهایی که فیلمهای درخشانی ساختهاند، فیلمهای جدیدشان دیگر آن فروغ گذشته را ندارد. آنها زمانی که فیلمهای درخشان میساختند در اجتماع زندگی میکردند و پایین شهر و همه مردم را میشناختند اما وقتی به خاطر شهرت دور خودشان یک حصار کشیدند دیگر از اجتماع دور شدند و دیگر آن جهانبینی که با مردم و اجتماع پیدا میکردند را ندارند. به همین خاطر شاید فیلمهایشان از لحاظ تکنیکی و فنی همچنان درخشان باشد اما مخاطب را دیگر جذب نمیکند. این چالش شهرت برای من که آدم مشهوری نیستم مثل یک تلنگر است و پرداختن به آن در قالب نمایش هم برایم جذابیت دارد. شهرت همراه با خودش پول و قدرت را میآورد و همه اینها چیزهای خطرناکی هستند. به خصوص الان با وجود شرایط اجتماعی که هر آدمی با هر کاری میتواند مشهور شود. این برای من که در تئاتر و سینما کار میکنم یک تلنگر است که حواسم باشد. برای من خیلی جذاب است که رضا عطاران ماشین نمیخرد و با مترو، اتوبوس و تاکسی رفت و آمد میکند. طبیعتاً او با شهرت و محبوبیتی که دارد وقتی به خصوص به جنوب شهر برود دچار مشکلات زیادی میشود ولی این کار را میکند و امیدوارم این روند را ادامه بدهد. یا آقای لوریس چکناواریان خیلی از آهنگهایی که میسازد بر اساس دیدن مردم عادی در مترو و خیابان است. از آنطرف وقتی آدمها مشهور میشوند فکر میکنند دانای کل شدهاند و همه چیز را میدانند، در صورتیکه بازیگری هم یک شغل است. من شغلم بازیگری است و هیچ ارجعیتی به کارمند بانک، رفتگر، جراح مغز، رئیسجمهور و... ندارم و آنها هم هیچ ارجعیتی به من ندارند. اما چرا هنرمندان فکر میکنند دانای کل شدهاند و بیشتر از بقیه میفهمند؟ دلیلش به خاطر این است که یک سری طرفدار پیدا میکنند و طرفدارها از او بت میسازند و او بزرگ و اسطوره میشود و دیگر فکر میکند هر چیزی بگوید درست است. وقتی یکی دو نفر به من گفتند طرفدارت هستیم، این حرف برای من ترسناک بود. یا یک چیزی که خیلی باب شده این است که وقتی دو کار انجام میدهی سریع به شما میگویند استاد. این لقبها برای من ترسناک است. در نمایش "مارلون براندو" یک چیز دیگر هم وجود دارد که زندگی شخصی آدمها با زندگی هنری آنها فرق میکند و آنها آدم هستند و خصوصیات شخصی خودشان را دارند. به هیچ وجه کار هنری مارلون براندو را نباید با زیستی که دارد قاطی کنیم. هیچکس نمیتواند بگوید که براندو بازیگر درخشانی نبوده است. من حتی قضاوتی که مهران رنجبر میکند هم برایم جذاب نیست. این برایم جذاب است که چه میشود مارلون براندو در اواخر عمرش آرزوی مرگ میکند. یا چه میشود که آلن دلون در جشنواره فیلم کن امسال میگوید من دوست دارم از دنیا بروم. به نظرم اینکه آدمها به این نقطه میرسند هم خیلی مهم است. یک بخشی از این موضوع به خود فرد برمیگردد و بخشی دیگر خانواده است.
مهران امامبخش: در مورد مارلون براندو خودش اعتراف دارد و خیلی هم متعصبانه میگوید که بازیگری شغل من است و من این کار را انجام میدهم تا پول بگیرم. چیزی که امین میری در مورد شهرت میگوید درست است. ما در ایران مناسبات این شکلیمان با کشورهایی که در بحث سینما و تئاتر جدیتر هستند، متفاوت است. آنطرف همچین شرایطی وجود ندارد. انفعال وجود دارد اما مثلاً دنیل دی لوئیس در دورهای که کار بازیگری ندارد به یکی از روستاهای ایتالیا میرود و کار کفاشی میکند و با مردم هم در ارتباط است. اما در ایران این اتفاق نمیافتد. در ایران بازیگران ما پس از رسیدن به شهرت منفعل میشوند و بعد از مناسبات اجتماعی منفک میشوند و فقط با یک عده خاص ارتباط دارند. بیشتر هنرپیشههای هالیوود زندگیها و زیستهای چالشبرانگیزی داشتهاند. علیرغم اینکه در زمینه کاریشان توفیق زیادی داشتهاند ولی یا شرایط خوبی نداشتهاند و یا با مشکلات خانوادگی دست و پنجه نرم کردهاند. شاید 90 درصد هنرپیشههای هالیوود مبتلا به شرایط ویژه و خاصی بودند که پیرو یک سری اتفاقات توانستند به سینما وارد شوند و بعد جهانشان بشود بازیگری. طبیعتاً اینها برای تماشاگر عامی که هنرمندها و کارهایشان را دنبال میکند، جذاب است.
نکتهای که میتواند مورد اعتراض قرار بگیرد این است که نگاه ما بهعنوان هنرمند به نگاه زرد مطبوعاتی نزدیک میشود، در حالیکه ما بهعنوان هنرمند اتفاقاً باید جنبههای هنرمندانه را نشان بدهیم. طبیعتاً هیچ انسان و هیچ هنرمندی کامل نیست اما وقتی به این سمت میرویم که بخواهیم گوشههایی از زندگی یک آدمی را نشان بدهیم این خطر وجود دارد که نکند نگاه ما هم یک نگاه پاپاراتزیوار شود. به خصوص در امروز جامعه ما که نگاه حساسی وجود دارد و فضای مجازی در زندگی ما به فضای حقیقی تبدیل شده است، هجوم پاپاراتزیوار دیگر از مطبوعات بیرون آمده است و مردم معمولی خودشان پاپاراتزی شدهاند چون شما با یک موبایل میتوانید عکسها و فیلمهای خصوصی بفرستید و با یک عکس از یک مهمانی یک میلیون لایک بگیرید. میخواهم در این مورد صحبت کنید که مهران رنجبر و آدمهایی مثل مهران رنجبر چه نگاهی را باید به وجود بیاورند که به نگاه پاپاراتزی نزدیک نشوند؟
سارا رسولزاده: به نظر من چیزی که شما گفتید دمدستیترین چیزی است که مخاطب تئاتر میتواند به آن فکر کند. در واقع من معتقدم مخاطب به اینکه گروه نمایشی قصد دارد بگوید وضعیت زندگی هنرمندان بد است و هر شخصی معروف میشود به این روز میافتد، فکر نمیکند. چون در همچین اثری، یک هنرمند خودش رفته است سراغ اثر یک هنرمند دیگر. کافکا میگوید ذات هنر با تعهد بیگانه است و من فکر میکنم نمایش ما دارد میگوید که ما ربط دادن زندگی شخصی به زندگی هنری مخالف هستیم. ما داریم راجع به یک آدم بزرگ حرف میزنیم که هنرش را زیر سوال نمیبریم اما به نظرم هر کسی که در زندگیاش کار بزرگی را انجام میدهد در قبال قشری که با کار او دست و پنجه نرم میکنند متعهد است. یعنی یک پزشک نمیتواند بگوید من دکتر هستم و دلم میخواهد بیمار را زیر عمل جراحی بکشم! هنرمندها هم با عواطف آدمها کار دارند، نه اینکه ما وارد زندگی آنها شویم و بگوییم با چه کسی ارتباط گرفته و چند زن داشته است. اینها چیزهای بیمزهای است که صرفاً چون زندگی هنرمندان در معرض دید است مهم میشود وگرنه همه آدمهای معمولی هم اینطوری زندگی میکنند و برای هیچکس اهمیتی ندارد. اتفاقی که الان در نمایش "مارلون براندو" میافتد و من خودم خیلی دوستش دارم این است که ما قهرمان نسازیم. به نظرم این قهرمانسازی در کشور ما خیلی اتفاق میافتد. موضوع قهرمان نساختن در نمایشهای دکتر علی رفیعی هم خیلی اتفاق میافتد. مثلاً ما در "خاطرات و کابوسهای یک جامهدار از زندگی و قتل میرزا تقیخان فراهانی" در دو ساعت و نیم نمایش هیچوقت از اسم امیر کبیر استفاده نکردیم چون امیر کبیری وجود ندارد و او میرزا تقیخان فراهانی است. یک آدم وجود دارد با اشتباهاتش. مارلون براندو هم در نمایش ما همینطوری است؛ یک هنرمند بسیار بزرگ است با اشتباهاتش. به اعتقاد من پیام درست دیگر که نمایش ما میتواند به مخاطبش بدهد این است که قبل از اینکه برخی آدمها قهرمان زندگی ما شوند یک ذره بیشتر آنها را بشناسیم و یا اگر قرار است یک هنرمند را دوست داشته باشیم، کارش را دوست داشته باشیم و خود آن آدم برای ما قهرمان و فرشته نجات نشود. این اتفاقی است که میافتد و ما میبینیم وقتی یک بازیگر معروف میشود به یکبار همه شبیه او میشوند و شکل او لباس میپوشند و شکل او حرف میزنند، در صورتیکه معتقدم اگر قرار است شکل یک آدم دیگر شوید ابتدا به عقب برگردید و ببینید او چه مراحلی را طی کرده است و بعد شکل او شوید.
امین میری: نمایش "مارلون براندو" در مورد بازیگری براندو نیست بلکه در مورد براندویی است که شغلش بازیگری است. من چون کار اجتماعی دغدغهام بوده و کارهای زیادی در این زمینه انجام دادهام، اعتقاد دارم که هر آن چیزی که برای آدمها اتفاق میافتد در کودکی است. کودکی همه آدمها یک چیزهای منفی و مثبتی داشته است و اگر چیزهای منفی زیاد باشد همیشه در ناخودآگاه انسان وجود دارد. اما در مورد اینکه در این نمایش چقدر درست، اندازه و به جا به این مسئله پرداخت شده است، ما در عین اینکه داریم براندو را قضاوت میکنیم، او را قضاوت نمیکنیم. ما رفتاری که براندو با پدرش داشته و رفتاری که پدرش با او داشته است و حتی رفتار مادرش با براندو که براندو عاشقش بوده است را به نمایش گذاشتهایم و قضاوت در این مورد به عهده مخاطب است. همه اینها نقطه عطفی بوده است که براندو این گونه زندگی کند و اشتباهات یا کارهای خوبی را در زندگی هنری و سینماییاش داشته باشد. ما هم کودکی مارلون براندو را میبینیم و هم زمانی که با یک طرفدار مواجه میشود و نمیداند باید با او چه کند.
سارا رسولزاده: ما حتی در مورد اتفاقاتی که بین مارلو براندو و ماریا اشنایدر رخ داده است هم از این دید نگاه کردهایم که تقصیر اشنایدر هم هست. درست است که ماجرای تجاوز توسط کارگردان (برناردو برتولوچی) و بازیگر (مارلون براندو) صورت گرفته است اما خود ماریا اشنایدر هم به آن اتفاق تن داده است. ممکن است هر کس دیگری بگوید مارلون براندو چه آدم کثیفی است که این کار را کرده است اما دید مهران رنجبر در نمایش "مارلون براندو" این نبوده است. ما نمیدانیم از آن طرف چه اتفاقی افتاده است و چرا ماریا اشنایدر کاری نکرده و هیچی نگفته است. ضمن اینکه همان فیلم "آخرین تانگو در پاریس" باعث شد که ماریا اشنایدر سوپراستار شود. بنابراین به نظر من هیچ قضاوتی در این نمایش شکل نمیگیرد.
یلدا عباسی: من فکر میکنم این کاراکتر حتی میتوانست مارلون براندو نباشد. در روزهای اول که تمرینها را با هم شروع کردیم، دغدغه مهران رنجبر زیست آدمی مثل مارلون براندو بود. در واقع این آدم میتوانست بازیگر نباشد و نقاش و یا شاعر باشد. میتوانست هر چیزی که برای مهران داستان بهوجود بیاورد باشد. به نظرم زیست این آدم آنقدر جذاب است که شما یک جایی دیگر فراموش میکنید که دارید زندگی مارلون براندو را میبینید. خواهر من که بهعنوان یک تماشاگر، نمایش را دید به من میگفت من سالها بود که مارلون براندو را میشناختم و خیلی دوستش داشتم اما چیزی که برای من جذاب بود این بود که مثلاً شاید اگر پدر براندو با یک زن دیگر ازدواج میکرد این آینده برای براندو رقم نمیخورد و این نوع زندگی را نداشت. به اعتقاد من این آدم یک زندگی کاملاً تراژیکی داشته است که وقتی شما فکر میکنید این زندگی را روی صحنه بیاورید، میتواند مارلون براندو هم نباشد. یعنی اگر هر کاراکتری این زندگی را داشته باشد، برای نشان دادن جذاب است.
من در این مورد با شما مخالف هستم، به دلیل اینکه خود مهران رنجبر در اوایل صحبتهایش گفت من عمداً سراغ مارلون براندو میروم. یعنی نمیتواند شخص دیگری جای مارلون براندو باشد. مثلاً ما نمیتوانیم بگوییم که این آدم میتواند آل پاچینو، سالوادور دالی، کامو یا کانت باشد. ما داریم راجع به مارلون براندو نمایش میبینیم نه هیچکس دیگر. ما نمایشی را میبینیم به اسم مارلون براندو که راجع به شخصیت اوست و این چیزی است که خود نمایشنامهنویس و کارگردان هم میگوید.
یلدا عباسی: من هم دقیقاً همین را میخواهم بگویم. به اعتقاد من اگر مهران رنجبر، مارلون براندو را انتخاب میکند نه به خاطر مارلون براندو بودنش است بلکه به خاطر زیست آن آدم است. مثلاً من میگویم اگر مهران رنجبر سراغ دنی دی لوئیس نرفته به خاطر این است که زیست مارلون براندو برایش متفاوت بود.
من به عنوان یک مخاطب و بیننده فکر میکنم مهران رنجبر اتفاقاً به خاطر مارلون براندو بودنش به سراغ مارلون براندو رفته است وگرنه میتوانست سراغ یک شخص دیگر برود، کما اینکه خودش گفت من سراغ ویکتور هوگو نمیروم و یا به سراغ هیتلر میروم به خاطر هیتلر بودنش، نه به خاطر اینکه یک آدمی بوده که آمده حکومت رایش سوم را در آلمان به وجود آورده و تأثیرگذار بوده است. اتفاقاً به خاطر آدولف هیتلر بودنش جذاب است که ما میرویم سراغش. یا استیو جابز به خاطر اینکه استیو جابز است، جذاب است وگرنه من میتوانم بروم سراغ یک آدم دیگر.
یلدا عباسی: منظور من هم دقیقاً همین است. میخواهم بگویم ما بازیگری را میبینیم که کاملاً جهانی است و آدمها او را میشناسند ولی ما او را بهعنوان یک شخصیت کاملاً عمومی کنار میگذاریم و میگوییم زندگی شخصیاش این بوده است.
اشاره کردید که بازیگران ایرانی وقتی به شهرت میرسند احساس میکنند دانای کل هستند، در حالیکه ما در اروپا و آمریکا کمتر میبینیم که هنرمندان وارد خیلی از عرصهها شوند و راجع به هر چیزی اظهارنظر کنند. الان دو سه سال است که رابرت دنیرو مدام به ترامپ توهین میکند اما در کل هنرمندان اروپایی یا آمریکایی کمتر وارد این جریانها میشوند.
امین میری: من فکر میکنم این درگیر شهرت شدن را بازیگرهای آنور هم دارند. شاید در براندو هم بوده است. بعضی از آنها فکر میکنند هر کاری میتوانند بکنند و کاری که میکنند اشتباه نیست. بازیگران هالیوود هم همیشه ساکت نیستند اما اظهارنظر کردن و وارد شدن به مسائل مختلف در میان هنرمندان ایرانی بیشتر است. مثلاً پستهایی که لئوناردو دیکاپریو در اینستاگرامش میگذارد نهایتاً در مورد محیط زیست است و درباره خیلی چیزها اظهارنظر نمیکند.
مهران رنجبر: تمام صحبتهایی که در مورد زیست مارلون براندو گفته شد، درست است اما مارلون براندو برای من یک بهانه است که داد بزنم و اعتراض کنم به یک جریان اجتماعی. استیو جابز هم برای من یک بهانه بود که داد بزنم راجع به یک جریان سرمایهداری و بگویم تهش استیو جابز بود در جهان، شما که خرده بورژوا هستید در ایران! یک سری خرده بورژوا دارند در ایران میتازند اما در وسعت و کلیت بالاترش در جهان استیو جابز بود که دو، سه سال آخری که درگیر سرطان شد گفت غلط کردم. این برای من جذاب است. مارلون براندو برای من بهانه بود. من نمیتوانستم بروم سراغ یک بازیگر دیگر. من شخصاً علاقهای به مارلون براندو ندارم اما باید به سراغ براندو میرفتم، چون مارلون براندو با فاصله بزرگترین بازیگر تاریخ قرن بیستم است. من سراغ زیست او باید میرفتم که چرا زیستش اینطوری است. مارلون براندو یک بهانه است. پرترههای من درگیر اعتراض من هستند. من وقتی وارد تئاتر حرفهای و بعد وارد سریال شدم، با یک سری آدمها همبازی شدم که اینها در زمان دبیرستان برای من تابو بودند. من وقتی از استریم لانگ شات به کلوز آپ این آدمها رسیدم و زیستشان را از نزدیک مشاهده کردم دیدم یک سری از آنها برای من خیلی کوچیک هستند. بعد جلوتر رفتم و دیدم یک سری از آدمها از نزدیک یکی دیگر هستند و آن آدمی که تصورش را میکردم نیستند. جلوتر و جلوتر رفتم تا اینکه این دغدغه سراغم آمد که به آدمها بگویم اصلاً اینجوری نیست. فقط هم به دنبال این نیستم که بدی آدمها را بگویم. من قطعاً کاراکتری را روی صحنه خواهم آورد که فقط خوب بودنش را میبینیم و همه میگویند این آدم خیلی بد بود پس چرا آن را خوب نشان میدهید؟ در واقع پارادوکس انسانی برای من مهم است. من در این سالها راجع به برتراند راسل خواندم و حتی سراغ منابع انگلیسی رفتم و دادم برایم ترجمه کردند تا بیشتر در مورد او بدانم چون این موضوع برای شخص من جذاب است. تمام فلسفه این آدم بسیار، بسیار مهم است. البته بعضی وقتها هم در فضای احمقانه مجازی جملاتی به او نسبت داده میشود. اما آن چیزی که برای من مهم بود این است که میگویند برتراند راسل با عروسش ارتباط برقرار میکند و پسرش جنون میگیرد و خودکشی میکند. اینجاست که تمام ذهنیتهای من به هم میریزد و میگویم چرا؟ میبینم این زیست با آن فلسفه نمیخواند. وقتی فلسفه برتراند راسل برای من در تئاتر و زندگی به نظریه اجرا تبدیل میشود، چرا نروم در زندگی شخصیاش؟ فلسفهای که برتراند راسل به من یاد میدهد، میشود نظریه اجرا در تئاتر، سینما، زندگی، لباس پوشیدن، نوع تفکر و در ارتباط عاشقانهام و بعد میبینم همین آدم با عروسش به پسرش خیانت کرد. جان لاک، سالها برای من یک الگو بود اما من نمیتوانم جان لاک را روی صحنه بیاورم چون مهران رنجبر کسی نیست. تو زمانی که در یک سن بالاتر به امضاء برسی شاید بتوانی جان لاک را روی صحنه بیاوری که دیگر برایت مهم نباشد جان لاک را مردم میشناسند یا نه. من الان کسی نیستم. من مثل برتراند راسل راجع به جان لاک هم خواندم. از سال 1387 تازه فهمیدم جان لاک کیست و قبل از آن اصلاً نمیدانستم کیست. من جان لاک را شناختم و راجع بهش خواندم و به شدت دوستش داشتم اما سال گذشته راجع به او یک چیزی خواندم که تمام تصاویری که از او داشتم برای من شکسته شد. جان لاک این همه راجع به لیبرالیسم و دموکراسی در جهان صحبت کرده است اما عجیب است که خودش بردهدار بوده و با خانوادهاش به اتفاقات جنسی که بردهها بهوجود میآوردند نگاه میکرده است. جان لاک یک نظریه اجرا میشود در ریاستجمهوری یک نفر در یک کشور. جان لاک میشود نظریه اجرا در یک فیلم سینمایی، در یک تئاتر و در زندگی من. اما این آدم دروغ میگفته و بردهدار بوده است. اینها میشود داد من. باید بگویم که این پارادوکس دارد جهان را نابود میکند. آدولف هیتلر و استالین خودشان بودند. حرف من این است. همه میگوییم استالین انسان بسیار دیکتاتور و خطرناکی بود که آدمهای زیادی را کشت اما هیچکس نمیگوید استالین بود که نهضت سوادآموزی را در جهان بهوجود آورد و اکثر مردم شوروی با سواد شدند. من اگر پرتره استالین را روی صحنه بیاورم، او را یک آدم بسیار قدرتمند در جریان نهضت سوادآموزی نشان میدهم. حالا ممکن است یک نفر به من بگوید میدانی استالین چهکار کرده است؟ میگویم آره اما برایم مهم نیست. نهضت سوادآموزی استالین واقعی و اورجینال بوده است. جان لاک اورجینال بودنش را برای من از دست میدهد وقتی میفهمم بردهدار است. وقتی میفهمم برتراند راسل با عروسش رابطه داشته است، اورجینال بودنش برای من از دست میرود. میگویم پس فلسفه تو چه میگوید؟ من نیچه را هم در نمایش "مارلون براندو" آوردم که یک جایی سینیور مارلون به پسرش براندو میگوید میخواهم مثل نیچه، انجیل بگذارم توی دستت. نیچه آدم بزرگی است که من اصلاً در آن سطح نیستم که بخواهم راجع به او حرف بزنم. من در حد سواد مهران رنجبر میبینم که نیچه آن همه حرف میزند، جنون میگیرد و راهی تیمارستان میشود و در تیمارستان میمیرد و وقتی پرستارها به جنازه او میرسند، میبینند انجیل در دستش است! این چه پارادوکسی است؟ در لحظات آخری که داشته با مرگ دست و پنجه نرم میکرده به سراغ انجیل رفته است. یعنی گفته خدایا کمکم کن، من را ببخش. این برای من که قرار است کار هنری کنم دراماتیک است.
چرا پارادوکس انسانی تا این اندازه برایتان مهم است؟
مهران رنجبر: من اعتراف میکنم که سالها پیش یک روزی از ساعت هشت و نیم صبح تا ساعت هشت و نیم شب، شش نقش بازی کردم؛ شش نقش در شش لوکیشن، در شش موقعیت و در شش نقاب. این برای من خیلی عجیب و غریب بود و ترسیدم از خودم. با یک بچه مسلمان، مسلمان شدم و با یک بچه لائیک، لائیک شدم. این برای من خیلی عجیب و غریب بود و ترسیدم از خودم. ساعت هشت و نیم شب از خودم ترسیدم و به این نتیجه رسیدم که آدمها به شدت میتوانند مردم جهان را سرکار بگذارند. به نظرم خیلی از بتها در فلسفه، سیاست، سینما و در تمامی هنرها، مردم را سرکر گذاشتهاند. این یک واقعیت است. پیکاسو در زمان خودش تابلوی نقاشیاش را یک میلیون دلار فروخت. مودیلیانی نتوانست اما پیکاسو توانست. پیکاسو همیشه میگفت نقاشی که نتوانست نقاشیاش را یک میلیون دلار بفروشد نقاش نیست. پیکاسو قبل از جنگ جهانی دوم به شدت طرفدار نیچه بود و وقتی جنگ جهانی دوم پیش آمد به شدت با هیتلر همدست شد و تنها آرتیستی بود که از پاریس فرار نکرد و نشست و کارش را انجام داد. زمانی که جنگ جهانی دوم تمام شد و هیتلر خودش را کشت و یواش یواش دهه پنجاه شروع شد، مسائل کمونیستی و مارکسیستی در اروپا مطرح شد، آقای پیکاسو کمونیست شد! چرا؟ چون نشریه اومانیته گالری بزرگی در پاریس داشت و این نشریه متعلق به حزب توده و دانشجوهای کمونیست بود و پیکاسو برای اینکه نقاشیهایش را در گالری نشریه اومانیته بفروشد، کمونیست شد و آمد توی خیابان. نشریه اومانیته و تمام دانشجوها و جنبش دانشجویی دهه شصت همه پشت پیکاسو ایستادند و پیکاسو آثارش را به قیمت یک میلیون فرانک میفروخت. بعد که وارد دهه هفتاد و هشتاد میلادی شدیم، آقای پیکاسو اگزیستانسیالیسم شد. بعد که 90 سالش بود و آخرین تابلوی نقاشیاش را کشید، تمام دغدغهاش معشوقهاش ژاکلین روک بود!. آخرین نقاشیاش پیرمردی شبیه به خودش است که دهانش باز است و دارد فریاد میزند و ژاکلین روک روی تخت نشسته است، ساکت و تنها. این تابلوی نقاشی یعنی چه؟ خیلی راحت به شما میگویم که مردم را سرکار گذاشته. آرتیستها و فیلسوفها میتوانند این کار را بکنند. براندو هم این کار را کرده است و این شده است دغدغه من.
چرا شخصیتهای ایرانی را روی صحنه نمیآورید؟
مهران رنجبر: پرتره ایرانی را نمیشود روی صحنه آورد وگرنه خیلیها را روی صحنه میآوردم. نمیشود. شما را میزنند. ممکن است شما را با چوب بزنند! من دیگر توان اینکه چوب هم بخورم را ندارم. من همینقدر که بتوانم چهار ماه حواسم به خودم باشد و یک نمایش را با هزار مشکل و سختی به روی صحنه بیاورم و کارم بفروشد برایم کافی است. پرترههای ایرانی عجیب و غریبی در ذهن من است. آیا زیست صادق هدایت جذاب و دراماتیک نیست؟ خودکشیاش دراماتیک نیست؟ هست؛ اما من نمیتوانم او را روی صحنه بیاورم چون یکهو میبینید رفتم بهشت زهرا! یا پرتره بهمن محصص، احمد شاملو و اخوان ثالث هم جذاب است اما به خاطر تابو کردن آنها نمیتوانم سراغشان بروم. حرفهایم را باید از طریق پرترهها و کاراکترهای خارجی بزنم.
امین میری: من فکر میکنم بخشی از زیست آدمها در کاری که انجام میدهند تأثیر میگذارد. یعنی شاید به برتراند راسل بعد از رابطه با عروسش یک تلنگری میخورد که یکهو، یک جهان فلسفی عجیب و غریب جلویش باز میشود. در مورد براندو هم به نظرم زیستی که داشته با تمام اشتباهاتش، در بازیگریاش تأثیر داشته است.
من چندان با صحبتهای مهران رنجبر موافق نیستم. به هر حال این آدمها انسان هستند. به اعتقاد من کاری که نقاش فرانسوی میکند یک کار انسانی است. حدود 30 سال با یک اعتقادی زندگی کرده ولی به یکباره میبیند نظریهاش با راش سوم نزدیکتر است و در پاریس میماند. در دهه 60 میلادی به دلیل به وجود آمدن نهضتهای دانشجویی در اروپا، بسیاری از هنرمندان جذب حزب چپ میشود. همان اتفاق در ایران هم میافتد و افراد زیادی جذب گرایشات چپ میشوند. حتی آمریکا هم در دهه 60 میلادی درگیر جریانات چپ میشود. چند سال بعد بسیاری از نظریات فلسفی و اقتصادی به بنبست میرسند. میگویند بعد از فرو ریختن برجهای دوقلو در آمریکا اصلاً نظریه اقتصادی تغییر پیدا میکند. تمام زندگی برای براندو بازی است و با همه چیز بازی میکند. یک روز به او اسکار میدهند و او برای گرفتن جایزه اسکار یک سرخپوست را میفرستد و فردا خودش میرود زمینهای سرخپوستها را میخرد. براندو در کودکی اصلاً بازی نکرده است و به همین خاطر است که در بزرگسالی شروع به بازی کردن میکند. با عشق، بازیگری، سینما، تئاتر و سیاست، بازی میکند و در چند سال آخر زندگی خودش میگوید من تصمیم گرفتهام که حتی با زندگی هم بازی کنم و به همین خاطر میرود در آن جزیره و میگوید من آماده مُردن هستم. حتی با مرگ هم بازی میکند.
سارا رسولزاده: منظور مهران رنجبر این نیست که یک انسان نباید هیچ اشتباهی کند و نظریه او هیچوقت نباید تغییر کند. آب راکد، آبی است که اگر یک جا بماند میگندد. به نظرم انسانی که در هر لحظه نظریهاش تغییر نکند، احمقی بیش نیست. ما در این نمایش داریم راجع به سیستم حرف میزنیم. مثلاً در حال حاضر به نظرم در کشور ما آموزشی وجود ندارد. اگر یک بازیگر در یک فیلمی بازی کند و معروف شود دیگر برای او خجالتآور است که بخواهد کلاسهای بدن و بیان برود، در حالیکه مرلین مونرو پس از اینکه معروف میشود به اکتورز استودیو میرود و پس از آن جایزه گلدن گلوب میگیرد. به نظرم حرف اصلی ما در نمایش "مارلون براندو" همین است. اینکه مهران میگوید مارلون براندو بهانه است به خاطر بزرگ بودن آن آدم است که بهانه کار ما شده است، وگرنه چرا یک اسم دیگر را نیاوردیم؟
آیا این به دلیل اشتباه گرفتن تعریف طرفدار بودن با طرفداران عادی نیست؟ ما وقتی میگوییم الگوبرداری میکنند یعنی آنها طرفداران هستند. اصلاً آن آدم میگوید من در باشگاه طرفداران مارلون براندو هستم و نوع زیست، غذا خوردن و لباس پوشیدنش را هم شبیه مارلون براندو میکند. با این حال یک سری آدمها وجود دارند که طرفدار معمولی هستند. من فکر میکنم ما در یک جایی یک تناقضی هم در تعریفهایمان داریم و فنها را قاطی طرفداران معمولی میکنیم. ما در تمام دنیا یک سری ستاره بازیگر مثل لئونارو دیکاپریو داریم ولی او هم از یک جایی به بعد تصمیم میگیرد دیگر ستاره نباشد، بلکه میخواهد ستاره بازیگر شود. دی کاپریو زمانی که ستاره است طرفداران بیشتری دارد ولی وقتی تصمیم میگیرد برود با آدمهایی مثل مارتین اسکورسیزی کار کند و یا ادامه تحصیل بدهد و دانش بازیگری خودش را بالا ببرد، اتفاقاً شمار طرفدارانش افت میکند و یا بیشتر طرفدار پیدا میکند. یعنی یک سری آدم کارهای او را دنبال میکنند و نه خود او را. از طرفی من این را هم قبول دارم که ما در ایران یک شبه ستاره میشویم و یک شبه افول پیدا میکنیم. متأسفانه وقتی تبدیل به ستاره میشویم در همه چیز دخالت میکنیم و فکر میکنیم باید راجع به همه چیز نظر بدهیم. به همین خاطر است که یک شبه از ستاره بودن تبدیل به موجودی میشویم که مدام دارند به ما توهین میکنند و ما مجبور میشویم که کامنتهای اینستاگراممان را ببندیم. به خاطر همین است که 85 درصد بازیگران ما دیگر قواره ندارند.
سارا رسولزاده: در حال حاضر یک بستری به وجود آمده است که اگر یک بازیگری در هیچ فیلمی هم بازی نکند ولی در اکران خصوصی فیلمها شرکت کند معروفتر از بازیگری میشود که دارد زحمت میکشد.
حتی آن بازیگری که کار میکند هم به قوارهاش نمیرسد.
سارا رسولزاده: من بهعنوان یک بازیگر خانم وقتی میدانم که در یک فیلم و یا تئاتر نمیتوانم از بدن و بیانم استفاده کنم چرا باید اینها را دنبال کنم؟ قطعاً این کارها در زندگی شخصی خودم برای من مهم هستند و من این کارها را انجام میدهم ولی میخواهم بگویم که در بازیگری به چه درد من میخورند؟ چه کسی میداند که من این تواناییها را دارم؟ تنها کاری که میتوانم انجام بدهم این است که یک ایدئولوژی بسیار زیبایی برای خودم داشته باشم و سعی کنم حداقل به چیزهایی که یاد گرفتهام وفادار باشم و براساس آن تعریفی که خودم فکر میکنم درست است زندگی کنم. تقریباً فکر میکنم برای آقایان هم یک چیزی در همین مایهها است چون کارگردانها و نویسندههایمان همه در همین محیط زندگی میکنند و غیرایرانی که نیستند.
آقای امامبخش، شما در این نمایش نقش مارلون براندو را بازی میکنید و فکر میکنم منهای مهران رنجبر که پدیدهآورنده اثر است شما بیشتر میتوانید راجع به این شخصیت صحبت کنید. وقتی مهران رنجبر پیشنهاد بازی در نقش مارلون براندو را به شما داد چه حسی داشتید؟ آیا در همان وهله اول قبول کردید که بیایید در این چالشی که مهران رنجبر به وجود آورده است شرکت کنید؟
مهران امامبخش: من آخرین بازیگری بودم که به این پروژه اضافه شدم و در واقع بسیار دیر وارد پروسه تمرینات شدم. در یک فرصت کم ناگزیر شدم که روی متن مسلط شوم. واقعیت این است که چون نوع نگاه مهران رنجبر از استیو جابز را میشناختم، بدون اینکه با هم صحبت کنیم میدانستم که این نمایش هم یک نقدی بر مارلون براندو است و قرار نیست که چیزی از مارلون براندو تقلید شود و من شبیه مارلون براندو شوم. آن نگاه منتقدانهای که مهران به یک سری پُرتره دارد برای من بسیار جذاب است. مارلون براندو ویژه است چون در زمان خودش جریانساز بازیگری است. یعنی براندو هم از سینمای کلاسیک میآید و در اوج دوره کلاسیک وارد حوزه بازیگری میشود ولی جریانساز میشود چون شکل و نوعی از بازیگری را ارائه میدهد که جدید است. اگر ما الان داریم در مورد براندو صحبت میکنیم به خاطر آن نقطه عطفی است که آن موقع وجود داشته است. اگر ما در مورد ماریا اشنایدر و فیلم "آخرین تانگو در پاریس" حرف میزنیم به خاطر این است که میدانیم در دهه 70 میلادی فقط دو فیلم با نگاه جنسی، ولی اخلاقگرایانه در حوزه سینما ساخته شده است. اتفاقاً میخواهم بگویم صحنهها، صحنههای ماریا اشنایدر و یا حتی مرلین مونرو است. همه اینها برای من بهعنوان بازیگر جذاب بود. کاراکتر، کاراکتر جذابی است. نگاه، نگاه جذابی است. اساساً پرتره، پرتره جذابی است. به همین خاطر این خودش یک جنگ است که بتوانید یک اتفاقی را ایجاد کنید. خوشبختانه تاکنون کسانی که آمدهاند نمایش "مارلون براندو" را دیدهاند ارتباط خوبی با آن برقرار کردهاند.
آقای میری، شما نقش پدر مارلون براندو را بازی میکنید و نمایش با شما و مهران امامبخش شروع میشود. شاید بیشترین تأثیر را هم پدر مارلون براندو، روی او دارد. تصورم بر این است که ما از پدر مارلون براندو بیشتر یک عروسکوارگی میبینیم تا اینکه آن چیزی که در واقعیت وجود دارد.
امین میری: ما بیشتر تصویری که براندو در ذهنش از پدرش دارد را میبینیم. آن هیولاوارگی پدر هم در دیالوگهای او وجود دارد و هم در طراحی لباسش. من نیز در بازی سعی کردم آن هیولای ذهنی که برای او ساخته شده است را اجرا کنم. حالا اینکه چقدر از پس آن برآمدهام را نمیدانم.
چقدر از این کاراکتری که ما میبینیم همان چیزی است که در متن مهران رنجبر وجود داشت و چقدر از آن حاصل چالشی بوده که بین شما و مهران رنجبر در تمرینات به وجود آمده است؟
امین میری: بخش اعظمی از آن در متن وجود داشت و بعد در گفتوگوهایی که با هم داشتیم آن چیزهایی که مهران دوست داشت را نگه میداشتیم و آن چیزهایی که دوست نداشت را حذف میکردیم و یا تغییر میدادیم.
خانم رسولزاده، شما در این نمایش دو نقش کلیدی را بازی میکنید؛ هم مرلین مونرو و هم ماریا اشنایدر. ما این دو کاراکتر را در مقطع زمانی میبینیم که تصمیم گرفتند شخصیت دیگری را در زندگی هنری و یا شخصی خودشان ارائه بدهند. یعنی مرلین مونرو تصمیم گرفته است که آن مو بلوند احمق نباشد و زندگی ماریا اشنایدر هم بعد از اتفاقی است که در فیلم "آخرین تانگو در پاریس" برای او میافتد و شاید حتی زندگی هنری او را هم تغییر میدهد. شما چطور سعی کردید که این دو را از هم تفکیک کنید چون آنها کاملاً نسبت به همدیگر شخصیتهای متضادی هستند؟ فکر میکنید چقدر از چیزی که ما الان داریم از این دو کاراکتر میبینیم زاییده تفکرات مهران رنجبر است و چقدر از آن در زندگی واقعی هم برای آنها اتفاق افتاده است؟
سارا رسولزاده: یکی از ویژگیهای خوبی که در کار کردن با مهران رنجبر وجود دارد این است که مهران دست بازیگر را باز میگذارد. این دو کاراکتری که من نقش آنها را بازی میکنم کاراکترهای بسیار جذابی بودند. ما از همان اول با مهران به این نتیجه رسیدیم که هر دوی آنها مثل مارلون براندو شناختهشده هستند. حالا مریلین مونرو بیشتر و ماریا اشنایدر کمتر. ما تصمیم گرفتیم به جای اینکه بیاییم یک چیزهایی را نشان بدهیم که همه آن چیزها را میدانند، به سراغ درونیات آنها برویم. نشستیم راجع به آنها کتاب خواندیم و فیلم دیدیم و فهمیدیم اتفاقاً زندگی مرلین مونرو هم شباهت زیادی به مارلین براندو دارد. او هم در کودکی زندگی بسیار سختی داشته است. من در بازی این نقش سعی کردم بیشتر سراغ درونیات مرلین مونرو بروم. یعنی میخواستم یک مرلین مونرو لوند که همه او را با خندههایش میشناسند را بازی نکنم. از طرفی ماریا اشنایدر هم پس از آن ماجرا افسردگی گرفت و با خودش یک چالش داشت که ما سراغ آن چالش هم رفتیم. مرلین مونرو یک شخصیت کاملاً همسو با مارلون براندو بوده است. حالا شاید از مارلون براندو ضعیفتر بوده و شاید هم نبوده است. در صحنه اول هر دوی آنها دارند از همدیگر شکایت میکنند. در صحنه دوم حرف مرلین مونرو و مارلون براندو این است که بیشتر از اینکه ما خودمان را آزار بدهیم، این سیستم هالیوود بود که ما را آزار داد و به یک سمت و سویی کشاند. با این حال ماریا اشنایدر از یک دنیای دیگر میآید و در لحظات آخر مرگش مثل یک گرگ زخمی میآید که از براندو انتقام بگیرد و به او میگوید تو چرا با زندگی من این کار را کردی؟ و او هم در جواب میگوید خودت هم تقصیرکار هستی. این دو شخصیت دو دنیای متفاوت دارند که من جفت آنها را دوست دارم. من سعی کردم هر کدام از آنها را یک حیوان در نظر بگیرم. مریلین مونرو را شبیه یک اردک و ماریا اشنایدر را یک گرگ زخمی در نظر گرفتم.
خانم عباسی، شما دارید نقش یک طرفداری را بازی میکنید که اتفاقاً تأثیر زیادی هم روی زندگی شخصی و رفتاری مارلون براندو میگذارد. شخصیتی که هم زندگی خودش را به وررطه هولناک نابودی میکشاند و هم تا حدود زیادی شخصیت قهرمانی مارلون براندو را. "ماریای بیمار" یک شخصیت خاکستری دارد و اینطور نیست که ما از او متنفر باشیم، بلکه یک شخصیتی است که ما هر روز نمونه آنها را در کوچه و خیابان میبینیم. چنین شخصیتهای خاکستری در همه جای دنیا وجود دارند که میتوانند تأثیر زیادی هم روی زندگی ما بگذارند، در حالیکه ما حس میکنیم سیاهلشکر هستند و قرار است که هیچی نباشند.
یلدا عباسی: مهران رنجبر به شدت کارگردان منعطف و همراهی است. یعنی به بازیگر نمیگوید آن چیزی که من میگویم را باید بازی کنید. حتی ما ابتدا کاراکتر "شاین براندو" دختر مارلون براندو و "برتولوچی" را هم در نمایش داشتیم و قرار بود که من نقشهای "برتولوچی" و "ماریای بیمار" را بازی کنم. اولین بار که متن را خواندم جذب شخصیت برتولوچی شدم و گفتم چقدر بامزه و خوب است چون برتولوچی یک فضای فان روی صحنه میآورد و جذاب بود. ماجرایی که برتولوچی داشت همان اتفاقی بود که سر صحنه تجاوز در فیلم "آخرین تانگو در پاریس" کات نداده بود و با مارلون براندو سر آن سکانس تجاوز همراهی کرده بود. بعد ما دیدیم این بحث را خود ماریا اشنایدر دارد با مارلون براندو انجام میدهد و دیگر نیازی نیست که دوباره از طریق برتولوچی گفته شود و به همین خاطر من با مهران صحبت کردم و او هم پذیرفت که این کاراکتر حذف شود. من گفتم کاراکتر "ماریای بیمار" برای من جذابتر است و چالشهای بیشتری دارد. وقتی کاراکتر برتولوچی از نمایش حذف شد قرار شد مهران کاراکتر "ماریای بیمار" را بیشتر پردازش کند. فضای گروتسکی که کاراکتر "ماریای بیمار" داشت برای من بسیار جذاب بود. خودم را بارها جای تماشاگر میگذاشتم تا ببینم اگر تماشاگر این کاراکتر را ببیند دوستش خواهد داشت یا از او متنفر میشود؟ به نظرم کاراکتر کامل و درستی بود و هست و برای من بهعنوان بازیگر چالشهای زیادی داشت.
مهران رنجبر: بدون تعارف میگویم کاری که من در تئاتر بهعنوان نویسنده و کارگردان میکنم به شدت بازیگرمحور است و بدون بازیگر حرفهای اصلاً امکانپذیر نیست که ذهنیت من روی صحنه بیاید. من اول از همه به بازیگر فکر میکنم و بعد به نور، صدا، لباس و صحنه. یک ارادت وحشتناکی به گروتوفسکی دارم. در تمام دنیا ثابت شد که گروتوفسکی قابل تقلید نیست و هر کسی هم که آمد گروتوفسکی را تقلید کند نتوانست. گروتوفسکی، گروتوفسکی بود. واقعیت این است که از نظر من، تک تک بازیگران این نمایش بهترین بازیگران ایران هستند. مهران امامبخش در مدت بسیار کوتاهی برای من نقش "مارلون براندو" را بازی کرد. قبل از او یک بازیگر دیگری این نقش را بازی میکرد ولی قسمت نشد که ادامه بدهد و این نقش سهم مهران امامبخش شد. مهران امامبخش سالها در مقام بازیگر، تهیهکننده و کارگردان فعالیت کرده است. دوست دارم بگویم بازیهایی که مهران در نمایشهای آقای آرش دادگر انجام داد برای من اهمیت زیادی داشت. سارا رسولزاده و یلدا عباسی هم بازیگرانی هستند که در سیستم دکتر رفیعی بازیگری را یاد گرفتهاند و آن بازیگری را روی صحنه آوردند. من با حفظ احترام به تمام بازیگرانی که در نمایش "خانه برنارد آلبا" بازی کردند معتقد هستم سارا رسولزاده و یلدا عباسی در آن نمایش به نظریات دکتر رفیعی بسیار نزدیکتر بودند. امین میری بازیگر قدرتمندی است. من اخیراً بازی امین میری در نمایش "خنکای ختم خاطره" به کارگردانی آقای حمیدرضا آذرنگ را دیدم و بازی امین را در آن نقش بسیار دوست داشتم. علی پویا قاسمی که در نمایش "مارلون براندو" نقش سگ و ریچارد را بازی میکند، عجیبترین بازیگر فیزیکالی است که من دارم در این سالها میبینم و به شدت متعهد است. زمانی شما یک گروهی را بر مبنای تألیف خودتان شکل میدهید، بازیگران آن گروه به شدت باید هم مانیفست شما شوند و به ذهنیت شما اعتقاد داشته باشند. من قبل از عید ابتدا جلساتی را با سارا رسولزاده و یلدا عباسی و بعد با سایر بازیگران برگزار کردم و مدام مانیفیست خودم را به آنها میگفتم. مارلون براندو یک بهانه بود و من میخواستم بگویم به لحاظ زیستی یک سری از جریانات در بازیگری غلط است. با سیستم فعلی که نهایتاً باید یک ماه تمرین کنید و یک ماه اجرا بروید چون بازیگر مسئله اقتصادی دارد و از طرفی باید سر کار تصویر هم برود و پول در بیاورد، واقعاً چهار ماه تمرین کردن یک اتفاق خوب است.
واقعیت این است که بسیاری از آنها به خاطر پول نیست که این کار را میکنند و بهنوعی دارند به تئاتر بیاحترامی میکنند. من در یکی دو ماه اخیر کلی تئاترهای عاشقانه دیدم ولی عشقی ندیدم چون زیست اجتماعی بازیگر غلط است و اصلاً عاشقی نکرده است. بهترین بازیگران ما نیم ساعت قبل از اجرا با موتور از سر فیملبرداری میآیند و روی صحنه میروند. اساساً این بازیگر دیگر نمیتواند چیزی را بازی کند و مدام مخاطب را گول میزند. به اعتقاد من 90 درصد اجراهایی که در این شبها روی صحنه میروند تئاتر نیستند و یک وهمی از تئاتر هستند.
مهران رنجبر: من الان جلوی بازیگران میگویم که آدمها من را به خاطر سه ماه تمرین مسخره میکردند و میگفتند نمایشت را هر چه سریعتر روی صحنه بیاور. میگفتند نمایشت را 15 خرداد شروع کن و 15 تیرماه به پایان برسان.
شرمآور و خجالتآور این است که این کار را هنرمندان ما دارند انجام میدهند نه مدیر سالن و مدیر دیگری.
مهران امامبخش: هر سالن تئاتری برای هر اجرا یک جدول و برنامهریزی دارد و پیرو هر نمایشی که میخواهد اجرا برود یک نمایش رزرو هم وجود دارد. اگر نمایش اصلی بنا بر هر دلیلی نتوانست در زمان مشخص شده اجرا برود، کارگردان گروه رزرو نمیرود بگوید من که بهعنوان رزرو آن نمایش انتخاب شدهام نمیتوانم در 15 روز نمایشم را به شرایط اجرا برسانم.
امین میری: سعید اسدی یک مدیری است که دارد در دانشگاه رشته تئاتر را تدریس میکند. ایشان اگر خودشان هم کارگردان بودند، پس چطور به یک کارگردان میگویند نمایش خودتان را 15 روزه آماده کنید و بیاورید در تئاتر شهر اجرا کنید؟! وقتی یک مدیری که خودش استاد دانشگاه است چنین کاری را انجام میدهد دیگر از آن مدیر سالن خصوصی که چیز زیادی از تئاتر نمیداند چه انتظاری داریم؟
مهران رنجبر: پیش از اینکه مهران امامبخش و امین میری برای نقشهای "مارلون براندو" و پدر مارلون براندو به گروه ما بپیوندند، سارا رسولزاده و یلدا عباسی اصرار میکردند که ما نباید تیرماه اجرا برویم. میگفتند این نمایش تا وقتی تبدیل به آن چیزی که در ذهن تو و همه ماست، نشود نباید روی صحنه برود. در نهایت به این نتیجه رسیدیم که باید اواخر تیرماه و یا اوایل مردادماه اجرا برویم. من شعار نمیدهم ولی واقعاً برای من پروسه تمرینات از اجرا جذابتر بود. هر کدام از بازیگران میرفتند راجع به شخصیتی که میخواستند نقش او را بازی کنند مطلب جمعآوری میکردند. در واقعیت از "ماریای بیمار" فقط دو صفحه مطلب در کتاب "ترانههایی که مادرم به من آموخت" وجود دارد ولی یلدا عباسی میرفت راجع به او مطلب میآورد. پروسه تمرین ما بسیار عجیب و غریب بود. هیچکدام از ما بچه پولدار نیستیم. من دوست دارم از اکتیران بهعنوان سرمایهگذار تشکر کنم چون واقعاً از ما حمایت کرد و هیچ چیز غیرمنطقی از ما نخواست. اکتیران لحظه به لحظه در کنار ما بود و مدام نیامد به ما بگوید که چه شد؟ با این حال میخواهم بگویم آیا دستمزدی که بازیگر نمایش "مارلون براندو" دارد از من بهعنوان تهیهکننده و خانم کاشانی بهعنوان سرمایهگذار میگیرد دستمزد کافی است؟ آنها چهار ماه تمرین کردهاند و یک ماه اجرا رفتهاند و این دستمزدی که میگیرند خندهدار است. از طرفی یک بازیگر در فلان نمایش دارد برای یک هفته اجرا دستمزد صد میلیون تومان به بالا میگیرد و هیچ اتفاقی هم نمیافتد. این ماجرا بسیار دردآور است. من نمیخواهم غر بزنم چون از نمایش "مارلون براندو"، پروسه تمرین، اجرای نمایش و تماشاگر راضی هستم و اصلاً به فکر بیزینس هم نبودم. اینقدر پررو هستم که میدانم نمایش بعدیام چه زمانی اجرا میرود و میدانم که حداقل به سه ماه تمرین هم احتیاج دارم. واقعیت این است که بازیگر در نمایش من بسیار نجیب رفتار کرد. همه بازیگران میدانند که همین طوری نمیتوانند با دکتر رفیعی کار کنند و یا نمیتوانستند با فرهاد مهندسپور کار کنند. مهران امامبخش دارد از همان سیستم میآید. امین میری با زحمت فراوان از تئاتر شهرستان میآید. من در این گروه به لحاظ آرتیستیک بسیار راحت مانیفست خودم را گفتم و راحت حرفهایم را زدم.
مهران امامبخش: تمرین یک پروسه کشف و شهود است. در فیلمهایی که آقای فرهادی، آقای کاهانی، خانم آبیار و دیگران کارگردانی میکنند و عموماً بازیگران شاخصی دارند، پروسه پیش تولیدشان، یک پروسه تئاتری بوده است و دورخوانی میکنند و بین کارگردان و بازیگران گپهای مفصلی زده میشود.
در مورد طراحیهای نمایش صحبت کنید. چطور شد که به این ایدهها برای طراحی لباس یا طراحی موسیقی رسیدید؟
مهران رنجبر: سه چیز بسیار مهم بود که من حتماً باید در مورد آنها حرف بزنم. من از 18 سالگی موسیقی را کشف کردم و در نمایشهایم از آن استفاده میکنم. در نمایش "استیو جابز" یک نوازنده ویولن میزد و در نمایش "مارلون براندو" هم فرشاد دهنوی پیانو میزند. فرشاد دهنوی 25 سال سن دارد و در ساز ویولن و پیانو به شدت نابغه است. او در کل پروسه تمرین میآمد کنار ما مینشیند و کار میکرد. من در بخش طراحی لباس هم به شدت طراحی مقدی شامیریان را دوست دارم چون بسیار بافکر کار میکند و کلنجار میرود و به تمرینات سر میزند. من اجراهایی را دیدهام که طراح لباسشان اطلاع نداشته که چه نمایشی میخواهد اجرا شود و فقط برای آنها لباس دوخته و تحویل داده است و یا دیدهام که کارگردان به بازیگران گفته خودتان لباس بیاورید. ما فقط 15 میلیون تومان هزینه گروه لباسمان شد. در واقع ما داریم به تماشاگر احترام میگذاریم. آیا کار سختی است که ما بخواهیم با لباسهای خود سارا رسولزاده یک مرلین مونرو درست کنیم؟ واقعیت این است که تمام لباسهای این نمایش نقاشی کشیده شده است و بعد دوخته شده و طراحی شده و بر تن بازیگر رفته است. مسئله بعدی طراحی نور ما است که طراحی آن را رضا خضرایی برعهده داشت. رضا خودش نور را طراحی کرده است و همیشه آن بالا مینشیند و سکان نور را در اختیار میگیرد. در حال حاضر کدام طراح نور ما میرود آن بالا میایستد؟ من دوست داشتم از این سه عزیز یاد کنم چون زحمت زیادی کشیدند. یک نکته دیگر را هم بگویم که بسیار مهم است. ما در تئاتر یک عنوانی با نام مشاور رسانه و تبلیغات داریم که بسیار احمقانه دارد جلو میرود. محمدصادق زرجویان طراح تیزر و گرافیک نمایش "مارلون براندو" است و به شدت زحمت بسیار زیادی کشید. تیزرهای ما به هیچ وجه تیزرهای تجاری نبود و محمدصادق زرجویان و علی غیاثوند برای ما تیرزهای انیمیشن ساختند. ساختن چنین انیمیشنهایی سخت و گران است ولی ما سر یک عدد بسیار ناچیز با هم توافق کردیم. حالا یک نفر یک پستی را از طراح گرافیک میگیرد و تحویل یک پیج اینستاگرامی میدهد و نام خودش را مدیر تبلیغات در تئاتر مینامد. مشاور رسانهای در تئاتر یک جریانسازی دارد و در حال حاضر فریبرز دارایی دارد این کار را برای من انجام میدهد. من در نمایشم نمیگویم آقا و یا خانم فلانی فرداشب به تماشای نمایش ما مینشیند. ما چنین چیزی نداریم ولی سایر نمایشها چنین کاری را انجام میدهند. اگر چنین چیزی را بگوییم به خودمان توهین کردهایم. تماشاگر باید بیایید نویسندگی و کارگردانی من و بازی بازیگرانم را ببیند و نه به خاطر فلانی بیاید. مشاور رسانهای من نرفت مثلاً فلان مقام سیاسی را بردارد بیاورد و ما از آن استفاده سیاسی کنیم و دو روز سالنمان پُر شود. آرتیستها خودشان آمدند و از نمایش ما استقبال کردند ولی ما نیامدیم از عکس آنها را استفاده کنیم و بگوییم فلانی فرداشب میآید نمایش ما را میبیند و به خاطر او بیایید. دوستان به من میگویند مدیر رسانه تو بیزینس بلد نیست. مدیر رسانه من، مسئول فروش بلیت نیست. اینها اتفاقات وحشتناکی است که در تئاتر میافتد و تریبون دست یک سری افراد افتاده است. من دارم میگویم اتفاقی که بهعنوان مشاور رسانه دارد در کنار یک تئاتر میافتد یک اتفاق جریانساز است. مثلاً اگر نمایش شما براساس متد روانشناسی است باید یک جریانسازی در روانشناسی صورت بگیرد. نظریه در تئاتر از بین رفته است و کسی نمیآید بگوید که من طبق این نظریه داریم تئاتر کار میکنم، بلکه یک روز متن ایرانی کار میکنم و یک روز متن خارجی. برخی از کارگردانها هیچ مانیفستی ندارند و به همین خاطر مشاور رسانهای آنها هم قطعاً نمیتواند مانیفست داشته باشد. من دوست دارم اسم عرفان ناظر را ببرم. عرفان ناظر یک ورکشاپ با نام "اجرای نظریه در تئاتر" دارد که هیچکس این جریان را تحویل نمیگیرد چون اجرای نظریه در تئاتر از بین رفته است. من نمیگویم من نظریه دارم، بلکه میگویم دارم تلاش میکنم تا نظریه داشته باشم.