سرویس تئاتر هنرآنلاین: "مولن روژ" نام اثر جدیدی است از حسین پارسایی که این شبها در باغ کتاب به صحنه میرود. نمایشی کمدی که هیچ ارتباطی با کمدی موزیکال باز لورمن کارگردان فیلم "مولن روژ" ندارد.
نمایش "مولن روژ" درباره دو جوان بزهکار است که در رویای خوشبخت شدن زندگی را سپری میکنند، اما مدینه فاضله آنها زیرزمین نموری است در انتهای دوزخ! گویی آنها از لجنزاری که به آن مبتلا هستند راه گریزی ندارند. دو جوان مدفون شده در زیرزمین هرچه تلاش میکنند بیشتر فرو میروند و راه رهایی را گم کردهاند. به بهانه این اجرا با حسین پارسایی کارگردان نمایش به گفتوگو نشستهایم که در ادامه میخوانید:
آقای پارسایی، در آخرین گفتوگویی که با هم داشتیم شما گفتید قرار است یک تریلوژی داشته باشید و بعد از "الیور توئیست" و "بینوایان"، تریلوژیتان را با یک کار فاخر ایرانی به نام "هفتخان اسفندیار" تمام کنید، اما گویا فعلا تغییر عقیده دادهاید و به همین خاطر متن "مولن روژ" آرش عباسی را برای کار انتخاب کردید. چه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتید فعلا سهگانهتان را کنار بگذارید؟
موضوع شاهنامه با مشارکت بردیا کیارس رهبر ارکستر و پوریا خادم یک آهنگساز جوان و سرشار از ذوق و استعداد همچنان در دستور کار است. این پروسه به دلیل اینکه به یک موزیکال ایرانی منجر میشود، حتماً نیازمند پژوهش است. من پیش از "بینوایان" هم به "مولن روژ" به عنوان یک کمدی متفاوت با حضور محسن تنابنده و احمد مهرانفر فکر میکردم. از این رو نمایشنامه "مولن روژ" را دستمایهای برای تمرین و اتود قرار دادیم که آرش عباسی بازنویسی کرد و آماده اجرا شد.
اسم متن اولیه چه بود؟ یادم است سر "مولن روژ" خیلی بحث شد و خیلیها به اشتباه فکر میکردند نمایش شما یک کار موزیکال براساس فیلم "مولن روژ" است.
طراحی صحنه نمایش و چالشهایی که قصه به وجود میآورد عنوانی را نیاز داشت که بتواند قصه را به لوکیشن اجرا پیوند بزند. من پیش از این در سطح شهر خیلی مولن روژ میدیدم. آرایشگاه، تاکسی تلفنی، لوازمالتحریری، خشکشویی و... عدهای تصور میکردند مضمون، ارتباطی به کافه مولن روژ یا به عباراتی مشابه پیدا کند. "مولن روژ" یک نمایش مستقل و قصه دو انسان سرگشته و خلافکار است که در جامعه اکنون در گرداب اشتباهات خودشان دست به کارهای عجیب و غریب میزنند. جامعه امروز و آدمهایش بخشی از قصه است که همچون آینه در مقابل مخاطب به نمایش در میآید و به موقعیتهایی که در آن قرار میگیرد میخندد! به قدری در جامعه و مسئولیتهای اجتماعی نامهربان و کمگذشت شدهایم که همواره منافع فردی باعث شده است پا روی دیگران بگذاریم و از آنها عبور کنیم و دیگران را در گرداب خودشان غرق کنیم. من خیلی اصرار داشتم که نمایش به سمت یک تراژدی پنهان برود و مخاطب در ظاهر اثر با کمدی مواجه شود. معتقدم در پس هر کدام از خندهها یک علامت سوال وجود دارد که این همه سقوط اخلاقی از کجاست؟ و چرا سکوت کردیم. متأسفانه آنقدر در طول روز با این مسائل مواجه هستیم که تبدیل به عادت شده است و از آنها گذر میکنیم. هرگز مکث نمیکنیم و نمیپرسیم که مسئولیت اجتماعی ما چه حکم میکند و الان چه عکسالعملی داشته باشیم؟ این آسیبها جدی است. "مولن روژ" این مجال را در حین اجرا به تماشاگر میدهد که نسبت به آنچه که میبیند قضاوت کند و واکنش نشان دهد.
شما در کمدی قبلیتان نمایش "آرسنیک و تور کهنه" در سال 93 یک معضل دیگر اجتماعی را مطرح میکنید. درست است که نویسنده آن نمایش ایرانی نیست و کار ترجمه است ولی آنجا هم یک معضل اجتماعی مطرح میشود. شاید قضاوتی که در مقایسه این دو نمایش پیش میآید این است که در نمایش "آرسنیک و تور کهنه" حرف اجتماعی به کمدی میچربد، اما در "مولن روژ" یک مقدار نمک کمدی بیشتر شده است.
در "آرسنیک و تور کهنه" شخصیتها به این شفافیت مابهازای امروزی نداشتند. مربوط به منطقه بروکلین آمریکا بودند. آدمهایی که به آرسنیک تن میدهند یعنی تنهایی و بیکسی. یعنی من انگیزهای برای ادامه زندگی ندارم. کسانی که من بهعنوان فرزندان خودم به این جهان عرضه کردم و برای خودشان زندگی مستقل تشکیل دادهاند، امروز کجا هستند که من تنهاییام را با آنها تقسیم کنم؟ در نمایش "آرسنیک و تور کهنه" هم به خلوت آدمها میخندیدیم. در "مولن روژ" شما جزئیاتی را در رفتار این دو کاراکتر کمدی میبینید که برای شما قابل توجه است. اینها هیچ دروغ و پنهانکاری ندارند. همه ما در خلوت آدم دیگری هستیم اما من در "مولن روژ" خلوتی برای شخصیتهایم باقی نگذاشتم که شما بخواهید آنها را پنهان از چشم تماشاگر ببینید.
آیا این به معنای پردهدری نیست؟
شما اگر امروز بخواهید از آسیبها و مفاسد اجتماعی که پیامدهای منفی و ویرانگر فراوانی دارد و چهره یک شهر را عوض کرده است حرف بدی زدهاید؟ خیر، این موضاعات تلنگرهایی به خود و آدمهایی است که از کنار این زشتیها سراسیمه رد میشوند و گرسنگی و خلأهای عاطفی و اجتماعی آدمها برایشان اهمیتی ندارد. پس کی باید این حرفها زده شود. این هم یک پنهانکاری اجتماعی است. یک خودفریبی تلخ! امروز آگاهی دادن به جامعه و مخاطب وظیفه هنرمند است. ما در این خصوص باید با رعایت چارچوبها و البته ارزشهای اجتماعی صریح با هم صحبت کنیم. راجع به پدیده مواد روانگردان، مشروبات تقلبی، مفاسد اجتماعی و رفتارهای غیرمتعارف و... اینها فجایع انسانی است. وقتی ما با جامعهای مواجه هستیم با اختلاف طبقاتی شدید و سرشار از جرم و جنایت، چرا نباید این موضوعات هشدار دهنده در قالب یک نمایش طرح شود؟ نمیتوان این موضوعات را صرفا از منظر یک انسان آگاه و اخلاقمدار دید. بنابراین طبیعی است که "مولن روژ" باید با ادبیات خودش اجرا شود و اتمسفر اجرا همان واقعیتهای تلخ اجتماعی است، در واقع آسیبهای اجتماعی در قالب یک بیان طنز و شیرین مطرح میشود.
یک بخشی از نمایش شما مبتنی بر لوکیشنی است که انتخاب کردهاید. لوکیشن شما دو کارکرد دارد، یکی اینکه زیرزمین است و نشاندهنده طبقه اجتماعی این آدمهاست. ما هیچ موقع این دو شخصیت را روزی زمین نمیبینیم و همیشه پنهان هستند. و نکته دوم اینکه به هر حال لوکیشن شما یک آرایشگاه است، آرایشگاهی که باید زیبایی به وجود بیاورد اما متأسفانه مدام دارد به ما زشتی نشان میدهد.
دقیقاً. اگر چیزهایی که در جامعه محل بحث و بحران شده است، درست مدیریت نشود آنها پنهان و زیرزمینی میشوند. در این نقد اجتماعی، زیرزمین به مثابه پنهانکاری است. آدمها در آرایشگاه مولن روژ سرشار از رفتارهای غیرمتعارف هستند. مسائلی است که شما در ظاهر به آن میخندید ولی باید بابت آنها غصهدار باشیم. در حقیقت با این همه ناهنجاری که وجود دارد باید دلش بگیرد. این همه نامهربانی، خشم و نفرت از کجا آمده است؟ شما اگر سر چراغ قرمز سه ثانیه تعلل کنید، صدای بوق ماشینهای پشت سر عصبانیتان میکند. ما تحمل و آستانه صبرمان از بین رفته است. من دلم میخواست همه اینها بدون شعار گفته شود و تماشاگر به قضاوت بنشیند.
قنبر و غلام علاوهبر اینکه از فرودستان جامعه هستند، به معنای کلمه بدبختاند چون آدمهایی هستند که علیرغم اینکه در یک موقعیت برزخی قرار گرفتهاند انگار خودشان هم نمیخواهند رها شوند. این دو کاراکتر در بعضی از لحظات نمایش از آرایشگاه بیرون میروند و به پارک و جاهای دیگر میروند اما شاید مثل اصطلاح کبوتر جلد، دوباره به زیرزمین و بدبختیهای خودشان برمیگردند.
این همان خودفریبی است. دو کاراکتر "مولن روژ" خودفریب هستند و جهان تصنعی برای خودشان میسازند. آنها همه شهرت و افتخارشان این است که وقتی با کسی درگیر میشوند به او ناسزا میگویند. این دو کاراکتر پر از سلاح سرد هستند اما حتی جرئت استفاده از آنها را ندارند. قنبر و غلام رویاهایشان را از دست دادهاند و برای به دست آوردن رویاهای خود در منجلابی که برای خودشان ساختهاند دست و پا میزنند. خب وقتی آدمها خودشان را فریب میدهند باید چه کرد؟ اوج جنون قنبر و غلام این است که مکان زندگی خودشان را بهم میریزند و بعد چند صباحی میچرخند و میبینند هیچ سرپناهی ندارند و به همین خاطر برمیگردند و دوباره شروع به تمیز کردن آنجا میکنند. آنها دارند از منجلابی صحبت میکنند که با دست خودشان ساختهاند و این تکرار و این عادت برای آنها تبدیل به یک بازی شده است، یک بازی که زندگی آنها را به ورطه نابودی کشانده است. حرف نمایش این است که اگر تو در هر جایگاهی قرار گرفتهای، آن جایگاه را خودت با تفکر ناصحیح و با دستان ناتوان خودت ساختهای و حتی مجال ندادهای که تغییری در زندگیات بهوجود بیاید. تغییر لازمه رشد و تعالی است؛ تغییر به ما اجازه ریسک میدهد؛ تغییر در جهانبینی و اندیشه ما شکوفایی بهوجود میآورد؛ اما این آدمها حتی قادر به تغییر نیستند. غلام و قنبر همه زندگیشان را تقسیم بر دو کردهاند. شکست و ناکامی آنها تقسیم بر دو شده است. آنها حتی برای خرید مایحتاج خودشان باید یک محاسبه دمدستی ریاضی بکنند و آن را تقسیم بر دومی کنند. انسان کجا باید مستقل تصمیم بگیرد و روی پای خودش بایستد و برای خودش جهانی شایسته بسازد؟ "مولن روژ" میگوید برای انسان و انسان بودن و برای اینکه تو بتوانی از الگوهای اجتماعی خودت بهره بگیری، نخست باید از خودت شروع کنی تا بتوانی رستگار شوی. اما اینها را اغراقآمیز بیان نمیکند، بلکه اجازه میدهد تماشاگر در دست و پا زدن شخصیت و در کوران قصه و حوادث و هنگامی که دارد فرو میریزد و تلاش میکند تا زندگی جدیدی را برای خودش بسازد، بگوید من کجای این قصه هستم؟
شما در بعضی از لحظات به اهل رانت و سواستفاده آدمها اشاره میکنید. آنجایی که یک آدم متظاهر یک پرنده را به غلام داده و گفته به این طوطی اذان یاد بده تا من آن را به یک کشور آفریقایی ببرم.
وقتی تظاهر و ریا میآید، نتیجه میشود همین. کسی که از رانت استفاده میکند و پول مردم را از یک تعاون، کمپانی و یا بانک به یک کشور دیگر میبرد، شما فکر میکنید پایش را روی سر کی گذاشته است؟ طبقهای از آدمهای اجتماع که دو میلیون تومان زندگیشان را تغییر میدهد و چهار میلیون تومان آنها را دلخوش میکند. آنچه که شما در صحنه میبینید کسی را به طور مستقیم نشانه نمیگیرد، بلکه مثالی از تظاهر و ریا است. نمایش "مولن روژ" میتواند وجوه مختلفی داشته باشد و تظاهر همان چیزی است که باعث میشود باورهای یک انسان فرو بریزد. نمایش "مولن روژ" سرشار از این نکات است که مستقیماً به مسئولیتهای اجتماعی ما برمیگردد. من اصرار داشتم بگویم که نخستین مسئول در جامعه، فرد است و من اگر به مسئولیتهای اجتماعیام عمل نکنم جامعه را به انحطاط کشاندهام. کسی مسئول رستگاری ما نیست. بهشت و جهنم را خودمان میسازیم.
نمایش با صحنهای که غلام و قنبر به دزدی یک سگ رفتهاند شروع میشود و انگار دزدی از سگ نمادی از زندگی خودشان است که میگویند یک زندگی سگی دارند. این اصطلاحی است که به کار میرود. آیا این توهین نیست.
صحبت از اختلاف طبقاتی آدمها است.
جالب اینجاست که در انتهای نمایش حتی وضعیت بدتر است. در پایان نمایش، مولن روژ متعلق به یک شخصیتی به اسم برات است که به دلیل تخلفات آشکار زندانی میشود.
برات همان انسان اهل ریا و تظاهر است. سمبل انسانهایی است که از سادگی، صداقت و باور مردم سوءاستفاده میکنند.
شاید قنبر و غلام فکر میکنند با رفتن برات فضا برای آنها بازتر شود و این موضوع روی زندگی فلاکت بار آنها تأثیر میگذارد، اما با تماس تلفنی برادر بزرگ برات این سیکل تکرار میشود و حتی زندگی قنبر و غلام بدتر میشود و اینبار به سراغ گربههای خیابانی میرود. یعنی شاید اگر در زندگی سگی آنها ذرهای امیدواری وجود داشت، در زندگی گربهای دیگر هیچ امیدواری وجود ندارد.
وقتی شما در یک مرداب دست و پا میزنید بیشتر فرو میروید. "مولن روژ" میگوید چرا ما باید در مرداب قرار بگیریم؟ مردابی که رفتارهای ما به وجود آورده است. حرف جدی سقوط اخلاقی است. بنابراین این سیکل بسته در زندگی پر از کدروت، اشتباه و ناکامی غلام و قنبر به جامعه و خودشان برمیگردد. جبر اجتماعی آنها را در مسیری قرار داده که باید تاوانش را بپردازند. هر کدام از ما تاوان رفتارهایمان را خواهیم داد. این جهان نمایش است. شما در کنار غلام و قنبر، شخصیتهای غایب دیگری را میبینید که اینها در ذهن و تخیل شما ساخته میشوند و اتفاقاً یکی از نقاط مثبت این نمایشنامه این است که شما در ظاهر دو نفر روی صحنه میبینید اما در اصل یک اجتماع بزرگ را در "مولن روژ" میبینید، در یک لوکیشن ساده که متروکه است. این دو شخصیت میتوانستند خیلی شرافتمند بیایند این آرایشگاه زنانه را تبدیل به آرایشگاه مردانه کنند و یک شغل شریف داشته باشند اما حتی در این اندازه خلاقیت ندارند و از آنجا بهعنوان یک انبار متروکه استفاده میشود. اینجا مقصر کیست؟ انسانی که میتواند یک زندگی متعالی داشته باشد اما حاضر نیست تلاش کند و حاضر نیست یک قدم مثبت بردارد؟ یا جامعهایی تفاوت!
جالب است که هر دو (غلام و قنبر) از دو شهر با خاستگاه مذهبی هستند.
موضوع زادگاه آنها نیست. بلکه سو استفاده آدمها از باورهای مذهبی است. چرا شما باید از باورهای خودتان به خودفریبی برسید؟ کاراکتر قنبر حاضر نیست به سگ دست بزند و میگوید نجس است اما حاضر است کیف مردم را در حاشیه یک امامزاده بدزدد. شخصیت دیگر نمایش زندگیاش نابود شده و شکست خورده و زنش درخواست طلاق دارد و در تکاپوی گرفتن فرزندش به نام امید است. امید چیزی نیست که دستگردان شود و واسطه بخواهد، بلکه امید چیزی است که در دل ما جوانه میزند. امید چیزی است که جامعه به ما میدهد و از ما میگیرد. "مولن روژ" به ما میگوید اگر قرار است امیدی زاییده شود، از کجاست و مربوط به کیست تا شما آنها را جهانبینی شخصیت و پیشبرنده در قصه ببینید.
به نظر میرسد آن آرایشگاه و آن زیرزمین، اسفل السافلین است به دلیل اینکه قنبر و غلام در نهایت بیاخلاقی هستند.
این یک سقوط اخلاقی است که آدمها متوجه نیستند. آنها خودشان را در منجلابی قرار دادهاند که بوی تعفن برایشان لذتبخش است چون به این نوع از زندگی عادت کردهاند.
یکی از صحنههای خوب نمایش صحنهای است که دو کاراکتر به صورت پنهانی نوشیدنیهای دستساز تقلبی درست میکنند و مدام از رویاهای از دست رفته خودشان صحبت میکنند و در تخیل خودشان انگار به یک خوشبختی لحظهای رسیدهاند. جالب است در آزمایشی که از این نوشیدنیها میکنند انگار ضد ضربه شدهاند چون ما در صحنه بعدی میبینیم مصرف همینها باعث مرگ یک تعدادی آدم میشود. در واقع غلام و قنبر از بس در یک زندگی فلاکتبار غرق هستند انگار نامیرا شدهاند.
در واقع برای بیماریها و بیاخلاقیها واکسینه شدهاند. آدمهایی همچون قنبر و غلام اساساً تفکر سالمی ندارند و حاضر نیستند برای یک زندگی خوب و رشد و تعالی خودشان دست به ابتکاراتی بزنند که آنها را در یک فضای بهتر قرار بدهد و به خاطر سقوط اخلاقی دست به رفتارهایی میزنند که دیگران را به مخاطره میاندازد و به ورطه نابودی میکشاند. عجیب این است که این آدمها در اطراف ما هستند و با اینها معاشرت میکنیم. پژواک رفتارهای امروز هرکدام از ما در آینده یک تراژدی بزرگ میسازد.
اینکه وسیله نقلیه این آدمها موتور است چه دلیلی دارد؟
موتور برای آنها مرکبی است همچون خانه بدوشان. همچون آدمهایی که با فقر و تباهی خودشان مدام کوچ میکنند.
غلام و قنبر با تمام درآمدی که دارند انگار دچار بیماری جوع شدهاند چون بیماری جوع اینطوری است که انسان هر چه میخورد و مینوشد، گرسنگی و تشنگیاش بیشتر میشود. این دو آدم درست است که آدمهای بدبختی هستند اما حرص زیادی دارند و مدام دزدی میکنند و سیر نمیشوند.
من فکر میکنم آز و طمع در همه انسانها وجود دارد. همه به دنبال پول بیشتر و بیشتر هستند.
البته دو شخصیت غلام و قنبر از جنسی نیستند که بخواهند به آنجا برسند اما در بعضی از لحظات رویا دارند. مثلاً قنبر دوست دارد با خواهر غلام (فاطمه) ازدواج کند.
این دو کاراکتر عاری از مهر و عشق شدهاند و حتی قادر نیستند رویاپردازی کنند، فرو ریختهاند. قنبر حتی قدرت مواجهه با جنس مخالف را ندارد. غلام میتواند همسرش و فرزندش امید را خوشبخت کند، اما ناامید از زندگی غلام بیرون میرود. فاطمه هم یکی از کاراکترهای غایب است که بسیار پررنگ است، مثل برات، تیمسار و سایر شخصیتهای غایب نمایش که در تخیل تماشاگر مشخصات ظاهری دارند. شاید این نقطه قوت نمایش است که شما با دو پرسوناژ تعداد زیادی شخصیت خلق میکنید که تماشاگر با میل باطنی آنها را در ذهن خودش تصور میکند.
انگار کاراکترهای نمایش یک جور تقدیرگرا هم شدهاند. به دلیل اینکه وقتی در صحنه مستی دارند از اسم خودشان حرف میزنند، غلام میگوید اسم من غلام است و به همین خاطر است که سرنوشتم اینجوری شده است و شخصیت دیگر هم میگوید اسم من قنبر است و اصلاً از اسمم مشخص است که باید در تمام زندگی غم روی دوشم باشد و از اینور به آنور بروم.
این باور در جامعه وجود دارد که انتخاب عنوان و اسم برای آدمها بخشی از سرنوشت آنها است. این مسئله به آموزههای تربیتی و اعتقادی آدمها برمیگردد. تقدیرگرایی هم بخشی از شخصیتپردازی غلام و قنبر است، اما بیشتر خودفریبی است. برای اینکه به این نوع زندگی رضایت بدهند اینطور استدلال میکنند ولی شما در اصل اگر بخواهید دقت کنید، هر دو کاراکتر وابسته به هم و به یک اندازه مقصر هستند. هیچکدام در رشد دیگری موثر نیستند و هر دو در نزول و سقوط یکدیگر شریک هستند. وقتی در مقابل همدیگر قرار میگیرند و با هم جدال میکنند در دقایق کوتاهی به این نتیجه میرسند که باید بدبختی و فلاکتشان را هم تقسیم کنند.
در انتهای نمایش اینطور به ذهن متبادر میشود که انگار راهی برای نجات هر دو کاراکتر وجود ندارد. درست است؟
برداشت مخاطبان متفاوت است. من نمیخواستم به این تراژدی در ظاهر کمدی چندان سیاه نگاه کنم. آنها فرصت دارند تا با گریز از این معرکه بتواند خودشان را رها کنند، اما ارادهای وجود ندارد. این آدمها قدرت ریسکپذیریشان را هم از دست دادهاند و از اینکه بتوانند برای خودشان زندگی پاک و منزه بسازند ناتوان شدهاند.
چیزی که ما الان داریم بهعنوان نمایش "مولن روژ" روی صحنه میبینیم چقدر نزدیک به متن اولیه است و از آنجاییکه محسن تنابنده خودش هم نمایشنامه و فیلمنامه مینویسند چقدر به بارور شدن نمایشنامه کمک کرد و شما چقدر دست بازیگران را باز گذاشتهاید؟ و محسن تنابنده و احمد مهرانفر چگونه انتخاب شدند؟
من و آرش مدتها بود که برای محسن و احمد تدارک یک اجرا را دیده بودیم تا بتوانیم به صورت گروهی با هم کار کنیم و بالاخره نمایشنامه "مولن روژ" این مجال را به ما داد. زمانی که آقای عباسی گفت پیشنهاد من برای بازیگران آقای مهرانفر و آقای تنابنده هستند، گفتم بازیگران این نمایشنامهای که من خواندم به جز این دو نفر کسانی دیگری نمیتوانند باشند. هر کدام از آنها در ارتباط با طرح اصلی قصه و به ویژه تکامل شخصیت خودشان ایدههای درخشانی داشتند که در طول 3 ماه تمرینات مستمر اتود میشد و مدنظر قرار میگرفت.
با توجه به اتفاقاتی که در تئاتر میافتد کمی عجیب است که دو بازیگر تلویزیون میآیند سه ماه از وقت خودشان را برای تمرین تئاتر میگذارند. درست است که احمد مهرانفر و محسن تنابنده هر دو سابقه تئاتری دارند ولی به هر حال چند سالی است که این دو بازیگر خواسته یا ناخواسته به سمت سینما و تلویزیون رفتهاند و ممکن است کمی عادتهای تئاتری از سر آنها افتاده باشد. اما اینکه آنها مثل بازیگران حرفهای تئاتر آمدهاند سه ماه تمرین کردهاند اتفاق بسیار خوبی است. چطور شد که آنها پذیرفتند سه ماه تمرین کنند؟
من احساس میکنم آنها اینبار دلتنگیشان را به تئاتر آوردند و کاملا خواست خود بچهها بود. به این نتیجه رسیده بودیم که یک کار متفاوت انجام شود.
ما روی صحنه چقدر از بازیگران بداهه میبینیم؟
چندان زیاد نیست. همه چیز در چارچوب متن است.
آقای پارسایی، در نمایشهای قبلی شما و بهخصوص نمایش "بینوایان" مدام راجع به تئاتر لاکچری حرف میزدند و حتی کار به جایی رسید که برخی از مسئولین دولت در توییتهای خودشان از لفظ تئاتر لاکچری استفاده کردند که به اعتقاد من بهعنوان یک خبرنگار به شدت اصطلاح غلطی است.
به نظر من با نمایشهای "الیور توئیست" و "بینوایان" عناوینی را ابداع کردند که بعدها بلای جان تئاتر خواهد شد.
جالب است که برای نمایش "مولن روژ" این اصطلاح را به کار نمیبرند. البته در نقدهای ادبی گفتند که کارگردان نمایشهای لاکچری سراغ یک نمایش لاکچری دیگر رفته است ولی پس از مصاحبهای که شما انجام دادید من کمتر دیدم کسی از این اصطلاح استفاده کند. من حس میکنم اگر حسین پارسایی هر کاری انجام بدهد یک سری حرفها را به همراه میآورد. گمان میکنم اگر آن سهگانه مذهبیتان را هم اجرا کنید باز یک سریها حرفها پشت آن خواهد بود...
حتما استدلال من را پذیرفتند و من از این بابت از آنها ممنون هستم. آرزو میکنم نقدها از سر احساس نباشد بلکه انصاف باشد.
شما در نمایش "بینوایان" یک سالن با نام هتل اسپیناس پالاس را به ظرفیتهای تئاتریمان اضافه کردید. حالا نمیدانم که چقدر اجراها در آن سالن ادامه پیدا میکند. در حال حاضر هم به سراغ پردیس سینمایی باغ کتاب رفتهاید. چطور شد که این سالن را انتخاب کردید و آنها چطور پذیرفتند که در یک سالن سینمایی تئاتر اجرا شود؟ و آیا ترس نداشت که این حجم از دکور را به آنجا ببرید؟
من بجز نمایشهایی که مجبور باشم در تالار وحدت اجرا کنم، سعی میکنم محیطهای جدید را معرفی کنم و اگر بتوانم این کار را انجام بدهم برای خودم یک توفیق است. تلاش میکنم چراغ یک مکان تازهای را روشن کنیم. در ارتباط با دکور هم مشکلی نبود و ریسک کردیم. آدم وقتی میخواهد کاری انجام دهد باید پای ریسک آن بایستد. من میگویم دوستان عزیزی که منتقد اینگونه نمایشی و این شکل از کارگردانی من هستند اگر به اندازه من ریسکپذیر باشند، در آن صورت آنها هم به موفقیت خواهند رسید.
قبول دارید که تبلیغات محیطی نمایش "مولن روژ" نسبت به نمایشهای قبلی شما کمتر بود؟
احساس کردیم که در حال حاضر نیازی به تبلیغات گسترده محیطی نداریم و تبلیغ در شبکههای مجازی کافی است.
در این نمایش سرمایهگذار ندارید؟
خیر، از صفر تا صد این اثر متعلق به گروه تهیه و تولید است. خود بازیگران هم در این پروژه سهم داشتند.
ما با حجم دکوری که در نمایش "مولن روژ" میبینیم احساس میکنیم شاید کمی میتوانست در میزانسنها تأثیر بگذارد و جلوی بازی بازیگران را بگیرد. حتی به لحاظ نورپردازی هم میتوانست این کار را انجام بدهد. به هر حال آنجا یک سالن سینما است. آنها زیر آن همه هجمه کوچکتر و کوچکتر شدهاند. انگار حقیرتر و حقیرتر شدهاند.
همه چیز متناسب با طراحی صحنه و ویژگی آن چیدمان شده است. اگر دقت کنید میزانسنها متناسب با طرح موضوع عوض میشود. در هر رفت و آمد این دو کاراکتر فرو میریزند. ابتدا با غرور و فخر از دزدیشان صحبت میکنند ولی میبینیم این آدمها زمینگیر شدهاند. آنها در چاه عمیقی که برای خودشان کندهاند فرو میروند و گاه طغیان میکنند و به بالای پلهها میرسانند اما فراری در کار نیست. بارها و بارها از چاهی صحبت میکنند که بوی تعفن میدهد اما تغییری در کار نیست.
شما میخواهید یک سهگانه عاشورایی که تمی دینی مذهبی دارد را روی صحنه ببرید و طبیعتاً سرمایهگذاری در کاری که مربوط به عاشورا است میتواند کار ارزشمندی باشد. آیا در این زمینه حمایتی از شما صورت گرفته است؟ چرا نهادهای دولتی که موکلف به سرمایهگذاری در این بخشها هستند حاضر نمیشوند متولی این حوزه شوند؟
متأسفانه خیر. به هیچ وجه نهادهای متولی حاضر نیستند در این زمینه هزینه کنند. معمولاً میگویند بودجه و اعتبار نداریم. به نظرم این سوال را باید از ارکان ارشد فرهنگی کشور پرسید که اعتباراتی که برای موضوعاتی از این دست میدهند در کجا هزینه میشود؟ امیدوارم اگر برای ما شدنی نیست، حداقل برای دیگران باشد.