سرویس تئاتر هنرآنلاین: متفاوت بودن آغاز مورد توجه قرار گرفتن است. متفاوت بودن رنگ پوست، شکل صورت یا بدن و پس از آن اندیشه و کلام. تفاوتی که میتواند شادی بیافریند یا یک عمر سختی بر صاحبش تحمیل کند. چقدر زمان میبرد تا بشر بتواند هر موجودی که پیرامونش را به واسطه حواس خود درک میکند و میتواند رنج را تجربه کند، دوست بدارد؟ فارغ از نژاد، جنس، سلامت و معلولیت و جنون؟ چند سال باید بگذرد تا مرزهای خودساخته ما کمیجابهجا شوند تا جهان جای بهتری برای زیستن باشد؟ همین مرزهایی که انسانها به واسطه آن سالیان دراز معلولان و دیوانگان را شکنجه کردند، مرزهایی که جنگها را شعلهور میکنند. چقدر آدم به خاطر این مرزها مردهاند؟ چقدر مردان در این جنگها به زنان آن دیگریها تجاوز کردهاند؟ چقدر جهان به خاطر نسلکشی ارمنیها، کشتار یهودیان، به بردگی گرفتن آفریقاییها و بسیاری دیگر چیزها سرافکنده است؟ تا آنجا که دولتها بسیاری این فجایع را انکار میکنند. شرم به حدی رسیده است که عنصر ناشایست دورغ و کتمان وسیلهای میشود برای پاک کردن یک جنایت. یک جایی باید این جنایتها تمام شود؛ اگرچه پلیدیهای دیگری در راهند. اما اگر این تکاندنهای گاهبهگاه نباشد، بشر نخواهد توانست حیاتش را ادامه دهد.
میدانیم نظام اجتماعی به واسطه همین دیگری کردنها دوام آورده است، همین ارزشگذاریها و مرزها. همانطور که نخستین مرزی که انسان تجربه میکند پوست بدن اوست و هر چه که از این مرز خارج یا به آن داخل شود با وحشت و تابو همراه میشود. مثل وارد شدن چاقو به بدن، خارج شدن خون و ادرار، آب بینی و .... این مرزبندی برای محافظت از ما گسترش پیدا کرده و در بخشهای مختلف زندگی ما نهادینه شده است. اما بعضی از این مرزها نه به دلیل منطقی، بلکه ناخوداگاه و برآمده از ساختار مغزی ما هستند و یا با تغییر سبک زندگی ما فاقد معنا شدهاند؛ در حالی که ما هم چنان بدانها پایبندیم. بله، ارزشها واجباند؛ اما زمان که میگذرد نیازمندیهای ما تغییر میکنند و ارزشهامان هماهنگ با آنها باید تغییر کنند. روزگار درازی ما، انسانها، گرسنه و عاصی از سرما و گرما در جنگلها میدویدیم تا حیوانی را شکار کنیم یا خود شکار حیوانی نشویم. بیماری و بلایای طبیعی زندگیمان را میگرفت. طول عمرمان کوتاه بود و نیازمند تولیدمثل بیشتر و بیشتر بودیم؛ و از آنجا که اجتماع انسانی به واسطه کارکردها و ضرورتهایش ارزشگذاری میکند، آنکه در چنین نظامی کارایی نداشت، بیارزش و سزاوار توهین و محرومیت بود. همچنین، بدن ورزیده و قدرت بدنی که کمک به شکار میکرد ارزشمند بود؛ زیرا بقا را تضمین میکرد و تولیدمثل اهمیت ویژهای داشت؛ زیرا انسان را از انقراض نجات میداد. برای همین بود که نیم تنههایی زنانه با شکمهای برآمده و سینههای درشت ستایش میشد. باور بر این بود که خدا به بدن زنان حلول و آنها را باردار میکند. پس زنان، مقدس و سزاوار ستایش بودند. بعدها با یافتههای جدید مادر تباری به پدرسالاری تغییر شکل داد. اما اهمیت زایش تغییری نکرد. پس هر کس که ناتوان از آن بود تا سهم خود را برای تولید نسلهای آینده و بقا ایفا کند، طرد شد. زمان گذشت؛ ولی ارزش باروری در ناخوداگاه جمعی ما باقی ماند. امروز هم هر گروه جنسی و هر شکل رابطهای که به تولید مثل نینجامد، تابوست. کسی فکر نمیکند با این همه بحران افزایش جمعیت در جهان، فقر، کمبود غذا و ... بد نیست نگاهی دیگر به ارزشهایمان کنیم. همانطور که بعضی ارزشها تغییر کردهاند؛ مانند آنکه در جامعه بدوی روابط جنسی افسار گسیخته و خیانت به خاطر کمک به بقا ضد ارزش محسوب نمیشد؛ اما هر دو عمل در بیشتر جوامع امروزی ناشایست است. امروز ما بقا یافتهایم؛ نیاز به کمیانسانیت داریم.
ای کاش چیزی ما را در زمان به جلو میبرد؛ بیآن که پیر شویم و میتوانستیم در آن جهان بهتر زندگی کنیم. فکر میکنم، هنر یکی از راهکارهای بشر است که بینیاز به ابزار پیچیده در بسیاری موارد میتواند زمان را جلو براند و خشونت را در جهان متعادل کند.
"آبی مایل به صورتی" برای من و بسیاری دیگر وسیلهای برای حرکت در زمان بود؛ صندلیای در یک قطار که در زمانی دیگر حرکت میکرد، در جهانی دیگر. "انگار این دو ساعت یک زندگی دیگر بود... پس از نمایش انگار به آدم دیگری تبدیل شدم و یا دنیا شکل دیگری شده است." بارها این جملهها را از مخاطبان آن شنیدم. گرچه برای من، پژوهشگر "آبی مایل به صورتی" هم جهان جور دیگری شده است. نه پس از گذشت دو ساعت، بدون احتساب حواس پرتیهایم، "آبی مایل به صورتی" برای من کمیبیشتر طول کشیده است: مطالعات کتابخانهای، دیدن فیلمهای مرتبط و مصاحبهها که سختترین و دردناکترین قسمت کار بودند و در نهایت دو ساعت نمایشی که خانم بیان عصاره به غایت شیرین شده همه گشتو گذارهایمان را در آن ریخته بود؛ زیرا هیچکس نمیتواند تصور کند مواجهه با میترای حقیقی چه مقدار تلختر و تکاندهندهتر از میترای "آبی مایل به صورتی" بود یا مادربزرگ حقیقی یک ترنس زن به مرد در آسانسور بیمارستان از زبان کارکنان اتاق عمل چه حرفهایی درباره بدن مثله شده نوهاش شنیده بود؛ همانجا که در نمایش بابا دایی میگوید: "شما عملش کردین یا تماشاش کردین" و تماشاچی میخندد. اما همین حقیقت کادوپیچ شده صیقل خورده دو ساعت فشرده مواجه با رنج را برای تماشاگر رقم زد. گاه صدای هق هق مخاطبان آن چنان در سالن اوج میگرفت که با خود فکر میکردیم ای کاش کمیبیشتر سکوت کرده بودیم؛ ای کاش راوی این همه رنج نبودیم. رنج مرزهایی که انسانها را به خودی و دیگری تبدیل میکند؛ مرزهایی که آغاز خشونتاند.
اما تمام گروههایی که در روزهای پژوهش ملاقاتشان کرده بودیم، دیدگاهها و خواستههایی داشتند که وظیفه بیانشان را داشتیم هر چند این افکار گاه متناقض بودند و رسیدن به الگوی نمایش مناسب با آن برای کارگردان بسیار زمان برد. پس تا آنجا که توان و اجازه داشتیم به مسایلشان پرداختیم و رویکردهای متفاوت را که برآمده از شخصیتهای گوناگون انسانیست؛ بیان کردیم و تلاش کردیم بیان کنیم تفاوت در حیات طبیعیست و به جهان زیبایی میبخشد؛ هر چند گاهی بلایایش مانند سیل، زلزله، بیماریهای واگیردار و ... گریبانگیر انسان میشود؛ اما تلخی حقیقی شرایطیست که انسان با دیدگاهاش علیه انسان به وجود میآورد.
"آبی مایل به صورتی" با همه کاستیهایی که همراه هر کاریست که خالقش جرئت خلق آن را دارد، آگاهانه به مفهوم مرزها میپردازد. آنجا که به جا هستند مثل وقتی کارگر جنسیای که خود را روزنامهنگار معرفی میکند، نمیخواهد لباسش را دیگری بپوشد و گوشزد میکند که چطور هر روز و هر شب حوزه شخصیش به واسطه حوزه کاریش فرو میریزد و آنجا بد است که تنها هویت جنسی مستقیم و سر راست را میپذیرد و شایسته حقوق انسانی میداند؛ زیرا در ناخودآگاه خود از شکستن مرز میان زن و مرد میترسد، بیآن که به دلیل آن اندیشیده باشد.
حقیقت اینست؛ تراژدی وقتی اتفاق نمیافتد که کودکی سوری متولد میشود؛ یا کودکی سیاهپوست و یا وقتی کودکی با هویت جنسی میان طیف گسترده زن و مرد. تراژدی باورهای اجتماعیست که این کودکان در آن متولد میشوند و اینجاست که انسانی که با حقیقت برابری آشناست؛ اشک میریزد. او میداند بسیاری از گروههای انسانی لذت عدالت را نخواهند چشید؛ زیرا جامعه انسانی به آن میزان آگاهی دست نیافته است تا انسان را بیدریغ دوست بدارد. ارزشگذاریها و مرزهایی که مقابل اخلاقیات میایستند، مانع پذیرفتن میترا به عنوان فرزند و خواهر شدهاند. میتراهای دیگری به دنیا خواهند آمد و مورد تجاوز قرار خواهند گرفت، شهرزادهای دیگری به قتل خواهند رسید و بسیاری رویدادهای اسفناک دیگر رخ خواهند داد. چه کسی میتواند ادعا کند که مورد تجاوز قرار گرفتن، به قتل رسیدن، حبس و شکنجه شدن، فرزند مادر یا پدر خود نبودن و تولد با داغ اجتماعی (انگ اجتماعی) دردناک نیست؟ چه کسی میتواند در برابر خشونت افسارگسیخته انسان علیه انسان نگرید؟ "آبی مایل به صورتی" تلخ است؛ چون نمایشگر چهره درنده انسان است. آینهای از ما در برابر ما. گاه خشونت رفته بر ما و گاه خشونت ما بر هم نوعانمان را بازتاب میدهد و به ما یادآوری میکند تا چه اندازه انسان میتواند رهاییبخش و مقدس باشد و تا چه میزان میتواند شرور و مرگ آفرین. شاید تماشاگران "آبی مایل به صورتی" بر ذبح بیپایان انسانیت مویه میکنند؛ بر فرورفتن مکرر دشنه بر بدن معصوم شهرزاد و برقاتلی که در آن لحظات از کارخانه اجتماع متولد میشود، پسری که میتوانست دوست بدارد… شاید ما به حال خود و برای جامعهای که ساختهایم اشک میریزیم.
"آبی مایل به صورتی" فریاد دیگران است؛ آنها که با هویت جنسی مورد انتظار جامعه به دنیا نمیآیند؛ مستند و حقیقی اما لطیفتر و آراستهتر از آن چه خود در واقعیت تجربه کرده است؛ آن را بشنویم.