سرویس تئاتر هنرآنلاین: اقتباس از متون ادبی مانند داستان کوتاه، رمان و حتی شعر، فیلمنامه و نمایشنامه‌های دیگران امری بایسته و لازم برای تحقق بسیاری از نیازها و ضرورت‌های جاری در صحنه هست. در ایران، ما نیز بنابر نداشتن تاریخچه بنیادین در زمینه ادبیات نمایشی، همچنان برای یافتن ساختارها و سوژه‌های ناب‌تر ضرورت دارد که در کنار تالیف و ترجمه نمایشنامه، نویسندگان از متون دیگران نیز اقتباس کنند و این اقتباس کردن در عین حال زمینه انطباق این آثار با روزگار معاصر و نیز بهره‌مندی‌های نمایشی را برای جریان پویای تئاتر و صحنه فراهم می‌کند که به نوبه خود، امری منطقی و باورمند است. شوربختانه هنوز این مهم نیز با نمونه‌های برجسته و چشمگیر کمتر مواجه می‌شود؛ برای اینکه متون بسیاری از انواع ادبی موجود هست که با یک نگره امروزی و ساختاری قابل انطباق با وضعیت نمایشی، قابلیت بسیاری برای یک درام در خور تامل دارد؛ اما انگار درک متون ادبی و فراتر از آن توان نوشتن نمایشنامه اقتباسی هنوز هم برای بسیاری ناممکن است و به ندرت نویسندگانی پیدا می‌شوند که خیلی راحت این مهم را عملی می‌سازند.

در سال گذشته نیز چند نمایشنامه اقتباسی برگرفته از سریال، رمان، نمایشنامه و غیره، به درستی توانستند وضعیت قابل تاملی را مقابل دیدگان مخاطبانش در صحنه قرار دهند. رضا ثروتی با یک سریال از اینگمار برگمن سوئدی، مهدی شاه‌پیری با بهره‌مندی از نمایشنامه مده‌آی اوریپید، سیاوش بهادری‌راد با استفاده از ابلوموف اثر نویسنده روس، ایوان الکساندروویچ گنچاروف؛ این قصه را آهسته بخوان نوشته مهدی نصیری بر اساس داستان کوتاه ابوتراب خسروی و فرآیند به نویسندگی امیر ابراهیم‌زاده و علی کرسی زر بر اساس رمان‌های کافکا، نمونه‌های قابل اعتنایی هستند که هم خود متون و هم اجراهای‌شان توانسته‌اند نظر بسیاری از مخاطبان تئاتر را جلب کنند.

 

تن شوری

رضا ثروتی نویسنده "تن شوری" (بر اساس سریال تلویزیونی صحنه‌هایی از یک زناشویی اثر اینگمار برگمان) است؛ او متنوع کار کرده و این بار نیز توانسته به یک وضعیت درونی و بیرونی بپردازد که در آن کلمه و ادبیات نمایشی اصل و اساس کار است، اما او یک اقتباس‌گر هست و سریال اینگمار برگمن را بستر نمایشنامه‌اش قرار داده و توانسته چکیده آن را در دو ساعت برای مخاطبانش روایت کند.

به هر 280 دقیقه سریال تلویزیونی به نیمه رسیده و از آن همه آدم دو نفر برای این اجرا در نظر گرفته شده و حتی نفر سوم را همین بازیگر زن که نقش اصلی را عهده‌دار است، بازی می‌کند. بنابراین ضمن وابستگی به متن و تصویر، تغییر و تبدیلاتی هم برای تئاتر شدنش در نظر گرفته شده و اینها کمک کرده که نادانستگی‌ها، غفلت‌ها و بی‌شعوری‌های دو آدم به ظاهر تحصیل‌کرده را برای سرانجام نیافتن یک رابطه عاطفی درک کنیم. در سریال، پایان بسته است؛ چون آنها پس از طلاق دوباره ازدواج کرده و هنوز هم ناموفق‌اند اما در تئاتر ثروتی پایان باز است تا با طرح پرسش، ذهن و روان مخاطبانش را به کار گیرد که تحت تاثیرات به وقوع پیوسته و انطباق داستان با زندگی، خود را بجویند.

داستان از یک مصاحبه با یک مجله خانوادگی آغاز می‌شود که هر دو رو به خبرنگار از جملات عاطفی و عاشقانه و صمیمی درباره رابطه خود می‌گویند. یعنی مرد تظاهر می‌کند و زن دچار توهم و خیال دوست داشتن و عاشقی است؛ اما با رفتن آن خبرنگار، این دو دور از هم در یک تخت می­‌خوابند؛ یعنی دیگر بین‌­شان پیوندی نیست و این دو از هم دور افتاده‌اند و بسیار نسبت به هم سرد شده‌اند... حالا بعد از چاپ مجله هم این دو، زن خوشحال از چاپ آن یاوه‌ها و اراجیف و مرد آگاه از آنها و دل آزار از کرده خود که دقیقا به انکار یک رابطه نزدیک شده است و باز هم تقاضایی برای پیوند و زناشویی که پاسخ زن بسیار دلسردکننده است و مرد که می‌رود در گام بعدی این رابطه را به برزخی بکشاند. مرد افشا می‌کند خانواده‌اش را ترک می‌کند اما بعدها می‌آید که بازهم در کنار آن زندگی این رابطه را پیش ببرند؛ اما دیگر زن دل کنده و به یک روان پزشک دلبستگی نشان می‌دهد؛ هر چند این رابطه هم سر نمی‌گیرد... اما زن تقاضای جدایی می‌کند و اینکه با دخترانش خوشبخت‌تر است تا اینکه بخواهد تن به آن رابطه کذایی بدهد که مردش با یکی دیگر هم باشد.

اما طلاق دادن که مثل آب خوردن نیست، دستکم برای آنهایی که خوب شروع کرده‌اند. به خصوص این زن و مرد از طبقه متوسط که هر دو پیش از این هم یک رابطه دیگر را پشت سر گذاشته‌اند. زن از مرد اولش جدا شده و مرد هم با یک دختر موزیسین در یک گروه موسیقی آشنا و دوست بوده که رابطه‌‌شان در نهایت سرانجامی نداشته است. بنابراین اینها در روزها دل کندن از دیگری، خودشان را برای استقرار یک خانواده مناسب دیده‌اند و این دلدادگی تا تولد دو فرزند سمت و سو گرفته است، اما حالا اوضاع نابسامان است.

این دو برای انجام مراحل قانونی جدایی باید که اموال‌شان را به طور مساوی طبق قوانین حاکم بر سوئد و اروپا جدا کنند و باید که نامه و فهرست اموال و مانند اینها را امضا کنند و به توافقاتی پیش از جاری شدن حکم جدایی برسند... مرد زن را به دفترش می‌کشاند و از او می‌خواهد که بی‌خیال جدایی شود و همچنان به زندگی‌شان ادامه دهند اما ترجیح زن همانا فقط جدایی است و این مرد را از کوره در می‌آورد و آن دو می‌خواهند کتک کاری کنند و چنین هم می‌شود. مرد زن را لت و پار می‌کند... زن می‌افتد و دیگر جان و نفسی ندارد و انگار که مُرده باشد! مرد هول می‌کند و بسیار می‌هراسد و زن دوباره جان می‌گیرد و حالا مرد را وامی‌دارد که با کلید در قفل شده را بگشاید و دیگر فقط رهایی‌اش اهمیت می‌یابد... و همان مثل ایرانی حاکم بر رابطه‌‌شان می‌شود: مهر حلال و جان آزاد! او بی‌آنکه برایش تقسیم اموال اهمیت داشته باشد، این بار دیگر از این مرد و همه سال‌هایی که در کنار هم به بطالت گذشته است، می‌گریزد!!

شفیره

نمایش "شفیره" نوشته مهدی شاه‌پیری، برداشتی آزاد از نمایش‌نامه تراژیک "مده‌آ" اثر اوریپید است چون که این تراژدی بسیار دگرگون شده و از آن داستانی بیرون می‌آید که برگرفته از افسانه‌های شرقی است و حالت هزار و یک شبی به خود می‌گیرد. چنانچه در بازنویسی و اقتباس از "مده‌آ" شکل اسطوره‌ای یونانی‌اش تغییر کرده و به جایش از فضای افسانه‌ای سحر و جادو استفاده شده‌ است. در این تغییر ماهوی شکل تراژیک نیز به شکل روایی تبدیل شده است و روابط شخصیت‌ها و رویدادها نیز بر اساس شنیده‌ها (نریشن) دیده می‌شود بی‌آنکه آدم‌ها مستقیما در دل موقعیت دچار رویداد شوند؛ این همان عمده تغییر ماهوی اثر است که تبدیل به نمایشی شرقی شده است با آنکه تلفیق‌ها در آن بستر مدرن‌سازی روایت شرقی را نیز دامن خواهد زد. در نمایش "شفیره" جغرافیا نیز تغییر می‌کند و دیگر یونان باستانی در آن وجود ندارد و همه چیز با همان پارچه زرین (زربفت) رنگ و لعاب می‌گیرد. اما همه چیز در شرق می‌گذرد و این روایت را جادویی‌تر می‌کند و بر جنبه‌های تصویری اثر می‌افزاید.

"شفیره" درباره پادشاهی بدون فرزند است. او یک شب آوای زنبوری را می‌شنود که در گوشش وزوز می‌کند. در واقع زنبور در آن خواب، راز فرزنددار شدنش را واگویه می‌کند. پس از چند ماه ملکه فرزندان دو قلو به دنیا می‌آورد. دختری سرخ مو و پسری مرده. پادشاه از این که پسر مرده است غصه‌دار می‌شود. دوباره آوای زنبور در گوشش نجوا می‌شود تنها در صورتی که گلوی دختر بریده شود پسر زنده به دنیا می‌آید. پادشاه گلوی دختر را می‌برد و از خون دختر گلی می‌روید سرخ رنگ. سال‌ها می‌گذرد تا یک روز مرد دریانورد و شاهزاده‌ای به همان ساحل قدم می‌گذارد و گل را می‌بیند. آن دو دلبسته هم می‌شوند و دختر از دل گل، پا به دنیا می‌گذارد و حالا دلش می‌خواهد از پدر و برادرش انتقام بگیرد و از شاهزاده کمک می‌خواهد... او هم به شرط یافتن و گرفتن پارچه زرین چنین کمکی را دریغ نمی‌کند. آنها از این کشور می‌روند و بچه‌دار می‌شوند و دختر موی سرخ تمام درها و پنجره‌ها را رو به آفتاب می‌بندد و قصر را به قصر تاریکی معروف می‌کند... تا پادشاهی از شرق دور فرستادگانی را برای گرفتن پارچه زرین می‌فرستد وگرنه احتمال جنگ و ویرانی است... شاهزاده در میان این فرستادگان دختری زیباروی را می‌بیند و دلبسته‌اش می شود و با هم ازدواج می‌کنند. این زن تمام پنجره‌ها را رو به آفتاب باز می‌کند، و زن موی سرخ به زیرزمین قصر می‌رود و با فرزندش دلخوش است... شاهزاده از زن جدید فرزنددار نمی‌شود و می‌رود که پارچه زرین را از دختر موی سرخ بگیرد و او هم بلافاصه آنرا می‌دهد... زن تازه را زنبورهای بسیار بیرون آمده از پارچه نیش می‌زنند و می‌کشندش... زن موی سرخ دوباره گل سرخ شده و شاهزاده که برای گرفتن پسرش می‌آید می‌بیند گل پرپر شده در گهواره و...

این نمایش روال غیر عادی را نسبت به مده‌آ در پیش می‌گیرد و بر پیچیدگی‌های روان آدمی بنابر پذیرش خطاها تاکید می‌ورزد؛ هر چند اوریپید هم مبنای کارش روان‌شناسی آدمی است؛ اما در اینجا ناخودآگاه جمعی بر ناخوآگاه فردی ارجح است و ما را به مرزهای ناشناختگی بشر می‌برد؛ چگونه است خون ریختن‌ها و انتقام‌جویی‌ها که می‌تواند نسل به نسل دامن‌گیر اعضای یک خانواده باشد.

ابلوموف

سیاوش بهادری‌راد ابلوموف را سال 97 بر اساس یک رمان به همین نام اقتباس کرد. این نمایشنامه‌­نویس و کارگردان پیش از این هم، از یک بند شعر سهراب سپهری اقتباس کرد و نمایشنامه "آنسفالیت" را نوشت. همچنین بار دیگر از زندگینامه "خواجه خسرو زند" اقتباسی انجام داد که تاریخی و تاریخ‌نگاری بود و آن را دچار فرم کرد و به حالت ذهنی و اکسپرسیونیستی درآمد که نام این نمایشنامه "محفل بی عاری" است.

این نمایشنامه همچنین نوشته مارسل کوولیه با ترجمه محمدرضا خاکی در نشر بیدگل منتشر شده که اتفاقا بهادری‌راد نظری به این اقتباس نینداخته و کار خودش را  را بر پایه آبلوموف مهم‌ترین رمان ایوان گنچاروف انجام داده است. این رمان، مفهوم جدیدی به فرهنگ ادبیات جهان اضافه کرده است. 

ماجرای این کتاب در مورد ایلیا ایلیچ آبلوموف است. مردی ۳۲ ساله که هیچ اثری از تفکر و تمرکز حواس در او دیده نمی‌شود اما بسیار مهربان، خوش قلب، ساده و صد البته عشق لم دادن است. آبلوموف در روستای خود صاحب زمین و ۳۰۰ رعیت است که هر ساله سود حاصل از کشاورزی را دریافت می‌کند. از کار دولتی خود بازنشسته شده و در خانه به سر می‌برد.

حالا ایلیا ایلیچ در خانه است و دوست دارد همیشه در خانه بماند و روی کاناپه دراز بکشد. دوست دارد همیشه بدون ذره‌ای جابه‌جا شدن استراحت کند و مدام لم داده باشد. حتی حاضر نیست یک سانتی‌متر تکان بخورد که زاخار – رعیت پیر خانه – جایش را تمیز کند.

آبلوموف دوستان زیادی دارد اما تنها یک دوست واقعی دارد که سعی می‌کند او را به زندگی برگرداند. آندره ایوانویچ شتولتس تلاش می‌کند که آبلوموف به زندگی اجتماعی برگردد و تمام عمر خود را در خانه تباه نکند. اما آبلوموف، آبلوموف‌تر از آن است که تکانی به خود بدهد.

این کتاب در ۴ بخش نوشته شده است. در بخش اول، ماجراهای کتاب در حالی اتفاق می‌افتد که آبلوموف فقط روی کاناپه خود نشسته و دوستانش به دیدار او می‌آیند. اما در بخش‌های بعدی کتاب، اتفاقات اصلی رخ می‌دهد و ما بیشتر با اوبلوموفیسم آشنا می‌شویم.

نمایش آبلوموف، اقتباسی از رمانی به همین نام است که در ایرانشهر روی صحنه رفت؛ نمایشی که با توجه به روایت درون‌متنی رمان، اقتباسی خوب و قابل‌تأمل است، هرچند این اقتباس در روایت صحنه تمامیت خود را مدیون شاکله کلی رمان است، اما کارگردان این نمایش روایت صحنه‌ای خود را با توجه به رمان به سمت روایتی با ریتمی قابل‌قبول برده است. هرچند این روایت از رخوت موجود در کاراکتر آبلوموف در کردار و نوع زندگی به دور است، اما روایت صحنه در تناقضی جالب با برخورداری از رخدادهای درون‌متنی رمان به فضایی طنزگونه می‌رسد که بار دیالوگ‌ها را نیز به درستی به منزل می‌رساند که مخاطب، گفتارهایی را که در خود چندان تازگی ندارند، در فضا و شرایط موجود نمایش به‌گونه‌ای به دور از خسته‌شدن و درافتادن به تکرار بپذیرد.

ابلوموفیسم، اصطلاحی ساختگی و فرانسوی است برگرفته شده از شخصیت اصلی رمان "ابلوموف"، نوشته ایوان گنچاروف، نویسنده قرن نوزدهم روسیه و به کنایه به افراد یا جوامعی اطلاق می‌شود که دچار تنبلی، خواب آلودگی، سستی، خمودگی، بی‌توجهی به عشق و زندگی هستند و در یک کلام به قول امروزی‌ها از افسردگی رنج می‌برند و خود را به خواب می‌زنند تا بلکه در پناه تشک‌های گرم و نرم‌شان، احساس راحتی کنند که نمی‌کنند. داستان در قرن نوزدهم می‌گذرد، اما به شدت قابل تعمیم به دیگر ادوار و جوامع هم هست. چنان که لنین هم با کنایه گفته است: "ما سه انقلاب را پشت سر گذاشتیم، اما هنوز اسیر ابلوموف‌ها هستیم".

تنها وجه قابل دفاع این نوشته و اجرا، تراشیدن یک همزاد برای ابلوموف است که می‌تواند شخصیت دوم او به حساب آید و جاهایی که لازم است افکار درونی او را بیان کند. نوعی "من اندرونی" که تنبلی‌های خود را توضیح می‌دهد و توجیه می‌کند.

این قصه را آهسته بخوان

"این قصه را آهسته بخوان" نوشته مهدی نصیری متنی شاعرانه است؛ شاید به این دلیل که در دل جنگ به عشق، صلح و آرامش می‌پردازد، بی‌آنکه مستقیم بخواهد در این‌باره اظهارنظر کند یا چنین داعیه‌ای را بر پیشانی نوشت متن و اجرا بخواهد داغ کند.

"این قصه را آهسته بخوان" درباره انسان است و آنچه که حس عالیه‌اش نامیده می‌شود و در واقع همان ضرورت‌ها و نیازهای درونی و معنوی که از ما انسان می‌سازد و اگر این حس در ما باشد که هست و متبلور شود، آنگاه ما به تدریج در مسیر انسان شدن، تلاش بیشتر می‌کنیم و تحرک‌مان بیش از پیش خواهد شد.

مهدی نصیری بر آن بوده که از داستان کوتاه ابوتراب خسری برداشت خود را نمایشی کند و البته به همان سیاق نیز به دنبال یک بیان سیال و اکسپرسیونیستی برآمده است که بخواهد مفهوم عشق را در یک فضای قابل لمس و باور به ما القا کند. بنابراین مسیر اقتباس یا بازخوانی یا دراماتورژی (با اقتباس از کتاب "ویرانِ" ابوتراب خسروی) مشخص است و نوع کارکرد داده‌ها نیز در متن پیش‌رو بر ما معلوم هست و البته می‌شود درباره پایان‌بندی که تا حدودی نامعلوم و شاید هم زودهنگام در متن نمایشی نصیری اتفاق می‌افتد، می‌تواند چالش‌مند برخورد کرد. اینکه و ناگهان بر ما یک خیانت رمزگشایی می‌شود، بی‌آنکه داده‌پردازی‌های پیشین چنین باشد و این خود بیانگر پرداخت بهتر و بیشتر به شخصیت ضد قهرمانی است که باید مقابل یوسف، شخصیت قهرمان و عاشق این نمایش، پرداخت پایاپایی داشته باشد.

یوسف (رضا حیدری) در دل جنگ است و همسرش، ستاره (فریبا امینیان) در خیالش مدام در این جبهه حضور دارد و عاشقانه او را لبریز می‌کند از خواب و خیال... رفیق یوسف و همسنگرش (رضا جوشنی) مدام از جن و جن‌زدگی می‌گوید و او کسی است که گزارش می‌دهد که دشمن دو بار شبیخون زده است و سر آخر هم به نوعی معلوم می‌شود که قاتل یوسف و ستون پنجم دشمن است و عامل دورافتادگی یوسف از ستاره و فرزندش تا ابدیت خواهد بود و از آنجا معلوم می‌شود که لیلا وهم نیست و نشانه خیانت یوسف به ستاره نیست، بلکه او همسر همان قاتل و خائن است، بلکه آمده با لهجه غریب و صورت بیگانه آشناترین باشد برای معلوم شدن این خیانت و جنایتی که در دل جنگ از خودی ممکن شده است؛ این همان ناگفته‌های جنگ است که نویسندگانی چون ابوتراب خسروی به آن پرداخته‌اند، چون منطقاً به دنبال بیان واقعیت‌های تلخ و تراژیک حاکم بر هر جنگی هستند. شاید این همان زوایه درست حقیقی است که بهتر می‌تواند برای ما وضعیت حقیقی و در عین حال ناگوار جنگ را بر ما آشکار کند و مهدی نصیری در این نمایش و نمایش قبلی‌اش با چنین رویکردی به دنبال بیان حس و حالت حاکم بر جنگ بوده است.

شاید ظاهر قضیه تاکید بر رئالیسم هست که دو تا آدم واقعی در جبهه جنگ هم‌سنگرند اما در آن سو نیز نیروهای دشمن مدام دارند دیده‌بانی می‌دهند و شاید دارند زاغ سیاه اینها را هم چوب می‌زنند و حالا این دو باید مراقب همه چیز باشند. یوسف با آن همه عاشقی همچنان دارد از مرز و سرزمین‌اش صادقانه مراقبت می‌کند اما آن نارفیق که شاید نیروی نفوذی باشد، هنوز بر ما معلوم نیست که دقیقا چه کسی است و بهتر است که اشاره‌های واقعی‌تری به ماهیت این آدم می‌شد، چنانچه در منطقه خوزستان برخی همدل و هم داستان با صدام و رژیم بعثش بودند و تا می‌خواست به او گراهای لازم را می‌دادند که کی و چطور شبیخون بزنند و الان این اشاره متاسفانه در این متن ناموجود هست و با توجه به پس زمینه واقعی چنین جنگی ارائه مستندات ضمن واقعی کردن همه چیز می‌تواند بیانگر تاریخ این سرزمین باشد برای آیندگان که بهتر در جریان همه امور قرار بگیرند!!

فرآیند

"فرآیند" به نویسندگی امیر ابراهیم‌زاده و علی کرسی‌زر، نمایشنامه­‌ای درباره حقارت‌های تحمیلی و اشغالگری‌ها و استثمارشدن‌هایی است که در آن نابرابری‌هایی حاکم بر روابط اجتماعی است. در این چپاولگری فردیت و هویت یک مرد که در فرآیند تخریبی قرار گرفته، ویران می‌شود.

در این نمایش که برگرفته و استنباطی از رمان‌های فرانتس کافکای چک است، به روابط به دور از قانون‌مندی می‌پردازد که در این وضعیت هر نوع چپاولگری و حقارت‌ کردن بین افراد جامعه بنابر یک آنارشیسم حاکم ممکن خواهد شد.

آقای کا، کارمند ارشد یک اداره است که یکباره با افراد یک خانواده روبرو می‌شود؛ اول زن برای گرفتن تخم‌مرغ می‌آید و آنها را می‌گیرد و می‌رود. بعد دختر و برادرش می‌آیند و آنها هم گوجه‌فرنگی می‌گیرند اما به آنها آقای کا نان نمی‌دهد... بعد پدرشان می‌آید. او پرروتر و چپاولگرتر، غذای مرد را می‌خورد و اعتراض می‌کند که چرا نان نداده و بعد خانواده‌اش را دعوت می‌کند که دور میز شام بنشینند و غذایشان را بخورند... بعد هم رفته رفته با سرک کشیدن به همه جا، خانه آقای کا را با پررویی و اقتدار تمام مال خود می‌کنند... آقای کا تصادفی در خانه دختر همسایه را می‌زند که به تنهایی زندگی می‌کند و حالا با در قفل خراب شده مواجه می‌شود و قول می‌دهد که بعد از برگشتن از سر کار این در را درست کند. و بعد به سر کارش می‌رود که در آنجا مرد آبدارچی به جای او نشسته و دارد با امضا کردن نامه‌هایی، کار آقای کا را انجام می‌دهد و حالا فرصتی است که به کارهایش رسیدگی کند. آقای کا به سراغ وکیل سرشناس و سر شلوغی می‌رود که بتواند خانه‌اش را از چنگ چپاولگران برهاند... او در خانه، حالت له شده و محقری می‌یابد و نمی‌داند چگونه با چپاولگران رودررو شود... او می‌بیند که مرد خانواده به جای خودش به خانه دختر تنها می‌رود که درش را تعمیر کند و دیگر برای آقای کا در آنجا جایی نیست... بعد هم می‌فهمد که به وکیلی شکایت برده که او هم پرونده را به شاگردی سپرده که دقیقا پسر این خانواده، چپاولگر است و بعدها در می‌یابد که آن وکیل مشهور یک تابلوی نقاشی است که پدر بزرگ خانواده چپاولگر به همراهی دختر این خانواده کشیده و بر دیوار بزرگ اتاقی در محل وکالت نصب کرده‌اند... انگار پس از این دیگر کاری از پیش نخواهد رفت. همه سر میز شام هستند و یکی یکی سرپوش کاغذی را بر سر می‌گذارند و ادای غذا خوردن را درمی‌آورند، انگار آقای کا نیز در این مسخ‌شدگی و بی‌هویت شدن باید تن به رفتارهای تحمیلی بدهد. او هم سرپوش را می‌گذارد و به حرکت قاشق و برخوردش با ظرف استیل ادای خوردن را درمی‌آورد... اما آنها سرپوش‌ها را درمی‌آورند و این خانه را ترک می‌کنند! چپاولگران در را به روی آقای کا می‌بندد که در این خلوت با سرپوش همچنان خود را مشغول کار بیهوده یا یک کابوس هولناک کند.

برداشت نویسنده و اجرای کارگردان، درست از کار درآمده است. نسبت‌های مهندسی شده و دقیقی برای اجرای آن در فضایی نیمه روشن شناسانده می‌شود با میزانسن‌هایی که در آن بازیگران مرتب در آمد و شد، هستند. شاید بشود کندی این آمد و شدها را تا حد زیادی گرفت و شتاب دادن به آن، باعث تمرکز بیشتر بر اتفاقات شود اما بازیگران به درستی شخصیت‌های خود را متبلور می‌سازند. آقای کا (با بازی سپهر طهرانچی) باید رفته رفته له و لورده شود و حقارت دامن‌گیرش شود و چنین هم می‌شود؛ یعنی بازیگر به درستی دارد مسیر بازی‌اش را طی می‌کند. دختر (مهرنوش حاجی‌خانی) باید کمی مهربان‌تر باشد و نسبت به آقای کا باید دلسوزیی‌هایی داشته باشد و چنین هم رفتار می‌کند که این همان گرایش به جنس مخالف را نمود می‌دهد. اما مادر (مریم زارعی)، پدر (مازیار سیدین) و پسر (بهراد سلاح‌ورزی) بی‌رحمانه‌تر بازی را پیش می‌برند که با چیره شدن شقاوت زیرپوستی و پنهان قاعده‌مند این شرایط ناهموار و بیچاره کننده را درک کرد. دختر وکیل (کیمیا کاوند) هم با بی‌تفاوتی به عمق فاجعه می‌افزاید که انگار هیچ راهی برای بیرون رفت از بحران نیست. دختر همسایه (دنیا دایمی) هم در مدار خواستن به دنبال انگیزه‌ای است که از تنهایی خود را برهاند و برایش هم دقیقا فرق نمی‌کند که با چه کسی باشد! مرد آبدارچی (سعید کرمی) هم باید نفهمی و بی‌تفاوتی را بازی کند. بنابراین بازیگران هم به درستی شرایط نقش‌ها و موقعیت کلی را لمس و درک کرده‌اند که در القای فضا کوشیده‌اند. در کل یک کابوس شکل می‌گیرد و این کابوس قابل انتقال است، چون پیامدش بازهم با هولناکی به بیداری مخاطب می‌انجامد که در برابر هر نوع چپاولگری و شقاوت سینه سپر کند وگرنه بازنده است.

تنها گناه آقای کا در این جمله کلیدی چکیده می‌شود: من فقط در رو باز کردم، همین!

جمع‌بندی

دیدن نمایش‌های در خور تامل در صحنه‌های تئاتر ایران یک آرزوی دیرینه و پیوسته برای مخاطبان حقیقی تئاتر هست و چه بهتر از این که مخاطبان با گستره متنوعی از پیرنگ‌های نمایشی، وضعیت‌های عمیق و ژرف و ساختارهای نوین‌تر شوند. باید از هر منبع و سرچشمه‌ای الهام گرفت و باید به یاری همین اقتباس‌های بشود درک مخاطبان را از هستی و خویشتن بالاتر برد. اگر کافکا به درستی انسان را فهمیده، چه بهتر از این که در تئاتر این فهم مورد مطالعه واقع شود. تئاتر در دیدنی شدن و تصویری شدن ایده‌ها و اندیشه می‌کوشد و این خود زمینه‌ساز رودررویی تازه و کشف دگرگونه‌های را ایجاد می‌کند و هر چه اقتباس‌های دقیق‌تر و با ملاحظه‌تر باشد، یقینا مخاطبان تئاتر نیز از رفتن به تئاتر لذت معنوی بیشتری خواهند برد.

 

منابع:

بهادری‌راد، سیاوش، "ابلوموف" رمانی تم محور است، گفتگو با ایبنا،  چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۷.

طالبی‌نژاد، احمد، ما ابلوموف‌ها، روزنامه شرق  شماره 3160 8/3/97  صفحه 9 (تئاتر).

طلعتی‌نژاد، ابراهیم، از سر تنبلی یا بی‌حرکت، روزنامه شرق  شماره 3157 5/3/97  صفحه 10 (هنر).

آبلوموف، رادیو فرهنگ، 23 آبان 96.