سرویس تئاتر هنرآنلاین: علیرضا کوشک جلالی نویسنده و کارگردان تئاتر در آلمان و ایران است؛ او که از شاگردان مصطفی اسکویی و مکتب آناهیتا به شمار میآید اما در آلمان به تحصیل در زمینه کارگردانی و بازیگری تئاتر پرداخته و البته با اثبات خود در مقام نویسنده و کارگردان بعدها توانسته در تئاتر شهر کلن ذینفوذ باشد و همین خود مقدمهای شده برای حضور پر رنگ در این کشوری که در زمینه فرهنگ و هنر مدعی است.
او از سال 80 به ایران برگشته و در این سالها همیشه نمایشهایی را نه تنها در تهران که در شهرهای دیگر ایران تولید و اجرا کرده است. کوشک جلالی که معتقد به گسترش تئاتر در شهرهای ایران هست تاکنون در شهرهای کاشان، تبریز، رشت، رودسر، بندر دیر، شیراز و... به هنرجویان علاقهمند آموزش بازیگری داده و آنان را از ایده تا اجرا راهنمایی کرده و تولیدات آنها را به جشنواره تئاتر فجر آورده و برخی نیز توانسته در سطوح بینالمللی کارشان را مطرح کنند.
در این سالها با آنکه علیرضا کوشک جلالی با بیماری ام. اس همراه بوده اما برای چیره شدن بر بیماریاش فعالیتهای هنریاش در ایران و آلمان را دو چندان کرده و بیتعارف او یک الگوی بارز برای حضور در تئاتر است که میشود از آن تاثیر گرفت.
او نه تنها روحیهاش را از دست نداده، بلکه با انگیزههای قویتری در تئاتر فعال هست. در آذر 88 برای برگزاری جشنواره منطقهای به یاسوج رفته بودیم و در آنجا یک هفته با علیرضا کوشک جلالی و شادروانها داود رشیدی و محمود استادمحمد بودیم و امیدواری و زنده دل بودن اینها بینظیر بود. کوشک جلالی و داود رشیدی مدام لطیفه میگفتند و در لابهلای کار دیدنها، ناهار خوردنها و سفر به طبیعت چهار فصل یاسوج میشد این زندگی با شور و نشاط را از نزدیک لمس کرد.
با علیرضا کوشک جلالی درباره این سالهای دوری از وطن، بازگشت، بیماری و دو چندان شدن فعالیتهایش گفتگو کردهایم که میخوانید:
در سال نو مروری داشته باشیم بر زندگی و نمایشهایتان. اولین برخورد من با شما به واسطه اجرای نمایش "مسخ" در سال 80 بود. با هنر تئاتر از کجا و چطور آشنا شدید؟
اولین جرقهها به زمانی برمیگردد که با دخترعمو و پسرعمویم نمایشهای بسیار کوتاه از شاهنامه و یا فیلمهای وسترن و جنگی را آماده و برای اعضای خانواده اجرا میکردیم. مادربزرگم، محور اصلی خانواده بود و هر شب، یا قسمتی از زندگی سخت خودش و یا افسانهای برایمان تعریف میکرد. مبارزه روزمره با فقر و مشکلات اجتمایی، او را آدمی بسیار محکم و با اعتماد به نفس ساخته بود. دکتر محله بود و هر کس مشکلی برایش پیش آمد سراغ مادربزرگم میآمد و او با داروهای گیاهی و... که نمیدانم از کجا یاد گرفته بود، درمانشان میکرد. ما لحظات مختلف زندگی پر از رنج و پر از طنز مادربزرگمان را تمرین و برای خودمان بازی میکردیم. البته در دوران کودکی چند بار به همراه خانواده به دیدن تئاترهای روحوضی لالهزار رفتیم.
دبیرستان چه رشتهای خواندید؟
ریاضی.
اهل رمان هم بودید؟
در محلهمان فردی زندگی میکرد که تاثیر زیادی روی من و دیگر نوجوانان محله گذاشت. ما با او داستانهای چخوف، گورکی و... میخواندیم. با هم بتهوون و شوستاکوویچ گوش میکردیم. سال 55 برای شرکت در امتحان ورودی هنرهای زیبا اقدام کردم. در آن سال رد شدم، دوستم سهیل پارسا قبول شد. با کمک سهیل به عنوان مهمان سر کلاسها میرفتم، خیلی علاقهمند شدم. تئاتر میدیدم و کتاب میخواندم. سال بعد قبول شدم. 9 نفر قبول شدند. اما شرط تشکیل کلاس 15 نفر بود. گفتند امسال کلاسها برگزار نمیشود، چرا که تعداد قبولیها به حد نصاب نرسیده است. گفتیم سختگیریتان را کمتر کنید تا 6 نفر دیگر هم قبول شوند، نمیخواستند شش دانشجوی "بیسواد" وارد دانشکده شود، پس 9 دانشجوی "باسواد" را راهی خانه کردند. در ارتباط با این دوران و مرگ خسروی چندی پیش این یادداشت را نوشتم:
جوانکی با رویاهایی بزرگ و سوادی اندک، پس از گرفتن دیپلم در دانشکده هنرهای زیبا شرکت میکند و به حق، مردود میشود. یک سال تمام، با وجود مخالفت خانواده در کلاسهای مختلف تئاتر شرکت و شبانه روز تمرین میکند، نمایشنامه و تاریخ تئاتر و هر چیز که به تئاتر ربط دارد را میخواند و باز در امتحان شرکت میکند و این بار همراه 8 نفر دیگر، نمره قبولی میگیرد، اما چون شرط تشکیل کلاس 15 نفر است، مسئولین با بیرحمی تمام، همه را مردود اعلام میکنند. حالا این جوانک پریشان را در نظر بگیرید که زیر درختی در پارک شهر نشسته، گیج و منگ به سرنوشت عجیبش فکر میکند. او که حتی با دیدن تئاتر شهر تهران و یا حس رفتن به صحنه، اشک شوقش جاری میشود، در برابر بمبارانی از پرسشهای فلسفی که اطرافیانش بارها و بارها از او میکردند، قرار گرفته: "روانی، اصلا مگه مطربی شغله؟ روانی، چرا نمیری دنبال یه شغل نون و آب دار؟ روانی، میخوای تمام عمر، دستت پیش دیگرون دراز باشه؟ روانی، یعنی از فنیزاده میخوای بزرگتر بشی؟ بدبخت روانی! فنیزاده حتی پول خرید کهنه بچهاش رو نداره...! بدبخت روانی، به تو که زنم نمیدن!" که فکر به این مشکل آخری واقعا او را به مرز جنون رسانده بود. از زیر درخت بلند شد، چرا که سنده کفتری فرق سرش را مهمان کرده بود. راهی خیابان شد و چشمش به تئاتر سنگلج افتاد. عکسهای نمایش او را جذب کرد. نزدیک شد. خواست وارد سالن شود. دربانی جلویش را گرفت: بلیت داری؟! نداشت. عقب نشست. جمعیت به سرعت وارد سالن میشد. خواست برگردد، چشمانش با چشمان دربان گره خوردٌ، گویی دربان میخواست بگوید، بمان! ماند. همه وارد شدند. دربان اشارهای کرد، جلو رفت، در گوشش گفت: "همه که نشستن، برو بالکن یه گوشه وایسا و تماشا کن!" وارد سنگلج شد روانی. معبدی که روانی ترش کرد. بوی رنگ و گریم و لباس و بازیگران و نور ... میآمد. به بالکن رفت. مثل مجرمی بود که ترس داشت به کسی نگاه کند و لو برود. نمایش شروع شد: همه شب من اختر شمرم کی گردد صبح... روانی جادو شد. روانیتر شد و در پایان نمایش، تصمیمش قطعیتر که تا آخر عمر به تئاتر بچسبد و روانی بماند. آری، "ابراهیم توپچی و آقابیک" اولین جرقههای تئاتر را در قلب من روشن کرد که بعدها به آتشفشان عظیمی تبدیل شد.
منوچهر رادین، ممنون که این نمایشنامه را نوشتی. جعفر والی، اکبر زنجانپور، ایرج راد، سهراب سلیمی، عنایت بخشی، بهروز بقایی، مریم شیرازی ... ممنون که بازی کردید. دربان تئاتر سنگلج ممنون که اجازه دادی پا به دنیای تئاتر بگذارم، رکنالدین عزیز ممنون... ممنون که آتش به دل نسلی انداختی!
خسروی در قطعه فلان و بهمان دفن نیست، حرارت وجودش را تمام کسانی که کارهایش را دیدهاند، در گوشت و پوست و روح خود یدک میکشند. نمایش با این ترانه تمام شد:
ملت ار بداند ثمر آزادى را برکند ز بُن ریشهى استبدادى را
لیلی لیلی لیلی لیلی لیلی.... حوضک جوجو اومد جوجو اومد آب بخوره افتاد توی حوضک...
و من روانی در حوضک تئاتری غرق شدم که به اقیانوس رسید.
و چگونه اقدام کردی برای ورود به جهان تئاتر؟
در سال 56 به سربازی رفتم و بعد انقلاب شد. چند ماه پس از انقلاب، برای ادامه تحصیل به آلمان رفتم. بعد از یک سال و خوردهای احساس کردم جامعه آلمان، جامعه مورد علاقه من نیست. هوا و مردمش سرد بودند و پرکار و من تنها به ایران گرم فکر میکردم که درگیر جنگ بود. به ایران برگشتم. همان موقع وارد هنرکده آناهیتا به سرپرستی مصطفی اسکویی شدم. انرژی عجیبی داشتم. 5 تا 8 صبح در ریختهگری کار میکردم. بعد به آناهیتا میرفتم. همان موقع آقای اسکویی در حال ساخت سالن تئاتر بود و من روزی هشت ساعت مثل یک بنا کار میکردم. دو سال در هنرکده آناهیتا دوره دیدم: بازیگری (اسکویی)، بیان (مهدی فتحی)، تاریخ تئاتر (مجید فلاحزاده)، سولفژ ... .
سال 62 برای بار دوم مهاجرت کردم. در کنار آموزش زبان به دنبال کلاسهای بازیگری نیز بودم. اما به علت مسلط نبودن به زبان آلمانی، از شرکت در کلاسهای متعددی که در آموزشگاههای هنری کلن دایر بود، سرباز میزدم. اما بالاخره جملهای از پیتر بروک به دادم رسید: برای شنا یادگرفتن باید بپری تو آب، هر چه عمیقتر و سردتر بهتر. آنقدر دست و پا میزنی تا بتوانی خودتو رو آب نگه داری (نقل به مضمون). منم پریدم تو آب و ثبت نام کردم. در جلسه اول برای معرفی خودم تنها گفتم: علیرضا کوشک جلالی از ایران و سریع سرمو انداختم پایین تا گونههای سرخ شده و شقیقهام که تیر میکشید را کسی نبیند، مثل کودک بیپناهی بودم که به دنبال آغوش گرم مادرش است. خنده برخی از هنرجویان ترغیبم کرد که به این قائله پایان دهم و از کلاس بیرون بزنم. پیش خود میگفتم، اینها هنوزم که هنوزه فاشیستن و... در این افکار و آبهای سرد و عمیق غوطه میخوردم که دیدم همه بلند شدند و شروع به راه رفتن در پلاتو کردند. فرنلی بوسمن، اولین آموزگار تئاترم در آلمان، جملات کوتاهی میگفت و هنرجویان به دستوراتش عمل میکردند، من هم کارهای آنها را تقلید و آرام آرام اعتماد به نفسم را پیدا میکردم، شروع به دویدن کردیم، در جهتهای مختلف، پس از چهل دقیقه تمرین، خیس عرق شده بودم تا اینکه همه روی زمین دراز کشیدند و چشمانشان را بستند و من باز بیپناه شدم و دست و پا زدم و چند قلپ آب خوردم. زیرجلکی کارهایی که بچهها میکردند را تقلید میکردم. بعد موسیقی آرامی پخش شد و بعد... به خواب رفتم... نمیدانم چه مدت زمان گذشت... چشمانم را که باز کردم... پلاتو خالی بود... تنها من روی زمین دراز کشیده بودم و دستان فرنلی روی سرم بود، نگاهش کردم، مادرم را در چهرهاش دیدم، آرامش بیبدیلی در صورتش بود. گفت: دو ساعته کلاس تموم شده، بچهها رفتن... . بلند شدم. منو به قهوهای دعوت کرد. در کافیشاپ مدرسه با زبان بیزبانی دو سه ساعت با هم حرف زدیم. از جسارتم به وجد آمده بود و شرایط سخت مرا در کشوری غریب به خوبی درک میکرد. هفته بعد مرا به خانهاش دعوت و با همسرش پتر آشنا کرد.
از آن روز به بعد این دو فرشته نگهبان من در آلمان بودند. اولین خواهش من از فرنلی این بود که با گروه تئاتر ایرانی که داشتیم یک نمایشنامه به زبان فارسی کارگردانی کند. پذیرفت و نمایشی از برشت، به زبان فارسی به صحنه بردیم. پتر بوسمن که یکی از بزرگترین معماران جهان است، نیز طراح صحنه گروه ما شد. در کار بعدی مشاورم شد تا "شویک در جنگ جهانی دوم" برشت را کارگردانی کنم. بدون انساندوستی و حمایت اولیه این زوج آلمانی، هیچگاه نمیتوانستم کار تئاتر را در آلمان دنبال کنم. سپس یک دوره بازیگری در آلمان گذراندم.
اگر بخواهید وصف حال آدمهایی مثل خودت در غربت را بگویی، چه برای گفتن داری؟
چندی پیش در ارتباط با اوضاع اسفبار کاری نسل ما در خارج از ایران مطلب زیر را نوشتم: "پس از به پایان بردن یک دوره بازیگری در آلمان، برای آشنا شدن به سیستم تئاتر آلمان با کمک انستیتو گوته توانستم یک سال به عنوان کارآموز در تئاترهای مختلف آلمان کار کنم و در این یک سال تجارب زیادی کسب کردم. پس از آن، یک سال تمام برای تئاترهای مختلف آلمان تقاضای کار میفرستادم و مرتب پاسخ منفی دریافت میکردم. ولی من دست بردار نبودم و مرتب تلفن میزدم و تقاضای ملاقات با رییس تئاتر را داشتم. تا بالاخره خانم منشی که از دست تلفن زدنهای مکرر من کلافه شده بود، یک قرار ملاقات به من داد: 18 مارس 1989 ساعت 15 در کافه تئاتر، میز شماره 5. یعنی 13 ماه بعد. رنجیدم، خندیدم، گریستم 13 ماه مثل برق سپری شد و من هم در این مدت با یک گروه ایرانی/آلمانی تئاتر کار میکردم. 17 مارس دلشوره عجیبی داشتم. نمیدانستم سرقرار بروم یا نه. آیا طرف میخواسته فقط از شرم راحت بشه و من نفهمیده بودم و یا رییس تئاتر واقعا وقت نداشته و... سر قرار رفتم و رییس تئاتر را دیدم که قبل از من آن جا بود و داشت پروندهام را مطالعه میکرد. با چند پرسش که به گذشته تئاتر ایران باز میگشت، ناک اوتم کرد: یکی از نمایشنامهنویسان ایرانی که در سطح جهانی مطرح هستند را نام ببر... یکی از کارگردانان یا هنرپیشگان ایرانی که در سطح جهانی مطرح هستند... . نه، تنها چیزی که از ایران میشناخت تعزیه بود و چاه نفت و فرش ایرانی... احساس تلخی داشتم، پشت ما در زمینه تئاتر خالی بود. ما لورکا نداشتیم، شکسپیر نداشتیم، شیلر نداشتیم که به آنها اتکا کنیم و با افتخار و به پشتوانه شکسپیر بگوییم، ما انگلیسی هستیم و یا در افق لورکا به اسپانیایی بودن خود افتخار کنیم. احساس کردم بار سنگینی را نسل ما باید به دوش بکشد. تنها یک جمله به ایشان گفتم و کافه را ترک کردم: بهتون نشان میدم! مطالعاتم چند برابر شد، مرتب به دیدن تئاتر میرفتم و ورک شاپهای مختلف کارگردانی و بازیگری را میگذراندم و... تا این که توانستم در تئاتر دولتی کرفلد / مونشن گلادباخ، پنج سال به عنوان بازیگر، دستیار کارگردان و مدیر صحنه استخدام شوم. در همین دوران نمایشنامه "پا برهنه، لختٌ، قلبی در مشت / با کاروان سوخته" را به زبان آلمانی نوشتم و جایزه نمایشنامهنویسی مردمی آلمان را به دست آوردم و این نقطه عطفی بود در کار تئاتری من در آلمان. چندی بعد همان خانم منشی تلفنی با من تماس گرفت و گفت رییس تئاتر میخواهد شما را ملاقات کند، کی وقت دارید؟ گفتم بگذارید به تقویمم نگاهی بیاندازم، نگاهی انداختم، تقریبا خالی بود، اما برای انتقام گرفتن گقتم ماه بعد دو روز خالیه... ماه بعد، ساعت 15 در کافه تئاتر، پشت میزشماره 5 همدیگر را دیدیم. باز زودتر از من آمده بود و داشت نقدهای روزنامهها در مورد کارهای مرا میخواند. اولین جملهای که به من گفت این بود: "شما به من نشان دادید! ممنون." تازه کیارستمی را هم میشناخت. با شما هستم نسل آینده تئاتر ایران! اکنون، جدا از اختلاف سلیقه و فرم و... شما کوههای ستبری در پشت سرتان دارید که بهشان تکیه کنید، کسانی که در دوران مهاجرت خون دل خوردند و نقبی به درون تئاتر کشورهای مهمان زدند و سربلند بیرون آمدند. کسانی که نه تنها بین ایرانیان مشهورند، بلکه در کشورهایی که کار میکنند نیز محبوبند و به عنوان ایرانیان معتبر تئاتری به حساب میآیند. به این سلسله جبال که سهیل پارسا نمونه برجسته آن است با غرور بنگرید!
از دیدار اولتان چند وقت گذشته بود؟
حدود 6 سال گذشته بود. یاد فیلم "شلاق" افتادم. آنقدر باید با سختیها بجنگی، شلاق بخوری، از جسم و روحت خون بچکد که تو در نهایت، یا از جایت بلند نمیشوی و یا اوج میگیری. شش سال فقط با رویاهایم زندگی میکردم، نه وضعیت مالی درست و حسابی داشتم و نه کاری. شروع به نوشتن نمایشنامه کردم.
نمایش شما که در آلمان جایزه گرفت (پابرهنه، لخت، قلبی در مشت / با کاروان سوخته) را کارگردانی هم کردید؟
بله. آن نمایش تا امروز بیش از یک هزار و صد اجرا در کشورهای مختلف داشته است. چندی پیش نیز با میثاق زارع ترجمه فارسی آن را در تهران به صحنه بردم. قرار است به زودی به زبان انگلیسی، ایتالیایی و فرانسه هم ترجمه شود.
نتیجه آن دیدار با کارگردان معروف کلن چه شد؟
نتیجه این شد که توانستم در تئاترش مشغول به کار شوم. در ادامه مدیر هنری یک مرکز هنری در شهر کلن شدم.
برای آن تئاتر چه جایزهای گرفتید؟
برنده جایزه تئاتر مردمی شدم. یعنی تئاتری که با اقشار مختلف مردم ارتباط میگیرد.
در این زمینه از آقای اسکویی تاثیر نگرفته بودید؟ چون خط مشی اسکویی هم تئاتر مردمی بود؟
از اسکویی الفبای تئاتر و یک سری تکنیکهای بازیگری را آموختم. بحرانها و فشارهای اقتصادی/ اجتمایی، به خصوص روی گروههای هنری، به قدری زیاد بود که فرصتی برای آموزش عمیقتر و حرفهایتر نبود.
مهاجران دیگری هم بودند که چنین جایگاهی در آلمان داشته باشند؟
بله. البته هنوز هم نگاه از بالا وجود دارد، به همین دلیل کار سخت است. یکی از تلخترین خاطرات من مربوط به نمایشی بود به نام "زنان رئیس جمهور" اثر ورنر شواب که کارگردانی کردم. زبان نمایشنامه بسیار پیچیده بود، به حدی که خود آلمانیها با ترس به آن نزدیک میشدند. نمایش کاندید بهترین اجرا شد. یادم میآید یک منتقد روزنامه بعد از تماشای اجرا گفت، کار خوبی بود، فقط سوالی داشتم، آن هم این که آیا تو فهمیدی این نویسنده چه گفته است؟ یعنی هنوز برایش قابل باور نبود که من ایرانیتبار میتوانم حتی بهتر از او نوشتههای نویسنده که زبانی پیچیده داشت را درک کرده باشم. از این نوع برخوردها زیاد میبینی و خیلی دردناک است. نقطه عطف بعدی کار من زمان ورودم به ایران بود.
دلیل محکمی که منجر به تصمیم بازگشت به ایران شد، خواندن نقدی بود راجع به نمایش "پابرهنه... " که متذکر شده بود، این نمایشنامه و اجرا تحت تاثیر تعزیه است. من تعجب کردم. در کودکی تعزیه زیاد دیده بودم اما تحقیق علمی در مورد این ژانر نداشتم. با آن خانم منتقد حضوری صحبت کردم و گفت من دکترایم را در زمینه تعزیه گرفتهام. بعد با دلیل و مدرک به من نویسنده ثابت کرد که جای جای نمایشنامه و اجرای من از تعزیه الهام گرفته... نشانههایی مینیمال از نوع تعزیه. جا خوردم. من چقدر ناخودآگاه از فرهنگ کشورم تاثیر گرفته بودم و چقدر الان از آن دور شدهام. رفتن به سمت سرچشمه در درونم قوت گرفت.
خب سال 78 به ایران برگشتید؟
آقای حسین سلیمی و مجید شریف خدایی (رییس و معاون مرکز هنرهای نمایشی) با من در کلن دیدار و برای به صحنه بردن نمایشی به طور رسمی دعوت کردند. همان موقع "مسخ" کافکا را در کلن اجرا کرده بودم، با همان نمایش به ایران آمدم، در همان زمان نمایش "پستچی" را در تئاتر شهر اجرا کردم. آن سال دوستان میگفتند مثل گلوله آتش بودی. بازگشت به وطن پس از 18 سال منبع انرژی عجیبی در درونم شده بود: دو نمایش کار کردم و یک فیلم کوتاه هم ساختم و فشار کار زیاد یکی از پایههای اولیه برای بیماریام بود. بعد از هجده سال وقتی هواپیما در فرودگاه به زمین نشست حال عجیبی داشتم. آن زمان با آقای انتظامی صحبت کردم و فیلمنامهای هم نوشته بودم و به ایشان نشان دادم، استقبال کرد، قرار شد در این فیلم بازی کند... اما دو ماه بعد بیماری به سراغم آمد و کار برای مدتی غدغن شد.
فاز سوم زندگی من شروع بیماریام بود. وقتی در بیمارستان، دکتر به من گفت که مبتلا به بیماری ام اس هستم، فرنلی، اولین معلم تئاتر من که یک بانوی آلمانی 65 ساله بود، با دستهگلی به اتاقم آمد. حرف نمیزد و فقط به صورتم خیره شده بود. بعد از مدتی به من گفت: تو "قوچی"، تمام این سالها در غربت همیشه با سر رفتی تو دیوار و به خیلی چیزها رسیدی و خیلی از چیزهای درون تو، برای رسیدن به ایدهالهات نابود شدن. اما تبریک بهت میگم، تو خیلی خوششانسی! با تعجب بهش خیره شدم. ام اس و خوششانسی؟! گفت: "من تو و زندگی تئاتریات رو از روز اولی که اومدی سر کلاسم دارم دنبال میکنم. کسی که درست نمیتونست آلمانی صحبت کنه، حالا خودش نمایشنامه آلمانی مینویسه، کارگردانی میکنه، یه گروه آلمانی داره و جایزه هم میبره. تو اینا رو با چنگ و دندون به دست آوردی. حالا باز باید مبارزه کنی."، "چه جوری؟"، گفت: "مگه تو کارگردان نیستی؟ مگه کارگردان سختترین نقش و به بهترین بازیگرش نمیده؟ حالا خداوند یه نقش بسیار سخت برات انتخاب کرده، پس سعی کن این نقش رو با غرور و مهارت تمام بازی کنی! شکستهای بزرگ و بیماریهایی این چنین، چالش بزرگی است برای شناخت خود و نیروهای درونیات. نقشی که شاید تا آخر عمر باهات باشه! اگر این نقشت رو هم خوب بازی کنی، ناامید نشی و مثل همیشه مبارزه کنی در هرحال، پیروز این جنگ نابرابری... یعنی بدون که برگزیدهای!"
تاثیر جادویی کلام این زن روی من بسیار عمیق بود. بدون اینکه بخواهم طوری کار میکنم که بقیه میگویند بابا فلانی با این شرایط باز کار میکند. معتقدم منابع بیشماری در انسان وجود دارد که در شرایط سخت و بحرانی، بستگی به تواناییهای فرد، یا تبدیل به انرژی مثبت میشوند و یا منبع نابودی و مرگ. این خوش شانسی را داشتم که توانایی کشف این منابع را داشته باشم. این محدودیتها باعث شد یک سری امکانات جدید در خودم کشف کنم و نگرشام در زندگیام عوض شود. چندین بار با مرگ روبرو شدم. در فکر سفر پایانی به دنبال زیباترین لحظات زندگیم بودم. زیباترین لحظات دوستیها بود و عشق. بنابراین مدام سعی کردم بیشتر در وادی دوستی و عشق و کار و کار و کار گام بردارم. این نگاه را مدیون بیماریام هستم. یکی از بازیگران آلمانی میگفت تو من را بیچاره کردی وقتی آنقدر روی ما فشار میآوری که این طرف برو، آن طرف برو. تو خودت راه نمیتوانی بروی و داری تلافیاش را سر ما خالی میکنی و میگفتم: آره دیگه شما دست و پای من هستید.
با این سختگیریهایتان ایران چطور کار میکنید؟
با تیمی که کار میکنم من را خوب میشناسند. این طور نیست که دو روز در هفته تمرین کنند. اینجا روزی هفت ساعت کار میکنم و کل کار را چهارهفتهای میبندم. در آلمان هم همین طور است. تمام یک نمایش نهایت در 6 هفته بسته میشود، اما روزی 7، 8 ساعت تمرین متمرکز.
در این سال ها مدام در جشنوارهها شرکت کردهاید. کدام را بیشتر پسندیدید؟
من سیاست تئاتری ایران در برگزاری جشنواره را نمیفهمم.
چون خیلی شلوغ است؟
ما در هیج زمینهای برنامهریزی بلندمدت نداریم. مثلا در آلمان برنامه بلندمدت در تمام عرصههای هنری، اجتماعی و ... وجود دارد. مثلا در حوزه شهرسازی. شما که شهردار میشوید باید این برنامهها را پیاده کنید، نه برنامه خودتان را. اما در ایران این طور نیست. چون برنامه مدونی وجود ندارد هر شهردار برنامه خاص خودش را دارد و با تغییر فرد، برنامه نیز تغییر میکند. در تئاتر هم در بر همین پاشنه میچرخد. برنامه آموزش تئاتر در شهرستانها چیست؟ سالهاست که مشعول کار در شهرستانها هستم. بیش از 14 نمایش در شهرستانها با هنرمندان همان شهرها به صحنه بردم، بیش از 40 کارگاه آموزشی در دورافتادهترین نقاط کشور برگزار کردم. غیرمستقیم یا سکوت میکنند و یا نمیخواهند و هیچ حمایتی نمیکنند. اگر عشق خود هنرجویان و هنرمندان شهرستانها نبود، هیچ اقدامی نمیتوانست صورت بگیرد.
پس برای شما رضایت بخش نبوده است؟
نه. بخشی از این کار خوب است. در این مدت چندین کار برجسته مثل "هملت" در ایران اجرا شده است. یا کار "ریچارد دوم" یا کاری از لهستان دیدم که خیلی خوب بود و از این بابت که تبادل فرهنگی میشود و فرصتی است تا هنرمندان ایرانی کارهای خوب خارجی را از نزدیک ببینند خیلی خوب است. اما اگر سیاست دراز مدت وجود داشته باشد بهتر است. به نظرم بخشی از بودجه این جشنوارهها را برای کارهای اصولی خرج کنند بهتر است: خرج آموزش و تشکیل گروههای حرفهای در کشور، ساخت سالنهای حرفهای، رسیدگی به وضعیت مادی هنرمندان تئاتر را بهتر کنند و.... یکی از مهمترین مشکلات ما بخش آموزش است. کمبود مدارس بازیگری و کارگردانی به شدت به چشم میخورد.
خودتان هم به شهرهای مختلف رفتهاید و مجموعه کلاسهایی برگزار کردهاید؛ به چه نتیجهای رسیدهاید؟
تاثیر قطرهای در کویر است. نمایشی که در تبریز کار کردیم کلی جایزه گرفت. یا نمایش "رعنا" در استان گیلان با تمام سختیها نتیجه خوبی داشت. شهرهایی پر از استعداد که به دلیل کمبود امکانات تئاترشان در حال نابودی است. آنها قادرند نمایشهای خوبی به صحنه ببرند. وقتی تئاتر خوب نشان دهید مردم از آن استقبال میکنند؛ ولی مردم خوراک فرهنگی ندارند.
در بندر دیر چطور بود؟
دو نمایش در چهارچوب "از ایده تا کارگاه" شروع کردم: "رومئو و ژولیت" و "موسیو ابراهیم". یکی از سختترین، زیباترین و بهترین تجربههای من در همان بندر بود. از روزی که وارد شدم باران سیل آسایی راه افتاد. خیلی از خانهها خراب شد. یک شب بازیگرم ساعت سه نصف شب آمد و گفت سقف خانهام پایین آمده است. مبارزه برای نان درآوردن بسیار شدید بود، با این حال به تئاتر هم علاقه داشتند. گفتم میخواهم نمایش را مردم عادی هم تماشا کنند. هفتاد درصد تماشاچیان اجرای اول "رومئو و ژولیت" دختربچههای 9 تا 14 ساله بودند. انگار میخواهند عروسی بروند. همه بهترین لباسهایشان را پوشیده و با چیپس و پفک و تخمه آمده بودند. وسط نمایش دست و سوت میزدند. فردای آن روز شکسپیر تیتر روزنامههای بوشهر بود: "بندر دیر کم از لندن ندارد". استقبال از هر دو کار بینظیر بود. در لنگرود شب اول نمایش "رعنا"، سالن پر شده بود و به علت کمبود جا، 180 نفر را برگرداندند. قرار بود 3 شب اجرا کنیم، اما به دلیل استقبال زیاد 15 شب اجرا رفتیم.
یک کار را از ایده به اجرا میرسانید، اما آیا تداوم گروه باقی میماند و ادامه میدهند؟
بله در بندر دیر بعد از آن هم نمایشهایی اجرا کردند. یا با گروهی که در رشت کار کردم هنوز کارشان را ادامه میدهند. گروه تبریز که جایزههایی از قزاقستان و بوسنی و هرزگوین و ... گرفتند. البته بچههای تبریز تجربه بهتری داشتند. گیلان و آذربایجان خیلی قویتر هستند. اما مثلا در کاشان سخت بود. اما همان بچهها هنوز هم خیلی از آن دوره یاد میکنند. کرمان، رباط کریم و ورامین هم شهرهای دیگری بودند که گروه تشکیل دادیم.
وضعیت مالی گروهها بزرگترین معضل هنرمندان کشور است. در آلمان وقتی متن نمایش تایید میشود پیش از شروع تمرین پولی که در واقع حقوق کارگردان، نویسنده، بازیگران و تمام عوامل است به حساب رئیس کمپانی واریز میشود. در حالی که در ایران چنین حمایتی حتی در تهران هم وجود ندارد. آنجا برای فرهنگشان ارزش قائل میشوند و سرمایهگذاری میکنند. روی تمام جریانات تئاتر، موسیقی و ... سرمایهگذاری میکنند.
یک نمایش هم از شیلر کار کردید
بله. استعدادهای زیادی در کشور وجود دارد. آنها در کار شیلر درخشیدند و به یکی از معتبرترین فستیوالهای تئاتر جهان دعوت شدند. در ده سال گذشته ستون فقرات کارم آموزش است. در کشور ما مونولوگ حکمفرماست. در جامعهای زندگی میکنیم که دیالوگ وجود ندارد. محور اصلی آموزش و اجراهای من مشکلات عدم وجود دیالوگ بین انسانهاست.
گروههای حرفهای که در تهران با آنها کار کردهاید را چطور تعریف میکنید و مبنای کارتان چگونه بوده است؟
سیستم کار فرقی نمیکند. هرچقدر توانایی بازیگر بیشتر باشد انرژی من هم بیشتر میشود. تواناییهای بازیگر را کشف، با ایدههای خودم تلفیق میکنم و به صحنه میبرم. طبیعی است هر چه بازیگر پختهتر باشد در واقع به کارگردان امکان بیشتری میدهد تا کیفیت نمایش را بالا ببرد. اما سیستم و فرم کار فرقی ندارد. من همان فرمی که با جوانترها کار میکنم که با حرفهایهای ایرانی یا آلمانی کار میکنم. چیزی که خیلی مهم است، برقراری دیالوگ بین کارگردان و بازیگر است. به بازیگران همیشه میگویم: اگر به عمل روی صحنهات باور نداری، انجامش نده. آننقدر با من مبارزه کن تا در نهایت به نتیجه برسیم.
در کارهایی که در تهران کردید کدام را بیشتر دوست داشتید؟
هر کدام مثل بچه هایم بوده اند.
کدام انرژی و خاطره بیشتری بود؟
خدای کشتار، راهزنان، پستچی، سیستم گرون هلم، روبینسون و کروزو، موسیو ابراهیم... را خیلی دوست داشتم.
رفت و آمد به آلمان، تهران و شهرستانها در سال جدید هم ادامه دارد؟
امیدوارم. اردیبهشت به ایران برمیگردم. ممکن است به چند شهرستان هم بروم، اما هنوز مشخص نیست.
کارهای ترجمه، تالیف و تحقیقی این چند سال؟
در راستای امر آموزش وقت زیادی را روی ترجمه و نگارش و تحقیق گذاشتهام. در صدد ایجاد بنیاد آموزش در نقاط مختلف کشور هستم. اولین فعالیت این بنیاد به شکل رسمی در شیراز بود که منجر به برگزاری یک کارگاه، چندین سمینار، تمرین و اجرای یک نمایش در شیراز بود.
نمایشنامهها: "هابیل وقابیل " انتشارات نمایش، "همزاد"، "با کاروان سوخته یا پا برهنه، لخت، قلبی در مشت" انتشارات قطره، "هنر خوب و قشنگه اما درد داره"، بر اساس آثار کارل والنتین (ترجمه، تحقیق و نگارش مجدد) انتشارات افراز، نمایشنامه "موسیو ابراهیم و گلهای قران" بر اساس رمانی به همین نام از اریک امانویل اشمیت.
ترجمهها: "پستچی نرودا" (آنتونیو اسکارمتا) انتشارات نمایش، "خدای کشتار" (یاسمینا رضا) انتشارات افراز، پوزه چرمی (هلموت کراوزه) انتشارات افراز، "جنون محض" (مایکل فراین) انتشارات افراز، دو تکپردهای و یک نمایشنامه آموزشی از برتولت برشت، به همراه مقالهای در مورد زندگی و آثار برشت انتشارات افراز، فرهنگ کوچک ایبسن (زندگینامه، تحلیل زندگی هنری ایبسن، خلاصه داستان و تحلیل مختصر مهمترین نمایشنامههای ایبسن، ترجمه نمایشنامه "مرغابی وحشی"، ترجمه نمایشنامه "عروسکخانه" یا "نورا") افراز، "ژوزف و ماریا" (پتر تورینی) و "روبینسون و کروزوه" (راویچی) انتشارات قطره. قصه "سینما فیروزه" و دو دفتر شعر (آنگاه که درآمدی خورشید زانو زد" و " نیلوفری در قلب مرداب")، ترجمه نمایشنامه "در انتظار ادولف"، نمایشنامه رکسانا، ترجمه نمایشنامه "بانوی آوازخوان" (وجدی معووض)، ترجمه نمایشنامه "آرت" (یاسمینا رضا) انتشارات مهر نوروز. دو نمایشنامه "رعنا" و "سکوت بردهها" نیز در دست چاپ است.
البته "دون ژوان از جبهه باز میگردد" (هوروارت) بیش از 8 سال، "سیستم گرون هلم" (جوردی گالچران) بیش از 6 سال، "جشن" (توماس وینتربرگ) بیش از 6 سال و ... در وزارت ارشاد خاک میخورند و در انتظار گرفتن مجوز هستند.
در این مدت در آلمان کاری انجام میدهید.
بله دو کار در آلمان تایید شده است که باید شروع کنم.
و در پایان...
دهان که میگشایی
چشمانم آواهایت را در آغوش میگیرند
زبانم مزمزه
دستانم لمسشان میکند
عطرش در تمام وجودم میپیچد
تا به گوشهایم برسد:
دوستت دارم
غنچه بهاران من
دوستت دارم
(علیرضا کوشک جلالی)