سرویس تئاتر هنرآنلاین: امروز 27 مارس مصادف با 7 فروردینماه روز جهانی تئاتر است. 58 سال است که این روز در جهان جشن گرفته میشود و در ایران نیز چند سالی است 7 فروردین به عنوان روز هنرهای نمایشی در تقویم ثبت شده و جامعه تئاتری این روز را گرامی میدارند. به بهانه روز جهانی تئاتر و روز ملی هنرهای نمایشی به سراغ یک خانواده خوشنام تئاتری رفتیم تا درباره فعالیت آنها و تلخ و شیرینهای این سالها به گفتوگو بنشینم.
منیژه محامدی و محمد اسکندری نیم قرن فعالیت تئاتری را در کنار هم تجربه کردهاند و میتوان آنها را یکی از قدیمیترین گروههای تئاتری ایران دانست که همچنان فعال است. در بخش اول پای صحبتهای منیژه محامدی مینشینیم و فردا نیز شما را دعوت میکنیم تا گفتههای محمد اسکندری را بخوانید.
یازدهم شهریورماه سال 1324 زاد روز منیژه محامدی در تهران است. او که تحصیلات خود را در رشته تئاتر تا مقطع کارشناسیارشد در کالیفرنیای آمریکا گذرانده بود، با گرفتن تخصص خود در رشته تئاتر درمانی در آمریکا مشغول به تدریس شد. محامدی همچنین در سالهای مختلف در دانشگاهها و مؤسسههای هنری در ایران به تدریس تئاتر پرداخت و در زمینه ترجمه و چاپ مقاله در مجلات مختلف هنری نیز فعالیت کرده است. حضور در کنفرانسهای تئاتری از سایر فعالیتهای این هنرمند محسوب میشود.
منیژه محامدی پس از گذراندن یک دوره تئاتر درمانی در امریکا و تدریس در آن کشور به ایران بازگشت و در دانشگاه هنر و علوم بهزیستی به تدریس پرداخت. او همچنین در مؤسسه جهاد دانشگاهی و مؤسسه پویش، این رشته هنری را تدریس کرده است.
محامدی افزون بر تدریس، به بازیگری، کارگردانی و ترجمه نیز اشتغال داشته که نام برخی از نمایشها، فیلمها و ترجمههای وی به شرح زیر است:
بازیگری: نمایشهای لوت؛ آنتونی و کلئوپاترا؛ آنتیگون؛ رؤیای نیمه شب تابستان؛ دایره گچی قفقازی؛ روز سن والنتاین؛ مدهآ؛ زن یهودی؛ تندیس؛ کتیبه؛ مدار بسته (سینمایی)؛ آوای گلستان؛ طلسم شدگان؛ گاهی اوقات (سینمایی).
کارگردانی: مدهآ؛ حکومت نظامی؛ ویرانگر؛ پرواز بر فراز آشیانه فاخته؛ روز از نو؛ مسئلهای نیست؛ مسافر بیتوشه؛ چشماندازی از پل؛ آمادئوس؛ دوازده؛ دادگاه نورنبرگ؛ دایره بسته؛ دشمنان جامعه سالم؛ فالگوش؛ کوری؛ استثناء و قاعده؛ روز سنوالنتاین (تله فیلم)؛ خانه عروسک (تله فیلم)؛ تبرئه شده (تله فیلم)؛ بچهی شیر خوردهی سیبیلو؛ پرده (در امریکا)؛ فیل (در امریکا)؛ کلفتها (در امریکا)؛ چوب به دستهای ورزیل؛ حلاج؛ بازرس؛ شازده کوچولو؛ ضیافت؛ زن تنها؛ چیزی که آشپز دید؛ داستان باغ وحش؛ سه خواهر؛ الکترا؛ سکوت؛ مرگ دانتون؛ فلوت زن سحرآمیز؛ بالکن؛ پرنده در قفس؛ امروز ابر تا فردا؛ نظارت عالیه؛ چشم در برابر چشم؛ توالت عمومی؛ گره (برنامهی تلویزیونی)؛ مذاکره اصولی (برنامه تلویزیونی)؛ تبعه دست دوم؛ ترانه مقاومت؛ دادگاه نورنبرگ و غیره.
نویسندگی و ترجمه: کلفتها؛ مدهآ؛ حکومت نظامی؛ ویرانگر؛ پرواز بر فراز آشیانه فاخته؛ روز از نو؛ مسئلهای نیست؛ مسافر بیتوشه؛ چشماندازی از پل؛ آمادئوس؛ دوازده؛ تبرئه شده؛ روز سنوالنتاین؛ خانه عروسک؛ حلاج؛ بازرس؛ حادثهی درویشی؛ پس از سقوط؛ سووشون؛ زندگی یک هنرمند؛ سقوط از کوه مورگان؛ ارتباط آقای پیترز؛ گذر از آزمون؛ حکومت نظامی نوشته فرانکو سولیناس و بداههسازی در تئاتر نوشته فیلیپ برناردی را نیز ترجمه و منتشر کرده است.
منیژه محامدی برای فعالیتهای فرهنگی و هنری خود از مؤسسهها و دانشگاههای گوناگون بین سالهای 1370 تا 1386 تقدیرنامه، جایزه و تندیسهایی دریافت کرده که مرکزهای تقدیم کننده لوح و جایزه به وی عبارت است از: فستیوال بینالمللی سن خوزه؛ دبیرستان ویندراش؛ دانشگاه واشنگتن؛ نخستین جشنواره تئاتر بانوان؛ دانشگاه آزاد اسلامی؛ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی؛ سومین جشنواره تئاتر بانوان؛ دبیرستان ویلسون؛ خانه تئاتر؛ جشنواره بینالمللی تئاتر بانوان.
محامدی که بارها از وزارت فرهنگ ارشاد اسلامی و دانشگاه آزاد جایزه دریافت کرد، در سال 1386 به عنوان استاد نمونه دانشگاه آزاد اسلامی معرفی شد.
از محامدی خواستیم میهمان سفره هفت سین هنرآنلاین باشد و خیلی مختصر درباره سالها فعالیت تئاتری خود صحبت کند و او هم با صراحت بیان درباره آنچه پرسیدهایم پاسخهایش را گفته که در ادامه میخوانید:
خانم محامدی شما در خانوادهای فرهنگی به دنیا آمدید؟
من در خانوادهای مرفه به دنیا آمدم، پدرم سرتیپ شهربانی بود و 5 ساله بودم که فوت کرد. من اصالتی آذری دارم یعنی ٧٥ درصدم ترک است، اما هنوز یک بار هم به تبریز نرفتهام. مادرم فارس بود اما او هم اصالتی آذری داشت. پدر مادرم خزانهدار مظفرالدین شاه و احمدشاه بود و آن زمان که مظفرالدین شاه به تهران میآید او را نیز با خودش آورد.
پدر مادرم در تهران با زنی فارس ازدواج میکند و حرفهاش تسلیحات نظامی بود. او توپهایی را که در توپخانه و سردرشهربانی بود، در کارخانهاش درست میکرد. وقتی ازدواج کرد در تهران ماند و مادرم را مجبور کرد تا با خواهرزادهاش ازدواج کند تا اموال خانوادگی از بین نرود و در فامیل بماند. پدر و مادر من ٢٥ سال تفاوت سنی داشتند. من ترکی را میفهمم اما نمیتوانم صحبت کنم. مادرم هم ترکی بلد بود اما لهجه فارسی داشت اما هیچکس در خانه ما ترکی حرف نمیزد. من هیچ وقت تبریز نرفتهام اما میدانم خیلی ملک و املاک خانوادگی آنجا داریم مثلا زمین دانشگاه تبریز جز اموال پدربزرگ من بوده که وقف شده است.
من یک خواهر و برادر بزرگتر داشتم. خواهرم سال 1949 در 18 سالگی برای ادامه تحصیل به آلمان رفت و استاد دانشگاه برلین و در ادامه استاد دانشگاه تهران شد که متاسفانه هشت ماه پیش فوت کرد. برادرم نیز 10 سال از من بزرگتر بود و در دانشگاه هاروارد دکترا گرفت و در دانشگاه برکلین تدریس میکرد. او هم چند سال پیش برای دیدار مادرم به ایران آمد و بیست ساعت قبل از مادرم فوت شدند. همه خانوادهام رفتهاند و فقط من ماندهام. مادرم زن باسوادی بود و فرانسه خوانده بود و همیشه مطالعه میکرد و آرزویش تدریس ما بود. همه ما را به فرنگ فرستاد تا درس بخوانیم و مدام میگفت پول میآید اما باید درس بخوانید. زن سخاوتمندی بود و زندگی راحتی برایمان فراهم کرد. من زن خوشبختی بودم و در خانواده مرفه و راحتی زندگی کردم و مادرم همیشه پشت ما بود. مادرم همیشه میگفت امیدوارم تو بدوی و پول پشتات بدود و هیچوقت تو دنبال پول ندوی. خوشبختانه همینطور هم شد.
شما را با هنر تئاتر میشناسند. آغاز آشناییتان با هنر و ادبیات چگونه بود؟
وقتی خیلی کوچک بودم برادرم دبیرستان البرز و بعد در دانشکده ادبیات کار تئاتر میکرد. او با جعفر والی، بیژن مفید، فهیمه راستکار و... در دانشکده دوست بود و آنها تئاتر کار میکردند و من چون فعالیتهای آنها را میدیدم و دوست داشتم هر کاری برادرم انجام میداد، من هم انجام میدادم و از همان دوران کودکی به هنر علاقهمند شدم. از 5 سالگی کلاس تئاتر و باله میرفتم. سه، چهارساله بودم که جعفر والی به خانهمان میآمد. طبقه سوم خانه برای برادرم بود و پاتوق دوستان برادرم آنجا بود و تمرین تئاتر میکردند. برادرم هیچ وقت اجازه نمیداد دست به نمایشنامههایش بزنم اما وقتی نبود یواشکی از روی نمایشنامهها کپی میکردم و با دوستانم در زیرزمین خانه صحنه درست میکردیم و همان نمایشنامهها را اجرا میکردیم. سالها بعد وقتی نمایشنامه "پس از آشنایی" یوجین اونیل را میخواندم، فکر کردم چقدر آشناست و یادم آمد که این نمایش را در زیرزمین خانه اجرا کردیم. حفظ میکردم و در زیرزمین خانه اجرا میکردیم و 10 شاهی بلیت میفروختیم. جعفر والی خیلی مشوق من بود، او برایم کتاب میآورد. "بابا لنگ دراز" اولین کتابی بود که برایم آورد. در فضای این آدمها بزرگ شدم، مثلا وقتی کسی برای تمرین نمیآمد یا دیر میآمد من دیالوگها را حفظ میکردم و به جای او بازی میکردم. در 13 سالگی رفتم مدرسه شبانه روزی در لندن؛ آنجا ماهی دو بار ما را میبردند به تماشای تئاترهای شکسپیر. خیلی نمایشها را نمیفهمیدیم اما جذابیت تئاتر و نمایش همیشه پابرجا بود. کم کم به خانوادهام اصرار کردم که میخواهم تئاتر بخوانم. 16 سالگی در لندن امتحان دادم و قبول شدم اما گفتند باید 19 ساله شوی تا بتوانی تئاتر را شروع کنید. دیپلم را نگرفته و برگشتم تهران. اصرار کردم که اگر تئاتر نخوانم درس را هم ادامه نمیدهم و به لندن برنمیگردم. مادرم گفت تئاتر که دانشگاه رفتن ندارد اگر میخواهی از جعفر والی تئاتر یاد بگیر. این سالها گذشت و راهی امریکا شدم و در آنجا بیزینس خواندم. برادرم خیلی دعوایم کرد که رفتی امریکا که این رشته را بخوانی؟ دیپلم گرفتم و رفتم دانشگاه و خوش شانس بودم در دوره دیپلم استادی داشتم که دانشجوی دکترای نمایشنامهنویسی در دانشگاه برکلین بود. برادرم هم آن زمان برکلین درس میداد. گفتم خیلی علاقه دارم و گفت یک کالج هست که دیپلم هم نمیخواهد میتوانی امتحان بدهی و تا دیپلم را بگیری آنجا هم شروع به خواندن تئاتر میکنی. امتحان امریکاییها را دادم و قبول شدم. شبها در کلاس شبانه موسیقی، نمایش و تئوری شرکت میکردم. بعد دیپلم گرفتم و وارد دانشگاه شدم. همان زمان آنقدر که علاقهمند بودم و خوب کار کردم، اجازه دادند دستیار معلم گریم و دکور باشم.
فکر کنم بعد از پایان تحصیلات در مقطع کارشناسی به ایران برگشتید؟
بعد از اینکه درسم تمام شد با اینکه فوق لیسانس قبول شدم اما نماندم و برگشتم ایران و در دانشگاه تهران استخدام شدم. در بدو ورود جعفر والی من را به اداره تئاتر برد. آن زمان آقای عظمت ژانتی رئیس تئاتر بود. 25 ساله بودم که رفتم دانشگاه درس بدهم. خیلی برای من ترسناک بود. چهرهام خیلی بچه سال بود و هیچکس من را تحویل نگرفت. یادم هست به دکتر پرویز ممنون گفتم که نمیروم سر کلاس. گفت: چرا؟ گفتم: هیچکس من را تحویل نمیگیرد و من نمیدانم چکار کنم. با من به کلاس آمد چند اتود به بچهها داد و گفت خانم محامدی نظر شما چیست؟ و تازه بچهها فهمیدند که من معلم هستم. خیلی با بچهها دوست بودم.
یادتان هست چه کسانی در آن روزگار شاگردتان بودند؟
خیلی از تئاترهای الان بچههای آن کلاسها بودند مثل: داوود فتحعلیبیگی، بیژن امکانیان، امین تارخ، مجید جعفری، تانیا جوهری، جمشید ملکپور، همایون علیآبادی و... دو ترم درس دادم و بعد برگشتم امریکا برای فوق لیسانس. آن زمان میگفتند بچههایی که از فرنگ میآیند باید اجرای نمایشی داشته باشند که وزیر فرهنگ ببیند. پرویز پرورش من را راضی کرد که بروم و وزیر فرهنگ را ببینم که برخورد بسیار خوبی با من داشت. یک نمایشی بود با عنوان "روز سمالان تایم"، اولین کاری بود که ترجمه کردم و با داریوش مودبیان و فرزاد تاییدی کار کردیم و وزیر فرهنگ خوششان آمد. آن را برای تلویزیون هم ضبط کردیم و فرانک دولتشاهی کارگردان تلویزیونی آن بود.
آیا برای صحنه هم آن را اجرا کردید؟
بعد به امریکا برگشتم و درسم را تمام کردم و دو سال بعد برگشتم ایران. رفتم اداره تئاتر و اولین کارم "کلفتهای" ژان ژنه بود. اول که آمدم دوست داشتم کار بزرگی را اجرا کنم. نمایش "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" را ترجمه کرده بودم و دادم جعفر والی خواند و تصحیح کرد اما آن زمان ساواک اجازه اجرا نداد و گفتند که امریکاییهای مقیم ایران ناراحت میشوند. والی پیشنهاد داد برای اینکه با تئاتریها بیشتر آشنا شوم با او همکاری کنم. من دستیار و مدیر صحنه شدم و با محمد اسکندری هم در همانجا آشنا شدم. بعد از آنکه که نشد "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" را کار کنم، "کلفتها" را شروع کردم. یک کلاسی در اداره نمایش گذاشتم و آن زمان با آقای اسکندری دوست شدیم و به پیشنهاد او یک گروه تشکیل دادیم و کم کم کار را آغاز کردیم. فضای کار برای ما خوب نبود و کلی اذیت شدیم که تا الان هم ادامه دارد. من زیاد حرف گوش کن نیستم و با همه چیز کنار نمیآیم. در خانه نمایش "کلفتها" را اجرا کردم. محمد اسکندری هم کارهای بیرون را انجام میداد. با سودابه فرخنیا و دو دختر دیگر این نمایش را اجرا کردیم. اول سال 57 هم نمایش دیگری کار کردیم تا اینکه شلوغ شد و نتوانستیم کار کنیم. به این فکر کردیم که در این شلوغیها چه کار کنیم، برای همین تئاتر خیابانی راه انداختیم و فروردین سال 58 در فضای بیرون تئاتر شهر زیر باران تئاتر خیابانی اجرا کردیم.
ایده تئاتر خیابانی را از امریکا آوردید؟
نه شرایطش پیش آمد. نمایش بر اساس شعری از نعمت میرزا زاده بود که از تندیس حاکم رونمایی میکند. 17 اجرا داشتیم، در بالای شهر خیلی خوب بود و از نمایش استقبال میشد؛ اما هر چقدر به طرف پایین شهر میآمدیم مشکلاتمان بیشتر میشد. چون دو تا از بچهها بیحجاب بودند. رویا تیموریان اولین کارش در این نمایش بود. محمد مطیع و عنایت شفیعی هم در آن نمایش حضور داشتند. دیگر به ما اجازه کار ندادند و به کانون نویسندگان شکایت نوشتیم. بعد از آن تمرین نمایش "کتیبه" را شروع کردیم که بر اساس شعر مهدی اخوان ثالث بود. او به ما گفت همه اشعارم را محمد اسکندری میتواند کار کند. محمد هم آن نمایش را کارگردانی کرد. ما یک گروه بودیم و این نمایش را کار کردیم. در یک سال 3 نمایش کار کردیم. سومین نمایش به نام "حکومت نظامی" در سنگلج اجرا شد که آن را از روی فیلمنامه ترجمه و اجرا کردیم. یادم هست آن زمان به تئاتر شهر تلفن زدم به آقایی که رئیس انبار بود و گفتم نمایش ضد امپریالیستی دارم و میخواهم کار کنم اما جوابی ندادند. جمشید مشایخی آن زمان رئیس اداره تئاتر بود و به من گفت: چرا عصبانی هستی؟ میخواهی به سنگلج بروی. رفتم سنگلج را ببینیم که دیدیم از دم در تا بالای سقف ماسه و آهن است. نه صندلی بود، نه دستشویی و نه اتاق گریم و همه را خراب کرده بودند. آقای عناصری که آنجا بود گفت: تو چکار داری من این سالن را تحویلت میدهم. مجید میرفخرایی طراح صحنه نمایش بود به او گفتم قول دادهاند سنگلج را آماده کنند اما بعید میدانم. دقیقاً هفته بعد گفتند سالن آماده است و رفتیم، دیدیم همه را آماده کردند و درست شده است. فقط صندلی نداشتیم و آنها را برده بودند شهرستان. به ما گفتند تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که صندلی عروسی برایت بیاورم و ما قبول کردیم. آن وقت به مجید میرفخرایی گفتم بیا طراحی را انجام بده. نمایش چون چریکی بود به اسلحه نیاز داشتیم، نزدیکی سنگلج کمیتهای بود که محمد اسکندری با آنها دوست شده بود و هر روز یک بغل اسلحه برای ما میآوردند و در نمایش از آنها استفاده میکردیم. چهل روز اجرا رفتیم و بعد از ما بهزاد فراهانی آنجا اجرا رفت. از نمایش "حکومت نظامی" خیلی استقبال شد. البته پیش از انقلاب سنگلج گذشته بسیار خوبی داشت. بعد از آن گروه ما به سرعت کار میکرد. در خانه نمایش و تالار وحدت کار کردیم. محمد نمایشنامه مینوشت و من کارگردانی کردم. در سال 61 کاری در سالن قشقایی انجام دادیم. تالار قشقایی پیش از آن انبار بود، صندلی داشت اما شرایط خوبی نداشت. گفتیم ما اینجا را درست میکنیم و خودمان تئاتر کار میکنیم. خسرو شکیبایی، بهروز بقایی، فرزانه کابلی و نادر رجبپور هم بودند. سالن را درست کردیم و اجرا رفتیم. با آن نمایش 90 اجرا رفتیم. نمایش "مسئلهای نیست" را هم در کافه تریای تئاتر شهر 95 اجرا رفتیم. تمام مدت برای دیدن نمایشها با اسلحه سر تئاترها میآمدند. یادم است در تالار وحدت یک عده آمدند من را ببرند. محمد من و یک خانم دیگر را در اتاق گریم حبس کرد و گفت اینجا بنشینید تا من بیایم. 10، 15 نفر آمده بودند. محمد 2 ساعت و نیم آنقدر با آنها صحبت کرد تا رضایت دادند ما را نبرند. یا در همین نمایش یک شب دیگر آمده بودند من را ببرند و به آنها گفتند کارگردان تهران نیست. ما توانستیم در این سالها هشت نمایش کار کنیم تا سال 64 که "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" را کار کردم. تا آن زمان چندین مرتبه اجازه اجرا این نمایش را خواستیم اما قبول نمیکردند تا اینکه آن زمان آقای عیوضی، جوان 24 سالهای بود که رئیس اداره تئاتر شد و به محمد گفت من شنیدم که خانم شما این نمایشنامه را ترجمه کرده است. گفت نمیگذارند این نمایشنامه را کار کنیم ولش کن. بعد او گفت من اجازه میدهم و اجرا کنید. نه ماه تمام گیر این نمایش بودیم. همه گروههای سیاسی از جهاد سازندگی تا دادستانی انقلاب، تلویزیون، دانشگاه، حوزه علمیه و... آمدند نمایش را دیدند و هیچی نمیگفتند؛ نه آره میگفتند و نه آن را رد میکردند. دوران جنگ هم بود و فضای بسیار وحشتناکی بود. 9 ماه در انتظار بودیم تا بالاخره آقای عبدخدایی گفتند یک نفر را میآورم اگر این آدم بپذیرد مسئله تمام است. او حجتالاسلام هادی خامنهای را آورد و نمایش را تماشا کرد و برای اولین بار ایستاد و عمامهاش را روی صندلی بغلی گذاشت و دست زد و کار تایید شد.
از آن نمایشهای پر سر و صدا شد؟
بله، فردای آن شب به صحنه رفتیم و در سالن اصلی تئاتر شهر 65 اجرا رفتیم. تا چهارراه کالج صف بود. مردم از صبح زود میآمدند و در صف میایستادند. آن زمان دور تئاتر شهر نرده بود و از پشت آن بلیت میفروختند. تا روی پلههای صحنه آدم مینشست و قیامت بود. برای بلیتها بازار سیاه هم به وجود آمد. بعد از 65 اجرا دیگر امکان ادامه این نمایش نبود. یک شب هم دیدیم یک گروه آمدند و به بالکن رفتند. فردای آن روز به ما گفتند آقای هادی خامنهای در مشهد قرار بوده سخنرانی کند که خطیب نماز جمعه مشهد گفته بود یک خانمی در تهران نمایش امریکایی اجرا میکند. خودش هم امریکایی است و کارشان خلاف است و ... آقای خامنهای که بعد از او میرود برای سخنرانی، میگوید من این نمایش را خودم تایید کردم و چنین چیزی نیست. این خانم ایرانی است و نمایش ضد امریکاست و باید به آنها افتخار کنید و من شما را برای تماشای این نمایش میبرم. بعد از نمایش "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" آقای عبدخدایی گفت وزارت ارشاد میخواهد، چند نفری را استخدام کند و هر تعداد بخواهید میتوانیم استخدام کنیم. به دوستان گفتیم مثل آتیلا پسیانی و... که مدارکشان را آوردند اما یک نفر در اداره تئاتر بود که زیرآب ما را زد.
بنابراین زمینه کوچ شما فراهم شد؟
پس از آن ده سالی به امریکا رفتیم. در آنجا تئاتر کار میکردیم و از کودکستان تا دانشگاه را درس میدادم و چند کار حرفهای هم کردم. با گروههای مختلف امریکایی کار میکردم و با گروه خودم هم به فارسی کار میکردیم. 10 سالی ماندیم و به اصرار همسرم برگشتیم. وقتی آمدیم مجید جعفری رئیس تئاتر شهر بود. دیگر خبری از تئاتر نبود چراغهای تئاتر شهر خاموش بود. من چند کار پیشنهاد دادم که هیچ وقت جوابی ندادند. پس از آن به تلویزیون رفتم. حسن فتحی مرا برای تلویزیون دعوت کرد. نمایش "خانه عروسک" را در تلویزیون کار کردیم بعد هم چند فیلم کوتاه کار کردیم و بعد از مدتی باز تلویزیون را رها کردم. آقای سلیمی آن زمان در تلویزیون بود و قرار بود نمایشی را برای تلویزیون کار کنیم که نشد. نمایش تک نفره "روز از نو" بود که بعد آن را در تئاتر شهر اجرا رفتیم. بعدش "دادگاه نورنبرگ" را کار کردیم. محمد اسکندری آن را نوشته بود و خیلی متفاوت بود و سر و صدا کرد. آن سال 3، 4 تا نمایش اجرا کردیم. بعدش گفتند یک کار بیشتر نمیتوانی کار کنید. بعد گفتند گروهها خودشان را معرفی کنند. رفتیم پیش آقای حسین پاکدل. گفت تو برو پیش آقای حسین سلیمی. پشت سر ما گفته بودند آن زمان که ما زیربمباران بودیم، منیژه محامدی و محمد اسکندری در امریکا برای تلویزیونهای فارسیزبان کار میکردند، در صورتی که ما چون کلا تلویزیونهای فارسی زبان آن طرف را دوست نداشتیم، هیچ وقت به این تلویزیونها نرفتیم. من هنوز نامه حسین سلیمی را دارم که نوشته گروه ما مورد تایید مرکز هنرهای نمایشی است و هرکجا میخواهید میتوانید کار کنید. آن زمان بیضایی، آتیلا و در کل هفت، هشت نفر بیشتر کار نمیکردند. در این دوران سالی یک نمایش را کار کردیم. من در تمام این سالها مقاومت کردم و تاکنون 108 نمایش را اجرا کردم.
اینکه در تئاتر دغدغهمند بودید و با وجود مشکلات کم نیاوردید، جالب است!
گروه ما اولین گروه تایید شده بعد از انقلاب است و هنوز هم این گروه وجود دارد. خیلی از اعضای آن پیر شده یا فوت کردهاند اما هر وقت با هر کدام تماس گرفتیم آمدند. مثلا به آقای محسن زهتاب صبح تماس میگرفتم و عصر میآمد. ما هیچ وقت در گروه پول کسی را نخوردیم، بیاحترامی نکردیم و هر چیزی بود را درست تقسیم کردیم. برای همین بچههایی که به گروهمان میآیند، میمانند و فرار نمیکنند. آدمهای خیلی معروف هم به گروه ما آمدند و به بقیه بیاحترامی کردند و من آنها را کنار گذاشتم. برای من کل بچهها گروه مهم هستند. چون برای من مهم است که مثلا شمای حرفهای وقتی به دیگران بیاحترامی میکنید بچههای دیگر که اغلب دانشجو هستند در مورد تئاتر چه خواهند گفت. ما بیرون از تئاتر با اعضای گروه ارتباط عاطفی داریم و یک حس خوبی نسبت به هم داریم.
پس در گروه خود بازیگر را هم تربیت میکنید؟
بله خیلی از دانشجوها در این گروه تربیت شدهاند.
شاخصترینها کدام هستند؟
الان بچههایی مثل محمد نادری، فرناز رهنما، سپیده خداوردی، نادر نادرپور از بچههای مطرح هستند. خانم مهوش افشارپناه از قدیم هنوز هستند. فریبرز سمندرپور، محمد شیری، محسن زهتاب، آزیتا لاچینی و.. خیلیها این روزها یا مریض هستند یا نیستند. خیلیها هم آمدند و رفتند.
چند روز پیش اجرای آخرتان تمام شد، این نمایش چطور بود؟
سالن ایرانشهر را از دو سال پیش برای نمایش دیگری در نظر گرفته بودم. داستان نمایش در پارکی میگذرد که شخصیتی رپ خوان و امریکایی در آن کشته میشود و داستان جالبی دارد. زندگینامهاش را سالها پیش ترجمه و کار کردیم. میخواستیم این نمایش را کار کنیم که شرایط خیلی سخت شد. پول زیادی برای طراحی فضا نیاز داشتیم. قرار بود کارهای دیجیتالی زیادی انجام دهیم. هیچ کسی را پیدا نکردیم که اسپانسر شود. به هر حال چون سالن داشتیم گفتیم یک کاری که قبلا انجام دادیم را دوباره اجرا کنیم. 17، 18 روز به اجرا گفتند: باید 25 روز نمایش را عقب بیاندازید. زمان خوبی نبود هم ایام فاطمیه بود هم جام ملتهای فوتبال و هم جشنواره تئاتر فجر. به ما گفتند آقای پارسایی دستور دادند، ایوب آقاخانی و حمید آذرنگ قرار بوده با هم در یک سالن کار کنند اما دکورهایشان به هم نمیخورده و قرار شد آنها تک اجرا بروند و اجرا شما به عقب افتاده است. برای همین هر کاری کردیم موفق نشدیم سر زمانی که توافق کرده بودیم اجرا برویم. خواستیم اعتراض کنیم که دیدیم آقای پارسایی سر کار خودش رفته است. حسین مسافر هم که تازه به ایرانشهر آمده بود گفت به جای پرداخت بیست درصد به سالن میگوییم ده درصد بردارند. پس از اجرا هم به ما گفتند نامهای در این زمینه ندادهاند. من و محمد اسکندری جزو اولین نفرهایی هستیم که عضو اداره تئاتر شدیم اما اصلا انگار وجود خارجی نداریم. ما سال 61 که آقای عبدخدایی سر کار آمد یک بار منشی او زنگ زد و گفت عبد خدایی میخواهد شما را ببیند. او به ما گفت برای من جالب بود که شما را ببینم. گفتیم چرا؟ گفت در این مدت چهار نامه از افراد مختلف به دست ما رسیده که هر کدامشان شما را به یک گروه سیاسی منتسب کردهاند و.... من دیدم این طور نمیشود شما کی هستید که به چهارگروه مختلف منتسب شدید. به او گفتم: ما تئاتر کار میکنیم. فقط تئاتر بلد هستم اگر میخواهید میمانیم و کار میکنیم و اگر نه میرویم. گفت: به نظر ما شما باید بمانید چون دروغ نمیگویید.
پس صراحت و شفافیتی که دارید به شما ضربه زده است؟
بله همینطور است. به هر حال این داستان زندگیمان است.
سال 98 هم نمایشی به صحنه میبرید؟
من که همچنان کار میکنم و از رو نمیروم. ما تا حالا کار راحتی نداشتم. فقط نمایش "سووشون" بود که شرایط راحتی داشتیم آن هم به دلیل علاقه وزیر ارشاد وقت به خانم سیمین دانشور بود. من سر تمام کارها آنقدر که پول کمی میدادند همه را بین بچهها تقسیم میکردم و برای خودم، محمد و پسرم هیچ سهمی کنار نمیگذاشتم. سر "سووشون" آقای پاکدل گفتند ما قرارداد جدایی با تو میبندیم تا فقط برای تو باشد و به کسی بذل و بخشش نکنی. اولین کاری که دستمزد گرفتم همان نمایش است.
پس خودتان هم دوست داشتید که بذل و بخشش کنید.
خب وقتی شخصی را سر کار میآورید باید حقوق او را بدهید. اولا من احتیاج مالی نداشتم بعد هم این پولها ارزش این را ندارد که بگویند پول ما را خوردند. بعد هم بچهها از من واجبتر هستند. برخی حتی پول کرایه تاکسی و اتوبوس ندارند. در گروه ما حتی یک نفر به من نمیگوید چقدر درآمد داشتیم و چی شد و چقدر به ما میرسد. همه با عشق کار میکنند. یک بار دانشجویی وارد گروه شده بود و گفته بود اوضاع پول چطور است و بچهها به او گفته بودند همین جا سکوت کن. اینجا کسی از پول حرف نمیزند. خانم محامدی هر چقدر پول در بیاید به همه میدهد و جای دیگری این حرف را نزنی. این طوری اعضای گروهم اعتماد دارند حالا چرا باید من این اعتماد را خراب کنم.
و برنامه سال جدید؟
به آقای سعید اسدی درباره سالن چهارسو صحبت کردیم تا ببینم چکار میتوانیم انجام دهیم. نمایش "دشمنان جامعه سالم" را بدم نمیآید باز هم کار کنم. کار سختی است اما باید آن را بررسی کنم. دو تا نمایشنامه هم کار کرده بودیم؛ "دوازده" و "تیغ و استخوان" که به صورت کتاب درآمده است. اینها قبلا اجرا شدهاند و تازه چاپ شدهاند.
در آغاز سال نو اگر حرفی مانده؟
امیدوارم اجازه بدهند تا وقتی هستیم باز هم کار کنیم.