سرویس تئاتر هنرآنلاین: ناصر فکوهی استاد انسانشناسی دانشگاه تهران پس از تماشای نمایش "خانه برناردا آلبا" به کارگرادانی علی رفیعی در سی و هفتمین جشنواره تئاتر فجر، یادداشتی را در اختیار هنرآنلاین قرار داد که متن آن بدین شرح است:
"ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه صبح است. یک سحرگاه هنوز خُنک ِ تابستانی. نسیمی در دوردست ِ چمنها و دریای خاموش اما پرشور. جادهای دورافتاده، میان دو روستای آندلسی. جنگ داخلی با تمام بیرحمیهایش. هزاران کشته. فاشیستهایی که جز سلطه مردانه و زنستیزانه خود، جز بُزدلی سرکوبگرانه و خشن خود، چیزی در چنته ندارد؛ و کلیسایی که هر روز برای دیکتاتور بزرگ خود، دعا میخواند و در ستایش او نماز برگزار میکند و بر جمهوریخواهان ِ شادمان ِ خیابانهای ِ پرشور و نشاط ِ مادرید و بارسلون نفرین میفرستد که چنین آتش هوس آزادی را در دلها انداختهاند. کشیشان عبوث ِ زشت ِ سیاهپوش که با چشمان شریر خود هوسبازی میکنند، اما تاب آزادی، عشق و لذت را برای دختران و مردان جوان این سرزمین ندارند. آنها که آوازهخوان مرگاند و سرود کشتار همه چشماندازهای چشمنواز انسانی را در اسپانیای دردمند علیه جمهوریخواهان سردادهاند: جنگ با همه زیباییهای عالم و همه وسوسههای لذت بخش ِ مستیآور ِعاشقی. دختران ِ زیبای لورکا، پشت پنجرههای اندوه اشک میریزند و مرگ عاشقانشان را شاهدند.
بوی مرگ فضا را آغشته و نفسها را میشکند. شاعر ِ جوان. گروه آتش. و "آتش". صدای شلیک آسمان صبح را میشکافد. نویسندهای زیبا میمیرد. میمیرد چون میخواهد کنار مردمش باشد. مردمی که سنتهایشان هرگز اجازه نمیدهند او با رفتار آزادانه و میدانی که به امیالش داده است، پذیرا شوند. او که نگاه و تمایلی متفاوت به مردان و زنان دارد؛ که عدالت و آزادی میخواهد و نه دیوارهای تنگ ِ خانههای روستایی و کلیساهای متروک و بیروح فاشیستها را؛ او که هیجان و وسوسههای عشق را میخواهد تا بتوانند این دیوارها را فروبریزند و شور زنان و مردان را به آفرینش و بار بنشانند. سهگانه لورکا، عروسی خون (1931)، یرما (1934) و خانه برناردا آلبا (1936) روایت یگانهای در سه نمایش است: گویی پاسخی شاعرانه به روایت مسیحی تثلیث و روح یگانهای که در سه بدن میخواهد. روستاهای اسپانیایی زیر سلطه باورهای تلخ و سنگین کاتولیک، خونین و زنستیز:همچون مردانی که به عروسی ِ خون آمدهاند و به شکار عاشق و معشوق شورشی میروند؛ چشم تنگ، بیعاطفه، خشک و سترون: همچون زمین بیحاصل زنانگی گمشده و سترون یرما؛ و سرانجام، عبوث و تنگ و درون خود خفته و دشمن عشق و عاشقی همچون خانه تیره و خشکیده و فروافتاده و بیلذت و دردناک و پر حسرت ِ دختران برناردا آلبا.
لورکا خوشبختی همین مردم را میخواهد که گاه شیفتهاش هستند و گاه از او بیزار. همین بیوههای سیاهپوش صلیب به دست ِ همیشه بیروح و خشمگین که دختران خود را در "سکوت" میخواهند. "سکوت" واپسین واژه آخرین نمایشنامه سهگانهای که با "عروسی خون" و "یرما" آغاز شده بود و با "دختران برناردا آلبا" پایان میگیرد. سکوت ِ مرگ ِ گارسیا لورکا در سرزمین این چهاردیواریهای مرگبار ِ نکبت و وحشت و استبداد ِ خانههای تنگ و بیعاطفه و بیروح. و پنجرههایی که تنها گریزگاهها، تنها امیدها برای شادمانی ِ دوردست، یا شاید تنها تخیل آن را عرضه میکنند؛ تنها امید، شاید، برای رویایی همچون در آغوش کشیدن ِ "پپه رومانو"ی مبهم در افقی ناپیدا و همیشه گریزان.
لورکا به سفر رفته است. آمریکا. اینجا شاید بهترین نمایشها بر صحنهها بروند، با زیباترین بازیگران و پرشکوهترین لحظات. اینجا شاید مرکز نمایش جهان باشد. اما چیزی که شاعر جوان نمیتواند از آن جدا بماند، روستاهای سرزمین آفتابی و همه دخترکان ِ سرکوب شدهای هستند که باید تمام روزها و شبهای خود را، حتی در خواب، پشت این دیوارهای ضخیم روستایی باقی بمانند تا روزی شاید آنها هم چون برناردا به پیرزنان فرسوده و فرتوت و حسرت زده و بیرحم تبدیل شوند. نیویورک چه دوردست است و زبان لورکا چه غریب. و حال که به اسپانیایش بازمیگردد چه شور و هیجانی دارد که گروه نمایش "باراکا" را به راه بیاندازد. گروهی عاشق همچون کولیانی که ترانههایشان همیشه برای او الهام بخش بودهاند و سنتهایشان همیشه مهمترین میراث شاعرانه و زیباییشناسانه اسپانیا درژرفترین لایههای حسّیاش. همراهانش جوانان پرنشاطی و آکنده از زندگی هستند. روستاهای اسپانیا را یکی پس از دیگری در مینوردند و همهجا با شادمانی مردمانی روبرو میشوند که تاکنون تجربهای معجزه آسا همچون "تئاتر" را به چشم خود ندیدهاند: همه دختران برناردا آلبا. لورکا، پپه رومانوی همه آنهاست که در آغوش میگیردشان تا بتوانند دیوارهای لعنتی خاکستری و مادر ِ هیولاوار و صلیب به دست خود را به نفرینی ابدی بسپارند و کنار پپه رومانو، نزدیک رودخانه و در چمنزارهای سبز، او را در آغوش بگیرند. باراکا، تنها یک گروه نمایشی ِ کولیوار و خانهبهدوش نیست، باراکا همان پپه رومانویی است که تمام دخترکان ِ اسپانیای ِ روستایی، پشت پنجرههایشان در انتظارش هستند. شعر لورکا چون خونی تازه و پرشور و جاندار و گرم، جاری است. شعرش در حرکات شادمانه فلامنکو و صدای شورمند آوازهخوانهای کولی آنقدر عشق و شادی و لذت را فریاد میکشند تا دروازههای تمام کاتدرالهای سرزمین آفتابی بسته شوند و دیوارهای سنگین آنها بر سر ساکنانی که میخواهند با آنها بر مردمان نگونبخت، نومید و بدون عشق حکومت کنند، ویران شود.
امروز ، 18 ماه اوت سال 1936 است. ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه. آفتاب هنوز به زحمت میتواند از پشت افق بیرون بیاید. "سکوت" و"آتش". قلب شاعر میشکافد، خون فواره میزند، در یک عروسی شادمان که فاشیستها هرگز نمیتوانند درکش کنند، در پایکوبی یک فلامنکوی بیپایان. مرگ در یک سحرگاه هنوز خُنکِ آندلسی و فروخفتن در گوری گمنام کنار یک مدیر مدرسه و دو آنارشیست. و سالها بعد نیز در اسپانیای دوباره جانگرفته از آزادی، در تلاشی بیهوده، باز هم جسد شاعر را نمییابند. کفتار پیر، دیکتاتور کثیف و آلوده اسپانیاست؛ فرانکوی حقیر که به خشکیگی کلیسای هراسناکش رسیده، آب شده و مرگ تمام وجودش را آکنده و آغشته است. او میمیرد اما پیش از مرگش دستور کشتن پنج جوان عاشق را میدهد. جوانانی همچون لئوناردوی عاشق و شورشگر عروسی خون، همچون پپه رومانو، همچون یرما و همچون تمام دختران برناردا آلبا. جوانان با مرگی شکنجهوار میمیرند، همان سرنوشت شومی که بر سر بازیگران سهگانه عاشقانه و روستایی لورکا نیز میآید؛ سرنوشتی شوم. شاعر هم میمیرد و در گودالی گمنام ناپدید میشود. اما کفتار زشت مادرید، نیز سرنوشت بهتری ندارد. و اینگونه است که از مرگ، زندگی میزاید: اسپانیای زنده و شاداب و جوان زاده میشود: تمام دخترکان ِ زیبای پشت پنجرههای امید در خانههای تنگ و نکبتزده کلیسای ِ فاشیست که میتوانند از آنها بیرون جهیده و در آغوش عشقشان، نازایی روزهای سخت ِ زمینهای ِ خشک و بیحاصل ِ سرزمین خویش را با هزاران فرزند آزادی، با هزاران شاعر و نقاش و نویسنده و با رقصندگان بی پایان فلامنکو و خوانندگان خستگی ناپذیر ترانههای کولی، در شبهای گرم بارسلون و مادرید و گرانادا پُر کنند. مرگ ِ عاشقان و مرگ ِ قاتلان، زندگی را به اسپانیای شاعرانه بازمیگرداند تا لورکا و آثارش را برای ابدیت در رفیعترین جایگاه فرهنگ خود و فرهنگ جهان قرار دهد، تا دختران برناردا آلبا بتوانند به تمام زبانهای جهان از عشق و آزادی و زیبایی ِ فرار با لئوناردو برای عشقی قانونناپذیر، تن دادن به وسوسهای برای بیرون آمدن از نازایی یرما و در آغوش کشیدن پپه رومانو برای دختران برناردا سخن بگویند و برای همیشه بر چهاردیواریهای سیاه و پیرزن صلیب به دست لعنت بفرستند. حال عروسی ِ خون میتواند بر مزاری گمنام بر روی تمام صحنهها و در تمام فرهنگها و به تمام زبانهای جهان بر پا شود و دخترکان زیبا، جوان، عاشق و شاداب و پرامید در پشت پنجرههای امید اینجا همهجا به دیدار ِ پپه رمانوهای خود بروند. پشت اسب آنها بنشینند و در چمنزارهای سبز و کنار رودخانههای آرام، عشق بورزند. حال، پیرزن بداندیش ِ بد زبان ِ سیاهپوش ِ صلیب به دست ِ کلیسای ِ فاشیست ِ سرد و نمناک و غمآلود و مستبد ِ کفتار پیر، فرانکو، میتواند تا ابد در دوزخ ِ خشم خود بسوزد و در خطوط بیرحم ِ کتاب نفرینشدهاش فرورود و آن را برای همه ابلهان عالم با صدای بلند بخواند.
اما دختران، همچنان زیبا با گیسوانی در باد، میتازند و اسب ِ پپه رومانو همچنان شیههکشان در سبزهزارهای اسپانیای ابدی شیهه خواهد کشید. لورکا در عشق خود زندگی میکند، با عشق خود پیوند بسته است و جشنی بیکران برپا میدارد؛ با عشق خود به خلاقیت زایای زمینی پرحاصل میرسد و با عشق خود عجوزه صلیب به دست را در خاک خشک و سخت و دردناکی همچون روحش دفن میکند و بر خاکستر او بر صحنه تمام تئاترهای جهان به تمام زبانهای جهان برای ابدیت میدرخشد."