سرویس تئاتر هنرآنلاین: رضا دادویی پر کار است و خود را در عین حال میانه‌رو و اصلاح‌نگر می‌داند و در تئاتر، سینما و موسیقی اسم و رسمی دارد. اما شاید بیشتر او را در مقام مترجم بشناسند با اینکه بارها با آثار برجسته‌ای، کارگردانی تئاتر و سینما را در کارنامه‌اش ثبت کرده و در زمینه مدیریت نیز فعالیت‌هایی را پشت‌سر گذارده است.

او درباره خود نوشته است: "متولد ششم بهمن ماه 1355 هستم؛ فارغ‌التحصیل بازیگری از مدرسه هنر و ادبیات صدا و سیما 1374 هستم.  سال 1380 کارشناسی تمام شد و همان سال وارد دوره کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی شدم و دو سال بعد با ارائه پایان‌نامه‌ای با موضوع "نیهیلیزم و تاثیر آن بر آثار نمایشی عباس نعلبندیان" فارغ‌التحصیل شدم. در کنار درس‌های دانشگاه به دلیل علاقمندی زیاد از دوران کودکی در کلاس‌های آزاد موسیقی شرکت کردم. ردیف آوازی را با استاد کریم صالح عظیمی و ردیف دوره عالی تار را با استاد هوشنگ ظریف و ردیف میرزا عبدالله را با مرحوم استاد عطا جنگوک گذراندم.  دوره دکترای پژوهش هنر را با گرایش جامعه‌شناسی سینما و تئاتر ایران از کودتای ٢٨ مرداد ٣٢ تا انقلاب سال ٥٧ در دانشگاه تهران می‌گذرانم. مجموعه آثار هارولد پینتر، شکسپیر، هنریک ایبسن و استریندبرگ و کتاب‌هایی از کاواباتا، موراکامی، مارکز، پرل باک، آداموف، اینگ و... ترجمه و منتشر کرده‌ام. قصه‌ها و فیلمنامه‌هایی نوشته‌ام و فیلم‌های کوتاه و بلندی ساخته‌ام که "عزیمت"، "از میان آینه" و "تعبیر خواب" از آن جمله است. در جشنواره‌های متعدد شرکت کرده‌ام و نزدیک به 15 جایزه داخلی و خارجی دریافت کرده‌ام. در طی این سال‌ها جسته و گریخته در روزنامه‌ها و مجلات زیادی مطلب نوشتم. از فصلنامه تئاتر گرفته تا روزنامه شرق. دفتر شعری به نام "هزار پرنده فریاد در گلو" چاپ کرده‌ام. در دانشگاه‌های مختلفی درس می‌دهم و هنوز می‌خوانم و تئاتر و فیلم می‌بینم و به موسیقی گوش می‌دهم... همین و بس."

بنابراین جای دارد که با او علاوه بر ترجمه‌هایش، از دنیای تئاتر و سینمایش بپرسیم و اینکه باید که بازیگر می‌شده اما انگار قسمتش این نبوده و حرف‌های دیگری که این مصاحبه را برای‌مان خواندنی می‌کند:

 

شما را به عنوان مترجم، کارشناس و کارگردان می‌شناسیم. علاقه‌مندی شما اول به ترجمه بود یا تئاتر؟ چگونه با هنر و ادبیات آشنا شدید؟ از کجا شروع شد در خانواده یا در مدرسه؟

من علاقه‌ام با نوشتن شروع شد. خواندن را خیلی زود شروع کردم. به واسطه عمویم، که روحیه شاعرپیشه‌گی داشت و اهل کتاب بود. هر چه کتاب به دست ایشان می‌رسید من هم می‌خواندم. به همین دلیل، خیلی زود با ادبیات بخصوص ادبیات ایران آشنا شدم؛ هم در حوزه شعر، هم در حوزه داستان تقریباً چیزی نبود که نخوانده باشم.

کتاب خواندن شما از چه سالی شروع شد و اولین کتاب‌ها اگر به خاطر دارید چه کتاب‌هایی بود؟

من در دبستان اشعار شعرای معاصر را خوانده بودم و یک بخش‌هایی را حفظ بودم. بچه‌ها در مدرسه به شوخی به من می‌گفتند رضا یوشیج. برای این که علاقمند به خواندن شعرهای مختلف بودم. بخصوص از نیما که در مدرسه به طنز مرا اینگونه صدا می‌کردند. بواسطه عمویم، امیر دادویی که اکنون یکی دو مجموعه شعر هم چاپ کرده‌اند، شعرهای زیادی خواندم. همان موقع‌ها با ادبیات داستانی هم آشنا شدم. از کتاب‌های پلیسی آن دوران، کتاب‌های جیبی و پاورقی‌های روزنامه‌ای، کتاب‌های ذبیح‌اله منصوری تا جلال آل احمد، احمد محمود و محمود دولت آبادی و... همه را می‌‌خواندم. به سینما و فیلم دیدن هم علاقه وافری داشتم و با دستگاه آپارات و بعدها ویدئویی که در خانواده بود خیلی فیلم‌ها را می‌دیدم اما راستش هنوز تصور روشنی از هنرهای دیگر نداشتم و بیشتر به ادبیات علاقمند بودم.

در همان کودکی خواندنی‌هایی که بیشتر شما را جذب می‌کرد چه بود؟ اشاره کردید به نیما یوشیج. شاعرها یا نویسنده‌هایی که با آنها درگیر شدی چه کسانی بودند؟

من بعد از نیما خیلی زود به سهراب سپهری علاقمند شدم. یکی از شاعرانی که خیلی برایم قابل توجه بود. خیلی دوستش داشتم. گمانم دبیرستانی بودم که یک روز رفتم که سهراب را پیدا کنم و ببینمش. شنیده بودم قبرش در کاشان است. عمویم نیز همراهم شد و با هم رفتیم کاشان. بعد با مینی بوس رفتیم گلستانه و از آنجا رفتیم مشهد اردهال و بعد قبر سهراب را دیدم. از بچگی وقتی به چیزی علاقمند می‌شدم دلم می‌خواست تا آخرش بروم. بعد از سهراب، نادرپور را هم دوست داشتم، بعد با اخوان آشنا شدم و کم کم رفتم سمت فروغ و در نهایت توقفم با شاملو بود. تمام رویایی که از شعر و ادبیات تصور می‌کردم در شاملو می‌دیدم. که تأثیرش تا امروز روی من است. شاید بشود گفت هر آنچه در حوزه کاری به آن فکر می‌کنم مدلی است که از الگوی ذهنی آدمی مثل شاملو برداشت شده است و البته تا بعدها بهرام بیضایی. این که برای روشنفکری داشتن هدف و اندیشه مهم است و هنر و ادبیات رسانه است برای انتقال پیام. برای رساندن پیامی که احتمالا از درون می‌جوشد و بعد با دانش همراه می‌شود.

در مورد زندگی شاملو پژوهش هم کرده‌اید؟ چگونه زندگی کرده؟ چگونه ترجمه کرده است؟

خیلی زیاد. عرض کردم من اگر بخواهم دو نفر را بگویم که الگوی کاری‌شان و نه لزوماً منش زندگی‌شان، برایم جالب بود اول شاملو بود؛ یک آدمی که همه چیز بلد است و به هر کاری دست می‌زند درجه یک است و شاخص می‌شود، در دوران بچه‌گی مثل یک رویاست. وقتی با تئاتر و سینما آشنا شدم بهرام بیضایی هم برایم آدم جالبی بود. ولی در ابتدا خیلی به شاملو علاقمند شدم، بچه‌ها ابتدا عاشق بازیگری می‌شوند ولی برای من در آن دوران بازیگری چندان جدی نبود و کم کم شکل گرفت. یادم می‌آید سال‌های پایانی جنگ، من کلاس اول راهنمایی بودم. معلم فارسی ما آمد سر کلاس و تمام کتاب فارسی بچه‌ها را جمع کرد و گذاشت کنار کلاس و گفت اینها زیاد به درد ما نمی‌خورد ولی در طول سال به آنها سر می‌زنیم. باید بروید و سه تا کتاب تهیه کنید چون ما با آن‌ها کار داریم؛ یک دیوان حافظ، گلستان سعدی و قصص الانبیاء. ما در طول سال تحصیلی این‌ها را کار می‌کنیم. با پدرم رفتم کتاب‌فروشی و کتاب‌ها را تهیه کردیم خیلی خوشحال بودم چون در آن زمان تعداد زیادی از اشعار حافظ را از بَر بودم و بخش زیادی از گلستان را از حفظ می‌خواندم. تجربه فوق‌العاده‌ای بود. یادم است در همان سال‌ها شروع کردم برای خودم قصه نوشتن. خیال می‌بافتم و می‌نوشتم. بعد کم کم در برنامه‌های دهه فجر مدرسه که هیجان بسیاری داشت شروع کردیم به تئاتر کار کردن و کم کم تئاتر و سینما هم برایم جدی شد. فکر می‌کنم از راهنمایی به بعد همه کارهای تئاتر مدرسه را من انجام می‌دادم. از خوش شانسی من کلاس دوم راهنمایی یک معلم هنر سر کلاس ما آمد به اسم علیرضا نادری. هنر آموزش می‌داد ولی دقت می‌کرد بداند بچه‌ها در چه حوزه‌ای توانمندی و به چه چیزی علاقه دارند. آقای نادری مرا تشویق به نوشتن کرد. اولین کاری که نوشتم تِم پلیسی با مزه‌ای داشت که از ایشان نمره 20 گرفتم. کلاس دوم و سوم راهنمایی معلم هنر من بودند و این معلم و شاگردی ادامه پیدا کرد برای من تا امروز.

پس خوش شانسی خوبی داشتید. معلم ادبیات شما برخورد خیلی متفاوتی داشتند.

بله، حالا که به گذشته نگاه می‌‌کنم می‌بینم که من بسیار آدم خوش شانسی بوده‌ام. تقریباً در هر دوره‌ای، با خوش‌شانسی آدم‌های ویژه‌ای مثل یک نشانه سر راهم قرار گرفتند. این نشانه‌ها در زندگی من نقش مهمی دارند و البته من هم خودم را در مسیر این نشانه‌ها قرار می‌دهم. احساس می‌کنم خدا سر راهم گذاشته و باید از آنها استفاده کنم و جلو بروم.

آقای نادری شما را تشویق به نمایشنامه خواندن یا تئاتر دیدن می کردند یا فقط فعالیت شما در محدوده مدرسه بود؟

بیشتر در محدوده مدرسه بود تا این که من فهمیدم که ایشان کار تئاتر می‌کند و نمایشنامه می‌نویسد و برایم جالب شد بدانم نمایشنامه چیست و شروع کردم به پیدا کردن نمایشنامه. زمانی بود که من در شعر برای خودم چیزی قائل بودم و آدم‌ها را می‌شناختم اما چندان با نمایشنامه آشنا نبودم. بیشتر دوستان خودم از من بزرگ‌تر بودند. آن زمان بعضی کتاب‌ها به این راحتی پیدا نمی‌شد. کلی باید در خیابان انقلاب وقت می‌گذاشتید تا مثلاً هشت کتاب سهراب یا دیوان فروغ را پیدا کنید، آدم‌‌های گمنام هم که سخت‌تر. مثلا اگر دنبال کتابی از اشعار مشرف آزاد تهرانی یا سیاوش کسرایی می‌گشتی به دشواری می‌توانستی چیزی پیدا کنی. خلاصه در این مسیر نمایشنامه را شناختم و شروع کردم به خواندن. مثلاً همان موقع‌ها بود که "مرگ فروشنده" آرتور میلر را پیدا کردم و خواندم. با کارهای بیضایی آشنا شدم و تأثیر زیادی روی من گذاشت. خواندن ادامه پیدا کرد تا اوایل دهه هفتاد که برنامه کودک تلویزیون زیرنویس کرد که "مدرسه هنر و ادبیات صدا وسیما" برای رشته بازیگری هنرجو می‌پذیرد. در آن زمان فوتبال هم بازی می‌‌کردم و در تیم نوجوانان بانک تجارت بودم. علی دایی در تیم بزرگسالان بود و من نوجوانان بودم. من رفتم مدرسه صدا و سیما و آنجا بیشتر با مقوله بازیگری آشنا شدم. علیرضا خمسه و هرمز هدایت و مجتبی کاظمی آنجا کلاس داشتند. هرمز هدایت همان سال‌ها با بچه‌های مدرسه هنر و ادبیات، نمایشی را در تالار مولوی اجرا کرد به نام "چایخانه باغ پریان" که خیلی مورد توجه قرار گرفت. خلاصه من هم در آن مدرسه ثبت نام کردم و آن دوره را گذراندم و از همان‌جا مقوله تئاتر و سینما و بازیگری برای من جدی‌تر شد. یک روز به طور اتفاقی علیرضا نادری را دیدم، او گفت شنیده‌ام کلاس بازیگری می‌روی، ما سر تمرین یک تئاتر هستیم، اگر دوست داری بیا. من هم با ذوق و شوق فراوان رفتم در پلاتو آیینه بالای تالار مولوی، کارگردانی بود به اسم کیانوش شیوا که بازیگرانی مثل علیرضا نادری، مهرداد ضیایی، علی اوسیوند، حمیرا ریاضی، نرمین نظمی، سپیده نظری‌پور و... در آن بازی می‌کردند. به گمانم نمایش "آدم‌ها و مرزها" بود از دکتر ناظرزاده که پروژه پایان‌نامه آقای شیوا بود و قرار بود در تالار مولوی اجرا کنند و من آن‌جا کم کم نقش دستیار پیدا کردم و کار جدی شد برای من چون دیگر کار دانش‌آموزی نبود. کار حرفه‌ای که اجرای عموم داشت و بواسطه بازیگرانش آدم‌های زیادی برای تماشا آمدند. علیرضا نادری زمانی که دانشجو بودند گه‌گاه بازی هم می‌کردند و این یکی از جنبه‌های خوب و شاخص ایشان بود که البته هیچ‌وقت ادامه نداد. بعد از این دیگر کار تئاتر برایم جدی شد و تصمیم گرفتم دانشگاه به رشته هنر بروم. دبیرستان رشته تجربی خواندم و بعد از مشورت با معلمانم تصمیم گرفتم من که در حال تئاتر کار کردن هستم، پس دانشگاه را رشته کارگردانی سینما بخوانم. مهر 75 رفتم دانشگاه. آن موقع سال‌های طلایی دانشگاه سوره و بچه‌هایی که آنجا درس خواندند خیلی جدی بودند و بعدها هم موفق شدند. حضور آقای زم، فضای بازی را برای کار و تحصیل فراهم کرده بود و اساتید خوبی چون دکتر رکن‌الدین خسروی، حمید سمندریان و البته دکتر محمود کریمی حکاک و دکتر احمد الستی که تازه از آمریکا آمده بودند و اطلاعات به‌روز و جذابی داشتند و برنامه‌هایی که با حضور بهرام بیضایی، رخشان بنی اعتماد، محمدرضا اصلانی و... برگزار می‌شد. من آدم فضول و کنجکاوی بودم و خیلی از کلاس‌های گروه‌های دیگر را هم می‌رفتم بچه‌های تئاتر و موسیقی فکر می‌کردند من همکلاسی آنها هستم. از ساعت 7:30 یا 8 دانشگاه بودم تا آخر شب. در دانشگاه بازیگری برایم اولویت داشت و کلی کار دانشجویی تمرین یا اجرا می‌کردم.

رضا دادویی

با چه کسانی بازی کردید؟

بسیاری از دوستان را الان خاطرم نیست اما به عنوان مثال با علیرضا امینی فیلمساز که تئاتر می‌خواند نمایشی تمرین کردم یا با کیوان نخعی، افشین هاشمی و محمودرضا رحیمی در یک نمایش همکاری کردم. به واسطه آشنایی با بچه‌های تئاتر سر کلاس مرحوم دکتر خسروی رفتم. دکتر خسروی من را بسیار دوست داشت، خیلی کار می‌کردیم و با دانشجوها چند کار کرد و در فرهنگسرای بهمن اجرا رفتیم. البته کار دانشجویی بود ولی با نظارت کامل ایشان. یکی دو تا از کارهای چخوف را اجرا کردیم. برای دکتر کمال‌الدین شفیعی "سفری برای آرش" را بازی کردم. با دکتر محمود کریمی حکاک آشنا و بسیار صمیمی و نزدیک شدم و در "رویای شب نیمه تابستان" بازی کردم. بعد از اجراهای جشنواره دو اجرا در برج آزادی داشتیم.

چرا کار توقیف شد؟

سوء‌تفاهم‌های بی‌خود. مسائل الکی که الان هم برایم توجیه‌پذیر نیست. سال‌‌های بحرانی بود و مثلاً یکی دو سال قبل ، "پچپچه‌های پشت خط نبرد" علیرضا نادری هم دچار مشکل شد. سختگیری‌هایی که منطق خاصی هم پشتش نبود. کار نه لحن توهین‌آمیزی داشت نه محتوای بدی، نه حجاب‌ها نامناسب و نه حرف ناروایی زده می‌شد. هیچ اِلمانی که با یک منطق خاصی بشود مانع آن شد وجود نداشت ولی پیش آمد. تجربه بسیار خوبی بود به دلیل اینکه محمود کریمی حکاک  بسیار آدم باسواد و فهمیده و کار بلدی بود که با ریچارد شکنر کار کرده بود. استلا آدلر دیده بود، گروتفسکی را خوب می‌شناخت. برای ما خیلی آدم جذاب و ویژه‌ای بود و شناختش از گروتفسکی و آشنا بودن با مکتب او، اکتورز استودیو و استلا آدلر برای ما خیلی جالب بود. چیزهای زیادی از ایشان یاد گرفتیم و من مدیون‌شان هستم. او تجربه زندگی کردن و شجاعت را به ما خیلی خوب یاد داد. ما یک جمع پنج شش نفره‌ای بودیم که از نزدیک با همدیگر زندگی می‌کردیم. دوره‌ای بود که آموزش‌ها صرفاً تئاتر نبود. روحیات من بعد از آشنایی با محمود کریمی حکاک خیلی تغییر کرد. جزو آدم‌های مؤثری بود که روی زندگی من خیلی تأثیر داشت، همانقدر که علیرضا نادری هم تأثیرگذار بود. زندگی و جریان فکری من با آموزه‌‌های او متحول شد.

با توجه به اینکه در فضای دانشگاهی بازیگری را بطور جدی دنبال می‌کردید ولی ما در فضای حرفه‌ای خیلی کمتر شما را به عنوان بازیگر می‌شناسیم.

به نظرم در بازیگری بدشانس بودم. من با دکتر محمود کریمی حکاک کار می‌کردم و برای خودم در سن 19- 20 سالگی چشم‌اندازی را تصور می‌کردم. این آدم حرفه‌ای درجه یک، مگر چند تا نمونه‌اش را داریم، آدمی که استاد سمندریان یا دکتر ناظرزاده تأییدش می‌کردند؛ فکر می‌کردم می‌توانم یک دوره ده یا پانزده ساله با او کار کنم، اما با مشکلاتی که پیش آمد ایشان از ایران رفت. با دکتر خسروی شبانه روز کار کردم، هر وقت ایشان دانشگاه بودند من هم بودم. سر تمرین بودم، با هر کس تمرین می‌کرد من هم بودم ولی ایشان هم از ایران رفت. خواستم با سیروس شاملو کار کنم ایشان هم از ایران رفت. کم کم کار فیلم و سریال به من پیشنهاد شد، سریالی به اسم "سفر سرخ" به کارگردانی حمید بهمنی که موضوع تازه و نویی داشت. یک جانبازی بود که پسرش از رانت پدر استفاده می‌کند و قاچاق داروهای تقلبی می‌‌کند و خیلی پولدار می‌شود و... برای آن دوره خیلی سریال خاصی بود، ولی آن هم توقیف شد و پخش نشد. من و اشکان خطیبی در آن سریال بازی کردیم، اگر پخش می‌شد خیلی شرایط بازیگری من در آن سال‌ها فرق می‌کرد. به گمانم حدود سال‌های 78- 79 بود که اگر پخش می‌شد شاید زندگی من مسیر دیگری را می‌رفت. به مرور این اتفاقات باعث خستگی و دلزدگی من از بازیگری شد.

رفتن این اساتید در روحیه شما تأثیر نداشت؟ احساس شکست نمی‌کردید؟

بله خیلی. به واسطه همین اتفاقات انقدر اذیت شدم که با خودم تصمیم گرفتم تا روزی که حضور به عنوان بازیگر در کار تلویزیون و سینما نیازمند چهره خاص و یا شرایط سوپر استار شدن است و من خیلی واجد شرایطش نیستم، بازیگری را کنار بگذارم و بروم دنبال کاری که خودم بتوانم انجامش دهم و همه چیزش در حوزه توانایی و تشخیص خودم باشد و بازیگری را مثلاً بگذارم بعد از چهل سالگی که عشق سوپراستاری از سرم افتاد و فقط بازی و حضور جدی برایم مهم بود بر می‌گردم به بازیگری که حالا کم کم دارد موقعش می‌رسد...

وقتی در بازیگری شرایط سخت شد چه کردید؟

ببینید، من در کارم آدم خیلی زحمتکش و پر تلاشی هستم. کاری که به من سپرده می‌شود واقعا به راحتی از آن نمی‌گذرم. بنابراین وقتی تلاش می‌کنم و جواب نمی‌گیرم خیلی بهم سخت می‌گذرد و فشار می‌آید. در دانشگاه خیلی کار می‌کردم و هر کس کار تئاتر داشت به من مراجعه می‌کرد ولی خودم از بازیگری نتیجه نگرفتم. تئاتر کار کردم نشد، سریال کار کردم نشد، خروجی‌اش چیزی نشد. بنابراین بازیگری را کنار گذاشتم و تقریباً از سال 80 که فارغ‌التحصیل شدم، ترجیح دادم به فیلمسازی بپردازم و شروع کردم فیلم کوتاه ساختن. برای پایان‌نامه‌ام فیلم ساختم، به بچه‌های دیگر کمک کردم با هم تیم تشکیل دادیم و رفتم در مسیر فیلم کوتاه ساختن. 3- 4 تا فیلم کوتاه ساختم، فیلم 16 میلیمتری ساختم، ویدئو کار کردم. از این فیلم‌ها نتیجه بهتری گرفتم و به جشنواره فرستادم، دیده می‌شد و گاهی جایزه هم می‌گرفت. فضایی ایجاد شد و با بازیگران حرفه‌ای کار کردم. سال 86 فیلم کوتاهی به نام "از میان آینه" ساختم که فرخ نعمتی و سهیلا رضوی برایم بازی کردند. دنیای فیلم کوتاه خیلی برایم جذاب بود. فرخ نعمتی درحال اجرا در نمایش "ملاقات بانوی سالخورده" به کارگردانی آقای سمندریان بودند. سهیلا رضوی هم در حال اجرای نمایش "افرا یا روز می‌گذرد" به کارگردانی آقای بیضایی بودند. ولی ما فیلم کوتاه را هم آماده کردیم و جشنواره‌های مختلفی فرستادیم و خیلی به آن توجه شد. فیلم براساس یکی از داستان‌های بیژن نجدی بود. چون به ادبیات آشنا بودم دوست داشتم از ادبیات اقتباس‌های این‌چنینی انجام دهم. تغییراتی دادم و کاراکترها را جابه‌جا کردم و فیلم خوبی شد. بعد از آن کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی در دانشکده هنر و معماری خواندم و رفتم سربازی. در سربازی دوستی داشتم به اسم مهدی فرج‌پور که بازیگر بود و بعد هم از ایران رفت. متنی را آورد و گفت این متن را می‌توانی ترجمه کنی؟ متن "مونولوگ" هارولد پینتر بود، متن را ترجمه کردم و به فارسی برگرداندم. مهدی از ترجمه خیلی خوشش آمد و گفت چرا کار ترجمه را ادامه نمی‌دهی؟ گفتم چون کتابی یا متنی برای ترجمه ندارم. گفت که با هم متن پیدا می‌کنیم و کار می‌کنیم. همان ایام بود به گمانم که دکتر خاکی داشت فصلنامه تئاتر را در می‌آورد و من هم به واسطه دوستان دعوت به کار شدم و با ایشان و دکتر دلخواه و آقای براهیمی همکاری کردیم و این‌گونه سر از دنیای ترجمه درآوردم.

زبان را در کلاس‌های آزاد گذرانده بودید؟ در دوران مدرسه زبان برای شما جدی نبود؟ با چه هدفی می‌رفتید؟

بله، آموزشگاه آزاد رفتم. برای کارشناسی ارشد نیاز به زبان داشتم و در آموزشگاه ثبت نام کردم. از سال 79- 80 زبان می‌خواندم. موضوع ترجمه برای من بدون هدفی خاص و خیلی ساده شروع شد. بعد از سربازی، در کنار کارهایی که داشتم، کتاب‌ها یا متن‌هایی که به دستم می‌رسید را ترجمه کردم. بیشتر با کتاب‌های پینتر شروع کردم. از حال و هوا و فضای کارش خوشم می‌آمد.

نوشته‌های پینتر نسبت به نویسنده‌های دیگر سخت‌تر است بواسطه اینکه رئالیستی نیست، بیشتر فضای وهم‌آلودی دارد و ترس غالب است. فضای انتزاعی وجود دارد و بستری متفاوت از چیزهای عینی و واقعی اتفاق می‌افتد. چه می‌کردید که این زبان برای شما راحت‌تر شود؟

در دوره لیسانس که بودم یک همایش در دانشگاه سوره گذاشتند در مورد کارگاه نمایش، خیلی هم صحبت کردند و من در بین آنها از عباس نعلبندیان خیلی خوشم آمد و روحیاتش را دوست داشتم و احساس کردم آدم خاصی بوده و متفاوت است. خواستم کارگاه نمایشی‌ها را بشناسم، آنها نسبت به روال جاری تئاتر دهه 1340 جریان متفاوتی را در تئاتر پیگیری می‌کردند و خیلی متأثر بودند از جریان تئاتر آوانگارد و تجربی در دنیا، بالاخص تئاتر ابزورد. من هم به این موضوع علاقمند شدم و دلم می‌خواست بیشتر در مورد تئاتر ابزورد بدانم. این که این تئاتر جریانش چیست؟ چگونه اجرا می‌شود؟ ریشه در کجا دارد؟ چطور وارد کشور ما شده؟ حتی پایان‌نامه کارشناسی ارشد من با همین علاقمندی انتخاب شد: "نیهلیسم و تأثیر آن بر آثار نمایشی عباس نعلبندیان". چون در این فضا مطالعه داشتم، حال و هوای پینتر برایم غریبه نبود. چون ریشه در تئاتر ابزورد داشت و کم کم به شیوه‌های تئاتر پینترسک که مختص خودش بود معروف می‌شود. بنابراین برایم عجیب نبود. ولی اینکه چرا و چگونه می‌شود اجرا کرد؟ هنوز هم به نظرم سخت است و لازم است شناخت خوبی از دنیایی که صحبت می‌کند داشته باشیم و درک این جهان‌بینی کار راحتی نیست. وقتی بیشتر کار کردم، درک دنیای آدم‌ها و کشف لحظات و دقایقی که بین این آدم‌ها می‌گذرد و چگونگی اندیشه آن‌ها برایم راحت‌تر شد. بعدها سراغ حوزه‌های دیگر مثل ادبیات داستانی رفتم و در یکی از سفرهایم با "هاروکی موراکامی" آشنا شدم و چند قصه از او ترجمه کردم. "ریونوسوکه آکوتاگاوا" را به خاطر فیلم "راشومون" دوست داشتم و متن آن را ترجمه کردم. بعد با "یاسوناری کاراواتا" آشنا شدم، فردی که مارکز در موردش خیلی صحبت می‌کند و خودش را وامدار این آدم می‌داند. فهمیدم که رئالیسم جادویی از اینجا از آسیا و توسط او شروع شده و سعی کردم کتاب‌هایش را پیدا کنم. ادبیات داستانی و ادبیات نمایشی را همزمان ترجمه می‌کردم. ولی هیچ وقت خودم را به عنوان یک مترجم حرفه‌ای جدی نگرفته‌ام و نمی‌گیرم. چون یک جور علاقمندی من است و به عنوان حرفه من به حساب نمی‌آید.

رضا دادویی

زمانی را که به ترجمه اختصاص می‌دهید چگونه است؟

هر وقت که فرصت دارم و از مشغله‌های دیگر فارغ می‌شوم. اینقدر که کارگردانی و نوشتن برایم مهم است ترجمه برایم نیست. چیزی که در ذهن من هست با توجه به علاقه‌ای که به احمد شاملو یا ابراهیم گلستان داشتم، فکر می‌کردم ترجمه کار حرفه‌ای آن‌ها نبوده ولی چه کارکردی برای‌شان داشته؟ به هر حال خواسته یا ناخواسته احساس کردم که از همان ابتدای ورود مدرنیته به ایران، زلف جریان روشنفکری به نوعی با ترجمه گره خورده است. این برای من دغدغه بوده و هست که اگر قرار باشد در فضای روشنفکری فعالیتی بکنی حتما باید با ترجمه هم آشنا باشی و کار کنی. این جنبه‌ها برایم قوی‌تر بود، اینکه بازسازی واژگانی می‌کنی و درگیر لغت و واژه می‌شوی یک جنبه روشنفکری ایجاد می‌کند و شناخت در حوزه ادبیات باید با تسلط ویژه‌تری باشد و اینها به عنوان یک مترجم غیر حرفه‌ای برایم جالب بود.

با توجه به تعداد کتاب‌ها و مقالاتی که ترجمه کردید اتفاقاً شما یک مترجم حرفه‌ای محسوب می‌شوید.

بله شوخی شوخی زیاد شد. از پینتر گرفته تا ایبسن، از شکسپیر تا ویلیام اینگ و آرتور آداموف، از یاسوناری کاواباتا تا گابریل گارسیا مارکز، از موراکامی تا آکوتاگاوا و... این اواخر در یکی از نشریات مقاله‌ای درباره ترجمه نوشته شده بود و اسم من را به عنوان مترجم کنار افراد بزرگی چون نجف دریابندری و... قرار داده بود. خودم هم با دیدن اسمم شوکه شدم که چطور شد کار به اینجا رسید. الان حدود ده بیست تا کتاب و کلی مقاله ترجمه شده دارم و سالی یک کتاب هم در نظر بگیریم باز هم زیاد است. به خودم گفتم تازه خوب است جدی به این مقوله نگاه نمی‌کردم. اگر از شروع کار حساب کنیم تقریباً سالی دو کتاب ترجمه کرده‌ام.

نشر ترجمه را به لحاظ حرفه‌ای‌گری، پرداخت دستمزد، شکل گرافیک، رونمایی و معرفی کتاب، نقد و بررسی ترجمه چگونه ارزیابی می‌کنید؟ چنین فضایی وجود دارد یا خیر؟

به نظرم وضعیت نشر ما کاملاً غیر حرفه‌ای است. اگرچه این روزها رو به بهبود است ولی چه نشر و چه پخش، هیچکدام وضعیت خوبی ندارند. غیر از یکی دو ناشری که خیلی جدی پیگیر محصولات‌شان هستند، به نظر می‌رسد این نگاه هنوز وجود ندارد. البته ناشرین هم تا حدی حق دارند، چون میزان اندک کتاب‌خوانی و بحران مخاطب و تیراژ پایین کتاب‌ها به تألیف و ترجمه آسیب جدی می‌زند. مثلاً شاید اگر در حوزه ادبیات نمایشی وضعیت بهتر بود، شاید برای رمان و داستان وقت نمی‌گذاشتم. اما وضعیت مخاطب در حوزه نمایشنامه و تئاتر بغرنج است، البته که در حوزه ادبیات داستانی هم چندان چشمگیر نیست. من کتابی دارم به نام "خانه خوبرویان خفته" از یاسوناری کاواباتا که به چاپ دهم و یازدهم رسیده و در سال‌های اخیر همیشه جزو لیست پرفروش‌های کتابفروشی‌هاست. ولی به نظرم کتابی که ده بار تجدید چاپ شود و با تیراژ هزار و پانصد عدد فروش داشته باشد نمی‌توان به آن پرفروش گفت. اما خب کتاب‌های دیگر حتی از ناشران معتبر روی تیراژ 200 یا 300 جلد است. وضعیت خوبی نیست و این نشان از یک بحران جدی اجتماعی در جامعه دارد و هشداری است که سال‌ها بعد نتیجه خودش را نشان می‌دهد و اگر متوجه این بحران نباشیم آینده روشنی پیش رو نخواهد بود. این بحران مخاطب آزاردهنده است. بیشتر کتاب‌ها در دهه 60 مخصوصاً کتاب‌های عامه‌پسند و پرفروش تیراژ چندین هزار جلدی داشتند. کتاب‌های ذبیح اله منصوری با چند هزار جلد در هر چاپی منتشر می‌شد. کتاب شعر، فروغ، سهراب، اخوان، نیما، شاملو در هر چاپی بالای دو سه هزار جلد بود. با اینکه جمعیت بیشتر شده است و میزان تحصیلات بالاتر رفته است ولی تیراژ کتاب‌ها به مراتب کمتر شده است. به عنوان مثال اگر رمانی از نویسنده درجه یک و مشهوری چون محمود دولت آبادی زیر 300 هزار جلد به چاپ برسد یک شوخی است. من در یک سفری به مسکو دیدم هرکس وارد مترو می‌‍‌شد یک کتاب دستش بود یا تبلتی که از روی آن کتاب می‌خواند. من از رایزن فرهنگی ایران در مسکو پرسیدم وضعیت نشر اینجا چگونه است؟ گفتند کتاب معمولی که چاپ شود و توجهی جلب کند 200 یا 300 هزار جلد است. این اصلا با وضعیت ما قابل مقایسه نیست. وضعیت نشر و پخش ما خوب نیست، هر دو در کنار هم. وقتی تعداد فروش پایین می‌آید طبیعتاً ناشر نه به کاغذ، نه به جلد و نه به کیفیت اهمیت می‌دهد. بیشتر کتاب‌های حتی ناشران معروف الان چاپی نیست و کپی است. پرینتی و افستی دارد بیرون می‌آید و این اصلا خوب نیست. به لحاظ دستمزد هم تقریباً فاجعه است. مترجم و نویسنده حرفه‌ای کسی است که از اثری که تولید می‌‌کند زندگی و امرار معاش کند. من در سینما بهتر زندگی می‌کنم برای همین به ناچار اولویتم کار در سینماست. با فیلمنامه نوشتن یا تولید. یک فیلم می‌سازم و چندین جشنواره شرکت می‌کنم و فیلم جایزه می‌گیرد و این جوایز یکی دو سال زندگی من را تأمین می‌کند. ولی ترجمه هیچ عایدی مالی برایم ندارد و جز عشق و علاقه هیچ خروجی ندارد. الان یک سال و نیم است هر چه کار کرده‌ام برای ناشر فرستاده‌ام اما در مورد دستمزد هیچ صحبتی نکرده‌ام چون اصل مبلغ واقعاً ناچیز است. ولی همیشه ترجیح داده‌ام برای دل خودم کار کنم و آثاری از من در حوزه کتاب هم یادگار بماند. ترجمه همیشه برای من به عنوان یک علاقمندی مطرح بوده نه یک کار جدی. ضمن اینکه فکر می‌کنم مترجم جدی کسی است که سفارش کتاب هم می‌گیرد. هر چیزی که پرفروش است و بازار خوبی دارد به ایشان معرفی می‌کنند که ترجمه شود. یا اینکه به عنوان مترجم حرفه‌ای سفارش کاری به او داده می‌‌شود. من چون اصولاً سفارشی نداشتم و همیشه هر چه را دوست داشتم انجام دادم خودم را مترجم حرفه‌‌ای نمی‌دانم. اما بگویم که به شدت برای کاری که انجام می‌دهم ارزش قائلم. برای تک تک کتاب‌هایم زحمت کشیده‌ام. کتاب‌هایی دارم که مدت‌هاست در ارشاد منتظر مجوز نشر است. وقتی رفتم سراغ کتاب "صد سال تنهایی"، اتفاقی یکی از دوستان اصل کتاب را برایم هدیه آورد و من متن را خواندم و برایم جذاب بود. پیش از انقلاب ترجمه بهمن فرزانه هم بود که تجدید چاپ نمی‌شد. اولین ترجمه‌ای که خیلی جدی و رسمی برایش وقت گذاشتم "صد سال تنهایی" بود. و الان 11- 12 سال است که در ارشاد مانده و مجوز نگرفته است. قبلا فقط ترجمه بهمن فرزانه بود ولی الان این کتاب با چند ترجمه مختلف چاپ شده است. ولی من برای کارم ارزش قائل بودم و روی اصلاحات آن کوتاه نیامدم. بارها بابت یک جمله کتابم با ارشاد چانه زدم که اگر با فرهنگ، هویت و شرع ما جور نیست اجازه دهید حذف نکنم و طوری منظور نویسنده را برسانم که مفهوم از دست نرود. مثلاً کتاب "جشن تولد" سه یا چهار سال در ارشاد بود. به من گفتند از صفحه 92 تا 108 را حذف کن. دقیقاً جایی که جشن تولد اتفاق می‌افتاد، گفتم نمی‌توانم این کار را بکنم. پس از کلی بحث و جلسه با اداره کل کتاب و مذاکره و نامه‌نگاری و پس از رفت و آمدهای بسیار توجیه کردم دوستان را که این بخش‌ها در متن باید باشد تا قبول کردند. ولی قبل از من یک خانمی متن را ترجمه کردند، یه کلمه نوشتند و سه نقطه گذاشتند و دوباره چند خط بعد سه نقطه. خب مخاطب بیچاره وقتی این ترجمه‌ها را می‌خواند با خود می‌گوید این همان پینتری است که اینقدر از او حرف می‌زنند و نمایشنامه‌هایش جزو آثار شاخص تئاتر قرن بیستم است؟ متوجه قصه نمی‌شود چه برسد به هویت‌اش. خیلی غم‌انگیز است که مترجم به دقت ترجمه‌اش فکر نکند و فقط به مسابقه بیهوده و بی‌حاصل کی اول چاپ می‌کند و کی نفر اول است بیاندیشد. یک بار در سفر دبی، در کتابفروشی بزرگی برنامه رونمایی جهانی از کتاب " کتابخانه غرائب" هاروکی موراکامی را داشتند و من کتاب را خریدم، یکی دو ماه گذشت تا آن را ترجمه کنم و به ناشر بدهم. اما در طی ده پانزده روز از رونمایی جهانی، دو تا ترجمه از کتاب منتشر شد و به بازار آمد. برایم جالب است که وقتی کتابی از ترجمه تا مجوز و نشر و پخش، ده پانزده روز طول می‌کشد یعنی مترجم حتی فرصت دوباره خواندن متن ترجمه‌اش را ندارد. اما خب زمان ثابت می‌کند کدام ترجمه ماندگار است و کیفیت دارد و کدام یک ندارد.

رضا دادویی

با توجه به اینکه پینتر را  ترجمه کردید و مطالعه کردید و غور و تفکر پیرامون‌اش بوده چرا کمتر اجرای عمومی از پینتر می‌بینیم. علت خاصی دارد؟ خود متن مشکل دارد یا کارگردان‌های ما از پس اجرایش بر نمی‌آیند؟

تا یک دوره‌‌ای که خود هارولد پینتر دچار سوء‌تفاهم بود. به دلیل یهودی بودنش اجازه کار داده نمی‌شد. اما با موضع‌گیری‌های انتقادی در روزهای پایانی عمرش با سیاست‌های انگلیس و آمریکا به شدت مقابله کرد و مقاله‌های تندی نوشت و کم کم مشکلات و ذهنیت‌های غلط از روی او برداشته شد. اولین مجوزهایی که برای اجرای نمایش‌هایش داده شد، زمانی بود که من خودم در مرکز هنرهای نمایشی بودم. از اواخر سال 92 اجراهایی دیدم و توجه به او جدی‌تر شد. البته نمایش‌هایش فضاهای دشواری دارد و در چند سطح دارد اتفاق می‌افتد. درک دنیای پینتری سهل‌الوصول نیست، نویسندگانی چون نیل سایمون، تنسی ویلیامز، آرتور میلر و... جهان پیرامونی‌شان جهان قابل درکی است اما جهانی که پینتر خلق می‌کند جهان متفاوت و پیچیده‌ای است. وقتی اثری ریشه در تئاتر ابزورد دارد، کار سخت‌تر هم هست. برای همین به جز استثنایی چون "در انتظار گودو" بکت، حال و حوصله مواجه شدن با تئاتر ابزورد را کم می‌بینیم. به عنوان مثال، یکی از چهار قطب اصلی تئاتر ابزورد "آرتور آداموف" است که من نمایشنامه مشهور "استاد تاران" او را ترجمه کرده‌ام اما تا حالا کسی نمایشی از او اجرا نکرده است. از نمایشنامه‌های یونسکو جز یکی یا دو تا نمایش، اثر دیگری از او کار نشده است. به نظرم در این حوزه، جز تجربه بسیار شاخص "سیاها" ژان ژنه که حامد محمد طاهری و گروه نرگس سیاه کار کردند کسی سراغ این گونه نمایشی نرفته است.

پینتر هم یک جهان دشواری دارد برای درک، باید زندگی خود نویسنده را بدانی، حال و هوایی که متن را نوشته، یک بچه یهودی که دوران کودکی و نوجوانی‌اش را در فضای جنگ دوم جهانی و بعد از آن طی کرده و فضای امنی برای رفت و آمد در سطح شهر و خیابان نداشته است. بچه تنهایی بوده و درتنهایی خودش بیشتر کتاب می‌خوانده و پس از ورود به دانشگاه نمایشنامه‌نویسی را شروع می‌کند. اگرچه خودش باور ندارد و به مرور و تشویق دوستانش برایش جدی می‌شود. دنیایش خیلی درونی است و حال و هوای متن‌هایش چندان رو و بیرونی نیست. علاوه بر این که هنرمند باید آن را درک کند مخاطب هم باید درکی از آن داشته باشد و بفهمد. خوب این سختش می‌کند مگر اینکه نگاه دیگری به آثار پینتر انداخته و آن را منطبق بر شرایط جامعه خودمان بکنیم. چون این کار سختی است پس کمتر سراغش می‌روند. مثلاً پینتر تأکید دارد که نمایشنامه‌هایش حال و هوای کمدی دارد و تماشاگر باید بخندد. ولی وقتی متن را می‌خوانی خنده‌ای در آن نمی‌بینی و این نشان از تفاوت فرهنگی ما دارد. مخصوصاً این که ما آدم‌های خیلی خوش‌خنده‌ای نیستیم و ترجیح‌مان به گریه کردن است تا خندیدن. اگرچه سخت است ولی اگر دنیایش شناخته شود حرف‌های زیادی برای گفتن دارد.

پس جای کار دارد، زمینه‌هایش فراهم نیست، کارگردانی که وقت بگذارد و دنیایش را کشف کند، نداریم.

در زمانی که کل مدت تمرین تئاتر یک ماه شده است و یک دورخوانی و دکوری زده شود یا نه و به هر ترتیبی شده یک جایی اجرا برویم و تماشاگر را به سالن بیاوریم، دیگر فرصتی برای کشف امثال پینتر و جهانش باقی نمی‌ماند.

چنین سوء‌تفاهمی هم برای عباس نعلبندیان وجود دارد. سعی کردید با نمایشنامه‌خوانی در تئاتر شهر زمینه اجرا را برایش فراهم کنید ولی نشد. علت چیست؟ چرا بعضی‌ها سعی می‌کنند جلوی ایشان را بگیرند در حالی‌که ایشان نسبت به خیلی‌های دیگر که دارند اجرا می‌شوند مسئله ممنوعه‌ای ندارد.

واقعاً ندارد. در خاطراتم گفتم، بین همه کسانی که در پژوهش‌هایم در مورد کارگاه نمایش به آن‌ها برخوردم، مثلاً اجراهایی که گروه آقای خلج انجام می‌دادند. از اجراهای آشور بانی پال یا آربی آوانسیان همه را کنکاش کردم و عباس نعلبندیان را دوست داشتم چون، یک جهان ایرانی رو به جلویی داشت. ضمن این که پا در سنت‌های ایرانی داشت، نیم نگاهی هم به تجربیات آوانگارد غربی می‌انداخت. دنیایش برایم جالب بود، این که یک آدمی که از خانواده مذهبی آمده و وقتی وارد تئاتر می‌شود خیلی تئاتر جدی ندیده و جهانش را با همان تصورات خودش و نمایشنامه‌های رادیویی که در دکه روزنامه فروشی پدرش می‌شنیده، می‌سازد. زندگی من خیلی به او گره خورد. وقتی پایان‌نامه کارشناسی ارشدم را می‌نوشتم محبور بودم تمام آثارش را کنکاش و جستجو کنم و تمام خاطرات و هر آنچه از او بود را مطالعه کنم. فکر می‌کنم جداً در حق ایشان جفا شده است. هر آدمی که در دوران پیش از انقلاب زندگی و کار می‌کرده که لزوماً آدم بدی نبوده. پدران ما هم قبل از انقلاب زندگی می‌کردند، بعد از انقلاب هم آمدند و کار کردند و شغلی برگزیدند. هر کسی نسبت به شغل خودش در آن فضا کار می‌کرده است، الان که نمی‌شود کسی را توبیخ کرد به دلیل آنچه که در فضای گذشته بوده. ایشان هم هنرمندی بودند که مثل بقیه در آن فضا و با توجه به شرایط فرهنگی و اجتماعی آن دوره کار می‌کردند.

به غلط ایشان به تنهایی مورد بازخواست قرار گرفت، چون یک نویسنده و مترجم بود و مدیر اجرایی کارگاه نمایش بود و جور خیلی‌های دیگر را کشید.

هر کس در آن زمان می‌خواست تئاتر کار کند جز این که یا در کارگاه نمایش وابسته به تلویزیون ملی ایران کار کند یا در وزارت فرهنگ و هنر گزینه دیگری نداشته است. اگر با تلویزیون کار می‌کردی به رضا قطبی منتصب بود و اگر با فرهنگ و هنر کار می‌کردی وابسته به پهلبد. در غیر این صورت نمی‌توانستی کار کنی چون شرایطی دیگر وجود نداشت. کسانی که تئاتر تجربی کار می‌کردند و آوانگارد بودند و سعی می‌کردند نگاه نویی داشته باشند به ناچار وارد کارگاه نمایش می‌شدند. عباس نعلبندیان در آن زمان یک نمایشنامه در مورد مفهوم عاشورا و زندگی امام حسین نوشته است که بر تارک ادبیات نمایشی ایران می‌درخشد. نمایشنامه "ناگهان هذا حبیب الله..." نمایشنامه شاخصی است که هیچ‌وقت نمی‌توان آن را از طاقچه ادبیات نمایشی ایران برداشت و حذفش کرد. جزو آثار شاخص است. همیشه دلم برایش می‌سوخت که چرا هیچ‌وقت به این آدم توجهی نشده و چرا هیچ‌وقت به اندازه ارزش و اعتبارش به او بها داده نشده است. نمایشنامه‌هایش را خواندم و دیدم واقعا تجربه‌های ایشان ارزشمند است. ما این همه شعار می‌دهیم و حرف می‌زنیم از اینکه فرهنگ عاشورایی را باید در جامعه پیاده کنیم، اما نتوانسته‌ایم آثار شاخصی غیر از چند نمونه مثل "روز واقعه" بهرام بیضایی و "ناگهان هذا حبیب اله" تولید کنیم که اینقدر خوب فرهنگ عاشورایی را توضیح داده باشد. برخلاف آقای بیضایی که نگاه تاریخی به واقعه کربلا داشته است. نعلبندیان تلاش کرده است با نگاهی به زندگی امروزی یک فرد که چطور در میان جماعت نادان قرار می‌گیرد و آن جمع او را به خاطر دانایی و شعور و فهمش از بین می‌برند موضوع را تبیین کند. مگر کار نعلبندیان غیر از این بوده؟ یک آدمی در تنهایی در ظهر عاشورا دقیقا گرفتار همین می‌شود. بعد ما بیاییم این نکته را که یک فرد از فشار اجتماع نادان، می خواره شده است یا دوستی‌ای با دختر همسایه دارد بهانه کنیم و کل اثر را زیر سؤال ببریم. مگر فیلم "محمد رسول اله" مصطفی عقاد صحنه‌های غیرقابل پخش ندارد؟ از اول انقلاب تا حالا آنها را سانسورکرده و بقیه فیلم را پخش می‌کنیم. این فیلم برای کلیه فرهنگ‌ها ساخته شده است ما هم یکی از فرهنگ ها هستیم که با حذف برخی صحنه‌ها آن را پخش می‌کنیم، ولی کل فیلم را که دور نمی‌ریزیم. مگر در قرآن کریم از قوم لوط و گناهانشان صحبت نمی‌شود یا رابطه یوسف و زلیخا. مگر می‌شود "مثنوی معنوی" مولانا یا کلیات سعدی را به خاطر بخش‌هایی از آن‌ها کنار گذاشت. در اجرای ما هم قرار بود دو شب نمایشنامه‌خوانی شود و بعد در سالن استاد سمندریان اجرا کنیم. ولی طبیعتاً قرار نبود همه صحنه‌ها و دیالوگ‌ها را عین به عین متن اجرا کنیم. ولی عده‌ای حتی حاضر به دیدن یا گوش کردن آن نشدند. همه اینها بهانه بود. اصل موضوع و یک مسئله فرهنگی قربانی جناح‌بندی‌های سیاسی شد. در این که یک جناحی می‌خواهد با جناح دیگری دعوا کند. نگاه کوته‌بینانه‌ای که فرهنگ و ادب و هنر را قربانی جریانات سیاسی می‌کند. این جناح یا آن جناح پنج سال هست ده سال هست و دیگر نیست. باشد یا نباشد به فرهنگ و هنر چه ارتباطی دارد؟ وقتی روی فرهنگ و هنر تأثیر می‌گذاری جهان مردم را خراب می‌کنی. تأثیراتش پنجاه یا صد ساله است و نمی‌شود آن را به راحتی تغییر داد. به گمان من می‌توان وضعیت اقتصادی را طی ده بیست سال درست کرد ولی وضعیت و خطاهای فرهنگی را نمی‌شود. ولی کو گوش شنوا؟ برای همین خیلی دلم سوخت. من که عمری را برای کار فرهنگی صرف کرده‌ام. خلاصه از دِینی که نسبت به عباس نعلبندیان بر گردنم احساس می‌کنم، به عنوان کسی که روی کارهایش غور کرده بودم و می‌شناختم‌اش و نتوانستم کار کنم همیشه غمگینم. چون خیلی اجرای خوبی می‌شد هم نمایشنامه‌خوانی هم اجرا. بازیگران بسیار خوبی بودند، از علی سرابی، حسین پاکدل و ژاله صامتی و... ولی قسمت نشد، تا کی و دوباره و کجا اتفاق بیفتد!

پایان نامه کارشناسی ارشدتان را کتاب نمی‌کنید؟

چرا با یک ناشری صحبت کردم و کار را آماده کردم. اتفاقا داشتند در مورد آدم‌های معتبر تئاتر ایران مطلب جمع می‌کردند. از من هم پرسیدند چه کسانی را دوست داری کار کنیم؟ من نعلبندیان را پیشنهاد دادم، همینطور آخوندزاده و میرزا آقا تبریزی را. گفتم در مورد ایشان پژوهش‌هایی داشته‌ام و بخش‌هایی از آن در مجله نمایش هم کار شده. اما الان دو یا سه سالی است که مطالب را داده‌ام ولی از چاپ آنها خبری نیست.

کارگردانی تئاتر را هم دنبال کردی و چند نمایش اجرا کردی. کارهای دیگر چطور؟

به شکل حرفه‌ای که دیده شود، من نمایش "مصاحبه" آقای رحمانیان را در سال 88 کار کردم. قرار بود در تئاتر شهر اجرا کنیم. ولی به دلیل مسائلی که در جامعه پیش آمد گفتند به صلاح نیست این متن اینجا اجرا شود و نمایش را در سالن خانه کوچک دانشکده هنر و معماری اجرا کردیم. اجرای خیلی خوبی بود و استقبال خوبی هم شد. در بهمن و اسفند و فروردین هم اجرا رفتیم. سالن برایم خاطره‌انگیز بود چون "بانو آئویی" بهرام بیضایی هم در آن سالن اجرا رفته بود و من دوست داشتم. صحنه به دو نیم تقسیم شده بود و هر قسمت از تماشاگران فقط بخشی از کار را می‌دیدند و بقیه را روی تصویر می‌دیدند و فضای متفاوتی بود. در فضایی که کمتر کسی سراغ ویدئو پروژکشن و پرفورمنس آرت می‌رفت. بعد از آن رفتم سراغ فیلمسازی. تئاتر برای من واقعا دشواری داشت. هر بار قدم می‌گذاشتم اذیت می‌شدم. در سینما به عنوان مدیر پروژه، ناظر کیفی کارهای تلویزیونی بودم و فعالیت کردم و کارهای مختلفی داشتم که یکی از آنها مدیر پروژه فیلم "خانه پدری " آقای عیاری بود. فیلمِ خودم را ساختم به اسم "تعبیر خواب" که تقریباً به جز سیمرغ جشنواره فجر تقریباً در همه جشنواره‌های داخلی و خارجی که فرستاده شد جایزه گرفت. هم بازیگری‌اش برای شهاب حسینی و حمید ابراهیمی و هم تدوین که خانم نازنین مفخم جایزه گرفتند و کارگردانی و دیگر بخش‌ها همه در جشنواره‌های مختلف از یاس و شهر و میلاد و کشورهای خارجی از جمله روسیه و هند و ایتالیا و... تقدیر شد و جایزه گرفت. دو سه سالی درگیر ساخت این فیلم و جشنواره‌ها بودم تا اینکه به پیشنهاد آقای طاهری دوباره به مرکز هنرهای نمایشی آمدم و دوره بسیار سختی را آنجا گذراندیم. یکی دو تا تئاتر دیگر کارگردانی کردم و یک طرحی داشتم که آقای رحمانیان داشتند برایم می‌نوشتند اما مشکلاتی برایشان پیش آمد و فرصت اتمام نمایشنامه نشد و چون نوبت اجرا در تماشاخانه باران داشتم دوباره نمایشنامه "مصاحبه" را کار کردم. با همان بازیگران قبلی ولی شیوه اجرایی جدید و اسم‌اش را تغییر دادم به نام "کشتن گربه بابا فونتن" چون اصلا یک شیوه اجرای دیگری بود. نمایش به 7 یا 8 مونولوگ در هم رفته سه چهار دقیقه‌ای تبدیل شد. کل قصه جابه‌جا شد و پیچیدگی‌هایش تغییر کرد. در سال گذشته هم نمایش "به مناسبت ورود اشکان" را کار کردم که متن‌اش را خیلی دوست داشتم. بازخورد خیلی خوبی داشت و استقبال بسیار خوبی شد. بعد جاهای مختلف کار کردم. از جمله شبکه دو سیما یک سال و نیم از عمر مرا گرفت. طرح سریالی داشتم به اسم "صفحه آخر" درباره زندگی طیب حاج رضایی. ایده‌ای در مورد دوره تاریخی دهه‌های بیست تا چهل. قبل از تولید سریال شهرزاد بود. کلی پژوهش کردیم و من بیش از صد جلد کتاب خواندم و نت‌برداری کردم. با آقای محمد آلادپوش به عنوان فیلمبردار در مورد فیلمبرداری و جزئیات و نوع نگاهی که باید داشته باشیم و بازسازی صحنه‌های واقعی و این که قیام 15 خرداد 42 را چطور باید بگیریم و چه کار کنیم. اما متاسفانه به دلیل بی‌پولی و مشکلات مالی تلویزیون و با اینکه آقای جعفری جلوه هم پشت کار بودند ولی نشد و یک سال و نیم از عمرمان رفت. یک فیلم سینمایی داشتم و پروانه ساخت گرفتم اما نتوانستم بسازمش چون سرمایه‌گذار لحظات آخر پای کار نایستاد و نتوانستیم کار کنیم. اما کوتاه نیامدم. کتاب شعری به نام "هزار پرنده فریاد در گلو" منتشر کردم. رمانی در حال نگارش دارم و فیلمنامه‌ای برای یک فیلم سینمایی آماده کرده‌ام که به محض آماده شدن شرایط خواهم ساخت.

رضا دادویی

در پایان اگر نکته‌ای هست بفرمایید.   

من همیشه در طول زندگی یک چیز برایم مهم بود، و آن احساس مسئولیت و جدی گرفتن کاری بود که بر عهده‌ام گذاشته می‌شد. زندگی را سرسری نگرفتم. بنابراین وقتی مرور می‌کنم خیلی تعدد کار وجود دارد از فیلم و تئاتر و بازی و کتاب و ترجمه و نوشتن و... ولی چون همیشه فکر می کردم که در زندگی یک تعهد و رسالتی بر عهده ما هست که باید آن را درست انجام بدهیم. جمله‌ای هست از مارگوت بیکل که می‌گوید: در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه. این جمله همیشه سرلوحه زندگی من بوده. حتی وقتی مسئولیتی اداری گرفتم و در بدترین شرایط مسئولیتی را پذیرفتم، سعی کردم علیرغم تمام سختی‌ها درست انجامش بدهم و به خودم مدیون نباشم. خدای من شاهد است که در هیچ کدام کم نگذاشتم. مثلاً در کار ترجمه فکر می‌کردم حتی اگر یک نفر می‌خواهد این کتاب را بخواند من باید کارم را درست انجام دهم. برای پیدا کردن یک واژه خوب شاید ده کتاب می‌خوانم و بی‌هدف در میان کتاب‌ها می‌گردم تا واژه درستی را پیدا کنم. مدتهاست ترجمه‌هایی شروع کرده‌ام از تراژدی‌های شکسپیر تحت عنوان "ترجمه‌هایی برای اجرا" که اولین آن هم "هملت" است. برای چند تا از دوستان مثل آرش دادگر خوانده‌ام و مدتهاست منتظر چاپ هستند ولی چون هنوز خودم را راضی نکرده نگه داشته‌ام. قطعاً اشتباهاتی داشته و دارم اما هیچ وقت در کارهایم کوتاهی نکردم. مسئولیت‌هایی داشتم و به خاطر آنها تهمت‌ها و متلک‌هایی شنیده ام، وصله‌هایی چسبانده شده ولی همیشه کار خودم را کردم و احساس می‌کنم کار درستی بوده و به تک تک آنها افتخار می‌کنم. اصولاً هیچ کاری را هم بدون مشورت انجام نمی‌دهم. سعی می‌کنم مشورت کنم و بهترین تصمیم را بگیرم. وقتی تصمیم گرفتم دیگر هیچ چیز جلودارم نیست. به این امید که با این عمرهای کوتاه و هزار جور مشکل و بیماری و... بتوانم به اندازه سر سوزنی برای جامعه خود مفید باشم و اثری هرچند ناچیز بگذارم بلکه این چند صباح عمر را بیهوده هدر نداده باشم.