سرویس تئاتر هنرآنلاین: "کافه پولشری" نمایشنامهای از آلن وتز است که الهام پاوهنژاد برای سومین بار آن را به اجرا گذاشته است و این بار در موزه عزتالله انتظامی در قیطریه. نمایشنامهای مونودرام که پیشاپیش صحنهاش را انتخاب کرده است و کف کافه و فضای میان میز و صندلیها و کافهنشینان را به صحنه و مجالی برای اجرای خود بدل میکند؛ یک نمایش کافهای تمامعیار که تماشاچی نیز در صحنه و بازیگر خاموش آن است. خانم پولشری بیوه کافهچی به این سوی پیشخوان میآید و روایتش را آغاز میکند.
روایت پولشری، روایت زندگی و عاشقی است. زنی تنها که روزگارش با کافهداری میگذرد. بیش از آن که به جیب مشتریان کافه نگاه داشته باشد چشم و گوش آنها را میخواهد؛ چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن. داستان او روایت "دل ز تنهایی به جان آمد" است و "خدا را همدمی"؛ اما نه هر همدمی. در کافه نشستهاید و خانم پولشری دارد درددل میکند؛ برون افکنی میکند و از دوستداشتن میگوید و وصف دلخواه میکند و شاید هر کافهنشین مردی به این سودا بیفتد که منظور نظر اوست. اما نه! روایت او، روایت چشمبهراهی است و همچنان که با کافهنشینان از دلخواستهای و دوستداشتنهایش میگوید چشم به در کافه دارد تا کسی از در بیاد. کسی که نشانههایش آهسته و پیوسته در تکگوییهای زن کافهچی آشکار میشود. هر چه پیشتر میرویم او بیشتر از عشق میگوید تا جایی که ما هم چشم به در میدوزیم تا در به صدا درآید و مرد بلندقد موبوری که او برای ما ساخته و پرداخته، پا به درون بگذارد و همه فضا را چیره خودش کند. مرد نویسندهای که ما درباره او میشنویم نخواهد آمد؛ او پیشتر خودکشی کرده است؛ پیش از آنکه زن کافهچی بتواند غم دل با او بگوید.
"مرگ نداریم، نسیه هم همینطور" نوشتهای است که خانم پولشری بر تابلو زده است تا همگان ببینند. شاید همه داستان و روایت زن همین جمله باشد؛ از یکسو این جمله امید به زندگی را به نمایش میگذارد و از سوی دیگر انکارگری و باورناپذیری مرگ را در زن به نمایش میگذارد. از همین رو جاهایی در روایتش بیشتر از آن که داستان را روایت کند هیجانات و دردها و تالمات روحیاش را برونافکنی میکند. درد او داغ فرصتی است که از کف داده: انگار که روایت او از فرصتهایی است که درد و غم عشق را با دیدن مرد موبور بلندقد کناری گذاشته و جای واگویی میل درونش، به حضور کوتاه و موقت او دل خوش کرده بوده است.
چشم و گوش تماشاچی کافهنشین بههنگام اجرا گرفتار بیان و کنش بازیگر میشود؛ او روایتش را بازی میکند و روایتش را با کنش و واکنشهایی که به گفتههای خود میدهد کامل میکند و زبان بدن به یاری بیان میآید تا داستان به واقعیت حاضر در مکان بدل شود.
کافه پولشری نمایشنامه قدرتمندی است که توانسته روایتی از عشقی ناکام و از دست رفته و پیامدهای روانیاش را روی صحنه بکشد. نمایش تماشاگر را تا لحظههای پایانی امیدوار پیش میبرد تا لحظه پایان که درمییابد کسی از در وارد نخواهد شد و رنگو روی رمانتیک داستان، روی تراژیک خود را به نمایش میگذارد.
کافه پولشری نمایشنامهای تکشخصیتی است که همچنان که پیشتر گفته شد داستان و روایت با تکگوییهای زن کافهچی شکل میگیرد؛ از این رو داستانی شخصیتمحور است که بیشتر توان خود را در خود شخصیت انباشته است.
الهام پاوهنژاد در این نمایش ما را با خانم پولشری و داستانش رودررو میکند. پیشبردن یک مونودرام نسبتا بلند کار دشواری به گمان میرسد بهویژه که شاید چندان خوشایند مخاطب کمحوصله امروزی نباشد. الهام پاوهنژاد اما با بازی خوبش بیننده را تا پایان با خود همراه میکند و تماشاچی خشنود و راضی از کافه پا بیرون میگذارد.