سرویس تئاتر هنرآنلاین: ایرج صغیری شاید زیاد کار نکرده باشد، یک بازی معروف در نقش ابوذر و مربوط به دهه 40 خورشیدی و در دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد که بنا بر توصیه دکتر علی شریعتی کار شده بود و بعد دو نمایشنامه و کارگردانی بسیار مطرح به نامهای "قلندرخونه" و "محپلنگ" که هر دو در جشن هنر شیراز و بعدها شهرهای مختلف ایران در دهه 50 به صحنه رفتند. اما حیف که به خارج از ایران فرستاده نشدند و بعد یک فیلم نه چندان معروف به نام "سفر غریب" در دهه 60 و دیگر هیچ!
ایرج صغیری بوشهری است و سالها در آنجا به سختی و مرارت روزگار گذرانده و هنوز هم دلباخته تئاتر است، اما نتوانسته حمایت مدیران را جلب کند و اگر حمایتی هم بوده، در نیمه راه از گردونه بیرون رفته است اما این چشمانداز و امید است که این همه ملال و مرارت رخت بربندد و او را آزاد کند، به رهایی هنر و خود را دیگر بار در صحنه به تماشا بنشیند چنانچه "قلندرخونه" و "محپلنگ"اش هنوز هم گوشهای از تاریخ تئاتر ایراناند که در آن تاریخ، اسطوره و اجتماع در دل آیینها و سوزنالههای موسیقی جنونانگیز جنوبیها جان گرفتهاند و شاید این همه مهم بودن ما را ناباور کرده از بودنش که میتواند همچنان حلول روح تازهای باشد بر پیکره اثری نمایشی که حق و سهم اوست از این همه زندگی در وطن و دل سوزاندن برای آن...
ایرج صغیری ریشه در اجتماع و اصالتهای فرهنگی دارد، به همین دلیل اندیشهورزانه در صحنه آزمون و خطایش را به ممتازی پشت سر نهاده است و با همین مختصر نیز ردپایی نهاده در عرصه فرهنگ و هنر ایران زمین که باید به نیکی از او در مقام چهره شامخ و ماندگار یاد کرد.
از صغیری خواستم با آنکه خسته راه دراز بود و شاید زخم خورده ناملایمات زمان و دردی داشت از مریضیهایش و صد نکته ریز و درشت دیگر که بیاید و با او گپ مفصل بزنیم درباره بودن و نبودنش در تئاتر این سالها که هنوز هم تاثیرش در کنار و گوشه ملحوظ به زمان و زمین است. مهربانیاش مشهود است و بسیار نرم و فروتن سخن میگوید و اهل دل بودنش بیشتر ما را جذب گفتههایش میکند. آنچه میخوانید در دفتر هنرآنلاین، به سیاق چالشی برای دانستن، با ایرج صغیری گفتوگو شده است:
آقای صغیری، چطور شد که بعد از مدتها به تهران آمدید؟ فعالیت خاصی در پیش دارید؟
عادتم است که نمیتوانم در تهران بمانم. من یک روستاییزاده هستم و در روستا بزرگ شدهام، به همین دلیل در بوشهر زندگی میکنم، مگر اینکه مجبور باشم و برای یک نمایش یا کاری دیگر به تهران بیایم. من از سال 92 یک نمایشنامه با نام "هفت برادرون" یا "مادربزرگ" داشتم که در بوشهر آن را تمرین میکردم. آن موقع آقای مهدی شفیعی و آقای علی مرادخانی به بوشهر آمدند که یک سری کارها را انجام بدهند. در این بین کار ما را هم دیدند و قول دادند که از نمایش "هفت برادرون" حمایت کنند. به من قول دادند که اگر ما تصمیم بگیریم این نمایش را در تهران اجرا کنیم، همه مشکلات را حل میکنند. ما هم دو سال پیش به هوای این قول به تهران آمدیم اما متأسفانه آنطور که باید از ما استقبال نشد. تقریباً برخوردی که در اینجا با ما شد، با برخورد در بوشهر 180 درجه متفاوت بود. انگار خجالت کشیدند به ما "نه" بگویند ولی با موانعی که ایجاد کردند، مشخص بود که میخواهند این "نه" را غیرمستقیم بگویند. نمایش من یک نمایش پر پرسوناژ بود و من 15 بازیگر داشتم ولی در تهران به من گفتند ما فقط 5 میلیون تومان کمک میکنیم که این از نظر من همان "نه" گفتن بود. بنابراین من خسته شدم و به بوشهر برگشتم. کمی بعد عدهای به من گفتند این کارت درست نبود که همه چیز را رها کردی و به بوشهر برگشتی چون بچهها زحمت کشیدهاند و حیف است که نتیجه زحماتشان را نبینند. من هم کار را به عهده خودشان گذاشتم ولی اتفاقی نیفتاد تا اینکه اخیراً برخی در وزارت ارشاد به ما یک چراغ سبز نشان دادند و من هم به هوای اینکه شاید این دفعه شرایط متفاوت شده باشد، به تهران آمدم تا ببینم به چه نتیجهای میرسم.
بنابراین برای مشخص شدن وضعیت اجرای نمایش "هفت برادرون" به تهران آمدید؟
بله. البته این فقط یکی از دلایلی است که باعث شده به تهران بیایم. من دو نمایشنامه و یک مجموعه قصه دارم که پیگیر این کتابها هم هستم. یکی از نمایشنامههایم، "شب شولای عبدالرحمان" است که من از شهادت حضرت علی (ع) الهام گرفتهام و یک چیز تازه در مورد برخورد قاتل حضرت مولا با خودش نوشتهام. نمایشنامه دیگرم "محپلنگ" است که آن را سال 56 در تماشاخانه سنگلج و تالار فرهنگیان و همینطور در شیراز و اصفهان اجرایش کردم. ما این نمایش را به جشن هنر شیراز هم بردیم ولی آن را در بخش آثار جنبی اجرا کردیم چون طبق قوانین جشن هنر، نمایشی را که قبلاً روی صحنه رفته بود، نمیشد در بخش اصلی جشن هنر شرکت داد. با این حال استقبالی که از این نمایش شد، استقبال شورانگیزی بود. یک مجموعه داستانم هم با نام "خالو نکیسا، بناتالنعش و یوزپلنگ" دارم که چاپ اولش توسط انتشارات سروش منتشر شد و الان نشر افراز دارد روی چاپ دومش کار میکند. دو نمایشنامه "شب شولای عبدالرحمان" و "محپلنگ" هم دست نشر افراز است.
این دو نمایشنامه منتشر شدهاند یا در نوبت انتشار هستند؟
نمایشنامه "محپلنگ" چند ماه پیش منتشر شد. چاپ دوم "خالو نکیسا، بناتالنعش و یوزپلنگ" به زودی میآید و نمایشنامه "شب شولای عبدالرحمان" هم احتمال به تابستان برسد. این را هم بگویم که من دو سه دلیل دیگر هم برای اینکه به تهران بیایم داشتم. از جمله اینکه قرار بود یک صحبتی با وزیر فرهنگ و ارشاد داشته باشم و نمایش خانم شیما جوادپور را که بوشهری هستند، هم ببینم. به هر حال این بچهها شاگردهای خود من بودهاند و اگر ببینند من در تهران هستم و به دیدن کارشان نرفتهام، گلایه میکنند. گفتم حالا که در اینجا هستم برای حمایت از این جوانها بروم کارشان را هم ببینم. ضمن اینکه من بیمار هستم و آمدهام در این بین به دکتر هم مراجعه کنم.
شروع کار شما در تئاتر با نمایش "ابوذر" بود یا قبل از آن هم کار کرده بودید؟
من قبل از "ابوذر" حدود 30 نمایش کار کرده بودم. نمایشهای متنوعی از جمله "کالیگولا" اثر آلبر کامو، "فرهاد، شیرین، مهمنه بانو و آب سرچشمه کوه بیستون" اثر ناظم حکمت، "آنکه گفت آری و آنکه گفت نه" اثر برتولت برشت، "در انتظار گودو" اثر ساموئل بکت و غیره. یک نمایشی را هم با نام "شب" کار کردم که متنش متعلق به آقای امین فقیری یکی از نویسندههای شیرازی بود. اینها کارهایی بود که در زمان دانشجویی در مشهد روی صحنه بردم و یک سری کار هم در بوشهر اجرا کردم. "ابوذر" آخرین و در عین حال معروفترین کاری بود که در مشهد انجام دادم. در مشهد آدمهای جالبی تماشاچی بودند و ما از راننده تاکسی گرفته تا چلوکبابی، تماشاگر داشتیم و من در برابر این تماشاگرها شرمنده بودم. من بعد از اجرای نمایش "ابوذر" یک مدت به تهران آمدم ولی تهران برایم عذاب بود. یک فیلم هم در تهران ساختم که خیلی عذاب کشیدم. محیط سینما را به شدت فاسد دیدم و به همین خاطر از نزدیک شدن به سینما پرهیز کردم. اسم فیلم "سفر غریب" بود که سال 64 اکران شد. البته اسمش چیز دیگری بود و آن را عوض کردند. من با گروه سینمایی بنیاد مستضعفان کار میکردم که تصادفاً یکی از بچههای تلویزیون مرا دید و گفت چرا کار نمیکنی؟ گفتم حال و حوصله کار کردن را ندارم، شما هم که آدم را مدام این دست و آن دست میکنید. گفت فلان کار خوب است، بیا آن را کار کن. خیلی سریع تصویبش کردند و یک گروه به بوشهر فرستادند و ما فیلمبرداری آن را انجام دادیم. آن فیلم مرا در بوشهر نگه داشت و بعد از آن بیشتر کارهایم در بوشهر بود.
نمایش "ابوذر" با آن وسعت دید و میزان تأثیری که ایجاد کرد، به یکی از شاخصترین نمایشهایی که بنمایه مذهبی و اجتماعی دارد، تبدیل شد ولی ما بعد از آن دیگر چنین کار شاخصی را در این فضای نمایشی ندیدیم که اینقدر تأثیرگذار باشد. علتش چه میتواند باشد؟
این سؤالی است که خود من هم دارم. ما نمایش "ابوذر" را در حسینیه ارشاد تهران اجرا کردیم و عالیترین مقامها جمهوری اسلامی ایران آن را دیدند و مرا مستقیماً مورد تشویق قرار دادند، ولی نمیدانم چرا بعد از آن دیگر این جریان ادامه پیدا نکرد. من خیلی پیگیری کردم ولی نه تنها مهری ندیدم، بلکه بیمهری هم دیدم. از آن به بعد در تنهایی کار کردم و بیشتر روی نمایشنامه، قصه و کتاب متمرکز شدم. الان بیش از 10- 15 نمایش آماده کار دارم. 2-3 مجموعه داستان و چند کتاب تحقیقی هم دارم که یکی از آنها درباره حضور انگلیسیها در بوشهر است. یکی دیگر از کتابها هم به موسیقی ایران و عرب و چگونگی برخورد و ارتباط اینها برمیگردد. یک کتاب هم کار کردم که ترجمه چند ترانه از ام کلثوم، خواننده بزرگ مصری است. خودم را با این کارها مشغول کردم.
پیش از انقلاب نمایش "قلندرخونه" را در جشن هنر کار کردید که خیلی پر سر و صدا بود و نظر مخاطبان، منتقدان و کارشناسهای خارجی را هم به خود جلب کرد. آن تجربه را چطور توصیف میکند؟
واقعاً عالی بود. از آن کار خیلی استقبال شد و به ویژه خارجیها خیلی آن را پسندیدند چون میگفتند برای ما یک کار نو و تازه است. خانم الین استوارت که به "لاماما" معروف بود، مستقیماً با من صحبت کرد و گفت من یک کالج در نیویورک دارم که چهرههای تئاتری معروفی از سراسر دنیا در آن تدریس میکنند و از شما هم میخواهم به نیویورک بیایید و در آنجا تدریس کنید. من خندهام گرفت و به مترجم گفتم به خانم استوارت بگویید که من تئاتر نخواندهام و رشته دانشگاهیام ادبیات بوده است، بنابراین فکر نمیکنم چیزی برای گفتن به هنرجوهای کالج شما داشته باشم. خانم استوارت گفت این تئاتری که دیشب دیدم را شما نوشته بودید؟ گفتم بله. گفت کارگردانش هم شما بودید؟ گفتم بله. گفت خب من میخواهم همینها را بیایی تدریس کنی چون هنرجوها به این ایدههای نو احتیاج دارند. واقعیت این است که من آن موقع آنقدر راه را در ایران باز میدیدم که پیش خودم فکر کردم مگر دیوانه شدهام به آمریکا بروم؟ تصمیم گرفتم در ایران بمانم و آن پیشنهاد را قبول نکردم. چهرههای دیگری هم در آنجا بودند که از اجرای "قلندرخونه" خوششان آمده بود. آقای آندره شروان خیلی از کار تمجید کرد. یک مرد سیاهپوست انگلیسی با نام رابرت استروماگا هم بود که چند روز به هتل آمد و با من در مورد اندیشههایی که از سنن و آیینها به تئاتر میآید، صحبت و مشورت کرد. یک خانمی هم با نام نینون کانیباس بود که هر روز میرفت مترجم میآورد و با من صحبت میکرد. از رادیو کلن آلمان هم یک آقایی با نام مستر تیله آمده بود که خیلی با من صحبت کرد و در آنجا گفت اگر گذرت به آلمان افتاد، به رادیو کلن بیا تا همدیگر را ببینیم که متأسفانه هیچوقت این اتفاق نیفتاد. یک آقا و خانم فرانسوی هم بودند که خیلی دلشان میخواست ما نمایش را به فرانسه ببریم. مجموعاً 16 فستیوال جهانی ما را دعوت کردند ولی متأسفانه نتوانستیم برویم.
چرا؟ از شما حمایت نشد؟
آن موقع مرحوم داوود رشیدی مسئول نمایش تلویزیون بود و ما هم گروهی وابسته به تلویزیون بودیم. آقای رشیدی حتی پاسپورت بچهها را هم گرفت اما گویا یکی از مقامات گفته بود اینها بچه و بیتجربه هستند و نباید به خارج از کشور بروند و تئاتر اجرا کنند. حالا این آدم یا شاه بوده یا یک مقام درباری رده بالای دیگر. خود شاه نمایش را ندید ولی همسرش فرح نمایش را دید و شاید شاه وصف نمایش را از همسرش شنیده باشد. من چون سابقهای هم داشتم و ساواک گیرم انداخته بود، گفته بودند بزرگ اینها صغیری است و ما نباید بگذاریم صغیری گروهش را به آنور آب ببرد چون ممکن است شلوغکاری کند. به همین خاطر رفتن ما کنسل شد. من به خاطر بچهها خیلی ناراحت شدم چون خودشان را آماده کرده بودند. خودم خیلی علاقهمند نبودم که بروم. همین حالا هم علاقهای به رفتن ندارم ولی به خاطر بچهها دوست داشتم این اتفاق بیفتد.
"قلندرخونه" را به جز جشن هنر، در کجاها اجرا کردید؟
ما نمایش را بعد از شیراز به استان بوشهر بردیم و من حتی اصرار داشتم آن را در روستاها هم اجرا کنیم چون معتقدم چهرههای مستعد زیادی در روستاها وجود دارد و آنها حق دارند تئاتر ببینند. بعد از آن هم به تهران آمدیم و نمایش را در تئاتر شهر و بعد در تماشاخانه سنگلج اجرا کردیم. بعد از آن هم به دعوت یک سناتور، نمایش را به سمپوزیوم سیاست خارجی ایران در کیش بردیم و در آنجا هم اجرا کردیم. قبل از اینکه به کیش برویم، در بندرعباس و بندر لنگه هم روی صحنه رفتیم.
منتقدها در مورد نمایش چه نظری داشتند؟
شدیداً استقبال کردند. به ندرت ایراد میگرفتند. البته من از ایرادهای منطقی خوشحال میشدم ولی شاید بیشتر کسانی که انتقاد میکردند، نمیدانستند من چکار کردهام. فکر میکردند من از آیینها به عنوان یک تزئین استفاده کردهام. من جواب این نقدها را ندادم چون فکر کردم اگر جواب بدهم کار به جاهای باریک کشیده میشود. چیزی نگفتم و فقط نقدها را تحمل کردم. البته از برخی که نمایش را خوب فهمیده بودند، مثل آقایان داوود رشیدی، نجف دریابندری و ایرج زهری، تشکر هم کردم. "قلندرخونه" بیشتر از "محپلنگ" نقد شد. نقد آقای دریابندری عالیترین نقد بود و مرا تکان داد. فهم این آدم تأثیر به سزایی روی من گذاشت. چیزهایی که خودم نگرفته بودم را از نمایش گرفته بود. یک روز یک آقایی به شوخی گفت تو خودت فهمیدی در صحنه پایانی چکار کردی؟ خندیدم و گفتم مگر ممکن است نفهمیده باشم؟ آقای دریابندری خندید و گفت: بله ممکن است چون هنر از کانال عقل نمیگذرد بلکه از جایی دیگر میگذرد که ممکن است فرد در آن هیچ دخالتی نداشته باشد. هنر مأموریت دارد که یک معنای زیبا و ظریف از خلقت را منتقل کند و چون از دنیای ناشناختهای میآید، در آن نمیشود دنبال عقل گشت.
فکر میکنم آن روزگار تکرارپذیر بوده است و بسیاری از هنرمندان مناطق جنوبی پیرو همین مسیر و همین الگویی که از شما گرفتند، کارهایی را انجام دادند و همچنان هم دارند انجام میدهند. خودتان این کارها را دیدهاید و در جریانشان هستید؟
کم و بیش. هر وقت فرصتی پیش آمده، رفتهام و دیدهام اما نمایشی ندیدم که کامل باشد. شاید بگویید مغرور هستم ولی واقعیت این است که هیچکدام از اینها گیرا نبودند و پشتوانه ذهنی و اندیشهگی خیلی خوبی نداشتند. بیشتر دیدم که جذب ظاهر قضیه شدهاند. بیشتر توجهشان به خود آیین بود تا اینکه از آیین بهره تئاتری ببرند.
شاید به همین خاطر بود که "قلندرخونه" و "محپلنگ" هم به درستی فهمیده نشد.
درست است. با شما موافقم. "قلندرخونه" یک حالتی داشت که خیلی روراست و صمیمانه به من رسید و من هم بدون اینکه آن را با آرایههای چیپ، ارزان و بیمحتوا تزئین کنم، همانطوری آن را روی صحنه ریختم. یعنی یک حالت غریزی و شهودی داشت. بچههایی هم که آن را اجرا میکردند، خودشان را صاحب اجرا میدانستند. در حالیکه الان میبینیم در چنین کارهایی یک سری بازیگر از فرهنگ دیگر میآورند که اصلاً نمیدانند دارند چه چیزی را اجرا میکنند و میخوانند. آن آوازی که در کار وجود دارد، برای این نیست که زیبا و دلانگیز است. آن آواز نهفته و برآمده است از دردی آشناست. به همین خاطر است که هر کسی نمیتواند آن را طوری بخواند که به جان و دل مخاطب بنشیند. "قلندرخونه" و "مه پلنگ" این امتیازها را داشتند و به همین خاطر مورد عشق و علاقه تماشاچیها قرار گرفتند.
منبع الهام نمایشنامه "قلندرخونه" چه بود که این اثر به یک اثر ناب تبدیل شد؟
برایم خیلی سخت است ولی سعی میکنم بگویم. من در بوشهر زندگی میکردم که یک خانواده خیلی فقیر سیاهپوست همسایه ما بودند. البته ما هم خیلی پولدار نبودیم ولی آن خانواده دیگر وضعشان خیلی بهم ریخته بود. آن خانواده یک پسر همسن و سال من با نام اقبال داشت که چوپان بود. پدر اقبال به گدایی افتاده بود که اقبال به پدرش گفت تو گدایی نکن، من مخارج خانه را تأمین میکنم. همین کار را هم انجام داد منتها در آن کار مستأصل مانده بود. ما با هم رفیق شدیم و بعد به من گفت یک کاری برایم پیدا کن. گفت من زور و قدرتش را دارم و اگر کار سخت باشد، آخ هم نمیگویم. آن موقع کشتیهای بزرگ نمیتوانستند به لب اسکله بیایند چون عمق دریا کم بود. در نتیجه به ناچار در چند کیلومتری بندر لنگر میانداختند تا یک عده بارها را از کشتی خالی کنند و یا یک سری بار را از اسکله بیاورند و بار کشتی کنند. آنها به چند نفر نیاز داشتند که بتوانند این کار سخت را انجام بدهند که من اقبال را معرفی کردم و اقبال در آنجا شروع به کار کرد. اقبال اوایل از کارش راضی بود و فکرهای خوبی برای آیندهاش در سر میپروراند. او عاشق یک دختر جوان شده بود و از آن دختر قول گرفته بود با او ازدواج کند. یک روز دیدم اقبال خیلی ناراحت است. گفتم چه شده؟ گفت دختری که میخواستم نامزد کرده است. گفتم چرا؟ گفت به من گفته تو سیاهی و من سفیدم، ما به هم نمیخوریم. خیلی نگذشت تا اینکه دیدم یک روزی اقبال دارد خودش را با صابون و آب شور چاه میشست. گفتم این چه کاری است داری انجام میدهی؟ گفت یک کاپیتان انگلیسی این صابون را به من داده و گفته اگر دو ماه صورت و بدنت را با آن بشوری، پوست سیاهت سفید میشود! گفتم این چه حرف بیخودی است که این آدم زده؟ تو مگر عقل نداری؟ پوست سیاه تو، رنگ یا چرک نیست که برود، این خلقت تو است. خلاصه اقبال خیلی عاشق شده بود و متأسفانه بعضیها هم دستش میانداختند تا اینکه یک روز خبر آمد که زیر بارهای کشتی له شده و از دنیا رفته است. آن اتفاق خیلی روی من تأثیر گذاشت. دو سه روز بعد رفتم در مراسم ختم اقبال شرکت کنم که ای کاش نرفته بودم. به آنجا رفتم و دیدم که 4- 5 نفر نشستهاند و سرگرم قلیان کشیدن و یا چرتزدن هستند و یک آقای تقریباً نابینایی را که سر قبر قرآن میخواند، هم آوردهاند تا برای اقبال بخواند. من ایستاده بودم و نگاه میکردم که از این پسر با احساس فقط همین مانده است؟! با خودم فکر کردم اینطوری نمیشود و این احساس نباید تمام شود. گفتم خب حالا که واقعیت اینقدر تلخ است، من سعی میکنم اقبال را بر خلاف واقعیت، زنده نگه دارم و اینطور بود که "قلندرخونه" را نوشتم. در واقع قصه زندگی اقبال انگیزه اساسی نوشتن نمایشنامه "قلندرخونه" شد.
"محپلنگ" هم چنین روالی دارد؟ یعنی برگرفته از یک واقعیت در پیرامون شما بوده است؟
بله. "محپلنگ" هم داستان خودش را دارد. قومهای زیادی در اطراف بوشهر زندگی میکردند. تبعیدیهای کُرد هم آنجا بودند که پدرم به آنها خیلی احترام میگذاشت. یک شخصیتی در بین کُردها با نام "خالو نکیسا" وجود داشت که من از آن شخصیت، یک داستان نوشتم. شخصیت بسیار والا و پاکی بود. شبها برای ما قصه تعریف میکرد و من هنوز هم قصههایی را که میگفت، با تمام جزئیات در خاطرم نگه داشتهام. چند دهه گذشته ولی من در سن 72 سالگی همچنان آن قصهها را فراموش نکردهام چون با شیرینی خاصی آنها را تعریف میکرد. خالو نکیسا در مورد حمله انگلیسیها به بوشهر یک سری خاطرات را تعریف میکرد که آنها برای من منبع الهام بود. او میگفت در حمله دوم انگلیسیها به بوشهر، دوستش به همراه یک نفر دیگر در سنگر بودند و داشتند میجنگیدند. دوست دیگرش میبیند که یک عده سوار دارند به سمت اینها میآیند و چون اینها تعدادشان تقریباً یک دهم انگلیسیها بوده، آن شخص به دوست خالو نکیسا میگوید بیا فرار کنیم چون جلوی اینها ایستادگی کردن دیوانگی است. دوست خالو نکیسا میگوید نه، فرار نامردی است. خلاصه دوست خالو نکیسا میماند و آن مرد با بقیه میرود. دوست خالو نکیسا و دوست صمیمیترش میمانند و هر دو در حمله انگلیسیها شهید میشوند. بعد از آن جنگ همچنان پابرجا میماند و خالو نکیسا میگفت آن مردی که از دست انگلیسیها فرار کرده بود، دچار نوعی عذاب وجدان شده بود و هر کسی را میدید، از او میپرسید انگلیسیها دوباره میآیند؟ همه میگفتند بله میآیند. آن مرد میگفت خب من حالا میدانم باید با انگلیسیها چکار کنم. این تبدیل به یک جنون در آن مرد میشود و او آنقدر مورد تمسخر بچهها قرار میگیرد که اسمش را میگذارند "محپلنگ". این یک لقبی در بوشهر است که به کسانی که به نوعی با پلنگ سر و کار داشتند گفته میشد. کسانی که یا با پلنگ میجنگیدند یا پلنگ را نجات میدهند و یا پلنگ آنها را نجات میداد. نوعی لقب شجاعانه و افتخارآمیز است. "محپلنگ" مخفف محمد پلنگ است که آنها به تمسخر به آن مرد بوشهری میگفتند. من نمایشنامه "محپلنگ" را با الهام از خاطرهای که خالو نکیسا تعریف کرده بود نوشتم ولی بخش پایانی آن را خودم تخیل کردم و ساختم.
"محپلنگ" محتوای استعاری و سیاسی دارد و شاید دلیل اصلی ماندگاریاش هم همین باشد. مبارزه با استعمار همیشه در این سرزمین بوده و شما پرداخت خوبی به آن داشتهاید.
بله، مبارزه با استعمار همیشه بوده و هست.
در تمام این سالها ندیدید که کارگردانهای دیگر کارهایی مثل "قلندرخونه" و "محپلنگ" را در بوشهر اجرا کرده باشند؟
خیر. یک سریها گفتند چون صغیری همچین کارهایی ساخته، پس ما هم میسازیم ولی نتوانستند. یک سری کار ساختند که کارهای سبکسرانهای بود و پشتوانه اندیشهگی نداشت. به ندرت چند صحنه خوب در کار آنها وجود داشت که آن هم به قول معروف از دستشان در رفته بود وگرنه چیزی کاملی که ببینم و کیف کنم را ندیدهام.
خودتان چرا دیگر همچین تجربیاتی را رقم نزدید؟
من بیش از ده نمایشنامه آماده اجرا دارم که بعضیها را تمرین هم کردم ولی ناکام ماندند چون هیچ حمایتی نشد. اگر حمایت میکردند، باز هم از همچین کارهایی از من میدیدید.
هیچوقت نخواستید از "ابوذر" استفاده کنید؟ آقای رضا دانشور، نویسنده "ابوذر" به فرانسه رفت و کاملاً از این قضیه بیبهره ماند. شما هم ماندید و استفاده نکردید اما آقای داریوش ارجمند ماند و اسم و رسمی پیدا کرد.
هیچوقت این فرصت را به من ندادند. احساس کردم که اگر بخواهم از "ابوذر" استفاده کنم، چیزی از من کم میشود که هرگز قابل جبران نیست. ممکن بود به جایی برسم ولی یک چیز با ارزش را از دست میدادم. شما در بین تئاتریها و علاقهمندان به تئاتر کسی را پیدا نخواهید کرد که نگران من نباشد. همه میآیند و ابراز نگرانی میکنند. جالب است بدانید چند سالی هم معطل نان شب بودم و همین بچهها آن را تأمین میکردند. قبل از انقلاب معلم بودم و ساواک اخراجم کرد. بعد از انقلاب گفتند برگرد و تدریس کن، من برگشتم اما ایندفعه هم مرا اخراج کردند و بیکار ماندم. کارهایی هم در آن شرایط پیش میآمدند که چنگی به دل نمیزدند. شاید اگر اسم و رسمی نداشتم، خیلی راحت میتوانستم بروم در یک شرکت نویسنده شوم اما کسی بیکاری مرا باور نمیکرد. زمانی که میگفتم معطل کار هستم، میگفتند لابد نقشهای دارد وگرنه مگر میشود ایرج صغیری بیاید و کارمند ما بشود؟ این جور در نمیآید. آنهایی هم که باخبر بودند و همه چیز را میدانستند، میترسیدند چیزی به من بگویند. بالأخره یکی علناً آمد و گفت هر کسی از تهران میآید، سراغ ایرج صغیری را میگیرد. بنابراین اگر تو کار داشته باشی، جای ما را میگیری! به همین خاطر نمیگذاشتند جان بگیرم. به دلایل مختلف، انواع و اقسام بهانهها را میساختند تا کار نداشته باشم و من هم تنها بودم و کاری از دستم بر نمیآمد.
با این حال یک سری کارها مثل "سرباز" را روی صحنه بردید.
بله. در طول این سالها دو نمایش "سرباز" و "ناخدا" را آماده کردم. نمایش"سرباز" را سال ۸۱ در جشنواره فجر اجرا کردیم که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت اما نمایش "ناخدا" به سرانجام نرسید. نمایش "سرباز" را آقای عباس جوانمرد و آقای بهروز افخمی آمدند دیدند و خانم گوهر خیراندیش هم به بوشهر آمدند و تمرین ما را دیدند. "سرباز" را به طور محدود در بوشهر اجرا کردیم. قصه "سرباز" در مورد یک فرد یاغی بود که در روستا به دنبال او میگشتند تا دستگیرش کنند ولی نمیتوانستند چون خیلی فرز بود و از دستشان فرار میکرد. اتفاقی میافتد و عموی فرد یاغی میمیرد. یاغی مجبور است برای خاکسپاری عمویش برود. اینها میگویند تنها راه گرفتن یاغی این است که در مراسم خاکسپاری دو مامور زبل را در تابوت جا کنیم و زمانی که یاغی برای قرآن خواندن بالای سر تابوت میآید، او را بزنیم. در نهایت یاغی را میگیرند و داستان نمایش درباره حمل این یاغی است که باید او را سحر به برازجان برسانند تا اعدام شود. برای دستگیری یاغی یک گروهبان و یک سرباز رفته بودند. یاغی هم یک دختر زیبا دارد که پشت سر آنها حرکت میکند تا نیمهشب به یک قهوهخانه میرسند. گروهبان به پشت قهوهخانه میرود و مشغول تریاک کشیدن خودش میشود. سرباز هم خیلی شیفته دختر یاغی شده است. مردمی که آنجاست به سرباز میگویند خاک بر سرت، میدانی این آدم چه کسی است؟ اگر آن را ببرید و اعدامش کنند، از فردا تو جزو نفرتانگیزترین آدمها میشوی، این کار را نکن. سرباز میگوید من وظیفه دارم این کار را انجام بدهم، من قسم خوردهام به دولت وفادار باشم و حالا باید وفاداری کنم. در نهایت سرباز به یاغی میگوید فرار کن اما اجازه بده تا گروهبان را بکشم. یاغی میگوید لازم نکرده است او را بکشی، فقط دستگیر و زنجیرش کن تا من فرار کنم. سرباز میگوید فقط به یک شرط میگذارم فرار کنی، من دخترت "ستاره" را میخواهم. یاغی میگوید او باید خودش انتخاب کند. سرباز میگوید تو اگر بله را بگویی، دخترت نه نمیآورد. یاغی میگوید من بله را میگویم و بالأخره گروهبان را میبندند و یاغی فرار میکند.
قصه "ناخدا" در چه زمینهای است؟
قصه "ناخدا" در یک خانهای میگذرد که متعلق به یک بازرگان بزرگ و قدیمی بوشهر است. یک خانهای که ظاهر باشکوهی دارد ولی کهنه و مخروب است. در طبقه پایین خانه چند اتاق وجود دارد که افراد مختلفی آنجا نشستهاند. در این خانه یک آدم قمارباز زندگی میکند که آنجا را قمارخانه کرده و به دروغ میگوید من نماینده صاحبخانه هستم و او خودش در آلمان است. سر هر ماه هم یک پولی از این بیچارهها میگیرد. یکی دیگر از اهالی این خانه، مردی است که در بوشهر شهرت دارد و دایره میزند. آن زمان دایره زدن ممنوع بوده است و این مرد آرزو دارد که به دنبالش بیایند تا برای دایره زدن او را به عروسی ببرند. در یکی از اتاقها دختری با پدر کورش زندگی میکند که پدرش از قدیم تنباکو خوراکی (یک ماده مخدر ضعیف) درست میکرده و عصرها آن را در بازار میفروشد تا خرجیشان در بیاید. یک بچه لر هم آنجا زندگی میکند که عاشق دختر آن مرد کور شده است اما موانعی بر سر راهش وجود دارد. در اتاق دیگر پیرزنی هست که پسرش را یک شب بردهاند. هر کسی هم درب خانه را میزند، پیرزن فکر میکند پسرش است اما میرود و میبیند نیست. اهالی خانه به پیرزن میگویند تو انتظار چه کسی را میکشی؟ پسرت چند سال پیش رفت. میگوید پسرم میآید، او به انتخاب خودش نرفته است. یک نفر دیگر هم در این خانه زندگی میکند که در شرکت ایرانپیما کار میکرده و بار مسافران را به بالای اتوبوسها میبرده است. عباس آقا (راننده اتوبوس) به او قول داده که یک روز اتوبوس را به او بدهد تا رانندگی کند. در طبقه بالا فقط یک ناخدا زندگی میکند که تماشاگران او را نمیبینند و فقط صدای خودش و صدای عصایش را میشنوند. ناخدا مثل یک خان حرف میزند و همه قبولش دارند. شهرداری تصمیم میگیرد این خانه قدیمی با آن قوسیها و هلالیهای رنگیاش را بکوبد و ساختمان دیگری در آن بسازد که اهل خانه با این اقدام مخالفت میکنند تا اینکه یک روز پیمانکار با دستور شهرداری لودر میآورد تا خانه را تخریب کند که در این بین میبینند ناخدا مرده است. میگویند بروید تابوت بیاورید تا جسد را ببریم. تابوت را میآورند ولی اندام ناخدا از تابوت بزرگتر است. در نتیجه تابوت خالی را روی دوش میگذارند و چند نفر دایرهزن هم پشت سر تابوت شروع به نواختن و خواندن میکنند و آرام آرام با تابوت خالی پیش میروند و بعد اتفاقات دیگری میافتد. ما این نمایش را در دهه 70 تمرین کردیم ولی موفق نشدیم آن را روی صحنه ببریم.
شما یک نمایشنامه هم با نام "هفت خنجر برای اتللو" نوشتید که قرار بود آن را روی صحنه ببرید ولی این اتفاق نیفتاد. آن نمایشنامه چطور متنی بود و چرا اجرا نشد؟
در آن متن، شخصیت "ایاگو" در یک اتفاقی مأمور میشود برود "اتللو" را بکشد چون "اتللو" دشمن آفریقاییها است. "ایاگو" نقشه مرگ "اتللو" را میکشد ولی جادوگر آفریقایی به او گفته مبادا یک قطره خونش به زمین بریزد که اگر ریخت، به جای هر قطره خون او، هزاران خار در آفریقا خواهد رویید. به همین خاطر "ایاگو" وقتی "اتللو" را میکشد، بغلش میکند تا خونش به زمین نریزد ولی میریزد. آقای علی منتظری (رییس وقت مرکز هنرهای نمایشی) این متن را خیلی پسندیده بود و حتی ایشان به آقای مجید جعفری (رییس وقت تئاتر شهر) گفته بود قرارداد ایرج صغیری را امضاء کن و بده. من گفتم هزینهاش زیاد است ولی گفتند همه هزینههایش را تقبل میکنند. خلاصه یک مبلغی برای شروع به ما دادند و ما تمرینات را در بوشهر شروع کردیم. بعد از یک ماه گفتیم چرا پول نمیفرستید؟ گفتند از این نمایش منصرف شدهایم.
الان مصمم هستید که اگر از شما حمایت شود حتماً یک کاری را روی صحنه ببرید؟
بله. اگر حمایت شود، نمایش "هفت برادرون" را کار میکنیم. البته من همین الان هم امیدوار نیستم ولی به تهران آمدهام تا نگویند ایرج صغیری تنبلی کرد و دنبالش نرفت. الان بیشتر نیرویم را روی نوشتن رمان، قصه و کارهای تحقیقی گذاشتهام.
در پایان اگر صحبتی با خوانندههای این گفتوگو دارید، بفرمایید.
خوانندههای این گفتوگو احتمالاً همان تماشاچیهای تئاتر هستند که من آنها را عزیزترین و محترمترین میدانم و هر کاری که انجام میدهم به خاطر آنهاست. آنها را فهمیدهترین و مستحقترین آدمهایی میبینیم که در دایره هنر هستند. آرزو میکنم یک روزی تئاتر ایران صاحب شخصیتهایی شود که کارشان شایسته و درخور این تماشاچیهای بزرگوار باشد. تشکر از شما.