سرویس تئاتر هنرآنلاین: ندا هنگامی با نخستین اثر نمایشی خود با نام "اژدهاک" به نویسندگی بهرام بیضایی تندیس جشنواره تئاتر فجر را گرفت. هنگامی پس از کسب این جایزه مدتها به دلایلی که در گفتوگوی هنرآنلاین به آن اشاره کرده است از تئاتر فاصله گرفت. او مدتهاست هنرجویانی را از صفر آموزش داده و اثر نمایشی را با آنها روی صحنه میآورد. اکنون نیز نمایش "باغ وحش شیشهای" اثری از تنسی ویلیامز را پس از یک سال و نیم تمرین در مجموعه تئاترشهر اجرا میکند. او از کارگردانی به عنوان عشق خود یاد کرده است و گفته است در زندگی به یک سری از متنها همچون نمایشنامههای "مکبث" از ویلیام شکسپیر، "باغ وحش شیشهای" اثر ویلیامز، "مرگ فروشنده" نوشته آرتور میلر و "آنتیگونه" سوفوکل علاقه دارد و دوست دارد آنها را فتح کنم. به بهانه اجرای نمایش "باغ وحش شیشهای" گفتوگویی با ندا هنگامی و دو بازیگر این نمایش که از هنرجویان او هستند داشتهایم و درباره روند شکلگیری این اثر و اجرای آن به گپ و گفت پرداختیم:
خانم هنگامی، شما در مقطعی به عنوان کارگردان، بازیگر و مدرس وارد تئاتر شدید و بعد از مدتی از تئاتر کنار کشیدید و مدتها نبودید. چه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتید روندی که در پیش گرفته بودید را قطع کنید و خودتان را از تئاتر کنار بکشید؟
ندا هنگامی: من در دوره خیلی خوشایندی وارد تئاتر شدم، دورهای که خاطرات خوش، بخشی از تئاتریها است، مخصوصاً بچههای جوان گمنام. در دورهای که من وارد تئاتر شدم، آقای محمد خاتمی رییسجمهور کشور بودند و آقای مهاجرانی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی. آقای مجید شریفخدایی و آقای حسین پاکدل هم به ترتیب رییس مرکز هنرهای نمایشی و رییس تئاتر شهر بودند. حضور این افراد در رأس کار و فضای بازی که در تئاتر وجود داشت باعث شد تئاتر برای من به یک جهان لذتبخش تبدیل شود. من با اولین کارم (اژدهاک به نویسندگی بهرام بیضایی) تندیس جشنواره تئاتر فجر را گرفتم و بلافاصله برای فوق لیسانس در دانشگاه سراسری پذیرفته شدم. در دوره شگفتانگیزی با جهان پر رمز و راز تئاتر آشنا شدم و تئاتر برایم لذت مطلق بود ولی متأسفانه به یکباره به رکود و رخوت برخوردیم و یک سری قوانین دگماتیسم وارد فرهنگ و هنر کشور شد که خیلی خطرناک و ترسناک بود. متأسفانه چون در دوره اوج وارد تئاتر شده بودم و دورههای قبل را نگذرانده بودم، با استپ ذهنی و روحی مواجه شدم و جای خودم را گم کردم و چون جوان و کم تجربه بودم، هنر را تحریم کردم، غافل از اینکه هنر تحریم شدنی نیست. آن زمان فکر کردم اگر جهان تئاتر در یک دورههایی میتواند اینقدر ترسناک باشد، پس بهتر است خودم اندیشهام را حذف کنم. دورهای که از تئاتر کنار کشیدم برایم دوره خوبی نبود ولی این را یاد گرفتم که دیگر تحت هیچ شرایطی خودم را حذف نکنم. حتی الان فکر میکنم که اگر روزی ممنوعالکار شوم هم بلد هستم کار کنم و صحنه را ترک نخواهم کرد.
شما در مورد اندیشه دگماتیسمی حرف میزنید که قبل از دوره 8 ساله بین سالهای 84 تا 92 هم بوده است و گرچه قبل از آن دوره 8 ساله وضعیت تئاتر به مراتب بهتر بود ولی اشتباه است اگر فکر کنیم آن دوره هم یک دوره طلایی بوده است. به خصوص اینکه در دو سال آخر آن دوره هم اتفاقات عجیب و غریبی افتاد که خوشایند نبود و توی ذوق همه زد.
ندا هنگامی: بله همینطور است ولی شرایط تئاتر در دوره اصلاحات بهتر بود و من به یکباره وارد دوره جدیدی شدم که اصلاً خوشایندم نبود. زمانی که من وارد عرصه تئاتر شدم، بدون اینکه از من عقبهای را طلب کنند و بپرسند پدر یا مادرت کارگردان هستند یا نه، دیدند کارم خوب است و به کارم جایزه دادند. در چنین دورهای وارد تئاتر شدم ولی بعد از مدتی شرایط ترسناک شد. البته واقعیت است که در گذشته هم دورههای بدتری برای تئاتر وجود داشته و دو سال آخر آن دورهای که ما به آن دوره طلایی میگوییم هم شرایط مناسب نبود ولی من مانند محمد چرمشیر با تجربه و آتیلا پسیانی استخوان خرد کرده نبودم که با شرایط بد تئاتر بجنگم. این دو نفر خستگیناپذیر و مثالزدنی هستند. آنها در بدترین و بهترین وضعیت تئاتر بودهاند و وضعیت بدتر یا بهتر بشود همچنان حضور دارند و کارشان را انجام میدهند. ولی من آدم کم تجربهای بودم و تصمیم گرفتم تئاتر را رها کنم.
فکر نمیکنید جایزهای که در جشنواره تئاتر فجر بردید باعث ایجاد ترس و استرس در شما شد و همین هم دلیلی بود که با نگرانی بیشتری به ادامه فعالیتتان در تئاتر نگاه کنید؟
ندا هنگامی: بله قبول دارم. مثل این است که شما در یک مسابقه فوتبال برای اولین بار وارد زمین میشوید و گلی را میزنید که تیم را به جام جهانی میبرد. طبیعتا شما در جام جهانی پر از اضطراب خواهید بود که آیا دوباره میتوانید آن موقعیت را تکرار کنید یا نه. در این شرایط نیاز به مربی دارید که به شما بگوید یکبار توانستی و دوباره هم میتوانی. من در این شرایط بودم که یکدفعه در یک جنجال سیاسی- اجتماعی مربیام را از دست دادم. منظورم از مربی، تفکر و دیدگاه است. وقتی دیدگاه حمایت از جوانان حذف شود، همه چیز ترسناک میشود. در چنین شرایطی اگر آدم قدرت مبارزه نداشته باشد قطعاً یا زمین را ترک میکند یا ضعیف عمل میکند که من در آن دوره زمین را ترک کردم.
شما در اولین تجربه حرفهای کارگردانی به سراغ نمایشنامه "اژدهاک" رفتید که متعلق به یکی از بزرگترین نمایشنامهنویسهای ایرانی است و اتفاقاً این متن یکی از متنهای سخت آقای بیضایی است و حفظ کردن بعضی از کلمات و جزئیات آن برای بازیگرها هم دشوار است. شما میتوانستید برای کار اولتان انتخابهای دیگری هم داشته باشید ولی چرا "اژدهاک" را انتخاب کردید؟
ندا هنگامی: من دانشجوی لیسانس دانشگاه آزاد اراک بودم و در آنجا اساتیدی داشتم که این فرصت را به من دادند. گفتم میخواهم این متن را کار کنم، گفتند سخت است ولی امتحان کن. آن زمان یک مقدار فضا برای حرف زدن باز شده بود و "اژدهاک" داشت حرفای بزرگی میزد. بهرام بیضایی قطعا اسطوره است. مکالمه برقرار کردن با آقای بیضایی جزو زیباترین خاطرات من تا همین امروز است. من در دفتر آقای بیضایی روبروی ایشان نشستم و درباره اژدهاک با ایشان حرف زدم. متن "اژدهاک" عالی است و من اگر بخواهم آن را دوباره اجرا کنم باز هم برایش ایده دارم. "اژدهاک" یکی از نقادانه و سیاسیترین متنهای آقای بیضایی است و در دوره اصلاحات هم فضای کشور بازتر بود و این فرصت وجود داشت که من این متن را کار کنم. "اژدهاک" یکی از سختترین و بهترین انتخابهای آن دوره بود که البته من فکر کردم چون مونولوگ است پس راحتتر میشود به آن دسترسی پیدا کرد ولی اینطور نبود. انتخاب متن "اژدهاک" برای من درست شبیه پرت شدن در ۴ متری برای یاد گرفتن شنا بود. فکر کردم از پسش بر میآیم. بعداً مطالعه کردم و دیدم چقدر متن وسیعی است و چه بزرگانی درباره آن صحبت کردهاند و نوشتهاند. من با آن نمایشنامه به اساطیر علاقهمند شدم و یک دوره مطالعاتم را به آن سمت بردم. به نظرم بخشی از دلیل انتخاب "اژدهاک" در آن دوره میتواند شخصی باشد ولی بخش اعظمش آن جسارتی بود که جامعه و سیستم اجتماعی، آموزشی، فرهنگی و سیاسی وقت کشور به من داد.
در سالهای اخیر کارگرانهای جوان زیادی وارد عرصه تئاتر شدهاند و به ویژه سالنهای خصوصی این فرصت را برای کارگردانها و بازیگرهای جوان مهیا کردند تا تجربیاتی در زمینه تئاتر داشته باشند. در سالهای آخر دهه 70 و سالهای ابتدای دهه 80 هم همین اتفاق در تئاتر افتاد و یک نسلی وارد تئاتر شد که به نوعی اندیشه تئاتر را در بستر خشک دولتی خودش تغییر داد و به سمت دیگری برد که البته این ضرورت تاریخی، اجتماعی هم هست و هر چند سال باید روند تئاتر را عدهای جوان تغییر بدهند. نسل جدیدی هم که به عنوان کارگردان و بازیگر وارد تئاتر شده، یک نسل مدعی است ولی آیا این نسل توانسته تحولی در تئاتر ایجاد کند یا هیچ اتفاق جدیدی را رقم نزده است؟ چه تفاوتی بین نسل جدید این دوره با نسل جدید سالهای دهه 70 و دهه 80 میبینید؟
ندا هنگامی: ما یک تعداد آدم بودیم که میدانستیم برای دسترسی پیدا کردن به جشنواره تئاتر فجر و تئاتر شهر باید با لول، هیجان، انگیزه و خلاقیت بالایی ورود کنیم. ما باید آدمهایی میبودیم که قبلاً کسی مثل ما فکر نکرده بود. یعنی ما موظف به خلق ناب شده بودیم. الان سالنهای خصوصی بنا به دریافت یک سری پول ممکن است سالن را به هر کسی اجاره بدهند و ۳۰ درصدی که قرار است بگیرند را بگیرند. سالنهای خصوصی در یک جاهایی به تئاتر ما ضربه زدهاند. اینکه شما میگویید تعداد کارگردانهای جوان ما زیاد شده و همه هم مدعی هستند، به نظرم این ادعا سؤال برانگیز است. مگر میشود این همه کارگردان و بازیگر مدعی وارد تئاتر شده باشد ولی ما مفهوم یا راه جدیدی به مخاطبان و اندیشمندانمان نداده باشیم؟ پس ما فقط درباره اعداد و ارقام حرف میزنیم و این اعداد و ارقام کاذب است. شاید ما در 5 سال اخیر بالغ بر 100 کارگردان جدید داشته باشیم ولی فقط درباره 3 تای آنها میشود حرف زد و اندیشه و تفکراتشان را بررسی کرد. به نظرم بقیه یک ذره از بد حادثه کارگرداناند. به قول استاد سمندریان، مگر خانه خاله است که هر کسی از مادرش قهر میکند فکر میکند میتواند کارگردان شود؟ برخی از این جوانها میروند دورهای را میگذرانند و بعد ادعای کارگردانی میکنند، در حالیکه کارگردانی این نیست. کارگردان آن کسی است که شناختش از جامعهاش دقیقاً به اندازه یک جامعهشناس و یک سیاستمدار بزرگ باشد. الان تئاتر خصوصی در را به روی همه باز کرده و عدهای میگویند برویم به هر طریقی مخاطب را بخندانیم، پس اندیشهسازی کجا میرود؟ من خودم خیلی از کارهایی که اجرا میشود را نمیروم ببینم. بعضیها از پوستر، نوع تبلیغات، ورودشان به تئاتر و کلمات انتخابیشان معلوم است که آمدهاند چکار کنند. به نظرم تئاتر ما دچار یک تب هیجانانگیز شده است و زمان ثابت خواهد کرد که چه کسانی در این حرفه میمانند و چه کسانی میروند.
خانم ایراننژاد و آقای صالحی، با توجه به توضیحی که خانم هنگامی دادند و اشارهای که به وضعیت تازه واردهای تئاتر در انتهای دهه 70 و ابتدای دهه 80 شد، شما فکر میکنید چرا اسامی جدیدی که به عنوان کارگردان و یا بازیگر در بروشورها دیده میشود، چندان ماندگار نیستند و یک سال بعد جای خودشان را به یک عده دیگر میدهند؟
زهرا ایراننژاد: اتفاقاً این همیشه جزو دغدغههای ذهنی من است. اینکه ما در 10 سال گذشته مهرههای بازیگری و کارگردانی خیلی کمی داشتهایم که ماندگار شوند و آدمها را شیفته خودشان کنند. وقتی به دیدن فیلمهای گذشته بر میگردیم، میبینیم که یکی دو دهه پیش یک عده از دانشگاهها به جامعه هنری تزریق میشدند و درصد زیادشان هم بازیگرها و کارگردانهای خوبی میشدند ولی در ده سال گذشته این اتفاق نیفتاده است و ما تک و توک چهرههای جدیدی داریم که توانستهاند مردم را شیفته خودشان کنند. به نظرم این آموزشگاههایی که الان تکه تکه در جاهای مختلف سبز میشوند خودشان یک آسیب هستند، چون دارند شیوه غلط ورود به تئاتر را در پیش میگیرند. برای یک جوانی که میخواهد وارد تئاتر شود و اولین کارهای جدی و حرفهای خودش را انجام دهد، دو راه وجود دارد؛ یکی اینکه با یک گروه حرفهای برای مدت زیادی تمرین کند و دوم اینکه وارد گروههایی شود که دو ماه تمرین میکنند و یک کار را روی صحنه میبرند. طبیعتاً اکثر بازیگرها در چنین شرایطی راه دوم که آسانتر هست را انتخاب میکنند و زحمت قرار گرفتن در یک سال و نیم تمرین طاقتفرسا را به خودشان نمیدهند. واقعاً از خانم هنگامی تشکر میکنم که راه سختتر را برای خودشان و گروهشان انتخاب میکنند تا در نهایت اتفاقی که میافتد اتفاق ارزشمندی باشد. طبیعتاً برای خانم هنگامی راحتتر بود که برای نمایششان دو ماه زمان بگذارند و بعد نمایشی را با شخصیتهای واقعی خود ما روی صحنه ببرند و اتفاقاً جواب هم بگیرند چون الان خیلی از این نمایشها طرفدار دارند ولی هدف ایشان چیز دیگری بود. من الان یک سال و نیم است که درگیر شخصیتم در نمایش "باغ وحش شیشهای" شدهام و دارم شخصیتی را در میآورم که از خود واقعیام خیلی فاصله دارد. برای من خلق یعنی همین. وقتی میتوانم ادعا کنم یاد گرفتهام که بتوانم یک خلق انجام بدهم و شخصیتی را بسازم که از خود واقعیام دور است. آن موقع تازه میتوانم بگویم بازیگری کردهام. به همین خاطر برای خودم خوشحالم که در چنین گروه و نمایشی قرار دارم و دلم برای جوانهایی میسوزد که استعدادشان بارور نمیشود. ما خیلی استعداد خوب داریم که فقط به خاطر اینکه تفکر امروز تئاتر و بازیگری، تفکر ماندگار شدن نیست، آن استعدادها هدر میرود و هیجانی که دارند هم خیلی زود فروکش میکند.
امیرحسین صالحی: به نظرم الان ایراد هم از طرف جامعه است و هم از طرف آدمهایی که دارند وارد عرصه هنر میشوند. مشکل این است که اینها دنبال ماندگاری نیستند. الان تب و شوری در هنر به وجود آمده که دنبال ماندگاری نیست و فقط میخواهد یک تجربهای اتفاق بیفتد و تمام شود. اشتباه جامعه این است که به بازیگران، نویسندگان و کارگردانها تعلیم نمیدهد که هنر چیست و هنرمند باید دنبال چه باشد. به نظرم دلیل اینکه این اواخر کسی ماندگار نشده این است که خودشان نمیدانند ماندگاری چیست و برای ماندگاری نمیآیند و جامعه هم به آنها تعلیم نمیدهد که برای چه دارند وارد هنر میشوند.
با این تعریف، چرا این افراد تئاتر را انتخاب میکنند و به سراغ سینما، نقاشی، موسیقی یا هنرهای دیگری که در آن بیشتر میتوانند دیده شوند نمیروند؟
ندا هنگامی: همه اینها زحمت دارد. این افراد اگر بخواهند به دنبال موسیقی بروند، باید یا صدای خیلی خوبی داشته باشند یا ساز یاد بگیرند که کار سختی است. سینما هم یک صنعت است و قواعد خاص خودش را دارد و شما باید با پول خودتان پول در بیاورید یا چهره خاصی باشید تا بتوانند روی شما مانور بدهند و یا باید نبوغ داشته باشید. اگر این سه ویژگی را نداشته باشید، کسی شما را در سینما راه نمیدهد. این وسط فقط تئاتر است که بیقاعده شده است. کسانی که وارد تئاتر میشوند، با خودشان میگویند یک ماه تمرین میکنیم و یک سالن خصوصی هم میگیریم و میرویم روی صحنه. خب این کار سختی ندارد. تئاتر زمانی سختی دارد که یک سال و نیم تمرین کنید که الان کمتر کسی این کار را انجام میدهد. به همین دلیل یک راهی باز شده که جوانها به سراغ تئاتر بیایند و راحت بروند روی صحنه. من تعجب میکنم یک کارگردان چطور در ۴۰ روز میتواند به توانایی بازیگرش دست پیدا کند! من در گروه خودم بازیگری را دارم که یک سال و نیم در روند تمرین حضور داشته و هنوز خوب نیست، آن وقت چطور میشود یک کارگردان یک بازیگر را بعد از ۳۰ روز آشنایی ببرد روی صحنه؟ بازیگری که بعد از یک سال و نیم مرا راضی نکرده است، قطعا مخاطب را هم راضی نمیکند چون من قبل از اینکه یک کارگردان باشم یک مخاطب سختگیر هستم. الان دورهای است که دسترسی به تئاتر راحت شده است و یک تئاتر با حداقلها روی صحنه میرود و معمولا دوستانشان را هم دعوت میکنند تا تئاتر را ببینند یا در صفحات اینترنتی تبلیغ کارشان را انجام میدهند اما اینها مخاطبان اصلی فرهنگ و هنر نیستند؛ در نتیجه آمارهای فروش هم کاذب است.
امیرحسین صالحی: من هم کاملا همین اعتقاد را دارم. این پروسه یک سال و نیمی که خانم هنگامی میگویند، باعث میشود بازیگر به یک شناختی از خودش و تئاتر برسد و به نظرم این پروسه لزوم ورود و ماندگاری است. البته من منظورم از ماندگاری، ماندگاری ۲۰- ۳۰ ساله نیست و میگویم همین که بازیگر یک هفته تماشاگر را درگیر کند و بازیاش در ذهن تماشاگر بماند هم کافی است. کار کردن با کارگردانهایی نظیر خانم هنگامی باعث میشود شما در ابتدا به یک شناختی از خودتان و شخصیتتان برسید تا بتوانید پذیرای یک کاراکتر دیگر باشید که این لازمه کار هر بازیگری است.
ندا هنگامی: بازیگری نیاز به زحمت فراوان دارد و بدون زحمت آدم به چیزی نمیرسد. من همیشه سعی کردهام کوتاه نیایم. وقتی تمریناتم را با بچههای این نمایش شروع کردم، سه ماه اول به طور مداوم و فرسایشی به بچهها گفتم شما باید یک سال و نیم تمرین کنید، اگر میخواهید ناامید و خسته بشوید، همین الان کنار بکشید ولی اگر اشتیاق انجام این کار در شما وجود دارد، منتظر بمانید تا به نتیجه برسید.
خانم ایراننژاد و آقای صالحی، چه اتفاقاتی در کلاسها و تمرینات خانم هنگامی میافتد که آدمهایی در سن و سال شما باور میکنند شکل درست تئاتر کار کردن این است؟ یعنی باور میکنند که برای رفتن روی صحنه و به نتیجه رسیدن باید زحمت کشید و یک سال و نیم تمرین فرسایشی را به جان خرید.
امیرحسین صالحی: ما لیدری داشتیم که بهش اعتماد کردیم. ما به خانم هنگامی اعتماد داشتیم و میدانستیم که این اعتماد به نفع خودمان است. شاید یک عده انگشتشماری به خانم هنگامی اعتماد نکردند و نتیجهاش را هم ندیدهاند. به نظرم آن افرادی که زودتر وارد تئاتر میشوند، کسی را نداشتند که به او اعتماد کنند و با یک سری آدمی سر و کار داشتند که نگاهشان به تئاتر بیزینسی است.
زهرا ایراننژاد: شاید اگر ما هم مثل یک آدم چشم و گوش بسته وارد یک گروهی میشدیم که لیدر آن گروه میگفت باید دو ماه تمرین کنید و روی صحنه بروید، اتفاقی مشابه بچههای دیگر برایمان میافتاد. بنابراین باید خدا را شکر کنیم که لیدرمان شکل درست تئاتر کار کردن را به ما یاد داد. البته بخشی از آن هم به هوشمندی خودمان بر میگردد که کارنامه خانم هنگامی را نگاه کردیم و بررسی کردیم که میتوانیم در مسیر کاری ایشان قرار بگیریم یا نه؟ همه آدمها دوست دارند زودتر به نتیجه برسند ولی برای من خیلی مهم بود که درست وارد تئاتر شوم. دیر وارد شدن برایم مهم نبود بلکه به دنبال درست وارد شدن بودم و خواستم اگر وارد تئاتر میشوم واقعاً دیده شوم. به نظرم منشأ مشکلاتی که داریم در موردش صحبت میکنیم این است که تربیتکنندههای این نسل کم هستند. یعنی ما به اندازه کافی افرادی نظیر خانم هنگامی را نداریم که بخواهند نسل جدید را دلسوزانه تربیت کنند. خانم هنگامی میخواهند تجربیاتی که برایشان احساس خوبی دارد را به نسل بعد از خودشان انتقال بدهند و خوشبختانه ما شانس این را داشتهایم که این تجربیات را از خانم هنگامی بگیریم ولی متأسفانه ما جامعه آماری کوچکی هستیم و این جامعه باید گستردهتر شود.
خانم هنگامی، شما در 3 نمایش اخیری که روی صحنه بردهاید، یک کار با جوانها انجام دادید و بعد با حرفهایها کار کردید و در آخر برای به روی صحنه بردن "باغ وحش شیشهای" هم دوباره به سراغ جوانها رفتید. به عنوان یک مدرس این دغدغه را داشتید که در "باغ وحش شیشهای" با جوانها کار کنید یا انتخابتان بر اساس متن و شرایط اجرا بود؟
ندا هنگامی: اعتراف عجیبی است و نمیدانم درست میگویم یا نه، ولی من فکر میکنم آدم این کار هستم. من در نمایش "خانهای در انتهای خیابان بهار" یک سال در نوبت اجرا در تماشاخانه ایرانشهر بودم و ایرانشهر هم میدانید که موعد خودش را دارد. شاید اگر ایرانشهر به من فرصت تجربه کردن را میداد، من در آن نمایش هم تجربه دیگری میکردم، یعنی روندی که از نمایش "نیمروز اسکاتلند" در پیش گرفته بودم را گم نمیکردم و همان را ادامه میدادم. خیلی دلم میخواهد شبیه پینا بائوش عمل کنم و یک تیم غربال شده داشته باشم که حتی اگر به سمت سینما هم رفتم با همین تیم بروم و یا اگر روزی نبودم هم این تیم باشد، کما اینکه تیم پینا بائوش بعد از خود او هم انسجامش را حفظ کرد. دوست دارم آدمهایی که در تیمم هستند، آدمهایی باشند که خودم آموزش داده باشم و بدانم هر کسی چه تواناییهایی دارد و در جهانش به دنبال چیست. من به دنبال جامعهای هستم که دغدغهاش مشهور شدن نباشد. شاید خیلی رویایی فکر میکنم و دسترسی به این جامعه سخت باشد ولی خیلی دلم میخواهم در مسیر هنریام با تیمی که خودم ذهنش را تربیت کردهام کار کنم و مسیر هنریام را با این تیم ادامه بدهم که امیدوارم. تا جایی که دوام بیاورم، تمام توانم را میگذارم که بتوانم این کار را انجام دهم. شاید اگر کسی بگوید من این کانسپت را با بازیگران حرفهای اجرا میکردم خیلی بیشتر نتیجه میگرفتم ولی من دوستانم را برای دیدن یک شب تئاتر دعوت میکنم و آنها آنقدر درگیری دارند که نمیتوانند بیایند، پس چطور میتوانم با چنین بازیگرانی 6 ماه تمرین کنم؟ شدنی نیست. چه کسی میتواند 10 بازیگر درجه یک که کمکار هم باشند را کنار هم نگه دارد؟ فکر نمیکنم کسی این ادعا را داشته باشد. به همین خاطر همه سراغ نمایشهای کم پرسوناژ میروند. من یک سال و نیم از وقتم را با این بچهها گذراندم چون کانسپتم پیچیده بود و به زمان طولانی احتیاج داشتم. من همزمان با اینکه داشتم یک اثر را خلق میکردم، به بچهها آموزش هم میدادم. دلم نمیخواهد بچهها ناراحت شوند ولی واقعاً بعضیها در ابتدا راه رفتن روی صحنه را هم بلد نبودند و همه چیز برایشان علامت سؤال بود. خلقِ همراه با آموزش خیلی به من میچسبد. شب اول که بچهها روی صحنه میروند و نور میآید، میگویم خدایا اینها همان بچهها هستند؟! خالق این بچهها من هستم، البته به اضافه خودشان. شروع چنین پروژههایی در ماههای اول خیلی خستهکننده، آزاردهنده و فرسایشی است ولی الان بعد از سه کار با جوانها فکر میکنم تیم چهارمی که قرار است با من کار کند، به من اعتماد دارد و میگوید این کارش را بلد است. من هنوز به عنوان یک لیدر قطعی برای دیگران شناخته شده نیستم، به عنوان کسی که میتواند دست آدمها را بگیرد و بعد از یک سال و نیم آنها را به یک نتیجه قطعی برساند. با این وجود فکر میکنم اگر دو کار دیگر به همین شکل انجام دهم، میتوانم به عنوان یک لیدر امضاء خودم را داشته باشم و بازیگرها را در یک سال و نیم، نه کمتر، تأکید میکنم نه کمتر، با جهان شگفتانگیز تئاتر آشنا کنم.
از بازیگرهای جوانی که در نمایش "نیمروز اسکاتلند" استفاده کردید کسی در این نمایش حضور ندارد. چرا با همان بازیگرها ادامه نمیدهید و سعی میکنید برای هر نمایش یک گروه جدید بسازید؟
ندا هنگامی: من در روح و ذهنم به یک سری باورهای شرقی باور دارم. معتقدم وقتی تو خورشید هستی، هر چقدر اشعهها بیشتر باشد، بازتاب بیشتر میشود. پس من اگر بخواهم دوباره با بچههای "نیمروز اسکاتلند" کار کنم، این اشعه به یک سمت میرود و آدمهای بیشتری از آن گرما نمیگیرند. در نتیجه من برای هر نمایش یک گروه جدید تربیت میکنم اما در نهایت میخواهم گلچینی از بهترینهای این گروهها را بردارم و با گلچین آنها به یک نتیجه قطعی برسم چون من تا ابد نمیتوانم آموزش بدهم. آموزش یک کار فرسایشی است و من اگر تا 6 نمایش با گروههای جدید کار کنم، بعید میدانم این 6 به 7 برسد چون آموزش یک سیستم فرسایشی و خستهکننده است. واقعیت است که کار کردن با گروههایی که بازیگران آن چهره نیستند معضلاتی مثل معضل اسپانسر، تهیهکننده، اجاره سالن و... را در پیش دارد. ما برای این نمایش تهیهکننده نداریم و همه هزینهها را خود بچهها تقبل میکنند. این لذتش را برای من صد چندان میکند. اینکه من تیمی را تربیت کردم که متوجهاند برای آموزش باید هزینه کنند. واقعیت است که ما و همنسلیهایمان هم هزینه کردیم. ما از عمرمان گذشتیم که آن هم هزینه است، هزینه عمر. بعضیها میگویند ما حاضریم از جیب خودمان پول بگذاریم و آموزش درست ببینیم و بعد از اجرای هر شبمان لذت ببریم که این واقعاً ارزشمند است. من تیم به تیم دارم موفقتر عمل میکنم چون دارم جواب پس میدهم و مطمئناً تیم بعدی راحتتر به من اعتماد میکند.
آقای صالحی و خانم ایراننژاد، وقتی خانم هنگامی گفتند بیایید به صورت تعاملی و مشارکتی کار کنیم، پاسخ شما چه بود؟
امیرحسین صالحی: در مورد این کار من اصلاً اینطوری فکر نکردم. من احساس کردم عضوی از گروه هستم و از اینکه در گروه هستم لذت بردم. احساس کردم دارم به رشد یک درخت کمک میکنم و با این کار عضو بسیار کوچکی از گروه میشوم.
زهرا ایراننژاد: من فکر کردم مگر چند بار برای یک بازیگر پیش میآید که با یک متن خوب و یک کارگردان خوب کار کند؟ اینطور فرصتها و پیشنهادها را باید روی هوا زد و به نظرم حتی اگر چنین پیشنهادهایی از سوی کارگردانهای خوب مطرح نشود هم ما باید خواهش کنیم تا برایمان وقت و انرژی بگذارند که بازیگر شویم. این کمترین هزینهای بود که ما پرداخت کردیم. هر کسی جای ما باشد باید این پیشنهاد را روی هوا بزند.
کانسپت تعمیم دادن نقشها، در نمایش "نیمروز اسکاتلند" هم بود که شما شخصیتهای قصه مکبث را برداشتید و به کاراکترهای دیگر تعمیم دادید. در "باغ وحش شیشهای" هم همین اتفاق افتاده است و شخصیتهایی مثل "تام" تعمیم پیدا کردهاند و ما الان 4 تا تام میبینیم. از نمایش "ماجرای اسکاتلند" به بعد چطور به این کانسپت رسیدید؟
ندا هنگامی: من در سالهای اخیر زندگی، به واسطه جریاناتی، به شدت با علم روانشناسی عجین شدم که به طرز خودآگاهی بر روی کانسپتهای کارگردانیام تأثیر میگذارد. روانشناسی علم مدرن و جدیدی است و هنوز جای کشف دارد. علم روانشناسی مرا با ابعاد مختلفی از روح، ذهن و روان یک موجود آشنا کرده است. من دیگر نمیتوانم با شخصیتها ساده برخورد کنم. اخیراً کانسپتهایی را طراحی میکنم که از دانشم نسبت به روانشناسی میآید. ذهن من اجازه نمیدهد کاراکتر "تام" را با یک بعد ببینم، در صورتی که تام کودکی آسیبدیدهای دارد. اینها را نمایشنامه به من میدهد و من چیزی را از بیرون تزریق نمیکنم. من چطور میتوانم از تام کودک بگذرم؟ زمانی که تنسی ویلیامز به من میگوید تام برای فرار از خانه متروک و بیروح هر شب به سینما هجوم میبرد، من که خودم را شیفته سینما و تئاتر میدانم، چطور میتوانم از این جمله ویلیامز و علاقهای که در شخصیت اصلی گذاشته است بگذرم؟ خود ما هر دفعه که به سینما میرویم یک آدم متفاوت میشویم. من بعد از دیدن فیلم "درباره الی" آقای اصغر فرهادی تا دو روز میخواستم حرف بزنم اما نمیتوانستم. اگر سینما اینقدر بر روی ما تأثیر میگذارد، قطعاً بر روی تام هم اثر گذاشته است. تام روی تراس میآید و به دوستش میگوید که دیگر از ماجراجویی کذایی سینما خسته شدم و میخواهم زندگی خودم را به ماجرا تبدیل کنم. این چیزی است که آثار آقای فرهادی هر دفعه به من ترزیق میکند. به نظرم ویلیامز هم در آن دوره به تام اینطور فکر کرده است. تام زمانی که به سینما میرود و بر میگردد، یک تام دیگر است چون یک فیلمی را دیده و یک تجربه جدیدی انجام داده است.
من به کانسپت وفادار بودم و همین کار را کردم و اصلاً قصدم تزریق آدمها نبوده است. چطور میتوانم به عنوان یک کارگردان به ویلیامز وفادار نباشم و نقش پدر را حذف کنم؟ من نمیتوانم این آدم را حذف کنم. پدر حتی اگر جسمش در خانه نباشد باز روحش هست. مادر مدام از آن حرف میزند و پدر هنوز در ذهن آماندا وجود دارد. آماندا رفتن او را اصلاً نپذیرفته است. من نمیتوانم این نقش را حذف کنم. من در مورد این نمایش فکر کردم قرار است در زندگیام یکبار "باغ وحش شیشهای" را کارگردانی کنم، پس چرا از ایده کانسپچوال سختم بگذرم؟ فکر کردم تمرین بیشتری میگذارم و آن را کار میکنم. لورا میگوید این اسب را ۱۳ سال نگه داشتم. لورا عاشق اسب شده چون به عشقش دسترسی نداشته و اسب را جایگزین کرده است. اینها کدهایی هستند که ویلیامز به من داده است. من با تسلطی که این اواخر از علم روانشناسی به دست آوردم، این دوتا را با هم عجین کردم و یک ست پیچیده از آن در آوردم.
زمانی که آقای پبمان شریعتی آمدند تا نمایش ما را ببیند و فرصت اجرا به ما بدهند، تنها قطعههایی از نمایش آماده شده بود. ایشان مرا صدا زد و گفت نمایش را دوست داشتم و قطعاً به این کار اجرا خواهم داد چون این "باغ وحش شیشهای" برایم جدید است. آقای شریعتی گفتند روی این بچهها کار کن و در اسفند ماه نمایش را روی صحنه ببر. ایشان گفتند اجرا این نمایش کار سختی است و آنقدر کانسپت پیچیدهای دارد که با بازیگران حرفهای هم ممکن است ۶ ماه زمان ببرد. من به دلیل اینکه بازیگرانم چهره نبودند، چیزی از کارم کم نگذاشتم و ایدهای که دوست داشتم را اجرا کردم. حتی یک لحظه هم فکر نکردم چون این بازیگران چهره نیستند پس در ایدهپردازی خساست کنم. من عاشق ایدهپردازیهایم هستم و در نمایش "نیمروز اسکاتلند" هم همین کار را انجام دادم. آقای شریعتی از معدود مدیران سالهای اخیر است که به چهرهها سالن نمیدهد و به کارگردانها سالن میدهد. جا دارد از ایشان تشکر کنم. از بچههایی که میآیند وقت میگذارند تا با من کشف کنند هم ممنون هستم. احساس میکنم برای اینکار زاده شدهام و آن را با هیچ چیز عوض نمیکنم. این رسالت من است و از الان چالشهای بعدی برایم دیوانهوار جذاب هستند.
جالب است که سراغ متنهای کلاسیک میروید، در حالیکه شاید این کانسپت با متنهای مدرن راحتتر جواب بدهد. چرا از متنها کلاسیک استفاده میکنید؟
ندا هنگامی: من یک کارگردان هستم و کارگردانی عشق من است. در زندگی به یک سری از متنها علاقه دارم و دوست دارم آنها را فتح کنم. نمایشنامههای "مکبث" از ویلیام شکسپیر، " باغ وحش شیشهای" اثر ویلیامز، "مرگ فروشنده" نوشته آرتور میلر و "آنتیگونه" سوفوکل از نمایشنامههایی هستند که دوست دارم یک روزی آنها را کارگردانی کنم. بعضیها را روی صحنه بردم و بقیه را هم میخواهم یک روزی کارگردانی کنم و از اجرای هیچکدام نمیگذرم و به فتح آنها حمله خواهم کرد. این مسئله به کانسپتهای پیچیده ربط ندارد و تنها به رویاهای من مربوط میشود. آقای اصغر عبدالهی جدا از اینکه دایی من هستند و بارها مرا نقد هم کردند، وقتی آمدند نمایش را دیدند، گفتند "باغ وحش شیشهای" یک متن ملالآور است اما تو در این ۹۰ دقیقه فرصت ندادی به ملال فکر کنم و من شیفته این اثر شدم. شاید به خاطر این باشد که من دانش روانشناسی و جامعهشناسی به روزی دارم. اگر یک روزی بخواهم "مرگ فروشنده" میلر را کار کنم، برای آن ایده دارم و نمیتوانم به شکلی که میلر آن را نوشته است، کار کنم چون در جهان من اتفاقات دیگری در حال رخ دادن است.
ملالی که در متن "باغ وحش شیشهای" تنسی ویلیامز وجود دارد به عمد است چون ملال در زندگی آن 4 کاراکتر وجود دارد.
ندا هنگامی: بله. من ملال را از نمایشم حذف نکردهام و آن ملال فقط تبدیل به یک بحران شده است. شما به عنوان یک تماشاگر اجرا را از دست نمیدهید اما یک لحظه فکر میکنید چرا آن شخص میرود و میآید؟ چون اینها آدمهای استپ شده در یک موقعیت هستند. مادر خانواده مدام از گذشته و خواستگارهایش تعریف میکند. همین که آدمی در گذشتهاش زیست میکند، ملالآور است. زمانی که "جیم" میآید "، آماندا" از این ملال خارج میشود و برای یک زیست جدید شروع به دست و پا زدن میکند اما باز هم موفق نمیشود و شکست میخورد. "تام" و پدر هم شکست خورده هستند. حتی "جیم" هم یک فرد شکست خورده است که آمده زندگی اینها را جا به جا کند. در دوران دبیرستان همه فکر میکردند جیم تا ۶ سال دیگر به کاخ سفید میرود اما الان در تولیدی کفش کار میکند. همه آنها شکست خورده هستند اما من دغدغه رفتن دارم. وقتی "رد والتر"، "اسکارلت" را ترک میکند، در عشق شکست خورده است ولی من نمایشم را در والتر تمام میکنم. رفتن، امید به پیروزی است. یکی از میزانسنهای تکرار شونده نمایش من رفتن است. رفتن یک حرکت است و آدمها مدام دارند میروند. چمدان در نمایش نقش مهمی را ایفا میکند. چمدان همان صندلی است و ما همیشه چمدانمان را بستهایم و قرار است برویم. روی آن غذا میخوریم، جا به جایش میکنیم اما در نهایت دوباره روی همان کاناپه مینشینیم و همان اتفاقات برایمان تکرار میشود. رفتن تضمین نجات پیدا کردن ما نیست. اگر بخواهیم به بشر نگاه کنیم، رفتن یک دایره است. رفتن آن افعال فلسفی پُر بحران است و تا ابد میشود راجع به این فعل حرف زد و برایش طرح ریخت. چند روز پیش دیدگاه استاد سمندریان را در مورد "باغ وحش شیشهای" خواندم. استاد سمندریان به این متن کاملاً سیاسی و روانکاوانه نگاه کرده بودند. من بعد از آن رفتم فعل حرکت را در مورد شخصیت آدمها روانکاوی کردم چون رفتن به روان آدمها ارتباط دارد و بخشی از آن جامعه است. به هر حال "تام" یک روزی کارخانه را رها میکند و شاید به خاطر نوشتن یک شعر روی جعبه اخراج شود اما آن مسیر را ادامه نمیدهد. تام در ایستگاه قطار یک چمدان دستش گرفته و سوار میشود و یک جایی پیاده میشود اما معنی آن رسیدن نیست.
خانم ایراننژاد، شما در نمایش "باغ وحش شیشهای" نقش "آماندا" را دارید که یک زن رویاپرداز شکست خورده است و مدام دارد به گذشته زندگیاش نگاه میکند ولی آرزوی خوشبختی بچهاش را دارد. در واقع "آماندا" آیندهای که خودش نداشته را میخواهد برای دخترش به وجود بیاورد و تصور خوشبختی دخترش "لورا" را داشته باشد. شما تجربه چنین زیستی را ندارید، چطور این جسارت را به خرج دادید و بازی در این نقش را پذیرفتید؟
زهرا ایراننژاد: کاراکتر "آماندا" روز اول با این "آماندا" که حالا روی صحنه میبینید، فرق داشت و به شکل دیگری بود. برای رسیدن من به آماندا چند عامل دخیل شدند. اول اینکه به خاطر لیدری که داشتم خدا را شکر میکنم. خانم هنگامی در ابتدا فقط خط و مسیر را نشانم داد. ایشان هیچوقت لقمه آماده دهان کسی نمیگذارد. برای شروع این خصلت شاید سخت باشد اما در طول زمان خیلی خوب به تو یاد میدهد که لقمهها را درست برداری. من "آماندا" نیستم اما یاد گرفتهام آمانداهای بیرون را ببینم. بنا بر همزمانی این نمایش با یک نمایش دیگر که قرار بود در آن نقش یک مادر را بازی کنم، چون تجربه مادر بودن نداشتم تصمیم گرفتم یک بچه گربه بیاورم و ازش مراقبت کنم. احساس میکنم یک جنبههایی از بچه گربه را در "لورا" میبینم. مراقبت از بچه گربه خیلی به من کمک کرد چون آن هم کوچک و ضعیف است. اینها یک سری تجربیات شخصی من بود که برای نزدیکتر شدن به نقشم انجام دادم. خانم هنگامی اصلا راضی نمیشوند و بازیگر را مجبور میکند که تلاش بیشتری انجام بدهد تا بتواند یک چیزی از درون خودش بیرون بکشد. الان که وسط اجرا هستیم خانم هنگامی به من میگوید آماندا سختترین نقش نمایش است چون باید با ۴ "تام" متفاوت بازی کند و این روند حفظ شود. اگر این حرف را روز اول میگفتند ممکن بود من بترسم ولی الان میبینم توانستم این کار را انجام بدهم. خیلی ریز ریز اتفاق افتاد و خودم هم نفهمیدم چطور توانستم جنبههای مختلف تام را پیدا کنم. من دیالوگ تمام بازیگرها را حفظ میکنم و میدانم چه کسی در کجا و با چه احساسی باید چه چیزی بگوید و متناسب با آن احساسها در وجودم احساس شکل میگیرد. تمام این عوامل دست به دست هم دادند تا آماندا این شکلی شود. شاید انتظار خالق به طور صد درصد برآورده نشده باشد اما من تلاشم را کردم تا بتوانم به چیزهایی که در ذهن خانم هنگامی بود نزدیک شوم.
آقای صالحی، کاراکتر "جیم" به لحاظ سنی به شما نزدیک است و شاید دشواری رسیدن شما به "جیم" یک مقدار کمتر باشد ولی طبیعتاً این شخصیت به لحاظ تفکر با شما فاصله دارد. "جیم" یکی از آن نقشهایی است که همه دوست دارند آن را بازی کنند. وقتی خانم هنگامی بازی در این نقش را به شما پیشنهاد داد چه حسی داشتید؟
امیر حسین صالحی: زمانی که خانم هنگامی گفتند نقش "جیم" را بازی کن خیلی خوشحال شدم چون این نقش خیلی جذاب است. به طور کلی تماشاگران تئاتر شخصیتهایی را که در نمایش حضور ندارند و به یکباره میآیند همه چیز را تغییر میدهند، دوست دارند. کاراکترهای این شکلی در ذهن مخاطب باقی میماند. به نظرم به اندازه تمام انسانهای روی زمین که میخواهند بازیگر شوند، راه برای رسیدن به نقش وجود دارد. "جیم" یک سری خصلتهای اخلاقی مانند بلندپروازی و در پی موفقیت بودن داشت که شاید آن ویژگیها الان در زندگی من بولد نباشد؛ اما یک زمانی آن ویژگیها را داشتم. من سعی کردم با خاطرهسازی آنها را از ناخودآگاهم بیرون بکشم. به نظرم اصل بازیگری این است که از طریق نقش زندگی کنیم. من خیلی سعی کردم تا بتوانم مثل "جیم" زندگی کنم. روش غدا خوردن و ورزش کردنهایم را تغییر دادم تا بتوانم به کاراکتر جیم نزدیک شوم. فکر میکنم در بازیگری، هوش خیلی اهمیت دارد. در بعضی مواقع اگر خیلی حواست جمع باشد و آدم باهوشی هم باشی میتوانی یک سری ریزهکاریها را از نقشت بیرون بیاوری که وقتی تماشاگر از سالن بیرون میرود، آن ریزهکاریها باعث ماندگاری کاراکتر در ذهنش شود. من هم مثل خانم ایراننژاد معتقدم در این کار صد درصد نیستم اما امیدوارم "جیمی" را طوری بازی کرده باشم که از اول مد نظر خانم هنگامی بوده است.
خانم هنگامی، خود بازیگرها اجازه داشتند نقشهایشان را انتخاب کنند یا شما به عنوان مدرسشان نقشها را بر اساس تواناییهایشان انتخاب کردید؟
ندا هنگامی: در دورههای اول همه این فرصت را داشتند که برای همه نقشها تلاش کنند. یعنی همه میتوانستند برای آماندا، جیم، لورا و اسکارلت اتود بزنند. حتی همه برای اینکه کدام بخش تام را بازی کنند هم اتود زدند. اما در نهایت من انتخاب کردم که چه کسی مناسب کدام لحظه است تا اینکه نهایتاً بعد از یکی دو ماه تلاش مداوم گروهی، هر کسی نقش خودش را گرفت.
چطور است که در کانسپت شما نقش آماندا و جیم را یک نفر بازی میکند اما لورا و تام را چند نفر بازی میکنند؟
ندا هنگامی: آماندا و جیم تنها آدمهای این نمایش هستند که خیالبافی ندارند و آدمهای منطق هستند. همه چیز در منطق برایشان اتفاق میافتد. تام با خیالبافیهایش به سینما میرود و بر میگردد. او و لورا در جهان غیر واقعی زندگی میکنند. در نتیجه این کانسپت برای این دو کاراکتر جواب میداد ولی برای آماندا و جیم نه.
فکر میکنید اگر بر اساس همین ایده پیش بروید، چند سال طول بکشد تا کار بعدی شما روی صحنه بیاید؟
ندا هنگامی: من فکر میکنم نمایش بعدیام برای اسفند سال ۹۷ آماده شود اما باید دید زمان ارائه آن به مخاطب کی میرسد. من اتفاقاً کار بعدی خودم را با این کانسپت انجام نمیدهم و دوست دارم از این کانسپت فرمالیستی فاصله بگیرم. تیم نمایش بعدی من شامل 10- 12 نفر است که تقریباً آماده انجام آن هستیم. ما روی دو موضوع کاملاً رئالیستی کار میکنیم و من دارم به فضای "ماضی استمراری" برمیگردم. البته من کارگردان رئالیسم به معنای موزهای نیستم و قطعاً آنجا هم یک دیوانه بازیهایی خواهم داشت. در حال حاضر مشغول کار کردن بر روی نمایشنامهای از خانم مرضیه ازگلی هستم که قبلا یک تجربه خوشایند با ایشان داشتهام. هنرجوهایم این بار کار سختتری را دارند چون در فرمالیسم با کلکهای کارگردانی میشود نواقص را پوشاند اما در کار رئالیستی همه کارها را بازیگر باید انجام بدهد. یک مقدار پروسه سختتر و پیچیدهتری دارد و برای من هم چالش جذاب و جدیدی است.
چطور است که برای کارهای رئال به سراغ نمایشنامههای خانم مرضیه ازگلی میروید؟
ندا هنگامی: من و خانم ازگلی به طرز عجیبی با یکدیگر دیالوگ داریم. من در تمام این سالها با نویسندگان متفاوتی مواجه شدم که متنهایشان برای خودشان مقدس است و ذهن کارگردان را نادیده میگیرند که من آدم چنین چالشی نیستم. مرضیه ازگلی متن را به مثابه دستمایه کارگردان تحویل میدهد و من شیفته روحیه خانم ازگلی هستم. ایشان متن را برای اجرا مینویسند؛ نه برای کتاب شدن. مدتهاست که چنین نویسندهای ندیدهام. کارگردان ذهنیت مستقل خودش را دارد و من نمیتوانم مجری متن یک نفر باشم. به نظرم مرضیه ازگلی نویسنده درجه یکی است که در ادبیات دراماتیک ما مهجور واقع شده است. او برای 2- 3 نفر دیگر هم متن نوشته اما متاسفانه به مرحله اجرا نرسیدهاند. من قطعاً هر وقت بخواهم نمایش رئال کار کنم به سراغ او خواهم رفت و گزینه دیگری ندارم. خانم ازگلی در دیالوگ نویسی متنهای رئالیستی شاهکار میکند. در پرده چهارم نمایش "ماضی استمراری" آنجایی که مادر آلزایمر میگیرد در متن اولیه نبود و من در پروسه تمرین خانم ازگلی را صدا کردم و گفتم این شخصیتها ول هستند. ایشان حرف مرا پذیرفتند و چند روز بعد با یک پرده چهارم فوقالعاده خوب برگشت. چه کسی دلش میخواهد چنین تعاملی را از دست بدهد؟ قطعاً اگر بخواهم نمایش رئال کار کنم تنها گزینهام برای نمایشنامهنویسی مرضیه ازگلی است. فکر میکنم این دفعه هم تجربه فوقالعاده موفقی خواهیم داشت.
صحبت پایانی؟
امیرحسین صالحی: من افتخار میکنم که در این نمایش بودم و از استادم تشکر میکنم.
زهرا ایراننژاد: من هم خیلی خوشحالم که در این پروژه هستم و امیدوارم این روش استمرار پیدا کند.