به گزارش هنرآنلاین، در پی انتشار نقد نمایش "جاده قیدار" (اینجا)، علی رضاپور یکی از دو کارگردان این اثر نمایشی، یادداشتی را در اختیار ما قرار داد که متن آن به این شرح است:
"روز گذشته نقدی از تئاتر "جاده قیدار" بر روی خروجی سایت هنرآنلاین قرار گرفت، که ذهن بنده را درگیر چند پرسش کرد.
آیا این مخاطبان تئاترند که از منتقدین جلو زدهاند یا نه منتقدین در هزارتوی ذهنشان گیر افتاده و از مخاطبان جا ماندهاند؟
مگر نه اینکه ریز جزئیات هم نباید از دید تیزبین منتقد از قلم بیافتد، پس چگونه میتوان با دیدن تنها قسمت کوچکی از یک اثر هنری به نقد آن پرداخت؟
با خودم کلنجار رفتم که جوابیهای بر این نقد بنویسم. اولین تصویری که به ذهنم رسید، تصویر پیرزنی کُرد بود که بعد از اجرا با چشمانی اشکبار به سراغم آمد. مادری داغدیده، که تنها پسرش را در جاده "برهان" به علت تصادف از دست داده بود. از تجربه مشابه خودش برایمان گفت. از پسری که سوخته و دیگر حتی جنازهاش به خانه برنگشته است. با خواندن نقد دیروز با خودم اندیشیدم که چه پیش آمده که پیرزنی با این سن متوجه داستان نمایش شده؟ چگونه است که او دیالوگهای متعدد در مورد بردن قاچاق از جاده قیدار یا تصادف و سوختن در این جاده را شنیده؟ مگر میشود که یک پیرزن دیده باشد که صحنه ما نه دو دایره داخل هم که یک راه مارپیچ (شبیه جادههای کوهستانی کردستانی) بود اما آن منتقد محترم مارپیچ را دو دایره در هم ببیند؟ تصویر پیرزن دستبردار نبود دائم تکرار میکرد که تمام همسایگانش جملگی در برابر مرگ پسرش سکوت کردند تا اینکه خودشان هم عزیزی را در آتش دیدند، مگر نه اینکه درویش شما تمام دیالوگهای انذار به اجتماعش را رو به مترسکها گفت و دست آخر همان مترسکها همراه قهرمانتان سوختند؟ پس چگونه است که مترسکها را بیربط به تئاترتان میدانند؟
پاسخ این پرسشها را باید در وضعیت حال حاضر تئاتر ایران جست. تئاتری ایستا و صرفاً تجاری که دائم خود را تکرار میکند. البته که نقد بر هر اثر هنری و در این مورد خاص تئاتر خیابانی "جاده قیدار" وارد است اما با خواندن نقد مذکور به تضادها و تفاوت دیدهایی برخوردم که به تضاد ما بین همین تئاتر تجاری و تئاتر گرسنگان برمیگردد.
از پرسوناژ مبالغهآمیز صحبت به میان آمده بود. در مقام پاسخ باید به عرضتان برسانم که کافی است فقط یک بار عینک گرد خود را به چشم بزنید و میهمان ما در کردستان باشید تا با صدها و هزاران زن بیوه رو به رویتان کنم، که بدون اینکه مهارتی آموخته باشند همسرانشان را در راه قاچاق از دست دادهاند. یا یک روز را مهمان ما در جاده برهان یا جاده قیدار باشید، تا پس از هر تصادف به بالای سر جنازهها برویم یا درست در لحظهای که آتش پوست را میبوسد و فریاد کمک سر میدهند از مبالغهآمیز بودن شخصیتشان صحبت کنیم.
بله تفاوت در دید است. تفاوت در دانش است. تفاوت در بیان زشتی لخت یک پرسوناژ و مبالغهآمیز بودن آن است.
فضای کار در دو محیط سوررئال و رئال میگذرد. که این تضاد تعمدی است.
زنی که بهصورت کاملاً واقعی در پارک چای میفروشد و با تهمتها و تشرهای مردمش مواجه میشود. زنی که برای حفظ استقلالش تمامی توهینها را به جان میخرد اما نمیشکند و جلوی هیچکس حتی درویش سر خم نمیکند و نمود بارز زن کرد است.
روحی که در فضایی کاملاً خیالی احضار شده تا داستانش را بازگو کند. عاقبت زنش را ببیند و به مردم نشان دهد. مانند ایکسیون که تا ابد به چرخ گردون بسته شد به زنجیر کشیده شده تا به ابدیت زجر بکشد. روحی که در زندگیاش مانند هر انسان دیگری و مانند سیزیف تا بینهایت سنگ به بالای کوه برده و پایین غلطیده و دیگر راهی جلوی خود ندیده جز گام نهادن به جاده قیدار همراه دوستش. دیالوگهای ابتداییاش نه برونفکنی خود که فریاد تظلمخواهی مردمی است که همیشه اشتباه دیده شدهاند. فریاد برمیآورد که او را میبینید اما این او نیست بلکه برداشت شما از اوست. صدایش را میشنوید اما این صدای او نیست بلکه درکی که شما از فریادهایش دارید کیلومترها از حرفهایاش به دور است.
و بالاخره دراویش که پلی بین خیال و واقعیت هستند. شاید برایتان مبالغهآمیز باشد اما در کردستان دراویش پیونددهنده خیال و واقعیتاند. دراویشی که با ذکرگویی و سماع با شیخ بزرگ خود دیداری خیالی میکنند و در داستان به هم رساننده مرزهای رئال و سوررئال هستند.
در پایان باید عرض کنم که ما تئاتر "جاده قیدار" را بازی نکردیم که هنگام طراحی کارگردانیاش را فراموش کنیم. ما "جاده قیدار" را زندگی میکنیم. هر روز با فشار آن از خواب بیدار میشویم. هر روز عزیزی را از دست میدهیم. لطفاً به سالنهایتان برگردید و نقد ما را بر عهده پیرزنانی بگذارید که هر بار با اجرای ما آتش میگیرند. بر عهده تمام زنان چایفروش این خطه بگذارید که با وجود چینهای دست و صورتشان هنوز استوارند. بگذارید خیابان برای ما بماند.
با احترام علی رضاپور"