سرویس تئاتر هنرآنلاین: در سال ۱۹۸۶ با یان اسکاتنیکی کارگردان لهستانی کار می‌کردم. پس از تمرین برای اجرای "مرغ دریایی" در دانشگاه آیووا هر دوی ما به دفتری می‌رفتیم که برای استفاده‌ او فراهم شده بود و خستگی تمرین را با داستان‌هایی که او تعریف می‌کرد به در می‌کردیم. 

داستانی تعریف می‌کرد درباره‌ نمایشی که در کانادا کارگردانی کرده بود. زمانی که آنجا بود، وارد رابطه‌ای احساسی با زنی جوان شده بود. او فکر می‌کرد که آیا این رابطه به چیزی دائمی تبدیل خواهد شد؟ روزی با هم در خیابان قدم می‌زدند  و درباره‌ کارشان با هم صحبت می‌کردند. زن جوان بالاخره پرسید: "کارگردان دقیقاً چه کار می‌کند؟"

در همان لحظه فهمید که هرگز نمی‌توانند رابطه‌ای واقعی داشته باشند. می‌گفت هرگز نمی‌توانست باقی زندگی‌اش را با کسی بگذراند که درک نمی‌کند کارگردانی چیست.

با این حال یکی از بهترین تعریف‌های موجز کارگردانی را که تاکنون شنیده‌ام ارائه کرد: کار کارگردان این است که گروهی را جمع کند و داستانی را بگوید. 

ورود من به عرصه‌ کارگردانی مانند بسیاری از بخش‌های زندگی‌ام تماماً ناشی از نادانی بود. 

من در غرب دانشجوی تئاتر بودم. در هر دوره بین ۱۰ تا ۲۰ دانشجو تحصیل می‌کردند. هیئت علمی متشکل از دو مدرس اصلی و یک طراح/کارگردان فنی بود. هر دوی مدرسین اصلی، خوب یا بد، کارگردان بودند. در هر ترم دو اجرا به روی صحنه می‌بردیم. 

از همین تجربه بسیار محدود نتایج متعددی گرفتم. اولین نتیجه این بود که اغلب مدرسین تئاتر کالج، کارگردان هم بودند. از این نتیجه‌ اول، به نتیجه‌ دوم رسیدم، که اگر بخواهم وارد این عرصه شوم، لازم است مدرکی بگیرم که تمرکزش بر روی کارگردانی باشد. بهترین دوره‌ کارگردانی در آن سال‌ها احتمالاً در "ییل" بود. برای همین در کتابخانه‌ دانشگاه شرایط ورود به دوره‌ کارشناسی ارشد هنر در رشته‌ کارگردانی دانشگاه ییل را جستجو کردم. به سراغ فایل میکروفیش‌ها رفتم و میکروفیش را در دستگاه قرار دادم. انسان‌های خوب دانشگاه ییل می‌خواستند نسخه‌ اجرایی دو نمایش از کارگردان را ببینند. پس باید شروع به کارگردانی می‌کردم. همین حالا.

همین شد که یکی از دوستانم را متقاعد کردم تا کمک کند تئاتر محلی از کار افتاده‌ای را بازگشایی کنیم. در تابستان ۱۹۸۲ چهار نمایش را کارگردانی کردم: صبح‌ها ساعت هفت، شیر در زمستان، بازپرس و تاریکی ماه. 

لطفاً سعی نکنید ارتباطی میان این نمایش‌ها بیابید. هیچ ارتباطی نداشتند جز اینکه آنها را دوست داشتم و می‌خواستم اجرای‌شان کنم. 

نه، من به ییل راه نیافتم. هرچند باید بگویم که محبت‌آمیزترین و محترمانه‌ترین نامه‌ مردودی که تاکنون دریافت کرده‌ام را برایم فرستادند. اما از اوایل دهه‌ هشتاد کارگردانی کرده‌ام. به صورت حرفه‌ای کارگردانی کرده‌ام و تورهای اجرا در سرتاسر کشور داشته‌ام و پروژه‌های گوناگونی را در هر مکانی که بتوان تصور کرد اجرا کرده‌ام. 

کارگردانی حرفه‌ای بی‌ثمر است. فرهنگ کنونی تئاتر طرفدار کارگردان است، اما سیستم نقص‌هایی جدی دارد. 

من با کارگردان‌هایی که شهرت جهانی دارند و مبتدیان خام، کار کرده‌ام. کارگردان‌هایی را می‌شناسم که تمام حرکت‌ها را پیش از رسیدن بازیگر برنامه‌ریزی می‌کنند و ۹۰ درصد این برنامه‌ از پیش تعیین شده در شب افتتاحیه همچنان پابرجاست. کارگردان‌هایی را می‌شناسم که با بازیگر به شکلی ارگانیک کار می‌کنند و کارگردان‌هایی را هم می‌شناسم که معتقدند بازیگری کار بازیگر است و تنها به بازیگر تذکرات فنی مانند میزانسن می‌دهند. کارگردان‌هایی را می‌شناسم که عملاً به عنوان روانشناس کار می‌کنند. 

وظیفه‌ کارگردان چیست؟ 

هر توصیه‌ای که درباره‌ کارگردانی ارائه شود به راحتی می‌تواند با تجربه‌ کارگردان موفقی که خلاف آن را انجام داده است رد شود. اما این مانع من نمی‌شود که نکاتی چند را خاطرنشان کنم.

یک: کارگردان خوب باید حس شمشیر داموکلس را داشته و متوجه موقعیت حساس خود باشد. [م: اشاره به حکایتی از فرهنگ یونان باستان. داموکلس درباره چاپلوس، مدعی بود که دیونیزوس پادشاه سیراکیوز مردی بسیار خوشبخت است. پادشاه او را در جای خود نشانده و شمشیری را با موی اسب بالای سرش می‌آویزد تا او را متوجه حساسیت این جایگاه بنماید.] این می‌تواند کمک کند تا مهاری درونی بر قدرتی که امروز در فرهنگ تئاتری‌مان به کارگردان می‌دهیم گذاشته شود. شنیده‌ام که بازیگران می‌گویند کار اصلی‌شان این است که آنچه کارگردان می‌خواهد را به او بدهند. این "او" هم اغلب مرد است. قدرت به سوی فساد گرایش دارد. یک عامل اصلاحی مفید برای کارگردان این است که به یاد داشته باشد همین که نمایش به روی صحنه می‌رود، کارگردان هیچ قدرت موثری ندارد. نکته این است که با اینکه "می‌توانید"، از داشتن قدرت "لذت نبرید". نهایتاً تمرکز تماشاگر حتی ذره‌ای بر روی شما نخواهد بود. پس به یاد داشته باشید که خود را در مرکز امور قرار ندهید. 

دو: استانیسلاوسکی می‌گفت کارگردان مانند ماما است که به بازیگر کمک می‌کند موجود جدیدی را به دنیا بیاورد: بازیگر- شخصیت. برای مثال، کمک به خلق جو-هملتی که تاکنون دیده نشده است. موجود جدید نه کاملاً جو است و نه کاملاً هملت، بلکه مخلوقی جدید است. همانند هر زایمان دیگری، قطعاً درد، سردرگمی و نیاز به نفس حمایت‌گر، اعتماد و… و… و… دارد. 

بنابر مشاهدات محدود من از یک مامای در حال کار، یک مامای خوب می‌داند چطور بر اضطراب روند زایمان نیافزاید. مامای خوب می‌داند چطور خونسردی‌اش را حفظ کند. می‌داند چطور به روند زایمان بپردازد. می‌داند چه زمانی بگوید زور بزن و چه زمانی اجازه‌ استراحت بدهد و می‌داند اگر مشکلی پیش بیاید چطور به زایمان کمک کند. 

مامای خوب زایمان را درگیر دو دلی بی‌پایان درباره‌ جزئیات پیش‌ پا افتاده نمی‌کند. مامای خوب احتمالاً نمی‌گوید: "برای زور زدن فقط باید از این ماهیچه استفاده کنی یا فقط اینطور ناله کنی."

در کل دو چیز است که کارگردان خوب می‌خواهد جلویش را بگیرد. یک اینکه کارگردان خوب می‌خواهد جلوی بازیگر را بگیرد تا خودبین یا خودمحور نباشد. بازیگر خوب می‌داند چطور بر خود ناظر باشد. اما حتی بازیگران خوب هم ممکن است بیش از اندازه درگیر فکر درباره‌ کیفیت عملکردشان حتی در حین اجرا باشند. اغلب این مسئله را در این جمله می‌گنجانند:"زیادی درگیر خودت هستی."

دیگر اینکه کارگردان می‌خواهد جلوی بازیگر را بگیرد تا در اثر عدم موفقیت آماده و زودرس، دلسرد نشود و دست از تلاش برندارد. قبلاً این را دیده‌ام. بازیگر در فرآیند دردناک خلقت واقعی دلسرد شده و جا می‌زند. سر تمرین می‌آیند و دیالوگ‌ها را می‌گویند، اما ارتباط معناداری با دیگران برقرار نخواهند کرد. 

ممکن است بگویید قبول. همه‌ این‌ها درباره‌ این است که کارگردان چطور با بازیگر کار می‌کند. اما آیا کارگردانی همین است؟

در تئاتر قطعاً بخش بزرگی از آن است. ممکن است یک نمایش دکوری ۱۰ دلاری داشته باشد، اما بدون بازیگر به سختی می‌توان نمایشی به روی صحنه برد. 

با این حال یکی از چالش‌هایی که در طول سال‌ها دیده‌ام، این است که کارگردان نداند چه نوع نمایشی را کارگردانی می‌کند. یا بدتر از آن، با  کم‌رویی به عناصر نمایش می‌پردازد.

تقریباً همیشه کم‌رویی در تئاتر به هیچ وجه جواب نمی‌دهد. برای من حرکات نابجای اغراق‌آمیز بسیار جالب‌تر از فقدان حرکت است. منظورم چیست؟ منظور من درک منطق درونی دنیای خلق شده است و اینکه اجازه دهیم این منطق درونی، خود بروز پیدا کند. نمایش‌هایی دیده‌ام که برای بعضی چیزها از آکسسوار واقعی استفاده کرده‌اند و برای چیزهای دیگر از حرکت و ادا. خوب، ما در کدام دنیا زندگی می‌کنیم؟ و اینکه آیا در دنیایی زندگی می‌کنیم که ممکن است اشیاء فیزیکی داشته باشیم اما این اشیاء، اشیاء واقعی نیستند؟ هنگامی که جان گیلگاد، ریچارد برتون را در "هملت" کارگردانی می‌کرد، تلاش‌های بسیاری صورت گرفت تا گل‌های اوفیلیا "درست" از آب دربیاید. در نهایت تصمیم بر این شد که حلقه‌های نوارهای صوتی در آن دنیای ساختگی برای گل اکتفاء ‌می‌کند. اما نتایج خلاقانه از این دست تنها زمانی می‌تواند گرفته شود که بتوانیم منطق درونی را دریابیم و بگذاریم از طریق ابزارهای تئاتری بیان شود.

در نهایت، احتمالاً بزرگ‌ترین چالش کارگردان این است که اغلب به تنهایی کار می‌کند. به ندرت پیش‌ می‌آید که منتقدان درک کافی از آنچه کارگردان انجام می‌دهد داشته باشند تا بتوانند نقدی سودمند ارائه کنند. احتمالاً همکاران نیز به اندازه‌ کافی به دیدن نمایش یکدیگر نمی‌روند تا توصیه‌ مفیدی داشته باشند. در تئاتر آموزشی، اغلب کارگردان‌ها در برنامه‌های کوچک به حال خود هستند و تعداد کمی از افراد کنارشان هستند که حتی بتوانند توصیه‌ای درباره‌ آکوستیک سالن داشته باشند. در تئاتر حرفه‌ای در بودجه‌ کار جایی برای کارگردان دیگری وجود ندارد که بخواهد بر فرآیند کار نظارت کند. کارگردان‌های زیادی را هم نمی‌شناسم که حضور کارگردان دیگری را در سالن تمرین‌شان بخواهند. 

به محض اینکه کارگردان‌ها پا به جهان می‌گذارند، به حال خود رها می‌شوند تا خود پیشرفت کنند. نتیجه این است که بسیاری از آنها پیشرفت چندانی نمی‌کنند؛ تنها از طریق آزمون و خطاست که می‌توانند پیشرفت کنند. 

کارگردانی بازی سختی است. همانند دیگر رهبران، یک کارگردان خوب می‌توان کار دشوار را آسان جلوه دهد و یک کارگردان ضعیف، کاری ساده را تبدیل به کاری دردناک می‌کند. 

هنگامی که با اسکاتنیکی کار می‌کردم، می‌گفت که می‌دانسته تا پنجاه سالگی آماده‌ کارگردانی "مرغ دریایی" نخواهد بود. وقتی جوانک خامی بودم، از حرفش سر در نمی‌آوردم. اما حال می‌فهمم. 

من سه چیز می‌دانم. یکی از چیزهایی که می‌دانم این است که قبلاً چهار چیز می‌دانستم.

 

مجله صحنه ۴ ـ دسامبر ۲۰۱۷

ترجمه: گروه تئاتر اگزیت - شیرین میرزانژاد