سرویس تئاتر هنرآنلاین: در گرمای مردادماه به خانه حاجی آکسسوار  می‌رویم. به خانه ابوالفضل مقدر، یکی از آخرین سازندگان لباس و ابزار تعزیه. خانه او را داود فتحعلی بیگی نشان‌مان داد، هنرمند آگاه هنر تعزیه؛ گفت که باید به سراغ این پیرمرد رفت زیرا بخشی از میراث هنرهای سنتی ایران است. به بهانه هجدهمین جشنواره نمایش‌های آئینی و سنتی تلفن کردیم تا مروری به تاریخ شفاهی این بخش از فرهنگ معاصر داشته باشیم اما افسوس که دیر بود. پیرمرد در بستر بیماری است و گرچه هنوز حواسش سر جاست اما به دلیل مشکل ریوی توانایی صحبت کردن ندارد.

موضوع را با احمد مسجدجامعی عضو شورای شهر مطرح می‌کنم، می‌گوید که برای عیادت از بیمار، همراهمان می‌شود. حضورش مایه دلگرمی ما و صاحبخانه است. دالان ورودی خانه مقدر به کارگاهی می‌رسد که سقفش فرو ریخته است. اتاق بعدی، کارگاه اصلی است. آخرین لباس‌های تعزیه روی رگال‌ها آویزان هستند. روی زمین پر از اسباب و اثاثیه است و روی دیوارهای قدیمی، عکس و لوح و نوشته‌هایی که حکایت جوانیِ پیرمرد را روایت می‌کنند. کارگاه آکسسوار نمایش سنتی ایران، بسیار محقرتر از آن چیزی است که تصور می‌کنید.

عیادت مسجد جامعی از ابوالفضل مقدر از سازندگان قدیمی اسباب تعزیه خوانی

 

پسرش در را به روی‌مان باز کرد. آخرین فرزندش که حالا دانه دانه وسایل و دست‌ساخته‌های پدر را می‌فروشد تا هزینه‌های درمان او را بدهد. بعد نوبت به حیاط خانه است. محمد، پسرش می‌گوید از وقتی پدر زمین‌گیر شده و به بوته گل سرخ آب نداده، گیاه قهر کرده و خشک شده است. درخت پرتقال هم که امسال بار نداده است. ته‌مانده‌های هنر دست معمار ساختمان را روی نمای آجری ستون‌های رو به تخریب ایوان می‌توان دید.

از اتاق ته حیاط کسی صدا می‌زند: محمد بیایید مادر!

مادرش است. مادر و پدر، هرکدام روی یک تخت دراز کشیده‌اند. پیرزن به پهنای صورتش لبخند می‌زند اما صدای پیرمرد، حبس نفس‌هایی است که دیگر به سختی بیرون می‌آیند. ریه‌هایش درست کار نمی‌کند. مدت زیادی به همه ما خیره می‌ماند و حتی توان ندارد از گوشه لب به شوخی‌های احمد مسجدجامعی لبخندی بزند. جای او همسرش می‌خندد، صمیمانه و محزون.

عیادت مسجد جامعی از ابوالفضل مقدر از سازندگان قدیمی اسباب تعزیه خوانی

 

نه حال هنرمند سنتی و صنعتگر مذهبی کشورمان خوب است و نه اوضاع کارگاهش به‌سامان. از پدر و مادر خداحافظی می‌کنیم و جلسه مشورتی در حیاط خانه، کنار بوته خشکیده گل سرخ رونده تشکیل می‌شود. مسجدجامعی به چند نفر تلفن می‌کند. بعد وقتی نگرانی‌ام را درباره از بین رفتن میراث خانه توضیح می‌دهم، می‌گوید: این کار به نفس حاجی بند است و به فکر او. وقتی در آن ندمد، هیچ پولی نمی‌تواند زنده‌اش کند!

راست هم می‌گوید ولی با محمد که صحبت می‌کنم، می‌بینم بسیاری از ریزه‌کاری‌ها را آموخته است. قالب بسیاری از ابزار را پدر با دستان خودش ساخته‌ است و این خانه در بسیاری بخش‌‌های کار، خودکفاست. هرگوشه ماشینی به ابتکار حاجی علم شده است.

دغدغه عضو شورای شهر اما قبل از هرچیز سلامت ابوالفضل مقدر و همسر اوست. حرف‌ها را قبلا گفته‌اند. این که حاجی مقدر تعزیه‌خوان بوده است و بعد از فرمان امام خمینی (ره) برای احیای هنر تعزیه، به کار تولید ابزار و لباس روی آورده است. به قول قدیمی‌ها، یک جای کار را گرفته است و خوب هم گرفته است.

عیادت مسجد جامعی از ابوالفضل مقدر از سازندگان قدیمی اسباب تعزیه خوانی

محمد می‌گوید گروه‌های تعزیه هرروز زیادتر می‌شوند و تقاضا برای لباس و ابزار هم به تبع آن افزایش می‌یابد. پس لابد جای کار هست. محمد از چند سال قبل می‌گوید. وقتی حاجی مقدر مریض شده بود و تصمیم گرفت کار را تعطیل کند، اما یک رویای صادق، او را دوباره به کار برای امام حسین (ع) فراخواند. آن بدن بی‌سر گفته بود: کجا می‌روی؟ بیا بجنگ!

از خواب بیدار می‌شود و دوباره کمر راست می‌کند.

محمد می‌گوید: ولی این بار دیگر واقعا نمی‌تواند!

کارگاه کوچک تعزیه، میراث سنت نمایش ایرانی را در میان کوچه‌پس‌کوچه‌های امام‌زاده یحیی رها می‌کنیم و دوباره پیچ می‌خوریم تا مرکز شهر. مشغول نوشتن گزارش می‌شوم. خبر می‌رسد تلفن‌های عضوشورای شهر جواب داده است. قرار است اتفاق‌هایی بیوفتد اما به پیرمرد فکر می‌کنم. به صورتی استخوانی و جدی که هنوز نمی‌دانم درمیان دشواری تنگی راه نفس، محو چیست. محو هنرش، عقیده‌اش یا عمری که میان آجرهای این خانه تبدیل به عبا و زره و کلاهخود برای شبیه‌خوانان امام شهید شد.