سرویس معماری هنرآنلاین: ایمان آگاه از جمله معماران جوانی است که تا امروز در پروژههای مختلفی با ایدههای تازه و جذاب ظاهر شده است. آگاه معتقد است باید برای گذر از معماری سنتی به مدرن، جامعه معماران گفتوگویی مشخص را شکل دهند تا به واسطه آن بتوان مفاهیم مشترک را مشخص کرد. او با اشاره به اینکه مسائل اقتصادی بر روند کیفی معماری تأثیرگذار بوده است، جامعه مخاطب و معماران را در تعیین ذائقه یک جامعه مؤثر دانست. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگوی مفصل هنرآنلاین با این هنرمند است.
در ابتدا بفرمایید که چطور شد رشته معماری را انتخاب کردید و وارد این عرصه شدید؟
نخستین شناخت من از معماری به واسطه پدرم بود که معمار بودند. من از دوران دبیرستان به مرور به معماری علاقه پیدا کردم و در دفتر پدرم مشغول به کار شدم. بعد به دانشگاه آزاد شیراز رفتم و در رشته معماری تحصیل کردم. تا سال دوم دانشگاه هنوز معماری برای من دغدغه نشده بود اما از سال دوم به بعد یک سری مطالعات جانبی در زمینه معماری را شروع کردم و پروسه شناختم نسبت به معماری به مرور کاملتر شد.
آیا میشود گفت که شما به واسطه معمار بودن پدرتان نسبت به سایر دانشجویانی که از دوران کودکی در فضای معماری بزرگ نشده بودند، شناخت و آگاهی بیشتری در زمینه معماری داشتید؟
بله. پدر من، محمدرضا آگاه، جزء نسل دوم معماران مملکت هستند. نسل اول معماران که آموزههای آکادمیک حوزه معماری را در دانشکدههای باهاوس و بوزار طی کرده بودند. بهعنوان محصول آن دانشکدهها سعی کردند، نسل دوم که پدر من هم جزو آنها بود را آموزش دهند. به همین ترتیب پدرم یک سری ساختارهای اولیه که در آموزش آن زمان شکل میگرفت را به من منتقل کردند. من پیش از اینکه به دانشگاه بروم در دفتر پدرم یک سری کار ترسیمی و نقشهکشی انجام میدادم. زمانی که وارد دانشگاه شدم در طی ۲ سال اول همزمان در دفتر پدرم یک سری پروژههای مسکونی آپارتمانی را تجربه همکاری و آموزش عملی داشتم. نوع نگاه پدرم به داستان معماری بیشتر بحث برنامهریزی و حل مسئله بود. پدرم در ضوابطی که برای نظام مهندسی استان فارس تدوین شده بود، نیز به نحوی درگیر و جزو بنیانگذاران نظام مهندسی استان بودند. در واقع من سعی کردم از تجربیات پدرم در بحث برنامهریزی و حل مسئله استفاده کنم. تعداد پروژههایی که پدرم کار میکردند، متعدد بود و اکثراً در حوزه ساختمانهای ویلایی، میان مرتبه و آپارتمانی طبقهبندی میشد. من و پدرم در یک بازه زمانی حدود 7 یا 8 پروژه را در شیراز با هم کار کردیم. یکی از دغدغههای من این بود که بتوانم به واسطه توانمندیهای خودم پروژه بگیرم. سال 76 نخستین پروژه خارج از ساختاری که با پدرم کار میکردم را گرفتم. پس از آن سعی کردم بدون واسطه اعتبار پدرم کار کنم.
در واقع سبک شخصی خودتان را به دست آوردید؟
سعی میکنم اینگونه باشم. زمانی که داشتم به تهران میآمدم از سر جوانی به پدرم گفتم که میخواهم خودم مهندس آگاه باشم زیرا تا وقتی در شیراز بمانم پسر مهندس آگاه هستم. به همین خاطر تصمیم گرفتم از سیستم کاری پدرم فاصله بیشتری بگیرم.
فضای معماری شیراز یک نگاه خاصی از معماری گذشته دارد. در کارهای شما چقدر ردپای این نگاه وجود دارد؟ اساساً آیا میشود گفت ما با نگاهی به معماری گذشته میتوانیم معماری مدرن ایران را تعریف کنیم و چیزی با نام معماری مدرن ایرانی را با مشخصههای واضح بیان کنیم و یا هر کسی بر مبنای سبک شخصی خود میتواند بخشهایی از الگوهای گذشته را بردارد؟
بنا بر تجربه زیستی که خودم داشتهام و مطالعاتی که در این زمینه دارم، فکر میکنم جامعه ما هنوز به صورت کلان وارد ساختار مدرن و نوع نگاه ساختارمند و منطقگرا نشده است. البته ممکن است ما فرهنگ مصرفی یک سری محصولات فرهنگی دنیای مدرن را جذب کرده باشیم. ما عادت کردهایم که چطور بر اساس یک سری ضوابط کار کنیم و به چه نحوی در فضاهای کیوبیک زندگی کنیم. ساختارهایی که بهعنوان ضوابط در نظام مهندسی سوار شده و در شهرسازی شکل گرفته است، به صورت تاریخی به سمتی رفتهاند که کالبد محیطی ما تبدیل به کالبد مشابه غرب شود و یک سری ساختارهای منطقی که ادامه اندیشه غرب است به نحوی در جامعه ما متبلور شود. با این حال اتفاقی که من فکر میکنم هنوز نیفتاده و نیاز است تا ما دوباره به آن فکر کنیم این است که وقتی به صورت تاریخی و موقعیت جغرافیایی به ایران نگاه میکنیم، متوجه میشویم ایران همیشه در یک حد فاصل، از گذار بوده است. بهانه دوره گذار همیشه در تاریخ ما وجود داشته است. ما برای این داستان هنوز در یک کشمکش هستیم که چگونه میتوانیم از بافتارهای سنتی بهرهمند شویم و در جریان ساختارهای مدرن قرار بگیریم.
عمارت هفت سایه
شما در کارهای شخصیتان چطور به این موضوع نگاه میکنید؟ آیا استفاده از این بحث دغدغه خودتان بوده است؟ بعضی از معماران بخشهایی از معماری سنتی را به همان شکل آوردهاند و وارد این فضا کردهاند. مثلاً آدم وارد یک فضای مدرن میشود اما در و پنجرههای سنتی میبیند. به نظرم این شکل از معماری به نوعی نچسب است و انگار همه چیز به زور به هم چسبیده شده است. یعنی برخلاف فضای سنتی هیچ ایده و فکر منسجمی پشت آن معماریها نیست.
بین بافتار و زیست سنتی که در مجموعه تاریخ و جغرافیای ایران تعریف میشود، یک تفاوت وجود دارد. ما حتی در دیالوگهایمان هم از عبارت "ساختار" استفاده میکنیم اما من عبارت "بافتار" را جایگزین ارتباطی میکنم که در سنت زیستی وجود دارد. بافتار یک مجموعه هموژن است که از عناصر مشابه تشکیل شده و همه عناصر آن مانند یک خانواده دارای خصوصیاتی ویژه هستند. در بافتار سنتی یک ارتباط خانوادگی، نژادی و قومیتی وجود دارد. یعنی آن ارتباطهایی که به صورت تاریخی بوده، باعث شده که یک سری مجموعههای هموژن به وجود بیاید. هنوز هم ردپای این مجموعههای همگن وجود دارد و ارتباطهای خانوادگی برای ما مفهوم خاص خودش را دارد. خصوصیت آن هم این است که ما دراین بافتار درباره اینکه آیا این ارزشها درست است یا خیر، چندان پرسشگری نمیکنیم چرا که در غالب ابرروایتها به ما منتقل شده و ما نیز آن را پذیرفتهایم. در حال حاضر ما در دوره و زمانهای هستیم که به واسطه گسترش ارتباطات، ارتباط فرهنگی و شناختی که نسبت به اتفاقات تاریخی و ساختار فکری غرب شکل گرفته است، پرسشگری ما نیز بیشتر شده و دیالوگهای بیشتری شکل میگیرد. وقتی به بافتارهای سنتی نگاه میکنیم، متوجه میشویم ارتباطات ما بیشتر به صورت مونولوگ بوده؛ یعنی یک حرف صحیح به واسطه یک شخص منتقل شده است. ما در این دوران کمکم شروع به تمرین دیالوگ و تجربه عملی از اندیشههای غرب، کردهایم. بعد بنا بر تخصص و موقعیتهای شغلی که در ساختار منطقی غرب تعریف شده است، شروع به برقراری یک سری پرسشها و دیالوگها کردهایم و به مرور کار گروهی معنا پیدا کرده است. به همین خاطر یک سری مشروعیتها از آن ساختار تاریخی گرفته شده است. بنابراین افراد به واسطه علوم مختلف و تخصصهای مختلفی که وجود دارد از طریق تخصصشان وارد دیالوگ میشوند.
در این نوع دیدگاه آیا هر بنایی یک هویت مشخص بر مبنای مصرفکننده پیدا میکند؟
معماری ما در بافتار سنتی خود یک پیکره واحد بوده که این وحدانیت در ابعاد مختلف متبلور میشده است. یکی از تناقضهایی که وجود دارد این است که ما در نگاه تاریخیمان، فضا را بهعنوان محل استقرار در نظر میگیریم. یعنی وقتی در ضوابط مدرن طراحی میکنیم، نوع نگاهمان هنوز دنبال فضای استقرار و سکون است. به صورت تاریخی محور معماریهای ما محور زدا هستند. یعنی فضاها، فضای استقرار است و معماریهای ما به صورت معماری فضا به فضا و اتاق به اتاق در سلسله مراتب فضایی جایگیری میشده است. شما وقتی محور معماری را نگاه میکنید، در ساختار سنتی ما Z است. ارتباط ایکس - ایگرگ و جریانی که بنا بر پیشینه مذهبی و توسعه فرهنگی، علمی و شکل زیستی است، بیشتر در ساختار غرب شکل میگیرد. معماری امروز، به دنبال فضاهایی است که در حرکت تعریف شوند و شما میبینید که معماری کمکم به سمت فضاهای لیبره و باز حرکت میکند و دیوارهها از سقف جدا میشوند. در دوره مدرن سقف برای خود ماهیت جدا میگیرد و دیوارهها آزاد میشوند و به جدارهها پرتاب میشوند. همیشه زاویه دید و توجه کاربر بنا به دیوارها جذب میشود. در بافتار سنتی همه عناصر در جهت محور z در حال همآوایی هستند، اما امروزه در ساختار زیستی ما کمتر سقف را میبینیم. در واقع انسان امروز تبدیل به انسان-مبل شده است. ما مبلمان را درون فضاهایی قرار میدهیم که تمام توجه را به جدارهها جذب میکند و تلاش میکنیم که به سمت ساختارهای مدرن میل کنیم، اما در پیشینه ذهنی ما هنوز داستان، داستان استقرار است. به همین خاطر وقتی فضا را مبلمان میکنیم، به دنبال این هستیم که به یک استقرار برسیم. بنابراین تقابل خواستگاه سنتی و راهکار مدرن وجود دارد.
من فکر میکنم به نحوی معماری ما متنوع و متکثر است چون هنوز به یک ساختار مشترک و منسجم نرسیدهایم و آن باور بافتار محور هنوز در ذهنیت ما بازبینی نشده است که ببینیم ما چه چیزی بودهایم و امروز چه چیزی هستیم و در آینده میخواهیم چگونه شویم؟ اساساً انگار یکسانسازی نیز جذاب نیست زیرا تکثر میتواند جذابتر باشد.
تکثر جذابیت خود را دارد اما زمانی که در مقابل یک سری ساختارهای زیستی قرار میگیرد، دچار هرج و مرج میشویم. شما وقتی کلیتی را به نام شهر تعریف میکنید، نیاز به چارچوبی منسجم و هویتمند دارید. یعنی وقتی میبینید محلهای در شهر وجود دارد که هنوز پیشینه تاریخی خود را در شکل کالبدی و رفتاری تا حدودی حفظ کرده، توقع میرود که خصوصیاتی مشترک و منطبق در آن فضا پیدا کنید، اما زمانی که تصمیمگیریهای فردی و سلیقه شخصی بخواهد وارد این داستان شود هر بنا مثل پیکسلهایی است که در یک تصویر تاریخی وجود دارد و این پیکسلها کم کم شروع به تغییر شکل میکنند. بنابراین آن تصویر تاریخی پس از مدتی مخدوش میشود. تأثیری که میگذارد هم این است که میزان تعلق خاطر آدمها به شهر کم میشود. یعنی در این روند متکثر و عاری از هویت مشترک، شهر فراموش میشود.
شاید دلیل چنین مسئلهای این باشد که ما هیچ سیاستگذاری مشخصی در بستر کلانشهرها نداریم. انگار شهرسازی ما در کلانشهرها قارچ گونه رشد کرده است. آیا اساساً تعریف یک چارچوب و شکل مشخص برای شهر میتواند به داد معماری امروز برسد و تکثرگرایی و احساس آشفتگی ایجاد شده را بهبود ببخشد و یا در این شرایط چنین کاری هم نمیتواند جوابگو باشد؟
ما طی سالهای گذشته در داستان ضوابط شهری و ساختار زیست اجتماعی به جای سویه مطالعاتی و بازبینی، یک کالبد به ارث رسیده از قبل انقلاب را گرفتهایم و در طی 40 سال گذشته به خاطر مشکلات، جنگ، محدودیتهای بینالمللی و شرایط زیستی جامعه، مدام در پی حل مشکلات و محدودیتها بودهایم. مسلماً باید به صورت جامع به نیاز جامعه شهری نگاه شود. صحبت شما کاملاً درست است، باید در بحث شهر و نحوه زیست اجتماعی یک بازبینی دوباره صورت پذیرد.
و آیا در حال حاضر این بازبینی میتواند کمک کند؟
در حال حاضر هیچ چارهای جز مطالعات نظری و همزمان تبلور عملیاتی آن در زیست ما نیست وگرنه باید منتظر زلزله و یا بمب اتمی باشیم تا از صفر شروع کنیم! آنقدر در وضعیت نابسامانی به سر میبریم که گاهی آدم به این نتیجه میرسد که رفع مشکلات نیز دیگر جوابگو نیست. علاوه بر تهران، شهرهای دیگر نیز درگیر مشکلات متعددی به لحاظ اکولوژی، شرایط زیستمحیطی، وضعیت اقلیمی، وضعیت اقتصادی و زیستی آدمها چه در بناها و فضاهای استقرار شهری و چه در شبکههای حرکتی هستند. بالأخره این مشکلات باید بازبینی شوند تا ما بتوانیم به یک دیالوگ دست یابیم. به نظر من وظیفه اول معماران این است که در درون دیسیپلین و ساختار معماری به یک مفاهمه مشترک برسند. باید آسیبشناسی شود و دیالوگهای متنوع و متکثری شکل گیرد. اگرچه برای این موضوع تلاشهایی انجام گرفته است منتها تا زمانی که ما نتوانیم به یک زبان مشترک دست یابیم و مفاهیم بهعنوان یک معمار و یا شهرساز در ذهن ما شکل نگیرد، فایدهای ندارد. ضمن اینکه ما نیز مشکل دیالوگ درون دیسیپلینی داریم و هم اینکه دیسیپلین معماری در طول سالهای گذشته مهجور واقع شده است. من فکر میکنم بسیاری از غیرمعمارها با معمارها نیز دیالوگ مرتبط با معماری برقرار نمیکنند. من سال 86 از دکتر علیرضا سمیعآذر پرسیدم برای معماری این مملکت چه باید کرد؟ ایشان صحبت جالبی کردند و گفتند ما باید کاری کنیم که معماری وارد زبان عمومی مردم شود. مردم تا حدودی میتوانند در مورد هنرهای مختلف مانند سینما و موسیقی صحبت کنند اما زمانی که شما به معماری نزدیک میشوید، میبینید که حرفی برای گفتن نیست. مردم بیشتر در مورد محل معماری و یا هزینه معماری و مصالح آن صحبت میکنند. به نوعی آن چیزی که کیفیت معماری را شکل میدهد به یک عدد ریالی و متریال رسیده است. تقریباً بحثی از کیفیتهای معماری در بین مردم نیست. معماری ما آغشته اتفاق اقتصادی است و در عین حال شاید وجه هنری آن متأثر از وجه اقتصادی باشد. همین اتفاق باعث میشود که معماری ما به دنبال اتفاقات سریع و لحظهای برود. در نتیجه معماریهایی به وجود میآید که نگاه کلان و زمانمند به آنها نمیشود چون اقتصاد بر تصمیمگیریها سوار است. شما در ابعاد و مقیاسهای مختلف معماری، از طراحی غرفه گرفته تا طراحی شهر میبینید که این اتفاقات رخ میدهد. ضمن اینکه برنامهریزیهای طولانیمدت نیز امکانپذیر نیست. به همین خاطر فاکتورهایی از جمله فاکتور اقتصاد روی کیفیت اثر بسیار تأثیرگذار است.
به زعم من معماری یک هنر محسوب میشود اما در دهههای اخیر ایران میبینیم که هنر در معماری صرفاً، در به رخ کشیدن نمای ساختمان محدود شده است و اساساً تعریف هنر معماری به یکباره تغییر پیدا کرده است. به نظر شما چقدر روی هنر معماری میشود کار کرد؟ فکر میکنید بازی کردن با فرم میتواند همان هنری باشد که از معماری انتظار میرود؟ هنر چقدر در آنچه که ما بهعنوان خروجی معماری در کشور میبینیم دخیل است؟
امروزه دیگر نمیشود به صرف هنر به معماری نگاه کرد زیرا معماری با توجه به گسترش در ابعاد و تنوع در گونههای فضای زیستی متأثر از پارامترهایی متنوع و بیش از حوزه صرفاً هنر است. وجود یک سری حوزه به اصطلاح "پیرامعماری" از این جمله موارد است. مسلماً وجه هنری یکی از وجوه معماری است اما عناصری که باعث میشوند معماری امروز شکل بگیرد، عملاً باید ارزشگذاری شوند. یک سری ارزشها در نگاه فرانقد، ارزشهای "دستاوردی" است که منوط به ادعای خالق اثر هستند. یعنی یک معمار در تشکل معماری به چه چیزهایی فکر کرده و چه ارزشهایی به صورت پیشین در ذهن او شکل گرفته است. مثلاً ما وقتی با یک معمار صحبت میکنیم، شروع به بازگو کردن ارزشهای تاریخی میکند زیرا بودن نشانههای تاریخی در اثر معماری از نگاه او یک ارزش است. اگر این ارزشها از یک سو به عنوان مبدا حرکت در نظر گرفته شود، در مقابل یک سری ارزشهای "دریافتی" تعریف میشود. در واقع مخاطب معماری در مواجهه با اثر معماری میتواند یک سری ارزشها را جذب یا کشف کند. شما وقتی با مخاطب اثر وارد تعامل میشوید و شروع به گرفتن بازخورد میکنید، ممکن است قسمتهایی از این ارزشهایی که مد نظر معمار بوده دریافت شود و یا دریافت نشود. بحث من این است که ما سلبی برخورد نکنیم بلکه کاملاً ایجابی برخورد کنیم زیرا اگر بخواهیم ایراد بگیریم باید ملاک ارزشی مشخص شود اما بحث ما ارزشیابی است، نه ارزشگذاری، یعنی ما ابتدا باید سعی کنیم ارزشها را پیدا کنیم. در هر صورت دیسیپلین امروز معماری یک دیسیپلین مدرن است که از اواخر قرن 18 میلادی در اروپا به عنوان یک شغل در حوزه اجتماعی تعریف شده، در حالیکه در جامعه ما هنوز استقرار و باز استقرار این امر شکل نگرفته است. به همین خاطر نیاز است که ارزشهای دریافتی نیز از طرف مخاطب سنجیده شود. مخاطب میگوید من این چیزهای ارزشمند را در فلان اثر دیدهام و معمار میگوید من این ارزشها را برای شما ایجاد کردم. شما وقتی این دو کفه ترازو را در مقابل یکدیگر میبینید و مقایسه میکنید، آن قسمتهایی که با یکدیگر، همپوشانی دارد، ارزشهای مشترک است. ما در اینجا اولین قطرههای دیالوگ را بین مخاطبان معماری و خود معمار پیدا میکنیم. البته پیش از این باید خود معمارها این تمرین را درون دیسیپلین انجام دهند.
به نظر شما در حال حاضر این دیالوگها چقدر بین معماران و مخاطبان شکل گرفته است؟
ما هنوز عمیقاً این ارزشهای مشترک را پیدا نکردهایم زیرا ارزشهای ما هنوز تعریف نشده است. آن بازه زمانی که شما نیاز دارید تا ساختار ارزشی یک اثر را پیدا کنید، بازهای است که وجه زیبایی و به نحوی وجه هنری اثر را شکل میدهد زیرا شما وقتی تمام ساختار یک پدیده را کشف میکنید، آن وجه زیبا کامل شده است. معماری هر چقدر دیرتر تمام شود و کیفیتی را ایجاد کند که هر شخص به واسطه زمانمند بودن تجربه معماری آن را بتواند باز کشف کند، آن کیفیت، کیفیتی است که میتواند یک معماری را در بعد زمانی مانا و پایدار کند و ارزشهای مشترک بین معمار و مخاطب را به وجود آورد. شاید بتوان گفت که ما در بافتار سنتیمان چنین تجربه "اینهمانی" را تجربه میکردیم. شما در مواجهه با تمامی بناهای به یادگار مانده تاریخیمان در ایران حس خوبی دارید چرا که معماری در نهایت امر، تبدیل به تجربه حسی میشود. اگر بخواهیم ترجمان این اتفاق حسی را در غالب یک منظومه عقلانی بیابیم و این ارزشها را از آن استخراج کنیم، نیاز به برقراری دیالوگ و پیدا کردن زبان و ارزشهای مشترک است. این اتفاقی است که ما هم در دیسیپلین معماری و هم در تعامل با مردم باید به آن توجه کنیم.
به نظر میرسد بیشتر از اینکه چنین دیالوگی شکل گیرد، خود معماران ما در حال شکل دادن به ذائقه مردم هستند. یعنی ذائقه مخاطبی که به معمار میگوید من چنین بنایی میخواهم را قبلاً یک معمار دیگر شکل داده است اما بسیاری از معماران معتقدند کارفرمایان ذائقه جامعه را شکل میدهند. نظر شما چیست؟
به نظرم در حوزههای مختلف سنگینی کفه ترازو متفاوت خواهد بود. امروزه به پروژههای معماری بهعنوان یک سرمایهگذاری اقتصادی نگاه میشود و در اکثر موارد یک کالای اقتصادی. کمتر پیش میآید که یک نفر به شما مراجعه کند و بگوید یک فضایی را در شهر برای من معماری کنید تا خود شخص بخواهد به صورت مستقل در آن زندگی کند. من فکر میکنم مفاهیم مشترک بین کارفرما، معمار و ساکنین معماری با یکدیگر اشتراک کمی دارند از طرفی سازنده و بهرهبردار از یکدیگر فاصله گرفتهاند.
عمارت 12 بنا
فکر میکنم این روند نه به این گستردگی اما در سایر کشورها نیز وجود دارد، پس چرا آنها به اندازه ما معضل ندارند؟
ما نسبت به بسترهای سنتی و تمدن تاریخی که وجود داشته است باید بررسی تاریخی انجام دهیم. در واقع این مسائل به پروژههای مطالعاتی طولانی مدت نیاز دارند تا دقیقاً بررسی شوند. شما جایی مانند هند را نگاه کنید. در هند باور چند خدایی در معماریهای کلان سنتی کاملاً قابل دریافت است. من مقالهای مربوط به سال 1958 از "یو جوشی"خواندم که نویسنده گفته بود: زمانی که به مرور ساختار مدرن هند در حال تشکل بود، آنها نیز خود را مواجه با چنین مشکلی در روند تبدیل ساختارهای فرمیک و زیستی از بافتارهای سنتی به ساختار زیستجهان مدرن دیدند و این روند ۵۰ سال در طی مطالعات محیطی و تطبیقی حوزه معماری و پیرامعماری به نتایجی مشخص برای آن بستر خاص رسید. هر بستر زیستی برای اینکه بتواند به صورت دقیق در مورد معماری خود صحبت کند و آن را مورد نقد قرار دهد، نیاز به این دارد که ادبیات مدرن را جذب و هضم کند. بنابراین در این رابطه اولین چیزی که من لازم میدانم این است که ما باید ببینیم بسترهای دیگر به چه روش با چنین معضلی برخورد کردند و چطور این بخش را جذب کردند. باید ببینیم ژاپن چه اتفاقی را پشت سر گذاشته است و آنها چگونه هنوز ارزشهای ساختاری در بافت سنتی خود را حفظ کردهاند. آنها مسلماً روش خود را داشتهاند و ما نیز باید روش خود را داشته باشیم. این کار نیاز به مطالعات دقیق دارد و مسلماً این میان، سعی و خطاهای زیادی رخ میدهد. بنابراین نمیتوان در این میانه یک فرد مشخص را مقصر دانست. در واقع نه معمار مقصر است و نه کارفرما که سرمایه گذاشته و در نهایت انتفاع مالی میطلبد. کارفرما بیشتر نگاه میکند محصولی که میسازد چگونه به فروش میرسد. معمار نیز در جهت ایجاد کیفیتهای فضایی تلاش میکند. این کیفیتهای فضایی اگر ارزشهای مشترکی با خواستههای عمومی داشته باشد، معمار، کارفرما و مخاطب به یک نتیجه میرسند اما این اتفاق هنوز در جامعه ما شکل نگرفته است.
به نظر میرسد مخاطب امروز جامعه ما بهعنوان بهرهبردار هیچ نقشی در این موضوع ندارد. در واقع اغلب خانهها ساخته میشود و مخاطب در آن زندگی میکند و در این بین گزینهای برای انتخاب وجود ندارد. فکر نمیکنید لازم است ما به مخاطب عادی یک نوع آگاهی از معماری دهیم؟ گاهی برخی پروژهها برنده مسابقه میشوند اما میبینیم آن پروژه برای مخاطب استفادهکننده و عام اصلاً جذاب نیست. انگار فقط یک قشر خاصی آن کار فاخر را درک میکنند. به نظر شما چطور میشود این دو سطح را به یکدیگر نزدیک کرد؟
من امروز نمیتوانم برای این ماجرا یک راهکار مشخص ارائه دهم زیرا خودم در پروسه مطالعاتی آن قرار دارم. من فکر میکنم باید صحبتهای اقشار مختلف را شنید. یک سری از تصمیمات حوزه معماری، تصمیمات کلان است. شما وقتی درباره شکلگیری شکل شهر فکر میکنید، در واقع به یک ارگانیزم عظیم فکر میکنید و این یک نگاه کلان میخواهد که البته بستگی دارد که جامعه و نوع زیست جهان این افراد چگونه تعریف شود. در حال حاضر با هر کسی صحبت کنید متوجه میشوید مردم مشکلاتی نظیر مشکلات اقتصادی و کاری و مشکلات مختلفی در زمینه بهرهمندی و استفاده از فضاهای کیفی زیستی دارند اما اگر به شهرستانهای کوچک و روستاها بروید، میبینید این مشکلات کمتر است. سادگی در روستاها وجود دارد و در بافتار سنتی خود هنوز زنده است به نحوی که با محیط اطراف خود یک ارتباط مصالحت آمیز دارد. با این حال وقتی از آن بافتار تاریخی به سمت ساختاری حرکت میکنید که به نحوی برای مدرن شدن تلاش میکند، میبینید که این مشکلات یکی دو تا نیست بلکه مشکلات از نظر اقتصادی و فرهنگی و...در نقاط مختلف وجود دارد.
همانطور که اشاره کردید، به نظر میرسد بخشی از مشکلات به عدم دیالوگ معمارها و شهرسازها برمیگردد. چرا معماران ما یک انجمن منسجم ندارند؟ آیا نمیخواهند یک ارگان مشخصی برای خودشان داشته باشند؟
یک بحث طولانی این است که معماری باید از نظام مهندسی جدا شود. من فکر میکنم حتی عنوان آن صرفاً نظامبخش بودن معماری نیست بلکه نیاز به یک ارگانی دارد که بتواند مسئولیت مطالعات و عملیات کلان و خرد در معماری را عهدهدار باشد. باید یک مجموعه منسجم و دقیق وجود داشته باشد. البته ما با توجه به علم و تجربیاتی که داریم مسلماً نیاز به مطالعات همزمان و یک سری دستاوردهای مطالعاتی که به صورت عملیاتی در زمان کوتاه کار شود، نیز داریم. منتها این چیزی نیست که در قدرت یک فرد باشد بلکه به یک تصمیمگیری کلان نیاز دارد. شاید نیاز باشد کل جامعه معماری وارد یک دیالوگ درونی شوند. یکی از مشکلاتی که در دیسیپلین معماری وجود دارد این است که افراد مختلف یکدیگر را قبول ندارند. بحث سلیقه و ذائقه فردی باعث میشود بین آنها دیالوگی شکل نگیرد. گاهی پیش آمده من نظر دوستان معمارم را راجع به یک اثر معماری پرسیدهام و آنها فقط گفتهاند: خیلی خوب شده است، دستت درد نکند. بعد دیالوگ بین ما تمام میشود. ما هنوز در شکل سنتی ارتباطات تغزلی قرار داریم و اگر چیزی باب طبعمان نیست را نمیگوییم تا دوست خودمان را ناراحت نکنیم.
علیرغم اینکه نشستهای فراوانی در حوزه معماری برگزار میشود اما تسلط به نظریهها و مباحث نظری در این حوزه بسیار کمرنگ است. به همین خاطر نقدها کاملاً سلیقهای و با نگاههای حسی است. نظر شما چیست؟
با وجود تلاشهایی که آقای افشار نادری در حوزه نقد در این سالها انجام دادهاند اما واقعیت این است که هنوز نهاد نقد در جامعه معماری شکل نگرفته است. مجموعه ما نیز تلاش میکند که شروع به نقد نوشتن کند اما روشها باید روشهای کاملاً علمی و در عین حال چابک باشد. ما سالهای زیادی را از دست دادهایم و به همین خاطر یک سری مشکلات برای معمارها و دفاتر معماری به وجود آمده است. این مشکلات متعدد از ارتباط درون دیسیپلینی برای طراحی یک پروژه گرفته تا حوزه نقد و بحثهای اقتصادی در حوزه معماری را شامل میشود. همانطور که شما اشاره کردید، نظریات باید بازبینی و انتخاب شوند. مثلاً گفته شود که این نظریه در سال ایکس در مورد طراحی شهری داده شده است و حالا میتوانیم در یک نشست مورد بحث قرار گیرد که چطور میتوان این ارزشها را با توجه به وضعیت امروزی مملکت خودمان منطبق کرد. یک سری از مهاجرتهای جامعه ما در بین دهه شصتیها شکل گرفته است. این نسل بستر زیستی خود را ترک میکنند اما دهه هفتادیها طور دیگری این مهاجرت را شکل میدهند بنابراین ما میبینیم مهاجرتهایی که یک زمانی مهاجرت جغرافیایی بود تبدیل به فضای مجازی شده است. در واقع وقتی فضای واقعی این بستر را برای افراد ایجاد نمیکند که در شهر حضور داشته باشند، آنها نیز ارتباطات اجتماعی را در فضای دیگری دنبال میکنند. دیگر توان و خواستهای مبنی بر زندگی در کشور دیگر را ندارند زیرا به کلی زیست اجتماعی در شهر برای آنها سخت است. همانطور که عرض کردم، همه این مشکلات در هر قسمت و هر بخشی جای کار دارد. ما از طریق یک رسانه با جوانانی که میتوانند آینده این شهر را بسازند، ارتباط برقرار میکنیم اما خود این جوانان در شهر حضور پیدا نمیکنند زیرا در شهر فرصتی برای حضور آنها فراهم نیست.
بنابراین آیا میشود گفت که نوع معماری و شهرسازی ما روی روحیات نسل بعدی نیز تأثیر گذاشته است؟
صد درصد. ضمن اینکه یک عدم مفاهمه نیز بین بافتار سنتی پیشین و ساختار امروز ما وجود دارد. به نظرم، خود شهر میتوانست، نخستین انگیزه حضور افراد نسل جدید برای سرزنده شدن آن باشد. شما به فضایی تعلق خاطر دارید که در آن زندگی کردهاید و به واسطه یک رخداد شهری در آنجا خاطره ساختهاید. در شهر تهران یک نقطهای برای کار و نقطهای برای خواب وجود دارد بنابراین دیگر زیست شهری و ارتباط اجتماعی برای شما معنا ندارد و کم کم حساسیتهای شما از بین میرود. در این حالت شهروندان نه از شهر محافظت میکنند و نه میخواهند وارد شهر شوند بلکه وارد فضای مجازی میشوند زیرا آن فضا را به دلخواه خود چیدهاید و در آنجا آن آدمی هستند که آرزو دارند باشند. در صورتی که در زندگی واقعی این فرصت به آدمها داده نمیشود.
به نظر میرسد پرسشگریها در حوزه معماری در حال پررنگ شدن است. من از معماران زیادی شنیدهام که میگویند استفادهکنندگان به ما اعتماد ندارند و مدام سعی دارد سلیقه خودشان را به ما تحمیل کنند. اکثر معماران فکر میکنند پروژه ایدهآل، پروژهای است که با دست باز ارائه بدهند اما اغلب مشاهده شده که پروژهای که معمار آن را بر اساس حس و حال خود انجام داده است، برای مخاطب جذاب نبوده و مخاطب از آن لذت نبرده است. برخی از معماران با این چشم به مخاطب نگاه میکنند که هنوز سواد او به اندازهای نیست که معماری را درک کند و قطعاً استفادهکننده نیز فکر میکند آن معمار هیچ درکی از آنچه که او میخواهد، ندارد. فضاهای آپارتمانی نیز قابلیت این را ندارند که معماری را به صورت کامل به تصویر بکشند. در چنین شرایطی، به نظر شما چطور میشود بین معماران و استفادهکنندگان ارتباط برقرار کرد؟
به نظر من نمیتوان گفت که حق با کدام طرف است زیرا هنوز ملاکهای ارزشی در این عرصه وجود ندارد اما اعتقاد من این است. زمانی که ما با یکدیگر در بافتار سنتی زندگی میکردیم، فضاهای تجربی زیستی ما مشترک بود و از همه لحاظ هموژن و از لحاظ بافتدارمند بودن دارای خصوصیتهای مشترک بودند بنابراین آن چیزی که من در خانه خودم تجربه میکردم با فضاهایی که به صورت کلان در شهر وجود داشتند، کیفیتهای مشترکی داشت. ما همه یک حال و هوایی مشترک را تجربه میکردیم اما از یک زمان این حال و هوا شروع به تغییر کرد. حتی معماران برای اینکه کیفیتهای بهتری را ایجاد کنند، شروع به مطالعه کیفیتهای غرب کردند. معمارها تلاش خودشان را در جهت بهروز بودن انجام دادهاند. من به این مسئله فکر میکنم که معمار امروزی چقدر وجه تاریخی و چقدر وجه جغرافیایی دارد. یکی از دوستان معمارم میگفت من با یک معماری که امروز در برزیل کار میکند، بیشتر میتوانم وارد دیالوگ شوم تا یک معمار سنتی که دو نسل قبل مسجد ساخته است. این صحبتها درست است زیرا ما برای دیالوگ برقرار کردن در دیسیپلین خودمان تلاش نکردهایم بلکه در خواندن ارزشهای غرب حرکت کردهایم اما به صورت مقابل بافتار سنتی ما وارد دیالوگ نشده است زیرا اصولاً بافتار سنتی ما مونولوگ است. هیچوقت کسی نمیپرسد چرا احترام گذاشتن به بزرگترها واجب است و یا هیچکس نمیپرسد چرا پا دراز کردن جلوی بزرگترها کار زشتی است. اصلاً نسبت به یک سری بحثهای سنتی پرسشگری صورت نمیپذیرد.
در معماری مدرن بحث روانشناسی مخاطب بسیار پررنگ است. در حالیکه ما به سمت معماری مدرن میرویم، چرا این بُعد دیده نمیشود؟
این موارد دقیقاً سویههای پست مدرن است. وقتی مدرن شکل میگیرد، شروع به شکل گرفتن یک ساختار عقلگرا میشود. آن منطقی که در یک بازه زمانی در معماری مدرن تثبیت و تبدیل به مانیفست میشود و یواش یواش به ساختن شکل معماری میکند، کاملاً فکر شده است و کاملاً با ساختار پیشرفتی که در غرب شکل میگیرد، منطبق است. ما در مقابل این خصوصیت را نداریم، به همین خاطر عملاً این دیالوگ نمیتواند شکل بگیرد. این دیالوگ زمانی شکل میگیرد که ما در درون خود دیسیپلین شروع به گفتگو و تدوین زیرساختهای گفتمان معماری کنیم. آن بحث روانشناسی که شما میفرمایید نیز نقدی بر ساختاری منطقگراست. ما یک سری منطقهای ضابطهمند سوار بر معماریمان شده است که این ضابطهها مدتها بدون اصلاحات تهنشین شده است. در صورتیکه مثلاً اگر شما ضابطه 60 درصد آپارتماننشینی را ببینید، این چیزی است که در آمریکا آن را سال 1930 کنار گذاشتهاند. این ضوابط نقد شده است و بعد براساس آن فرمها و نحوه زیست جدید تعریف شده است، به خاطر اینکه مشکلات مختلفی داشته است. مثلاً اولین نقدی که به آپارتماننشینی میشود این است که شخص در تعامل با فضای زیستی، چیزی به نام خانه را درک نمیکند. شما در مجتمعهای مسکونی هیچوقت نمیتوانید خانه خودتان را نشان بدهید و تازه از زمانی که به دم در خانه میرسید، حس تعلق خاطر برایتان به وجود میآید. بنابراین شکل خانه آرام آرام در ذهن افراد پاک شده است زیرا تجربه زیستی ما تغییر شکل پیدا کرده است. در این شرایط یکی از راهها این است که ما مسیر غرب را دنبال کنیم تا ببینم آنها چهکار کردهاند. یکی از راهها این است که به دنبال مدرن شدن برویم، یعنی ساختار سنتی را بشناسیم و منطق و مناسب امروزی و جدید که در غرب دارد تعریف میشود را جذب کنیم و بعد شروع به تعامل برقرار کردن با غرب و با خودمان کنیم. این عین تمدنهای باستانی است که حل میشوند، یعنی چیزی به نام مصر باستان یا عثمانی دیگر وجود ندارد و یا ترکیه کشوری است که قسمتهایی از تاریخ خود را به عاریه گرفته و قسمتهایی هم تلاش کرده، وارد دیالوگ مدرن شود، چنانچه که کماکان در این برخورد و تقابل دست و پنجه نرم میکند. پس من معتقدم که ما یا باید به سمت جذب منطق و مناسبات بینالمللی مدرن برویم و یا منطق و مناسبات امروزی خودمان را تدوین کنیم. این تدوین کردن نیاز به همفکری و یکی شدن مجموعه دارد که بسیار سخت است. خود من بهعنوان یک معمار تلاشم این است که با معمارها وارد تعامل شوم و همچنین با مخاطب نهایی ارتباط مستقیم بگیرم زیرا اولین تمرین ما باید تمرین دیالوگ باشد، چیزی است که در فلسفه نیز بر آن تأکید میشود.
با توجه به اینکه شما علاقه خاصی به فلسفه دارید، فکر میکنید چقدر میشود نگاههای فلسفی را وارد یک پروژه معماری کرد؟ اساساً اینکه در یک ساختمان نگاه سمبولیک داشته باشیم و یک روایتی داشته باشیم که بخواهیم مخاطب کشف کند، چقدر میتواند جواب دهد؟ بعضیها معتقدند این کار باعث میشود که هوش انسانها بالا برود و آدمها در یک ساختمان به دنبال کشف و شهود باشند اما برخی معتقدند که اساساً یک ساختمان نباید فلسفهای را مطرح کند و باید یک روایت ساده داشته باشد که آدمها در آن صرفاً آرامش را تجربه کنند.
صحبتی که شما در مورد تجربه کردن آرامش در یک ساختمان مطرح کردید، همان نوع نگاه استقرار تاریخی است که ما تجربه میکنیم. بله بعضی از معماران هنوز بر این باور هستند اما برخی دیگر بر این باورند که معماری خود یک موجود زنده است که باید موتور محرک یک جامعه باشد. بنابراین تئوریهای مختلفی در این زمینه وجود دارد اما من در مورد ایران میتوانم بگویم که اگر قرار باشد فلسفه به تنهایی شروع به توضیح معماری کند، مشکلاتی ایجاد میشود که نمیتواند کاملاً راهگشا باشد. معماری در ذات خود یک تجربه حسی است. یعنی شما معماری را تجربه میکنید و بعد یک سری محرکهای حسی را جذب میکنید و در نتیجه حال و هوایتان تعریف میشود. پس قبل از اینکه من بخواهم ساختار منطقی اثرم را برای مخاطب توضیح دهم، باید او وجهی از معماری را بهعنوان ارزش درک کند و البته مخاطب باید در برخورد با آن اثر حس منطبق با ماهیت فضا را داشته باشد.
در حال حاضر معماران جوانی نظیر شما در حوزه معماری کارهایی انجام دادهاند که به نوعی نوآوری محسوب میشود. مثلاً معماری مدرن را با مصالح گذشته پیوند زدهاند. یعنی معماری از نظر معمار شکل و نگاه مدرن دارد اما مصالح همان مصالح قدیم است. فکر میکنید این پیوند میتواند یک سبک و سیاقی از معماری ایرانی بسازد؟ آیا صرف اینکه مصالح گذشته ما در آثار وجود دارد، میتواند به اثر هویت ایرانی بدهد؟
بحث هویت بحث اینهمانی است. بحث این است که شما شناسه مشترک پیدا کنید. اگر بخواهیم هویت معماری ایرانی را مطرح کنیم باید تعریف ایران و ایرانی را بدانیم. به نظرم پیش از اینکه بخواهیم یک ضابطه دقیق و یا تعریف مشخصی که بتواند ما را به هویت وصل کند پیدا کنیم، به جای اینکه ببینیم چه باید کنیم، بهتر است اول به این پرسش پاسخ بدهیم که ما که هستیم؟ به هر صورت جامعه ما متشکل از یک سری افراد متکثر و متنوع است. این افراد باید با یکدیگر دارای نقاط مشترک باشند تا بتوانند هویت مشترک پیدا کنند. بنابراین باید برای مفهوم ایران به صورت یک بستر تاریخی و جغرافیایی و مفهوم ایرانی تعاریف مشترک پیدا کنیم. من بهعنوان معمار تلاشم بر این است که ارزشی را ایجاد کنم تا اثرم در نگاه کلی بتواند یک هویت مشترک را تعریف کند.
بسیاری از معماران معتقدند که میشود به صورت فردی موجی ایجاد کرد تا این موج روندی را شکل دهد و به مرور به تکامل برسد و یا تغییری را ایجاد کند. نظر شما چیست؟
پیش از هر چیزی باید آن جریانی که ما به دنبال آن هستیم، خودآگاه باشد. یعنی ما باید به صورت منطقی بتوانیم به عناصر ساختاری آن جریان فکر کنیم. جریان زمانی شکل میگیرد که ارزشها تعریف شود. من هر چقدر بخواهم به سمت راهکار حرکت کنم، دوباره به سمت همان بحث هویتی پرتاب میشوم. خود ما چه کسی هستیم که امروز میخواهیم یک معماری متفاوت داشته باشیم؟ ما اگر قرار است مدرن باشیم و مدرن بودن را انتخاب کنیم، باید وارد یک سری ساختارهای مشخص شویم. آنوقت بحث هویت تاریخی ما باید به گونه دیگری تغذیه شود. چنانچه در بسیاری از جوامع سکولار این اتفاق افتاده است و باورهای تاریخی کم کم جایگاه خود را پیدا کردهاند. از طرفی یک منطق انسانساخت شهر را شکل داده و روابط شهری و انسانی را تدوین کرده است. ضمن اینکه روایتهای تاریخی نیز در کنار آن وجود دارد. شما هر چقدر در حوزه مدرن جلوتر میروید، میبینید که سویههای پست مدرن در آن بیشتر ظهور میکند که این به علت نقیصهای است که در منطق استدلالی آن وجود دارد. ما وقتی در مورد علم صحبت میکنیم، در واقع به مقولهای میپردازیم که خصوصیتش ناقص بودن آن است و به همین خاطر همیشه در حال پیشرفت است اما آن چیزی که ما به صورت هویت تاریخی داشتهایم یک اتفاق خودبان و خودبسنده بوده است. ما وقتی به صورت تاریخی نگاه میکنیم، میبینیم نوع اندیشه ما به سمتی رفته است که یک بافتار هموژن مشترک را در درون خود به یک دیالوگ درونی رسانده و بسیار هم به ارتباط خارجی نیازی نداشته است. ما باید بحث اینکه چه کسی هستیم را دقیقتر بدانیم و تلاشمان برای برقراری دیالوگ باشد.
اساساً فکر میکنید لازم است که ما در معماریمان هویتی را به دست بیاوریم که معماری اختصاصی ایرانی داشته باشیم؟ بخشی از معماری کشورهایی مانند ژاپن و مصر مدرن منتها با رنگ و بوی کشور خودشان است. آیا لازم است که ما نیز در ایران چنین چیزی داشته باشیم و سبک معماریمان را مرزبندی کنیم؟
معماری مدرن ساختارهای اجتماعی و زیستی افراد را در یک منطق استدلالی مشخص تدوین میکند و روی منطق و بازخورد آماری تصمیمگیری میکند. در جوامع مختلف یک سری راهکار برای شکل دادن به جامعه مطرح شده است. جوامع صنعتی، کشورهای در حال توسعه و جهان سومیها در حوزههای کلان به سمت مدرن شدن پیش میروند. ژاپن و انگلیس جزایری هستند که نوع تغییر و تحول جغرافیای آنها به واسطه یک اتفاق جغرافیایی شکل گرفته است. عملاً در ژاپن و انگلستان ساختار ملیگرایی و یکپارچگی منتج از جبری جغرافیایی است. کشوری مانند ایران یک گستره نه چندان بزرگ است که از لحاظ تنوع زیستی و قومیتی بسیار متنوع است. ایران یک گره تاریخی بین شرق و غرب بوده و همیشه در جریان جنگها، تجارت و اتفاقات فرهنگی واقع شده است. ما همیشه مثل یک هشتی تاریخی بودهایم و همیشه فرهنگهای مختلف را در خودمان هضم کردهایم اما در عین حال تمدن باستانی خود را حفظ کردهایم. ما به صورت تاریخی و جغرافیایی موضع "ارتباطی" داشتهایم و مثل یک عامل اتصال بودهایم. شاید ما بیشتر بتوانیم به گونههای ارتباطی فکر کنیم که آن گونههای ارتباطی به صورت تاریخی در ایران چگونه باقی مانده است. منظورم چیزهایی است که هویتهای سنتی و ارزشهای ما را شامل میشود و هنوز برای ما قابل ارزش است. به نظرم یکی از مسائلی که میشود روی آن کار کرد، بحث ارتباط و اتصال است که این ارتباط میتواند ابتدا در درون دیسیپلین رخ دهد. من معتقدم که دیسیپلین باید به سمت مفهوم خانواده حرکت کند و بتواند با خود وارد دیالوگ شود. خانوادهای که با خود وارد دیالوگ میشود یک خانواده مدرن است که پیشینه آن روی گونهای از ارتباط پیریزی میشود و عِرق درونی ایجاد میکند. من فکر میکنم شاید در معماری امکان این وجود داشته باشد که معمارها قبل از هر چیزی مفهوم خانواده معماری را شکل دهند و بعد ارتباطاتی که امروز ساختار مدرن مانع آن شده است، شروع به تسهیل شدن و تعریف شدن کند. به نظر من راهکاری که امروز میتواند امکانپذیر باشد این است که ارتباطات حداکثری شود و معماری به مثابه ارتباط دیده شود.
اشاره کردید که در دانشگاههای مختلف نیز تدریس میکنید. فکر میکنید آن چیزی که به نام دروس دانشگاهی تدریس میشود، چقدر میتواند این ایده و اندیشه را به دانشجو امروزی بدهد که باید ببیند و اجرا کند؟
متدولوژی آموزش یک بحث طولانی است. اولین لازمه آموزش این است که خودتان مطلب آموزشی را کاملاً درک کرده باشید. شاید تدریس بهترین روش تحصیل باشد. کسی که در جایگاه مدرس قرار میگیرد، یا باید یک منظومه فکری مشخص داشته باشد و یا بنا بر بستری که آموزش میدهد، به ارزشهای مشترکی که در آن دانشگاه تعریف میشود، باور داشته باشد. دلیل شکل گرفتن دانشگاه این است که نیازی در جامعه وجود دارد و دانشگاه جایی است که علم و دانش مربوط به پاسخگویی به آن نیاز را در اختیار متخصص قرار میدهد. آموزش ما نتیجه ساختار به عاریه گرفته شده در دهههای 40 و 50 است که هنوز توسعه پیدا نکرده و آسیبشناسی نشده و با بستر ما انطباق پیدا نکرده است. در حال حاضر یک سری مدارس جداگانه و به صورت اختصاصی برای معماری ساخته میشود. خصوصیات مدارس معماری این است که همیشه سویههای انتقادی دارند. یعنی تعدادی از معمارها دور هم جمع میشوند و جامعه معماری را آسیبشناسی میکنند. این افراد، بعد از بررسی تعیین میکنند که در کدام حوزهها جدا از دانشگاهها یک دوره تخصصی و آموزشی نیاز است تا جوابگوی بازار باشد. در حال حاضر یک سری مؤسسات این کار را انجام میدهند که فکر میکنم حرکت بسیار درستی است. به نظرم بهترین کار این است که این مدارس در نتیجه واکاوی و کالبدشکافی مشکلات بازار شروع به شکل گرفتن کنند. من در خبرها خواندم که میخواهند یک مدرسه کسب و کار معماری احداث کنند. از طرفی نیاز است که بدنه بازار معماری تعریف شود و مدارس با نیاز بازار منطبق شوند. بعد این مدارس باید از درون با یکدیگر مرتبط باشند. هدف همه باید ارتقاء معماری باشد و هر کدام باید روی قسمتهایی که در حوزه توانمندیشان است، چه در حوزه نظری و چه در بحث تکنولوژی و اقتصاد کار کنند. نیاز است که همه در یک جهت و با یک هدف در مسیرهای متعدد حرکت کنند. با تمام مشکلاتی که وجود دارد، من بدبین نیستم و امیدوارم دانشگاه در آینده دید خوبی را به دانشجویان معماری بدهد و آنها را برای ورود به بازار کار آماده کند.
و اما صحبتهای پایانی؟
فکر میکنم مهمترین مسئله این است که باید خود دیسیپلین معماری و جامعه معماران با یکدیگر وارد دیالوگ شوند. ضمن اینکه ما باید تلاش کنیم تا یک زبان مشترک تدوین شود. باید سعی کنیم نحوه ارتباطهای خودمان را تعریف کنیم تا ارزشها تبدیل به ارزشهای قابل استناد شوند. همه اینها باید در مسیری رخ دهد که ما بتوانیم تاریخ و جغرافیای خودمان را دقیق بشناسیم و در نهایت تعریف کنیم که ما چه کسی هستیم تا با آن چیزی که ایدهآلمان است منطبق شویم.