سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: شعر فارسی از عهد کهن آینه مدحت پیامبر بزرگوار اسلام بوده است. فردا مبعث حضرت رسول، پیامبر مصطفی (ص) است. شعر فارسی از دیرباز به استقبال این شخصیت کبیر رفته است. در این گزارش به مناسبت عید مبعث اشعاری میخوانید در منقبت پیامبر اسلام از بزرگان شعر فارسی.
حافظ
شمس الدین محمد حافظ شیرازی که لسان الغیب است و اشعارش ورد زبانها، شعر معروفی درباره پیامبر (ص) دارد که با زیباترین زبان و تشبیهها به وصف پیامبر اکرم (ص) پرداخته است:
ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
طرب سرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
ببوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
بصدر مصطبهام ، مینشاند اکنون یار
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
لب از ترشح می پاک کن ز بهر خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
خیال آب خضر بست و جام کیخسرو
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
چو زر خرید وجود است شعر من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
عطار
شیخ (فریدالدین) محمد عطار نیشابوری هم درباره حضرت محمد(ص) شعر معروفی دارد که راوی صحبتهای جبرئیل با این حضرت است که از ایشان میخواد به معراج بیاد و به دیدار پیامبر پیشین بشتابد. عطار چنین میسراید:
یک شبی در تاخت جبریل امین
گفت ای محبوب رب العالمین
صد جهان جان منتظر بنشستهاند
در گشاده دل بتو در بستهاند
هفت طارم را ز دیدارت حیات
تا برآیی زین رواق شش جهات
انبیا را دیده ها روشن کنی
قدسیان را جانها گلشن کنی
اول آدم را که طفل پیرزاد
برگرفت از خاک و لطفش شیر داد
بود آدم بی پدر بی مادری
او بپروردش زهی جان پروری
حلهٔ پوشیدش از عریان خویش
چیست عریان یعنی از ایمان خویش
اولش اسما همه تعلیم داد
وز مسمی آخرش تعظیم داد
بعد از آن در صدر شد تدریس را
درس ما اوحی بگفت ادریس را
در مصیبت نوح راتصدیق کرد
نوحهٔ شوق حقش تعلیق کرد
روی از آنجا سوی ابراهیم داد
صد سبق از خلتش تعلیم داد
در عقب یعقوب را درمانش داد
درد دین را کلبهٔ احزانش داد
سوی یوسف رفت هم سیر فلک
وز ملاحت کرد حسنش خوش نمک
سوی اسماعیل شد جانیش داد
کشته بود از عشق قربانیش داد
کار موسی را بسی غورش نمود
برتر از صد طور صد طورش نمود
از نبی داود را صد راز گفت
سر مکنون زبورش باز گفت
پس سلیمان رادران سلطان سری
داد در شاهی فقر انگشتری
کرد ایوب نبی را نومحل
ملک کرمان با بهشتش زد بدل
رهبر یونس شد از ماهی بماه
کردش از مه تا بماهی پادشاه
تشنهٔ او بود خضر پاک ذات
بر لبش زد قطرهٔ آب حیات
چون سر بریدهٔ یحیی بدید
با حسین خویش در سلکش کشید
سوی عیسی آمد و مفتیش کرد
در هدایت تا ابد مهدیش کرد
دوکمان قاب قوسین ای عجب
در هم افکندند از صدق و طلب
چون چنین عقدیش حاصل شد ز دوست
قول و فعلش جمله قول و فعل اوست
سعدی
(شیخ اجل) مشرف الدین مصلح سعدی شیرازی درباره حضرت محمد(ص) هم شعر معروفی دارد که بارها و بارها خوانده شده و باز هم اگر خوانده شود نه چیزی از زیبایی شعر کم میشود و نه از جمال و کمال محمد(ص).
ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)
سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)
قدر فلک را کمال و منزلتى نیست
در نظر قدر با کمال محمد (ص)
وعده دیدار هر کسى به قیامت
لیله اسرى شب وصال محمد (ص)
آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى
آمده مجموع در ظلال محمد(ص)
عرصه گیتى مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد (ص)
و آن همه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد (ص )
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص )
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد (ص )
شاید اگر آفتاب و ماه نتابد
پیش دو ابروى چون هلال محمد (ص)
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمىگیرد از خیال محمد (ص )
سعدى اگر عاشقى کنى و جوانى
عشق محمد(ص) بس است و آل محمد(ص)
جامی
نورالدین عبدالرحمن جامی هم اشعار زیادی درباره حضرت محمد(ص) سروده است، اما او در یکی از غزلهای پور شور خودش از عشق بی نهایتش به پیامبر عزیزش میگوید و وصف جمال چون ماهش را با زبان شاعرانهاش میسراید.
مصطفایی به صفای دو رخ و لعل تو آل
ابرو و خال سیاه تو هلال است و بلال
صورت بینی ِسیمین تو اشک نبی است
که رُخت گشته دو نیمه است ازو ماه مثال
طرف رویت به خط سبز بود لوح کلیم
که برو کرده یدالله رقم آیات جمال
نیست گنجایی مستقبل و ماضی ما را
مرکز همٌت ما نیست بجز نقطه و خال
شویم از اشک ِ نَدَم میل می از دل حاشا
کی به شورا به قناعت کنم از آب زلال
محتسب خُمّ و سبو می شکند رندی کو
کش کند ریش تًر از دُرد و تراشد به سفال
مَی به عشرت طلبان ده که بود جامی را
قدح از دیده پُر و دیده ز دل مالامال
سنایی
مجدود سنایی غزنوی هم در شعر زیبایش بر جان پاک پیامبر آفرین میگوید در وصف حضرت محمد (ص) میسراید:
ای گزیده مر ترا از خلق ربالعالمین
آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین
از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند
می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین
خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال
روی تو نور مبین و رأی تو حبل المتین
نقش نعل مرکب تو قبلهٔ روحانیان
خاکپای چاکرانت توتیای حور عین
مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد
زهر با یاد تو باشد خوشتر از ماه معین
ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق
برسرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین
بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار
جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین
از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش
آدمی از آدم آرد حور از خلد برین
جبرییل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد
نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین
این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان
از برای طلعتش می تابد این شمس مبین
نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد
سایه زلفت شب هجرانش را باشد کمین
زین سبب مقبول او شد فتنهای بر شرک کفر
زین سبب مقصود او شد سغبه ای در راه دین
زین قلم زن با قلم گر تو نباشی هم نشان
وین قدم زن با ندم گر تو نباشی هم نشین
ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او
جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین
اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب
گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین
***
روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم
ای رای تو شمسالضحی وی روی تو بدرالظلم
مایه ده آدم تویی میوۀ دل مریم تویی
همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم
دانم که از بیتاللهی شیری بگو یا روبهی
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم
نی نی پیت فرٌخ بود خلقت شکر پاسخ بود
آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم
ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو
وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم
رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان
خلق جهان را از جهان هم کعبهای و هم صنم
رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه
هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم
هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله
هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم
از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی
جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم
چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی
چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم
بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطُف
گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»
رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا
منعت غنیتر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم
گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب
باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم...
مولوی
(جلال الدین) محمد مولوی هم درباره حضرت محمد(ص) اشعار بسیار زیادی دارد. او که داستانهای پیامبرش دستمایه گفتن و سرودن در مثنویاش شده و بارها از آن حضرت گفته و ارادتش را به ساحت پاکش نشان داده است، در غزلهایش هم شورآفرین از ختمی مرتبت گفته که یکی از مشهورترین غزلهای مولوی در وصف پیامبر در ادامه میآید:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما بفلک میرویم عزم تماشا کراست
ما بفلک بودهایم یار ملک بودهایم
باز همانجا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟! منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا! عالم خاک از کجا!
بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید این چه جاست؟
بخت جوان یار ما، دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او بر نتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعه ی این خیال زان رخ چون والضُحاست
در دل ما در نگر هر دم شقّ قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آنسو چراست؟
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند اینجا مقام؟! مرغ کزان بحر خاست؟
بلکه بدریا دریم جمله در او حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست؟
آمده موج الست کشتی قالب بُبست
باز چو کشتی شکست، نوبت وصل و لقاست
محتشم
کمالالدین علی محتشم کاشانی ( ره) که اشعارش در وصف اهل بیت علیهم السلام به خصوص درباره امام حسین(ع) زبان زد است درباره حضرت محمد(ص) هم شعر بسیار زیبا و البته طولانی دارد که در اینجا بخشی از این قصیده میآید:
از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب
بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان
گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز
کز رشک آتشش نزند در پر آفتاب
گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر
از خانه سر به در نکند دیگر آفتاب
گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش
گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب
از بس فشردن عرق انفعال تو
در آتش ار دود به در آید تر آفتاب
گویی محل تربیت باغ حسن تو
معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب
آیینه ی نهفته در آیینه دان شود
گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب
از وصف جلوه ی قد شیرین تحرکت
بگداخت مغز در تن بیشکر آفتاب
گر ماه در رخت به خیانت نظر کند
چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب
نعلی ز پای رخش تو افتد اگر به ره
بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب
از رشک خانه سوز تو ای شمع جانفروز
آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب
صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است
در دوده ی سر قلمش مضمر آفتاب
نبود گر از مقابلهات بهرهور کز آن
پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند
مثل گل نچیده که ماند در آفتاب
در روز ابر و باد گر آیی برون ز فیض
از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب....
فخرالدین اسعد گرگانی
فخرالدین اسعد گرگانی هم درباره پیامبر مهربانیها شعر زیبایی دارد که در آن ثنای پیامبرش را به زیبایی میگوید. بخشی از این مثنوی بلند هم تقدیم خوانندگان میشود:
کنون گویم ثناهاى پیمبر
که ما را سوى یزدانست رهبر
چو گمراهى ز گیتى سر بر آورد
شب بى دانشى سایه بگسترد
بیامد دیو و دام کفر بنهاد
همه گیتى بدان دام اندر افتاد
ز غمرى هر کسى چون گاو و خر بود
همه چشمى و گوشى کور و کر بود
یکى ناقوس در دست و چلیپا
یکى آتش پرست و زند و استا
یکى بت را خداى خویش کرده
یکى خورشید و مه را سجده برده
گرفته هر یکى راهِ نگونسار
که آن ره را به دوزخ بوده هنجار
به فصل خویش یزدان رحمت آورد
ز رحمت نور در گیتى بگسترد
بر آمد آفتابِ راست گویان
خجسته رهنماى راه جویان
چراغ ِ دین ابوالقاسم محمّد
رسول ِ خاتم و یاسین و احمد
به پاکى سیّد ِ فرزندِ آدم
به نیکى رهنماى خلق عالم
خدا از آفرینش آفریدش
ز پاکان و گزینان بر گزیدش
نبوت را بدو داده دو برهان
یکى فرقان و دیگر تیغ برّان
سخن گویان از آن خیره بماندند
هنر جویان بدین جان برفشاندند
کجا در عصرِ او مردم که بودند
فصاحت با شجاعت مى نمودند
بجو در شعرها گفتارِ ایشان
ببین در نامه ها کردار ایشان
سخن شان در فصاحت آبدارست
هنرشان در شجاعت بیشمارست...
ناصر خسرو
حکیم ناصر خسرو قبادیانی هم درباره حضرت محمد(ص) بسیار سروده است، اما یکی از مشهور ترین اشعار ناصرخسرو قصیدهای است طولانی با ردیف محمد که بخشی از این شعر در ادامه میآید. نکته جالب در این شعر توجه ویژه ناصر خسرو به نقش حضرت علی (ع) در یاری رساندن به پیامبر اکرم(ص) است.
گزینم قرآن است و دین محمد
همین بود ازیرا گزین محمد
یقینم که من هردوان را بورزم
یقینم شود چون یقین محمد
کلید بهشت و دلیل نعیمم
حصار حصین چیست؟ دین محمد
محمد رسول خدای است زی ما
همین بود نقش نگین محمد
مکین است دین و قرآن در دل من
همین بود در دل مکین محمد
به فضل خدای است امیدم که باشم
یکی امت کمترین محمد
به دریای دین اندرون ای برادر
قرآن است در ثمین محمد
دفینی و گنجی بود هر شهی را
قرآن است گنج و دفین محمد
بر این گنج و گوهر یکی نیک بنگر
کرا بینی امروز امین محمد؟
چو گنج و دفینت به فرزند ماندی
به فرزند ماند آن و این محمد
نبینی که امت همی گوهر دین
نیابد مگر کز بنین محمد؟
محمد بدان داد گنج و دفینش
که او بود در خور قرین محمد
قرین محمد که بود؟ آنکه جفتش
نبودی مگر حور عین محمد
ازاین حور عین و قرین گشت پیدا
حسین و حسن سین و شین محمد
حسین و حسن را شناسم حقیقت
بدو جهان گل و یاسمن محمد
چنین یاسمین و گل اندر دو عالم
کجا رست جز در زمین محمد؟
نیارم گزیدن همی مر کسی را
بر این هر دوان نازنین محمد
قرآن بود و شمشیر پاکیزه حیدر
دو بنیاد دین متین محمد
که استاد با ذوالفقار مجرد
به هر حربگه بر یمین محمد؟
چو تیغ علی داد یاری قرآن را
علی بود بیشک معین محمد....
خاقانی
افضل الدین بدیل خاقانی شروانی هم یکی از شاعرانی است که سعی کرده با سردودن بسیار از آن حضرت قسمتی از دین خود را به ایشان ادا کند. یکی از مشهورترین قصیدههای خاقانی قصیدهای بسیار طولانی در 3 مطلع است که به نهزة الارواح و نزهة الاشباح معروف شده و این قصیده را در کعبه انشا کرده است و بخشی از این قصیده به شرح منازل و مناسک خاقانی از بغداد تا مکه اختصاص دارد. همچنین او شعر دیگری پس از بازگشت از حج سروده و از روزگار شکایت کرده و مدح پیغمبر بزرگوار را گفته و از کعبه معظمه یادی کرده است. اما آنچه در ادامه میآید قصیدهاست از خاقاتی با نام کنزالزکار درباره پیامبر اکرم(ص) که بخش پایانی این قصیده بلند در ادامه میآید:
...به سلام آمدگان حرم مصطفوی
ادخلوها به سلام از حرم آوا شنوند
النبی النبی آرند خلایق به زبان
امتی امتی از روضهٔ غرا شنوند
از صریر در او چار ملایک به سه بعد
پنج هنگام دوم صور به یک جا شنوند
بر در مرقد سلطان هدی ز ابلق چرخ
مرکب داشته را نالهٔ هرا شنوند
خود جنیبت به درش داشته بینند براق
کز صهیلش نفس روح معلا شنوند
موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین
ارنی گفتنش از هبر تجلا شنوند
بهر وایافتن گم شده نعلین کلیم
والضحی خواندن خضر از در طاها شنوند
بنده خاقانی و نعت سر بالین رسول
تاش تحسین ز ملک در صف اعلی شنوند
فخر من بنده ز خاک در احمد بینند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند
نعت صدر نبوی که به غربت گویم
بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند
نکنم مدح که من مرثیه گوی کرمم
چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند
زنده کردم سخن ار شاکر من شد چه عجب
که ز عازر صفت شکر مسیحا شنوند
شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند
ناقدانی که ادای سخن ما شنوند
آب هر آهن و سنگ ار بشود نیست عجب
که دم آتش طور از ید بیضا شنوند
شاعران حیض حسد یافته چون خرگوشند
تا ز من شیر دلان نکتهٔ عذرا شنوند
خصم سگ دل ز حسد نالد چون جبهت ماه
نور بیصرفه دهد وهوه عوا شنوند
از سر خامه کنم معجزه انشا، به خدای
گر چنین معجزه بینند سران یا شنوند
راویان کیت انشای من انشاد کنند
بارک الله همه بر صاحب انشا شنوند