سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: تلفن را که برمی‌دارد از زنده‌یاد محمود شجاعی می‌گویم و این‌که می‌خواهم کتاب او را برایش پست کنم. تا نام "م.ابدال" را می‌شنود انگار زیر لب، می‌گوید: "نشانه‌ای که در این مسیر می‌بینم، یاد پدرم است، یاد خانقاه کوفه و بهارعلی‌شاه و مطهر و میرطاهر و...". محمدحسین مهدوی را البته کمتر کسی به این نام می‌شناسد؛ اما او با نام شاعری‌اش، "م.موید"، بی‌شک، شاعرِ برخی از غریب‌ترین، شگفت‌انگیزترین و آسمانی‌ترین تجارب شعری چند دهه اخیر ما بوده است. پسر خلف آیت‌الله مهدوی لاهیجی که با همان یک بیت از حافظ که در کودکی در صحن نجف برای پسر خواند، سودای شعر را تا همیشه در سر او انداخت؛ شاعری که عنوان "مذهبی‌سرا"، او را با شاعرانی از این طیف، گروه می‌کند غافل از این‌که نگاه خیره او به ادبیات و مذهب، تنهاتر و بکرتر از اینهاست که در این عناوین مکرر و مصرف‌شده بگنجد.

از موید کتاب‌های شعر فراوانی منتشر شده است. با این‌که بیش از نیم‌قرن است سر به سودای شعر دارد، انتشار اغلب این کتاب‌ها به همین سال‌های اخیر مربوط است. می‌گوید اسماعیل نوری علاء، سردبیر "جزوه شعر"، باری برای ترغیبش به انتشار کتاب، به او گفته بود چاپ‌کردن شعر مثل پوست‌انداختن مار است. اما حالا می‌گوید به خاطر فرصت اندکی که دارد کتاب‌هایش را زود به زود منتشر می‌کند. "مگر با لبخند ماه"، "گلی اما آفتابگردان"، "تو کجاست؟"، "سیماب‌های سیمین"، "پروانه بی‌خویشی من"، "بی‌خوانش پرندگان"، "نرگس هنوز"، "حسین علی" و... برخی از کتاب‌های اوست.

در نجف به دنیا آمدید و در مدرسه علوی درس خواندید. خاطره‌ای از صحن و پدرتان محو در خاطرم هست؛ آن بیت از حافظ که پدر برای‌تان خواند...

بله، اولین باری که من اسم حافظ را شنیدم در گوشه‌ای از صحن امیرالمومنین بود. پدرم با صلابت و مفاخرت این بیت را برایم خواند: "روشنی طلعت تو ماه ندارد/ پیش تو گل رونق گیاه ندارد" این را طوری خواند که من بشدت علاقه‌مند شدم. عمدا این طوری خواند که مجذوبم کند. و این در حالی بود که آن‌قدر کودک بودم که در صحن این‌سو و آن سو می‌دویدم. گفت: آسیمه‌سری تا کی؟ دقت کنید، نگفت "سراسیمگی". او مرا سوق داد به برداشت غیرمعمول کلمه. به این‌که از ضلع دیگری به کلمه بنگرم. همان روز دست کرد در جیبش و پولی به من داد و گفت از کتابفروشی‌های بازار آنجا ایرج میرزا بخر. دویدم و رفتم و کتابچه‌ای خریدم که دیوان ایرج میرزا بود. نشستم همانجا درسایه‌ای از صحن و بلعیدمش. شگفت‌زده شدم که چرا پدرم با آن قد و بالا و اینها که آیت‌الله هم بود، در صحن امیرالمومنین چنین کتابی را به من معرفی کرده! دویدم سمت پدرم که با یکی از دوستانش حرف می‌زد و گفتم: آقا...آقا...! سرش را خم کرد چون قدش بلند بود و گفت چیه؟ گفتم خوندم. گفت باز هم بخون. گفتم آقا این همه‌اش حرف‌های عیبی عیبی می‌زند. گفت با آن‌جا‌هایش کاری نداشته باش. سلاستش را ببین. عین جمله‌اش این بود که بعد از سعدی، ما شاعری با این سلاست نداریم.

جالب است که همین یک رویداد، از چند لحاظ، شعر شما را برساخته است؛ بیتی از حافظ با صلابتی که می‌گویید، دیوان ایرج‌ میرزا با سلاستی که پدرتان گفت و سوم این‌که پدرتان طوری لغات را گزین و استفاده می‌کرد که حواس شما را به اضلاع دیگری از هر کلمه پرت کند...

و البته یک واقعه دیگر را هم می‌شود اضافه کرد. به این فکر کنید شاعر چه به دلیل سواد و چه کم‌سوادی‌اش، چطور شعری را که آمده، می‌تواند خراب کند؟ در واقع با خودآگاهی بیش و کم، در سیلانِ ناخودآگاهی و بی‌خویشی، تصرف کند. سال 43 و 44 یا شاید هم 45 شعری گفته بودم. ایشان آمده بود لاهیجان. آن‌قدر هیجان‌زده شدم، دویدم برایش بخوانم. جلویش روی زمین نشستم و خواندم: "و من علف بودم و آرزو و تمنای اتحادم بود". صراحتا گفت: "عزیزم مزخرف فرمودی. شعر آمد تو خرابش کردی". نفهمیدم چه گفت. گفت: "هیچ علفی ممکن نیست آرزو و تمنای اتحاد داشته باشد. واژه‌ای هست که مثل اتحاد است. این را تو نگرفتی. این گزینش درست نیست". خدا بیامرزد بیژن [الهی] را. او به فکر ساخت بود و من به فکر جوشش. هر دوی ما اهل افراط و تفریط بودیم. بعدها البته به این نتیجه رسیدم که هم جوشش مطرح است و هم "جوشش را درست دریافت کردن" که می‌شود همان ساختمندی. بگذریم... بعد همان شعر را فرستادم برای "جزوه شعر" که به عنوان اولین شعرم منتشر شد و به ما گفتند شاعر موج نو.

اتفاقا چون "جزوه شعر"، ارگان موج‌نو محسوب می‌شد و سردبیرش هم به نوعی تئوریسین این جریان بود، با انتشار شعر شما در این جزوه، تاریخ‌نگاران شما را موج نویی دانسته‌اند و البته بعدها به عنوان شاعر شعر حجم هم مطرح شده‌اید. اما در شعر شما مشخصا نمی‌شود مولفه‌های پیشنهادی این دو جریان را بوضوح رصد کرد.

هیچ یک از اینها را نمی‌دانم چیست. اگر شرایط یک گیرنده خوب را داشته باشم شعر خوب می‌نویسم. مهم همین است. در کتاب "حسین علی" هم همین‌طور رفتار کردم، با این‌که اغلب با وزن کنار نمی‌آیم چون فکر می‌کنم با وزن، شما شعر را دریافت نمی‌کنی بلکه لباسی از آن را می‌گیری.

برخی شما را شاعری مذهبی‌سرا می‌دانند، برخی هم می‌گویند آموزه‌‌های دینی در شعر شما وجه نمادین دارد، شاید مثل کتاب "پنج آواز برای ذوالجناح" از هوشنگ آزادی‌ور که سال 1350 منتشر شده و نگاهی دیگرگون به واقعه روز عاشورا دارد. خودتان بگویید که نسبت شعر شما با مقوله مذهب از چه نوعی است؟

اصلا من یادم نمی‌آید خودآگاهی از سمت مذهب، انقلاب، امام حسین یا... من را وادار به نوشتن کرده باشد. به یاد ندارم من نشسته باشم و شعر گفته باشم. اساسا مخالفم با استقرار این وضع در ذهن شاعر. از همین رو گاهی دلم بسختی برای احمد شاملو می‌سوزد چون شعر را خراب کرد؛ او از متریال‌های شعری‌اش برای غیر از شعر بهره برد. او کلماتی را که شعر به او آموخته بود، در جاهایی استفاده کرد که کاش نمی‌کرد. من ایشان را یکی از طلیعه‌داران شعر معاصر فارسی می‌دانم، اما اگر به من بگویند از دهه 50 به بعد، از شعر او گزیده‌ای به دست بدهم، به زحمت می‌توانم پنج صفحه را انتخاب کنم.

معتقدم شعر هر وقت آمد خوش آمد. اما بدیهی است که حتما نوعی از برانگیختگی هست. در کتاب "حسین علی" یک مصرع نوشتم که ابتدا قافیه نداشت. هر چه سعی کردم به آن اضافه کنم نشد. اما توسل کردم به همین برانگیختگی و درست شد. فرستادم تلفنی در چاپخانه تکمیل شد.

حالا برخی از دوستان مذهبی‌ام مرا به خاطر زبانم لامذهب می‌دانند و برخی دوستان قدیمی و چپ من به شوخی یا جدی به من می‌گویند قلم همچنان در دست اهریمن است! اینها می‌گویند چرا مدام آسمان را نگاه می‌کنی و به دور و برت بی‌توجهی. من پاسخ می‌دهم که شعر باید نگاه کند حالا زمین را یا آسمان را، نه شاعر. به همین دلیل فکر می‌کنم خداوند با شعر، هر شعری، البته اگر شعر باشد، مخالفتی ندارد اما شاعر را نقد می‌کند، نگرانش می‌شود و به مردم هم می‌گوید نگران شاعر باشید.

 

 شاعرانی که شما به آنها علاقه دارید و مهم‌ترینشان بیژن الهی که موسوم به "شعر دیگر"اند، هر یک به‌نوعی به عرفان نظری ما وابستگی‌هایی دارند. یک باور مبتنی است بر این‌که در شعر مدرن این رویکردی واپس‌گرایانه است و از سوی دیگر محمود شجاعی شاعر، معتقد بود که در زمانه تسلط گفتمان‌های چپ (دهه 40)، بازگشت به برخی سنت‌ها و از جمله عرفان اتفاقا رویکردی رادیکال و آوانگارد محسوب می‌شد. شما در این باره چه فکر می‌کنید؟

من پرهیزکارانه به این موضوعات نگاه می‌کنم. این مقولات را نوعی دوری از شعر می‌دانم. شعر در ماهیت خودش وقتی هست، نیازی به چیزی ندارد. من نگاهم به این مقوله، نگاه تنهایی است. سعی می‌کنم با قهقهه و خنده از سوز این تنهایی بکاهم. بزرگی دستور داده بود پایتان را به سمت هیچ کتابی دراز نکنید. هر کتابی، ولو درباره ماتریالیسم. چون پا را به سمت کلمه دراز کرده‌اید. خیلی عجیب است این حرف. به خاطر همین کلمه، همیشه می‌گویم خدا احمد شاملو را بیامرزد به خاطر حتی یک خط شعر محضش. وقتی می‌گوید "آی عشق چهره آبی‌ات پیدا نیست"، این فوق‌العاده است. من این را مذهبی می‌دانم. ممکن است آدم خودش بی‌خبر باشد. مگر ما باخبریم؟ ما هم بی‌خبریم آقا!

ایران آرت/صابر محمدی