گروه فرهنگ و ادبیات خبرگزاری هنرآنلاین معرفی عادی، تخصصی و نقد کتاب را یکی از تکالیف حتمی خود میداند. تکلیفی در مسیر توسعۀ فرهنگ کتابخوانی و تحقق نهضت اطلاعرسانی. کتاب در کشور ما مهجور نیست لکن هنوز تا نقطۀ مطلوب فاصله داریم. امیدواریم که کتابهای معرفی شده در این بخش بتواند امکان انتخاب علاقمندان به کتاب و کتابخوانی را بیشتر کند و مورد توجه کتابخوانها قرار بگیرد.
ماه بالانشین
«ماه بالانشین» نام روایت داستانی شهید حجتالاسلام عباس شیرازی از زبان همسر ایشان به قلم راضیه است. انتشارات «روایت فتح» این کتاب را سال 1402 در قطع رقعی کوچک چاپ و روانۀ بازار نمود. مخاطب در صفحۀ سوّم بالای عنوان آن با یک متن کوتاه ولی تعیینکننده مواجه میشود؛ «این کتاب روایتی زنانه از طلبه شهید عباس شیرازی (قائممقام سازمان تبلیغاتاسلامی و مسئول تبلیغات جبهه و جنگ) است که دغدغۀ فرهنگ و انقلاب داشت». ماه بالانشین در طرح جلد خلاقیت خاصی ندارد ولی عکس بدون چهرۀ خانمی که یک عمامه در دست گرفته ذهن مخاطب را به درگیر قصه میکند. ماه بالانشین کتاب مفصلی نیست و کتابخوانهای حرفهای چند ساعته تمامش میکنند. البتّه که این اختصار خواست و سبک ناشر بوده و بهنظر میرسد با این نوع انتشار بهدنبال جذب مخاطب جوان است.
قلم یکدست و روان راضیه تجار نقطۀ قوت اثر بهشمار میرود. در بخشی از این روایت زنانه میخوانیم:
چند روزی بچهها را برداشتم رفتم خانه آقاجان. حداقل بودن مامان و آقاجان دلم را قرص میکرد. اینکه خودم و بچه هایم با وجود آنها تنها نبودیم، اینکه پشتیبانمان بودند. سیده بیبی، پدرت و یکی دوتا از برادرهایت هم آمدند آنجا. فرصتی بود تا از تو حرف بزنند.
پدرت میگفت: «میدونی عروس، عباس از بچگی دوست داشت منبر بره یه روز اومدم خونه دیدم صدای روضه خوندنش میآد. رفتم پشت پنجره، چادر مادرش رو بسته بود به کلهش، مثل عمامه. متکاها رو روی هم گذاشته و رویشان نشسته بود. چندتا از بچههای همسایه و خواهر و برادرهایش هم جلوی او به ردیف دو زانو نشسته بودند و گریه میکردند. در را باز کردم و گفتم: «داری چه کار می کنی پسر؟!»
از جا پرید با ترس عمامهاش را برداشت زبانش گرفت.
- آقا... آقاجان! امام حسین آمده بود در خانه مان.
عصبانیتر شدم.
- چی برای خودت میبافی پسر؟
- به خدا اومده بود!
مادرش که میدانست اگر غضب کنم ممکن است کار بالا بگیرد از اتاق بغلی دوید بیرون و گفت: «حاجی چرا جوش میآری؟ روضهخوانی اومده بود دم در سراغت رو میگرفت. این بچه به چشمش اومده که امام حسینه، گناه کبیره که نکرده.»
راهم را کشیدم و رفتم. سالها بود که مجلس روضهخوانی راه میانداختم. از روز تاسوعا تا سوم امام دسته سینهزن و زنجیرزن بود که به خانهمان میآمدند و عطر و بوی قیمه امام حسین علیهالسلام بود که از گوشه حیاطمان بلند میشد. خب حالا اگر بچهام خیال میکرد امام حسین آمده در خانه و برایش روضه راه میانداخت اشکالی داشت؟ نه والله شیر پاک خورده بود عباس. مأخوذ به حیا بود عباس نجیب بود.
هر چه میگفتم میگفت: «چشم»
فقط وقتی میخواست برود قم و درس طلبگی بخواند، نه آورد روی حرفم. وقتی گفتم نرو آخوند بشو!
بقیۀ مواقع مثل مادرش بود. مثل سیده بیبی
رو کرد به مادرت.
- چند ساله با هم زندگی میکنیم سیده خانم؟
- پنجاه سال
- من کیِ شما می چند روزی بچه ها را برداشتم رفتم خانه آقاجان حداقل بودن مامان و آقاجان دلم را قرص میکرد اینکه خودم و بچه هایم با وجود آنها تنها نبودیم اینکه پشتیبانمان بودند سیده بیبی پدرت و یکی دوتا از برادرهایت هم آمدند آنجا فرصتی بود تا از تو حرف بزنند. پدرت می گفت: «میدونی عروس، عباس از بچگی دوست داشت منبر بره یه روز اومدم خونه دیدم صدای روضه خوندنش می آد. رفتم پشت پنجره چادر مادرش رو بسته بود به کله ش مثل عمامه متکاها رو روی هم گذاشته و روی شان نشسته بود چندتا از بچه های همسایه و خواهر و برادرهایش هم جلوی او به ردیف دو زانو نشسته بودند و گریه میکردند در را باز کردم و :گفتم داری چه کار می کنی پسر؟!
از جا پرید با ترس عمامه اش را برداشت زبانش گرفت - آقا... آقاجان! امام حسین آمده بود در خانه مان.
عصبانی تر شدم.
چی برای خودت میبافی پسر؟!
- به خدا اومده بود!
مادرش که میدانست اگر غضب کنم ممکن است کار بالا بگیرد از اتاق بغلی دوید بیرون و گفت: «حاجی چرا جوش میآری؟ روضه خوانی اومده بود دم در سراغت رو میگرفت این بچه به چشمش اومده که امام حسینه گناه کبیره که نکرده.»
راهم را کشیدم و رفتم. سالها بود که مجلس روضه خوانی راه می انداختم. از روز تاسوعا تا سوم امام دسته سینه زن و زنجیرزن بود که به خانه مان می آمدند و عطر و بوی قیمه امام حسین بود که از گوشه حیاط مان بلند می شد. خب حالا اگر بچه ام خیال میکرد امام حسین آمده در خانه و برایش روضه راه می انداخت اشکالی داشت؟ نه والله شیر پاک خورده بود عباس
مأخوذ به حیا بود عباس نجیب بود.
هر چه میگفتم میگفت: «چشم»
فقط وقتی میخواست برود قم و درس طلبگی بخواند، نه آورد روی حرفم.
وقتی گفتم نرو آخوند بشو!
بقیه مواقع مثل مادرش بود. مثل سیده بی بی
رو کرد به مادرت.
- چند ساله با هم زندگی میکنیم سیده خانم؟
- پنجاه سال
- من کی شما میشم؟
- پسرخاله.
- چطور به هم رسیدیم؟ خاطرخواه هم شدیم مثل بعضی از این جوونها؟!
- نه بابا بزرگ ترها ما را برای هم لقمه گرفتند و دستمون رو تو دست هم گذاشتند.
- بعله... تو این پنجاه سال گفتم عروسی نرو گفتی چی؟
- چشم!
- مهمونی نرو؟!
- چشم!
- اینجا بشین، چشم اونجا بشین چشم
- خوب به حرفم بودی منم ازت راضی بودم و هستم خدا هم ازت راضی باشه.
- الحمدلله! این رو هم برای عروس بگو که بعد از ازدواجمونم خدا اول یک دختر بهمون داد که دو، سه سال بیشتر عمر نکرد و بعد عباس رو بهمون داد. ماشاءالله! من که راضیام از این پسر خدای محمد هم راضی باشه - بله، من هم که پدرش هستم راضی .ام حتماً عروس مون هم راضیه از عباس مون. مگه نه؟
سرخ و سفید شدم و گفتم: «بله»
این بله را از ته دل گفتم نه از سر ترس یا رودربایستی تو خوب بودی خیلی خوب بودی اما من نمیتوانستم مثل پدر و مادرت راجع به خوب بودنت حرف بزنم حتی زبانم نمیچرخید به خودت هم بگویم احساس میکردم همین که نگاهت کنم و به حرفهایت گوش کنم خودت میفهمی که من چقدر خاطرت را می خواهم که چقدر برایم عزیزی؟