«غنیمت» اثر صادق کرمیار در قالب یک داستان پرکشش برخی ماجراهای مربوط به حملۀ آمریکا به عراق را روایت میکند. اصلان شخصیت اصلی داستان رزمندۀ دوران دفاعمقدس همسرش را در دوران اشغال خرمشهر از دست داده و دختر کوچکش را گم کرده است. وی در هنگام پیگیری اخبار عراق از تلویزیون دخترش را در بین مردم میبیند و پس از اینکه مطمئن میشود دخترش نمرده، راهی عراق میشود. دختر و پسر اصلان هر یک از دیدگاههای مختلفی نسبت به جنگ برخوردار هستند و نویسنده از همین عامل برای گفتن حرفهای خود به نحو احسن استفاده میکند. پیمان پسر اصلان که ابتدا با نظر پدر خود در مورد حمله آمریکا به عراق موافق نیست، اما بعدها با پدر خود هم نظر شده و از نزدیک با آمریکا برخورد میکند. این کتاب سال 1398 توسط انتشارات نیستان منتشر شده و اخیراً به چاپ سوّم رسیده است.
بهمنظور آشنایی با قلم نویسنده و حال و هوای داستان، گزیدههایی از این اثر را در ادامۀ همین مطلب بخوانید.
یکم)
پروانه گفت: اگر فکر آقاجون را نمیکنی لااقل فکر مامان باش! پاشو بیا بیرون! گفتم: تو اصلاً میفهمی آقاجون کجا دارد میرود؟ فکر میکنی از همین مأموریتهای اداری است که همیشه میرود؟
در واقع خودم هم نمیدانستم کجا دارد میرود. حجم انفجار را وقتی حس میکنی که توی بیست متریت بخورد زمین و... زمین و زمان را برایت سیاه کند. دیدن جنگ توی اینترنت و ماهواره با دیدن جنگ روی زمین، تفاوتش از زمین تا آسمان است. روزی که بابا تصمیم گرفت برود، تمام امیدمان این بود که مادر بتواند مانع او شود، اما وقتی با پروانه توی اتاق نشسته بودیم و داشتیم عکسهای ناصریه را از اینترنت برای بابا پرینت میگرفتیم و یک دفعه مادر وارد اتاق شد، فهمیدم مادر هم نمیتواند مانعش شود. پرسید: چی کار میکنید؟ پروانه گفت: آقاجون گفته از این گزارش چند تا عکس چاپ کنیم.
دلم میخواست به مادر کمک کنم تا بتواند جلو رفتن بابا را بگیرد. گفتم: میخواهی بگوییم نشد؟ مادر گفت: مگر نمیشود؟ گفتم: شدن که میشود، به خاطر شما میگویم که...
ـ خیلی بیجا میکنی به خاطر من میگویی! وقتی پدرت میگوید یک کاری را بکن، یعنی بکن!
و سریع بیرون رفت و در اتاق را بست. گفتم: یعنی چی!؟ انگار تکلیفش با خودش هم روشن نیست. پروانه گفت: مامان تکلیفش با خودش روشن است! تو میدانی "آی کیو" چیست؟ گفتم: منظور! گفت: معنیش این است که مامان دیگر با رفتن آقاجون مشکل ندارد. گفتم پس با هم کنار آمدند؟ پروانه گفت: نخیر مامان کنار آمده، آقاجون که کنار نمیآید.
بلند شدم و رفتم توی اتاق خودم و روی تخت نشستم تا پروانه بغضم را نبیند. نمیتوانستم بمانم و بابا برود. بلند شدم وسایلم را جمع کردم. پروانه در اتاق را باز کرد و همانجا جلو در ایستاد و گفت: اگر فکر آقاجون را نمیکنی لااقل فکر مامان باش! پاشو بیا بیرون!
حوصله جر و بحثهای همیشگی را با پروانه نداشتم. گفتم: چیست! میخواهی از حرفهای من بل بگیری!؟ گفت: نه! چون میدانم توی این چند روز به حرفهای خودت خیلی فکر کردهای، الآن هم شرایطی نیست که وارد این بحثها بشویم. چون فکر میکنم الآن فقط ما هستیم که میتوانیم مامان را آرام کنیم. گفتم: تو شاید بتوانی، ولی من نمیتوانم. پروانه ساک را از دستم گرفت:
ـ چه کار داری میکنی؟!
ـ کاری که آقاجون دارد میکند.
پروانه از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد بابا آمد داخل. نگذاشتم شروع کند، گفتم: نباید از من انتظار داشته باشید که شما بروی توی دل آتش و من بنشینم توی خانه روز شماری کنم و اشک و آه تحویل بدهم. بابا گفت: من هم میدانم توی این شرایط ماندن برای تو خیلی سختتر از آمدن است، اما این را هم در نظر بگیر؛ این قدر که مادرت اینجا به تو احتیاج دارد، من آنجا به تو احتیاج ندارم. پس احساساتت را به نفع ضرورتها کنترل کن.
نمیخواستم کوتاه بیایم، اما پروانه وارد اتاق شد و بحث را تمام کرد.
ـ یک آقایی آمده با شما کار دارد، اسمش قادر است.
بابا گفت: بگو بیاید بالا! پروانه گفت: نیامد، گفت شما بروید پایین!
بابا دست بر شانهم گذاشت و بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پروانه گفت: بیا ببین مامان چه حالی دارد.
این جوری شد که من ماندم و بابا رفت؛ همان روز با قادر. مادر هم مثل همیشه آنها را از زیر قرآن رد کرد و پدر قرآن را بوسید و پشت فرمان نشست و راه افتاد. مادر آب کاسه را پشت سرش خالی کرد. همزمان ماشین آقای سلیمی رسید و جلو خانه توقف کرد. معلوم بود که مادر به چنین حضوری بیش از همیشه نیاز داشت. سینی و قرآن را به پروانه داد، خاله جلو آمد و گفت: آبجی! آقای نوری رفت؟
همین کافی بود که بغض مادر را باز کند، خاله را بغل کرد و زار زد. آقای سلیمی آمد طرف من و دست گذاشت روی شانهم و گفت: چیز مهمی نیست انشاءالله به سلامتی برمیگردد، بار اولش نیست که! حالا تنها رفت یا کسی هم باهاش بود. گفتم: با قادر رفت. پرسید: قادر کیست
دوم)
دیدم یک سرباز انگلیسی، مردی را با مشت و لگد از آنجا دور میکند.
وقتی پسر کوچکش برای کمک به پدر جلو آمد، سرباز جوری پس گردنش را گرفت و به گوشه ای پرت کرد، که مطمئن بودم با سگ های انگلیسی هم، همچنین کاری نمیکنند؛
دیگر طاقت نیاوردم و رفتم جلو به سرباز اعتراض کردم.
سرباز اول می خواست همان کاری را با من بکند که با آن بچه کرده بود،
اما وقتی جلیقه خبرنگاری را تنم دید، گفت: برو گم شو از اینجا دور شو!
و من دور نشدم و دوباره به او اعتراض کردم که حق ندارد با مردم با خشونت رفتار کند!
تازه داشتم تو ذهنم دنبال واژه انگلیسی خشونت می گشتم
که سرباز انگلیسی رگباری جلوی پام خالی کرد و بعد تنفگش را به طرفم نشانه رفت...
سوم)
پروانه گفت: به نظر من باید صحبت های آقای بوش را درمورد دموکراسی با عملکردش توی عراق بررسی کنیم، ببینیم آمریکا واقعا دلش برای دموکراسی و مردم عراق میسوزد یا منافع خودش را دنبال می کند.
… گفتم مهم این است که مردم عراق از شر صدام خلاص شوند، حالا که خود مردم نمی توانند آزادی شان را بدست بیاورند، چه فرقی میکند به دست کی آزاد شوند؟
حرص پروانه تبدیل به خشم شد: واقعا مسخره است! مردم آمریکا علیه سیاست های بوش تظاهرات میکنند، ما اینجا داریم برایش سینه چاک میکنیم!
چهارم)
یک کم فکر کن، همین شعار جهانی سازی که آمریکا صادقانه آن را مطرح کرده و جهان سومی ها آن را بد ترجمه کرده اند، چه معنی دارد؟
آمریکا نمی خواهد همه مثل او بشوند، می خواهد همه مال او بشوند!
اشاره: آمریکا و انگلستان سال 1382 با کمک چندین کشور دیگر، در یک عملیات نظامی کشور عراق را اشغال و حکومتش را ساقط کردند. همسایۀ غربی ایران از زمان برکناری صدام تا دوران استقرار حکومت جدید تحت اشغال نیروهای آمریکا و متحدانش بود. اغلب بهانههای آمریکا برای این حمله هیچگاه اثبات نشدند امّا تبعات آن حملۀ چندروزه تا دو دهۀ بعد گریبان مردم عراق را رها نکرد. تاکنون دهها کتاب دربارۀ حضور نظامیان آمریکا و نیروهای همپیمانش در عراق توسط نویسندههای مختلف دنیا نوشته شده که غنیمت یکی از آنها بهشمار میرود.