به گزارش هنرآنلاین، کتاب «داعشی و عاشقی» روایتگر داستان لحظات التهابآور حضور دو جوان داعشی در پیادهروی اربعین برای انجام عملیات انتحاری است. دوجوان، زن و مرد هر دو داعشی، خشن و تند خو که با یک هدف و یک ماموریت ویژه پا در مسیر پیادهروی اربعین میگذارند.
داستان مواجه این زن و مرد جوان با عاشقان اباعبدالله الحسین(ع) و سرانجام آن ها حاصل پژوهش، مطالعات، مشاهدات و تخیل آقای مجید ملامحمدی شاعر و نویسنده کودک و نوجوان در حوزه موضوعات دینی و تاریخی است که انتشار بیش از 150 اثر چاپ شده و نیز 10 رمان در کارنامه خود دارد.
کتاب «داعشی و عاشقی» با نثری جذاب و گیرا و نگارشی ساده، مخاطب را تا انتهای داستان مشتاقانه با خود همراه میکند و در کنار آشنایی با بخش مهمی از تفکرات گروه داعش، خواننده کتاب عشق، محبت شیعیان به زائران پیادهروی اربعین حسینی را حس میکند.
این رمان که در 195 صفحه قطع رقعی در انتشارات بهنشر به زیور چاپ آراسته شده است، آبان سال 1400 و همزمان با هفته کتاب و کتابخوانی در فرهنگسرای گلستان تهران رونمایی شد و در حال حاضر در کمتر از دو سال، دوازدهمین چاپ خود را با مجموع شمارگان بیش از 14 هزار نسخه تجربه کرده است.
داعشی و عاشقی که منتقدان آن را یک رمان خط شکن در موضوع داعش می دانند، در قالب رمان برای مخاطب نوجوان با نثری روان، صریح با ادبیاتی لطیف نگاشته شده و گوشهای از جذبه و عشق ورزی به ساحت حضرت سیدالشهدا(ع) توسط آدمهایی با دین و آیین متفاوت را روایت میکند. نویسنده در این کتاب خودش را درگیر فرم نکرده است، او به سراغ ساخت شخصیت رفته است و شخصیتهای متفاوت و عمیقی خلق کرده که خواننده را با خود همراه میکند. ملامحمدی که خودش چندین نوبت در پیاده روی اربعین حضور داشته با دستی پر داستان کتاب را در کربلا روایت میکند. او با مسیر پیاده روی اربعین آشناست و بدون شعارزدگی آن را بیان کرده است. اطلاعات جامع و عین حال خلاصه شده نویسنده درباره شخصیتها و حوادث تاریخی در کتاب «داعشی و عاشقی» نیز قابل تأمل است.
ماجرای یوسف و زینا
ماجرای داستان از پیادهروی اربعین اعضای گروهک تروریستی داعش شروع میشود. دو جوان داعشی ؛ دختری عرب به اسم زینا و دیگری پسری اروپایی به اسم جوزف که برای انجام عملیاتی انتحاری به مسیر پیاده روی اربعین آورده میشوند. آندو در ذهن خود، از آموزههای دینیِ داعشیان یاد گرفتهاند که خشن و تندخو باشند؛ هر که را دشمن شان هست از سر راه بردارند، با هیچ کس مدارا و محبت نداشته باشند و برای گسترش عقاید خود، دست به هر کار خوفناک و ناجوانمردانهای بزنند؛ اما در مسیر پیادهروی کربلا، از دین خدا و مکتب اهلبیت(ع) مهربانی، محبت، گذشت، ایثار، انساندوستی، پاکدامنی و عشق واقعی به خدا و پیامبرش را میبینند که بر خلاف عقایدشان است.
تجربه حضور در چنین موقعیتی و مواجهه با آدم هایی که آرمان و عقایدی متفاوت از آرمان های آن دو دارند، داستان را خواندنیتر کرده است. آنچه آن دو در این مسیر و آدم های آن میبینند با آنچه داعش به آنها القا کرده که مملو از آموزههای التقاطی و خشن است، تفاوت بسیار دارد و همین تفاوت ها، سیر جذابی را در مسیر اتفاق های داستان ایجاد میکند.
روایت دو گانه جبهه خق و باطل
این اثر روایت دوگانه جبهه حق و باطل است. از سویی در قالب روایتهای دو جوان خارجی که عاملان انتخاری داعش هستند، تاریخچه، اهداف و ویژگیهای داعش، اخلاق، افکار و رفتارهای آنان و نحوه عملیات انتخاری در مسیر پیادهروی اربعین حسینی روایت میشود و در خلال روایتهای کتاب نیز توصیفات زیبایی از آداب و رسوم پیادهروی اربعین حسینی در عراق، نحوه مهماننوازی شیعیان از زائران حسینی بیان میشود.
در این اثر عشق و محبت شیعیان به زائران پیاده روی اربعین حسینی نمود پیدا می کند، شیعیان راه اربعین در مقابل این دو جوان داعشی مثل بقیه زائران، احترام و علاقه نشان میدهند و تا میتوانند در حقشان، مهمان نوازی میکنند. جوان اروپایی به تردید میافتد و میفهمد که نسبت به شیعیان اطلاعات غلطی به او دادهاند و او در تفکرات خود، در مسیر اشتباهی گام گذاشته است. اما دختر عرب به خاطر یکدندگی و کوردلیِ ذاتی خود، بر عقیده اشتباهش اصرار میورزد. سرانجام آن دو خود را برای عملیات آماده میکنند.
ملامحمدی در این کتاب هم مخالفان تشیع و هم دوستداران اهلبیت(ع) را در مواجهه با یکدیگر قرار داده تا نشان دهد خشونت و بیرحمی در ذات داعشیهاست. از طرفی نیز شیعیان افرادی با محبت و مهماننواز هستند و اربعین محلی برای جمعشدن انسانهایی بامحبت است که عشق به امامحسین(ع) آنها را به مسیری سرشار از سعادت و دوستی و اعتقاد و ایمان درست میرساند.
«مرد عربی جلو دوید. هول ورم داشت. دست درشت و پنبه ای اش را دور گردنم انداخت. به زبان خودش گفت: «اهلاً و سهلاً. خوش آمدی زائرِ حسین! به قیافهات نمیآید که عرب باشی! ایرانی هم که حتماً نیستی. هستی؟ نه نیستی! » خیره خیره و عصبانی نگاهش کردم. وسط پیشانیام را سفت بوسید، آبدار و حال به هم زن. بعد گفت: «خسته ای؟! میدانم. الهی که خاکِ مسیر راهت بودم. این پاهای تو چقدر توی این راه درد دیده، سختی کشیده! این قامت چقدر مرارت برده تا ذره ای از اجر دردها و مرارتهای بی بی زینب(س) در مسیر مشّایه را ببرد! » بلندبلند زد زیر گریه. جا خوردم. نه، دروغکی نبود. راستی راستی میگریید. بعد دستم را بوسید. افتاد به پایم و کفشم را بوسید. دست به خاک روی کفشهایم کشید و به روی پلکهایش مالید. حیرت کردم. لال مانده بودم که چه بگویم. کمی هم ترسیدم. شکیبا ایستاده بودم. چرا زبانم نمیچرخید تا او را از خود دور کنم؟! کاش ابوطلحۀ دمشقی اینجا بود. کاش او به نوکرانش فرمان میداد جَلدی به اینجا بیایند و این عرب عجیب و غریب را از سرِ راه من کنار بزنند. اقلاً بلد بودند به او بفهمانند که بس است دیگر. حالا راهت را بگیر و برو! مرد عرب رخ به رخ من، شاخ ایستاد. خیره شد به چشمهایم و با احترام و ادب گفت: «پیش از ورود به کربلای مُعلّا، به خانۀ من بیا. کمی خستگی در کن. خاک پیراهنت را روی فرشهای خانه ام بتکان. به سفرۀ غذایم برکت بده. نمازهایت را در اتاقم بخوان تا خانه ام بوی ملائک بگیرد… یالّا عجله کن برادر!»