کتاب «مثل هاجر» نوشته مونس عبدی‌زاده، خاطرات فاطمه سادات علیزاده ثابتی در 240 صفحه با شمارگان 1000 نسخه از سوی انتشارات ۲۷ بعثت چاپ و روانه بازار نشر شد. این کتاب دومین کتاب از مجموعۀ همسرانه است که توسط این انتشارات منتشر می‌شود. انتشارات بیست‌وهفت بعثت به‌عنوان بخش انتشاراتی سپاه تهران بزرگ و لشکر 27 محمد رسول‌الله صلوات‌الله‌علیه‌وآله فعالیت را از سال 1390 با هدف تولید کتاب دربارۀ کارنامۀ عملیاتی این لشکر، خاطرات رزمنده‌ها و زندگینامۀ شهدای آن آغاز کرده است. درواقع هدف‌گذاری این انتشارات پژوهش دربارۀ کارنامۀ لشکر 27 در دوران دفاع مقدس و تبدیل کردن آن به کتاب است. تاکنون شاهد چاپ کتاب‌های متعدد و متنوعی توسط این انتشارات بوده‌ایم. نشر بیست‌وهفت بعثت علاوه بر تألیف کتاب دربارۀ شهدای لشکر 27 در حوزه‌هایی همچون خاطرات شفاهی رزمنده‌ها، خاطرات همسران شهدا، شهدای مدافع‌حرم و کودک‌ونوجوان هم آثار قابل توجهی دارد.

 

در بخشی از کتاب «مثل هاجر» می‌خوانیم:

اواخر آبان‌ماه، کوچه و خیابان به مناسبت میلاد حضرت زینب چراغانی شده بود. بارداری سوم از بارداری‌های قبلی بهتر بود. با اولین نشانه‌های زایمان، ساعت هشت صبح همراه آقا مهران سوار موتور راهی بیمارستان نجمیه شدیم. علیرضا را در خانه پیش عمه‌اش گذاشتیم. بعد از معاینه، من را به اتاق عمل بردند. از جنسیت بچه اطلاع نداشتم. پدرشوهرم گفته بود اگر کسی بگوید بچۀ مهران دختر است، مژدگانی دارد. اولین کسی که نوید به دنیا آمدن زینب را به او داد، آقا مهران بود. بعد از یکی‌دو روز از بیمارستان مرخص شدم. پدرشوهرم به میمنت تنها نوۀ دخترش، به آقا مهران هزارتومان مژدگانی، به مادرشوهرم یک فریزر و به من یک پیراهن هدیه داد.

با آمدن زینب، خانه رنگ‌وبوی دیگری گرفت. دُردانۀ خانه شد. آقا مهران او را می‌بوسید و می‌بویید. یک ‌لحظه دخترش را زمین نمی‌گذاشت. همه‌چیز و همه‌کس او شده بود.

برای نام‌گذاری زینب خیلی مقاومت کردیم. بعضی از افراد فامیل می‌گفتند این نام را برای او انتخاب نکنید. آقا مهران این اسم را خیلی دوست داشت. معنی‌اش برای من هم لذت‌بخش بود. زینب یعنی زینت پدر. حالا زینب من زینت پدرش شده بود. آقا مهران به عشق حضرت زینب، بعضی وقت‌ها دخترش را زینب و گاهی زینت صدا می‌زد. دستانش را روی سینه می‌گذاشت و می‌گفت: «زینب بابا. زینت بابا.» آقا مهران در زمینۀ تربیت بچه‌ها خیلی دغدغه داشتند. او معتقد بود بچه‌ها باید در هیئت و زیر پرچم امام حسین؟علیهم‌السلام بزرگ شوند. شعارش این بود که همۀ خانوادۀ ما فدایی امام حسین هستند.

پاقدم زینب برای آقا مهران پرخیروبرکت بود. 25بهمن1369 آقا مهران لباس سبز سپاه را به تن کرد.

بهمن‌ماه داشت به پایان می‌رسید. بخار هوای گرم روی شیشۀ پنجرۀ اتاق نشسته بود. آقا مهران گفت: «موافقی لحظۀ سالتحویل با بچهها بریم جنوب؟»

استکان چای را در سینی گذاشتم. به یاد سفر ماه‌عسلم افتادم. گفتم: «خیلی عالیه. تا حالا جنوب نرفتم.»

در عرض چند دقیقه، برنامۀ سفر چیده شد. اواخر اسفندماه پایم را در اتوبوسی گذاشتم که مقصدش مناطق جنگی بود. اغلب مسافران آقا بودند. فقط من و پنج‌شش نفر خانم بودیم. زینب را پتوپیچ در بغل گرفتم. اتوبوس گازش را گرفت. از تهران به بروجرد، از بروجرد به اندیمشک و بالاخره به اهواز رسیدیم. یک سال از پایان جنگ گذشته بود. وقتی پایم به مناطقی رسید که خاکش با خون امثال آقا رضا آمیخته ‌شده بود، اشک در چشمانم حلقه زد. منطقه بکر و دست‌نخورده بود. اولین سفر به جنوب، با شب شهادت امام موسی کاظم؟ع؟ هم‌زمان شد. وقتی به منطقه رسیدیم، بچه‌های بسیجی لشکر زیارت عاشورا خواندند. بعد از آن سینه‌زنی کردند. ما خانم‌ها از پشت پنجرۀ اتوبوس، این صحنۀ زیبا را می‌دیدیم و اشکمان را با چادر پاک می‌کردیم. پنج روز مهمانی شهدا زودتر از تصورم به خوشی گذشت. از روزی که وارد جنوب شده بودیم، روزهایمان را با زیارت عاشورا و سینه‌زنی شروع می‌کردیم. صدای همه در اثر مداحی و سینه‌زنی گرفته بود. با اینکه بچه‌ها کوچک و زینب شیرخوار بود، آن سفر برایم خیلی شیرین و به‌یادماندنی شد. سفری بود روحانی و دل‌چسب. در آن چند روز خوردوخوراکمان فقط حلواارده و تن ماهی بود، به‌غیر از شب آخر که به مناسبت میلاد یکی از ائمۀ اطهار؟علیهم‌السلام به دعوت شهردار شوش، به صرف چلوکباب، سر سفرۀ دانیال نبی نشستم.

 

photo_2023-08-09_13-49-25