«زمینهای مسلح»، جلد چهارم از کارنامه عملیاتی لشکر ۲۷ است، اما از نظر ترتیب چاپ، پنجمین کتابی است که در قالب مجموعه ۱۰ جلدی حماسه ۲۷ چاپ میشود.
این کتاب جلد چهارم از مجموعه حماسه ۲۷ کارنامه عملیاتی لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در دفاع مقدس است که دربردارنده حوادث و اتفاقات از مبدا زمانی آبان ۱۳۶۱ تا پایان فروردین ۱۳۶۲ است؛ یعنی بازه زمانی ۶ ماهه را در بر میگیرد. طی این زمان دو عملیات مهم والفجر مقدماتی در فکه جنوبی و نبرد والفجر یک در فکه شمالی در جبههها از سوی رزمندگان انجام شد.
کتاب «زمینهای مسلّح» کل ماجراهایی که در طول این دو عملیات اتفاق افتاده است و در کتابهایی همچون «همپای صاعقه»، «ضربت متقابل»، «شرارههای خورشید» و «کوهستان آتش» پیشتر منتشر شده با همان سبک و سیاق به مخاطب انتقال میدهد.
گلعلی بابایی دلیل انتخاب عنوان این کتاب را این چنین بیان میکند: «بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر که سوم خرداد ۱۳۶۱ آنجام گرفت و قبل از آن نیز چند عملیات موفقآمیز از جمله عملیات طریقالقدس، فتحالمبین و بیتالمقدس را داشتیم و کلی از مناطق اشغالی را آزاد کردیم. دشمن به فکر چاره افتاد که جلوی پیشرویهای رزمندگان ما را بگیرد. بنابراین با کمک مستشاران غربی و شرقی حمایتهای مالی کشورهای مرتجع منطقه تصمیم گرفت بهجای جنگیدن با نیروهای ما، زمین را مسلح کند که در عملیات رمضان با حجم کمتر این اتفاق افتاد. بعد در سومار و عملیات مسلم بن عقیل کمی بیشتر. نهایتاً اوج ایجاد موانع و مسلحکردن زمین را در کانالها و زمینهای رملی فکه انجام داد که در واقع زمین با ما جنگید نه نیروهای دشمن، به همین دلیل اسم کتاب را «زمینهای مسلح» گذاشتیم.»
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«... پشت سیمهای خاردار پایه کوتاه گیر کرده بودیم و کاری نمیتوانستیم انجام بدهیم. شاید حدود یک ساعت پس از گفتگوی بیسیمی من با حاج همّت بود، که سروکله فرمانده لشکر27، علی فضلی و مهدی محمّد باقری؛ معاون دوم تیپ 2 سلمان، پیدا شد. سینهخیز جلو آمدند و با هم مشغول صحبت شدیم. من، این دو نفر و یک نفر بیسیمچی، تشکیل دایرهای را داده بودیم که مرکز آن؛ سرهای ما و بدن و پاهایمان شعاعهای این دایره بودند. فضلی پرسید: چه شده؟ چکار کردید؟ ماجرای نبرد و پیشروی گردان تا آنجا و شهادت عناصر راهنمای اطلاعات و تخریب را برایش بازگو کردم. خود فضلی، از آن حجم آتش، یکّه خورده بود. گفت: در گردان شما کسی نیست تخریب بلد باشد؟ رو به گردان فریاد زدم: برادرها؛ کسی تخریب بلد است؟ میخواهیم این میدان مین را پاکسازی کند تا بتوانیم جلو برویم! پیرمردی حدود 60 ساله به نام علی بخشی که از اهالی با صفای خیابان مجیدیه تهران بود، پرسید: حتماً باید تخریب بلد باشد، یا فقط باید میدان مین را پاکسازی کند؟ گفتم: بتواند مینها را خنثی کند دیگر! گفت: من بلدم! خوشحال شدیم. گفتیم: پس بسمالله پدرجان! سینه خیز جلو آمد. از ما عبور کرد و به ابتدای میدان مین رسید. به یکباره از جا بلند شد. ایستاد و گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین؟ع؟.» و دوید داخل میدان مین. آنقدر سریع این اتفاق مقابل چشمان ما افتاد که زبانمان بند آمد و نتوانستیم مانع او بشویم. هنوز دو متر جلو نرفته بود که با انفجار مین، به سمت راست پرت شد. به محض اصابت او به با زمین، یکی - دو مین دیگر هم منفجر شدند. بدنش تکه و پاره شده بود. اشک در چشمان همه ما جمع شد. فضلی گفت: الله اکبر! در همین حین؛ احساس کردم سَرِ برادر مهدی محمّد باقری؛ معاون تیپ سلمان به طرز عجیبی از بدنش قرار گرفته. صدایش زدم. جواب نداد. با دست سرش را تکان دادم. دیدم سر تقریباً از بدن جدا شده و خون زیرش را پر کرده است. گویا تیر دوشکا، مستقیم به گلو و گردنش خورده بود. حاج علی گفت: بهتر است همینطور سینه خیز از انتهای ستون، مسیر آمده را به عقب برگردید؛ چون اگر هوا روشن بشود، همهی شما در این زمین بیحفاظ قتل عام خواهید شد. خودش سینه خیز به سمت عقب رفت. من هم به آن دو برادری که به عنوان نیروی آزاد در گردانمان بودند اعلام کردم؛ به معاونها و فرماندهان گروهان اعلام کنند تا از انتهای ستون، سینه خیز همان مسیر آمده از میان طنابهای معبر باز شده را به عقب برگردید. برای عقب رفتن به نیروها سفارش کردم شهدا و مجروحین را، هر طور که شده با خودتان ببرید. خوشبختانه با آن همه حادثهای که برای گردان ما اتفاق افتاد و آن حجم از آتش، فقط بیست و پنج شهید، داده بودیم. پیکر بیست شهید را هم، نیروهای گردان توانستند به عقب بیاورند. دو برادر خودم به نامهای غلام و امیرخوشنام؛ از رزمندگان گردان مسلم بودند. یکی از آنها تک تیرانداز و دیگری، آر.پی.جیزن بود. آنها را صدا زدم و گفتم: هر دوی شما، با من اینجا بمانید، تا همهی نیروهای گردان عقب بروند. بعد از اینکه همه توانستند عقب نشینی کنند، آن وقت ما هم عقب میرویم. بیسیمچی من هم کنارم ماند و عقب نرفت. چهار نفری همان جا بودیم، تا کل گردان عقب رفتند.»