گروه فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: اواخر اسفند ماه سال ۱۴۰۰ رمان «جانهای شعلهور» بهقلم سمیه کاظمیحسنوند از سوی نشر روزگار منتشر شد. از این نویسنده پیشتر مجموعه داستان «یاس امینالدوله» و «کاپیتان و دوشنبه» نشر یافته است. بهبهانه انتشار رمان تازه این نویسنده با او گفتوگویی داشتیم.
خانم کاظمی، درباره موضوع رمان «جانهای شعلهور» بگویید؟
رمان درباره زندگی پسر جوانی است به نام یعقوب که یک روز تصمیم میگیرد خودش را به دیوانگی بزند و همه چیز زندگیش را رها کند. او مدتها در کوچه و خیابان سرگردان است و بچهها دنبالش میکنند و با سنگ سروصورتش را میشکنند. در نهایت هم سر از یک آسایشگاه روانی در میآورد و در آنجا با آدمهای دیگری آشنا میشود. در واقع زندگی یعقوب و بستری که بقیه آدمهای زندگیش برای او فراهم کردهاند باعث میشود که او قید زندگی در میان عاقلان را بزند و به دنیای دیوانگان پناه ببرد. هر چند موضوع اصلی این بود که دیوانهها در کدام سوی دیوار هستند؟ درون آسایشگاه یا بیرون آن؟ به نظر میرسد دیوانهها بیرون آسایشگاه هستند چون رفتارشان این را نشان میدهد. رفتاری که با طبیعت دارند، رفتارهایی که با انسانهای دیگر دارند و... هیچکدام از روی تعقل نیست و در واقع این پرسش بزرگ در ذهن من بوده که دیوانهها کدام سو هستند؟ عنوان کتاب هم یک بار معنایی دارد. انسانهایی که ضرری برای کسی ندارند اما همیشه مورد آزار و اذیت قرار میگیرند. همین هم باعث میشود که آنان جان شعلهوری باشند و رنج بکشند. آدمهایی که در اوج معصومیت هستند اما دنیای وحشی آدمها، تاب تحمل این معصومیت را ندارد و مدام در صدد آسیب به آنان است. حالا یعقوب یکی از این آدمهای بیآزار است. پدرش معتاد است، مادرش زنی رنجکشیده، خواهرش غنچه لال است و اوضاع اقتصادی خوبی هم ندارند. در واقع او یک جان شعلهور است.
ایده نگارش رمان از کجا میآید؟
در مسیری که دخترم را به مدرسه میبردم، از جلوی یک آسایشگاه رد میشدم. حیاط آسایشگاه کوچک بود و افراد ساکن آنجا را برای هواخوری به پیادهرو میآوردند. آنها در پیادهرو مینشستند و وقتی من از کنارشان رد میشدم، چیزی در من تکان میخورد. رنجی، اندوهی، حرفی! چیزی در نگاه آن آدمها بود که برایم عجیب بود. آدمهای که البته فراموش شده هم بودند و هستند برای همین هم تصمیم گرفتم درباره آنها بنویسم.
چه مدت نوشتن آن بهطول انجامید؟
حدود سه سال. البته بهطور پیوسته کار نکردم. هر وقت شروع به نوشتن میکنم، اواسط کار معمولا یک شک بزرگ به سراغم میآید. شکی که باعث میشود با خودم فکر کنم آیا اصلا این موضوع و این داستان، برای بقیه هم جذاب است؟ آیا میتواند کاری باشد که ارزش هنری و ادبی داشته باشد؟ برای همین هم مدتی به سراغش نمیروم تا آن هیجان و شیفتگی که نسبت به کار خودم دارم، فروکش کند بعد با قدرت به سراغش میروم و تمامش میکنم.
درباره شخصیتهای رمان صحبت کنید؟ بهنظر میرسد رمان زیر لایههای اجتماعی و تاریخی هم دارند.
همه داستان رمان در آسایشگاه روانی میگذرد. راوی دیوانه نیست اما یک انسان عادی هم نیست. او یک روح حساس است و حساسیتش برای زندگی در جامعه، به او لطمه زده است. در آسایشگاه آدمهای دیگری هم هستند که هر کدام با مشکلات خودشان دست و پنجه نرم میکنند. صفیعلیشاه یک شازده قاجاری است و مدام به نشخوار تاریخ و روابط ایران و روسیه میپردازد. روابطی که باعث شده کشور ما بارها و بارها متضرر شود. عهدنامههای منحوسی مانند گلستان، ترکمانچای و... بسته شود تا به وسیله آنها قسمتهایی از ایران مانند گرجستان، قفقاز و... جدا شود و ضمیمه خاک روسیه شود. صفیعلیشاه در واقع ضمیر ناخودآگاه ما ایرانیهاست و گویی وظیفهاش این است که آن ناخودآگاه را به یاد مخاطب بیاورد و به ما گوشزد کند که چه بر این سرزمین گذشته است.
در رمان «جانهای شعلهور» رگههایی از طنز دیده میشود. این طنز را عمدا وارد اثر کردهاید یا شرایط و محیط رمان باعث به وجود آوردن آن شده است؟
بهنظرم مشکل اصلی داستان و رمان ایرانی نبودن این طنز است. اگر به شاهکارهای دنیا توجه کنیم در بیشتر آنها طنزی وجود دارد که مخاطب را جذب میکند. رمانی مانند «دنکیشوت» را در نظر بگیریم، در این رمان از همان لحظهای که دنکیشوت سوار بر یابوی پیری میشود و به همراه سانچوپانزا به جنگ آسیاب بادیها میرود، نویسنده با زبردستی طنز را وارد رمان میکند. این طنز بههیچوجه فقط جنبه سرگرمی ندارد، بلکه باعث جذابیت و زیرلایههایی برای متن هم میشود.
آیا میتوان گفت مفهوم وطن، یکی از مفاهیم اصلی در رمان شماست؟
بله. مفهوم وطن همیشه دغدغه ذهن من بوده و هست. باز هم باید برگردیم سراغ یک اصل بزرگ و آن داشتن یک ناخودآگاه جمعی برای مردم ماست. ناخودآگاهی که ما را به هم میپیوندد. روح یک ملت. این یک اصل اساسی در ادبیات است که این ناخودآگاه جمعی خواسته یا ناخواسته در داستان، رمان و... متجلی میشود و خودش را نشان میدهد. بهنظرم بدترین ویژگی برای یک انسان، بیوطنی است. انسان بیوطن انسان بدون ریشهای است که باد او را به هر سویی میبرد.