گروه فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: حضرت ابوالقاسم محمدبن عبدالله، پیامبر اسلام و آخرین و برترین فرستاده‌ خدا و پنجمین پیامبر از پیامبران اولوالعزم هستند. قرآن کریم به ایشان وحی شد و پیامبر (ص) مامور به تبلیغ و تبیین آن برای مردم شدند.

ولادت ایشان را هفدهم ربیع‌الاول عام الفیل برابر با سال ۵۷۰ میلادى (به روایت شیعه) در مکه دانسته‌اند. پدر پیامبر ‌(ص)‌، عبدالله فرزند عبدالمطلب و مادرشان آمنه دختر وهب و هر دو از قبیله بزرگ قریش بودند. بنابر رسمی که در مکه رایج بود، حضرت محمد (ص) را به زنی به نام حلیمه سپردند تا در فضای ساده و پاک بادیه پرورش یابند.

شهرت حضرت محمد (ص) به راست‌گویی و درست‌کاری چنان زبان‌زد همگان شده بود که «امین» لقب گرفتند. «رسول‌اللّه»، «نبى‌اللّه»، «مصطفى»، «محمود»، «امى»، «خاتم»، «مزمل»، «مدثر»، «نذیر»، «بشیر»، «مبین»، «کریم»، «نور»، «رحمت»، «نعمت»، «شاهد»، «مبشر»، «منذر»، «مذکر»، «یس» و «طه‌» از دیگر القاب حضرت محمد (ص) محسوب می‌شوند. ایشان در تورات و برخى کتب آسمانى «احمد» نامیده شده‌اند.

پیامبر اسلام مدت ۱۳ سال دین اسلام را در مکه تبلیغ کردند و در سال سیزدهم، برای در امان ماندن پیروان‌شان از آزار مشرکان مکه، به یثرب مهاجرت کردند و در آن شهر که بعدا به افتخار ایشان مدینه‌النبی (به اختصار مدینه) نامیده شد حکومت اسلامی را پایه‌گذاری کردند.

هر سال در ماه ربیع‌الاول به مناسبت میلاد پیامبر اسلام (ص) در فاصله ۱۲ تا ۱۷ ربیع‌الاول در ایران و بسیاری از کشورهای اسلامی «هفته وحدت» برگزار می‌شود. به اعتقاد اکثریت اهل سنت ۱۲ ربیع‌الاول و به نظر اکثریت اهل شیعه ۱۷ ربیع‌الاول روز میلاد پیامبر اسلام (ص) است. این اختلاف سبب شد تا امام خمینی (ره) با نام‌گذاری این ایام به نام «هفته وحدت» هم به نظر دو مذهب بزرگ اسلام احترام گذاشته و هم بر لزوم وحدت بیش از پیش جهان اسلام صحه بگذارند.

شاعران در طول تاریخ عرض ارادات خود را به درگاه پیامبر (ص) نشان دادند. بخشی از چند نمونه شعری کلاسیک تا معاصر:

فرستاده خاص پروردگار

رساننده حجت استوار

گرانمایه‌تر تاج آزادگان

گرامی‌تر از آدمیزادگان

محمد کازل تا ابد هر چه هست

به آرایش نام او نقش بست

چراغی که پروانه بینش بدوست

فروغ همه آفرینش بدوست

ضمان دار عالم، سیه تا سپید

شفاعت گر روز بیم و امید

درختی سهی سایه در باغ شرع

زمینی به اصل، آسمانی به فرع

زیارتگه اصل داران پاک

ولی نعمت فرع خواران خاک

چراغی که تا او نیفروخت نور

ز چشم جهان روشنی بود دور

لب از باد عیسی پر از نوش‌تر

تن از آب حیوان سیه پوش‌تر

فلک بر زمین چار طاق افکنش

زمین بر فلک پنج نوبت زنش

ستون خرد مسند پشت او

مه انگشت کش گشته ز انگشت او

خراج آورش حاکم روم و ری

خراجش فرستاده کری و کی

محیطی چه گویم چو بارنده میغ

به یک دست گوهر به یک دست تیغ

به گوهر جهان را بیاراسته

به تیغ از جهان داد دین خواسته

اگر شحنه ای تیغ بر سر برد

سر تیغ او تاج و افسر برد

به سر بردن خصم چون پی فشرد

به سر برد تیغی که بر سر نبرد

قبای دو عالم به هم دوختند

وزان هر دو یک زیور افروختند

چو گشت آن ملمع قبا جای او

به دستی کم آمد ز بالای او

به بالای او کایزد آراست‌ست

هم آرایش ایزدی راست‌ست

کلید کرم بوده در بند کار

گشاده بدو قفل چندین حصار

ز معراج او در شب ترکتاز

معرج گران فلک را طراز

شب از چتر معراج او سایه‌ای

وز آن نردبان آسمان پایه‌ای

بانگ یا ایها الرسول

نظامی گنجوی

 

ای گزیده مر تورا از خلق رب العالمین

آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین

از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند

می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین

خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال

روی تو نور مبین و رای تو حبل المتین

نقش نعل مرکب تو قبله روحانیان

خاک پای چاکرانت توتیای حور عین

مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد

زهر با یاد تو باشد خوشتر از ماه معین

ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق

برسرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین

بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار

جبرئیل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین

از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش

آدمی از آدم آرد حور از خلد برین

جبرئیل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد

نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین

این صفات و نعت آن مرداست کاندر آسمان

از برای طلعتش می  تابد این شمس مبین

نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد

سایه زلفت شب هجرانش را باشد کمین

زین قلم زن با قلم  گر تو نباشی هم نشان

وین قدم زن با ندم  گر تو نباشی هم نشین

ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او

جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین

اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب

گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین

فروغ همه آفرینش بدوست

سنایی غزنوی

 

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست

ما بفلک می‌رویم عزم تماشا کراست

ما بفلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم

باز همانجا رویم جمله که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم وز ملک افزون تریم

زین دو چرا نگذریم؟! منزل ما کبریاست

گوهر پاک از کجا! عالم خاک از کجا!

بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید این چه جاست؟

بخت جوان یار ما، دادن جان کار ما

قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست

مولوی

 

مصطفایی به صفای دو رخ و لعل تو آل

ابرو و خال سیاه تو هلال است و بلال

صورت بینی سیمین تو اشک نبی است

که رخت گشته دو نیمه است از و ماه مثال

طرف رویت به خط سبز بود لوح کلیم

که برو کرده یدالله رقم آیات جمال

نیست گنجایی مستقبل و ماضی ما را

مرکز همت ما نیست بجز نقطه و خال

جامی

 

یک شبی در تاخت جبریل امین

گفت ای محبوب رب‌العالمین

صد جهان جان منتظر بنشسته‌اند

در گشاده دل بتو در بسته‌اند

هفت طارم را ز دیدارت حیات

تا برآیی زین رواق شش جهات

انبیا را دیده ها روشن کنی

قدسیان را جان‌ها گلشن کنی

عطار نیشابوری

 

در زمانی که جهان از جهل، غرق ظلمت است

آمد آن خورشید، که نورش دلیل خلقت است

آمده حسن ختام و سرور پیغمبران

آنکه توصیف جمالش کار این جمعیت است

خرد شد ایوان کسری ریخت سقفش بر زمین

بس‌که این مولود، دارای وقار و هیبت است

در دیار فارس‌ها آتشکده خاموش شد

اتفاقاتی که افتاده دلیل حیرت است

آمد و ابلیس، راهش بسته شد بر آسمان

آسمان هم با وجود او پر از امنیت است

تخت شاهان سرنگون شد سحر ساحر‌ها عقیم

تازه این‌ها گوشه‌ای از جلوه‌ی آن حضرت است

آمده آنکس که خاک رد پایش از طلاست

همقدم با او زمین می‌گردد و در حرکت است

خاک، حاصلخیز شد از گرد و خاک مقدمش

با وجود او کویر خشک، غرق برکت است

لحظه‌ای خندید، روشن شد زمین و آسمان

در میان عرش، هم از نور رویش صحبت است

ارتباط عرش را با فرش، ممکن کرد او

اصلا این مولود، ذاتا در وجودش وحدت است

رضا قاسمی

 

عرش را در زیر پا داری و بالا می‌روی

صبح و ظهر و شب که تا آغوش زهرا می‌روی

گفتی از مسجد دری را رو به زهرا وا کنند

این چنین از منبر ساحل به دریا می‌روی

ابروان مرتضی را کرده‌ای محراب و بعد

با همین نقش کج آخر تا ثریا می‌روی

غزوه یا شعب ابی طالب چه فرقی می‌کند؟

خاطرت آسوده با حیدر به هر جا می‌روی

اول از آتش پرستان بنده می‌سازی و بعد

پای این دل بردن از سلمان، به «منّا» می‌روی

درد ما را گوشه‌ چشم تو درمان می‌کند

قلب سلمان را نگاه تو مسلمان می‌کند

حسین قربانچه

 

زمین گهواره کابوس‌های تلخ انسان بود

زمان چون کودکی در کوچه‌های خواب حیران بود

خدا در ازدحام ناخدایان جهالت گم

جهان در اضطراب و ترس در آغوش هذیان بود

صدا در کوچه‌های گیج می‌پیچید بی‌حاصل

سکوتی هرزه سرگردان صحرا و بیابان بود

نمی‌رویید در چشمی به جز تردید و وهم و شک

یقین تنها سرابی در شکارستان شیطان بود

شبی رویای دور آسمان در هیات مردی

به رغم فتنه‌های پیش رو در خاک مهمان بود

جهان با نامش از رنگ و صدا سیراب شد آخر

«محمد» واپسین پیغمبر خورشید و باران بود

سیدضیاالدین شفیعی

 

از هر چه آفریده فرا آفریده‌اند

خلقی ز خُلقِ خَلق، جدا آفریده‌اند

صبح و تبسم و سحر و سبحه و سلام

سنگ صبور، صلح و صفا آفریده‌اند

چون چشم غرق شور که شب چشمه می‌شود

چون شطِّ با نشاط رها آفریده‌اند

نام معطر تو وزیدن گرفت و بعد

ریحان و روح و رایحه را آفریده‌اند

سرریز روشنی است تن تو گمان کنم

خورشید در میان عبا آفریده‌اند

پشت سر تو قریه به قریه بهار رفت

از بس تو را خوش آب و هوا آفریده‌اند

فصل ربیع بود که از فضل چشم تو

باران ربنا و دعا آفریده‌اند

گل را، بهار را، غزل و عشق را، شبی

تلفیق کرده‌اند و تو را آفریده‌اند

تا که خدا به خویش تماشا کند تو را

آیینه‌ای برای خدا آفریده‌اند

تا با تو گل بگوید و گل بشنود خدا

تا گل نفس شوید، حرا آفریده‌اند‌

ای ناز از شکوفه گیلاس جان تو

دل نازک از دل تو کجا آفریده‌اند؟

علی حنیفه

 

حق رسیده است بگویید که باطل برود

علم آمد که همی زاهد جاهل برود

وحدت از بارقه‌اش، جلوه دیگر دارد

آمد او تفرقه از بین قبایل برود

رحمت حق به زمین آمده تا جلوه او

به درخانه هر سائل قابل برود

هرکه دیده‌ست رخش را به تعجب گفتا

حقش این است که با دیدن او، دل برود

اصلا او خلق شده تا که ز یمن قدمش

ز جهان ظلمت و خواری و رذائل برود

چون که او هست گل سرسبد موجودات

به هوای رخ او لیلی عاقل برود

بت‌پرستان همه مبهوت محمد شده‌اند

بی سبب نیست که نامش به محافل برود

هرکجا می‌نگرم نور رخش جلوه‌گر است

هرکجا نام وی آمد ز همه دل برود

کشتی شرک و نقاق و همه پستی‌ها

با تجلی گل آمنه در گل برود

«عابد» از آمدنش مست و غزلخوان شده است

زورق طبع وی از یم به سواحل برود

مرتضی عابدینی