گروه فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: در یادداشت این نویسنده و مترجم، میخوانیم: «وقتى مىگوییم «مىدانم» چه جور عملیاتى انجام مىدهیم تا به «مىدانم» مىرسیم؟ در مورد «فهمیدم» چطور؟ گاه بهطور ناخودآگاه منظورمان این است که مطلب مسبوق است یعنى سابقه همه یا بخشى از آن را در ذهن داریم. گاه منظورمان این است که تجربهاى مشابه داریم، گاه منظورمان این است که مىتوانم «تصور» کنم، گاه منظورمان این است که مىتوانم «تجسم» کنم، اما آیا این همه داستان است؟
تمام دانستههاى بشر از آغاز با مشاهده و تجربه و دریافتههاى حسى شروع شده سپس آنها را با روشهاى گوناگون تعمیم داده و چیزى به نام «فلسفه علم» اختراع کرده. گفتهاند در آغاز «فلسفه علم» به وجود آمد پس از آن فلسفه عام پدیدار شد. تمام علم امروز بر مبناى مشاهدات حسى و تجربه استوار است.
در دوران معاصر فیزیک، ریاضى و فلسفه علم درهم تنیدهاند. فلاسفه وقتى بر پایه دانستههاى قبلى یا پیش فرضهاى اولیه به نتیجه مىرسند از «مىدانم» یا «مىفهمم» بهره مىبرند. گاه این نتیجه مثل نتایجى که از هندسه حاصل مىشود قابل تصور است، گاه به هیچ عنوان قابل تصور هم نیست. آنان وقتى که روابط ریاضى را براى رسیدن به «میدان واحد» ترکیب مىکنند یا وقتى از جهانهای یازده بُعدى و سیزده بعُدى حرف مىزنند، یا وقتى از جهانهاى دیگر که آجرهاى آنها شبیه جهان ما نیست گفتوگو مىکنند، قادر به تصور و تجسم هیچ چیز نیستند.
براى آنان نوشتن روابط ریاضى موضوع مورد نظر کافى است تا آنها را به «مىدانم» و «مىفهمم» برساند. در موارد «دانستن» یا «فهمیدن» ما به یکى از داشتهها یا امکانات مغزى خود اشاره مىکنیم که تقریبا در همه موارد ناقص و ناکامل و ناکافى است. امکانات مغز به مراتب فراتر از آن است که تاکنون کشف شده اما در هر حال مغز نیز محدودیت خود را دارد. معرفت به امور واقع از طریق حواس به دست مىآید اما چون حواس ناقص و قاصر است، ریاضیات به مدلسازى مىپردازد و مدلهاى ریاضى عمل «فهمیدن» را انجام مىدهند.
کوانتوم مکانیک، علم را به وسیلهاى براى ارتباط بین تجربهها و پیشبینى رخدادهاى آتى تبدیل کرد. نیلز بور برنده جایزه نوبل مىگوید: «اگر خیال مىکنید کوانتوم مکانیک را فهمیدهاید معلوم مىشود هیچ چیز نفهمیدهاید». فاینمن برنده جایزه نوبل آب پاکى را روى دست همه مىریزد: «هیچ کس قادر به درک کوانتوم مکانیک نیست» و «هیچکس مکانیک کوانتوم را نمىفهمد». فاینمن این جمله را بارها بهصورتهاى مختلف بیان کرده: «اگر کسى گفت مکانیک کوانتوم را فهمیده، بهترین دلیل است براى آن که نفهمیده». منظور فاینمن از «درک» و «فهم» چیست؟ بهتر است بپرسیم توقع فاینمن از «فهم» چیست؟ فاینمن، بر ریاضیات مساله مسلط است اما هنوز توقع دیگرى دارد. تجسم؟! آیافاینمن مایل به تصور و تجسم روابط داخلى اتم است؟
دیراک برنده جایزه نوبل به معادلهاى دست یافت که با نگاه کردن به آن احساس کرد (یا دانست، یا فهمید) یک چیز کم است. دیراک براى پایدارى و سازگارى معادله خود نیاز به یک ذره جدید پیدا کرد که برعکس ماده شناخته شده باشد و آن را ضد ماده نام نهاد. دیراک جمله مهمى دارد: «معادله من بیشتر از خودم مىداند» این جا «دانستن» در ضمن به امکان پیشبینى آینده هم اشاره مىکند.
پیشبینى عناصر کشف نشده جدول تناوبى توسط مندلیف، پیشبینى خم شدن نور توسط اینشتین، پیشبینى وجود سیاهچاله توسط شوارتزچیلد و پیشبینى وجود بوزون هیگز نمونههاى دیگر این نوع «دانستن» هستند.
به راستى وقتى مىگوییم «مىدانم» یا «مىفهمم» عملا چه کارى انجام مىدهیم؟ پاسخ این سئوال به آن آسانى هم نیست. این پاسخ در چندین سطح مطرح مىشود. در سطح زندگى روزمره، منظور این است که موضوع مورد بحث «مسبوق» است و ما تصویرى از آن در مغز داریم. روانشناسى در همین حد مسبوق بودن و تصویر داشتن توقف مىکند. اما نزد فیلسوف- فیزیک -ریاضیدان، منظور از «مىدانم» این است که روابط ریاضى موضوع را در مغز دارد. وقتى مىگوید «درک کردم» یعنى موفق به نوشتن این رابطه ریاضی شده است.
این سئوال سطوح دیگرى هم دارد: به راستى هنگامى که مىگوییم «مىدانم» در سطح سلولى چه کارى انجام مىدهیم؟ در سطح پایینتر یعنى ملکولى چه کارى انجام مىشود؟ در سطح پایینتر یعنى اتمى چه کارى انجام مىشود؟ در سطوح پایینتر یعنى subatomic چه فعل و انفعالى پیش مىآید؟
مهمترین نکته اینجاست که در همه حال آنچه رخ مىدهد در مغز است که موجودى ناقص و نسبى و محاط است و در هر حال نمىتوانیم بدانیم که «مىدانم» به چه معناست که این یکى از غریبترین پارادوکسهاست.
متافیزیک قابل اندازهگیرى نیست و نمىتوان در سرزمین تجربى با آن برخورد کرد. متافیزیک بیشتر مقوله الهیات و «باور» است. وجود یا عدم وجود «مطلق» جزو مسایل تجربى نیست. فیلسوف-فیزیک-ریاضیدان خود را درگیر مساله «مطلق» نمىکند چرا که مىداند تمامى ابزارهاى فیزیک و روابط ریاضى «محاط» است و نمىتواند از جهان بیرون رفته و «محیط» شود.
اگر «فهم» به معناى «تصور و تجسم» است، پدیدههاى نجومى جدید مانند رفتار سیاهچالهها را جز بر مبناى ریاضیات نمىتوان فهمید، اما اگر «فهم» به معناى همخوانى با ریاضیات است آنگاه جهان داخل اتم فهمیدنى است. در جهان کوانتوم، توصیف ریاضى همان «فهم» است و تصویرپذیرى موضوعیت ندارد.
آیا آنچه قابل «مشاهده حسى» نیست وجود ندارد؟ براى پاسخ باید به معناى «وجود» دقت کرد. اگر ساکن هزاره پیش از میلاد باشیم، مسلم است که در مورد «باکترى» هیچ نمىدانیم، به آن نمىاندیشیم و براى ما باکترى وجود ندارد. اصولا «باکترى وجود ندارد» اما امروز مىدانیم باکترى وجود دارد و هزاره پیش از میلاد نیز وجود داشته است. «وجود» به آگاهى ما برمىگردد. اما خود «آگاهى» در این مورد مدیون میکروسکوپ و «مشاهده» است. به این ترتیب «وجود» وابسته به مشاهده و تجربه است. چیزى براى «فهمیدن» وجود ندارد، چیزى براى مشاهده حسى و تجربه کردن وجود دارد.
اندیشه، یک مدل تشابهى یاSimulation Model از مساله مورد بررسى است که با کمک ابزارهاى متداول مغز، از جمله تصاویر، کلمات و دریافتههاى حسى، در مغز بشر ساخته مىشود. بشر در بازسازى موضوع مورد بررسى، بهآزمایش دادههاى مختلف ورودى و بررسى نتایج خروجى آن مىپردازد.
مغز بشر داراى چه قدرتى نیست و نمىتواند که باشد؟ مغز بشر قادر به تجسم «آنچه با آن مطلقا آشنایى ندارد» نیست. مثلا اگر به یک بشر تربیت نشده بگوییم فضاى خالى را مجسم کند، با احتمال زیاد انبار بزرگ خالى از گندم را مجسم خواهد کرد. انبارى که سالها براى خالى بودن آن افسوس خورده است. بیاییم بههمان مغز نشان دهیم که آن انبار پر از هوا و باکترى و ... است و خلاصه شروع بهتربیت بشر کنیم سپس از او راجع بهفضاى خالى بپرسیم. اینبار او از فضاى بین ستارگان صحبت خواهد کرد. اگر آگاهى او بالاتر رود و بداند که در آنجا نور هست و نور «دوگانه» جرم و انرژى است و ... و باز از او در مورد فضاى خالى سئوال کنیم خاموش خواهد ماند.
در اینجا یک حقیقت فیزیکى نیز خودنمایى مىکند. هنگامى که از فضاى خالى صحبت مىشود باید بلافاصله گفته شود که چهقدر خالى. زیرا کلمه خالى بهخودى خود داراى معنایى نیست. ولى اگر اصرار داشته باشیم این کلمه را داراى معنا بشناسیم باید بگوییم فضاى خالى وجود ندارد و چون وجود ندارد ما قادر بهتجسم آن نیستیم. مغز قادر بهتجسم ناشناختهها نیست.
در مدلهاى تشابهى دیده مىشود که هر مدل (تفکر) بهدو عامل اساسى ورودى و کارمایه یا Working Media نیازمند است تا حاصل عملکرد خود را بهصورت خروجى در اختیار بگذارد. در هر مدل مىتوان از ورودىهاى فرضى یا آزمایشى استفاده کرد که نتیجه آن خروجىهاى آزمایشى خواهد بود. اما هیچ مدلى بدون کارمایه ساخته نمىشود.
کارمایه در واقع اطلاع قبلى است که مدل از جهان اطراف یا سیستمى که براى شبیهسازى آن اقدام کردهاست، دارد. بدون این اطلاع، مدل اساسا ایجاد نمىشود. براى تفکر، به حداقل آشنایى نیاز است، بدون جاى پا قدمى نمىتوان برداشت، براى قدم گذاشتن، پا و جاى پا هردو ضرورى است.
مغز در کلیه موارد، اعم از زندگى روزمره، سیاست، مذهب، یا علم، بهطور یکسان عمل مىکند، بهاین ترتیب که خود را از جریان بیرون کشیده و ناظر تصور مىکند، بدون در نظر گرفتن این نکته که جایى براى بیرون کشیدن خود ندارد و بههرکجا که رود، آنجا نیز داخل جهان است.
مغز بشر غافل از این حقیقت است که نه تنها خود او نسبى است، بلکه بشر و تمام فعالیتهاى او نسبى بوده و هیچکدام از پروازهاى خیالبافانهاش نیز از محدوده نسبیت فراتر نخواهد رفت. جان و اندیشه ما، زندانى تن و محدود و محبوس در چهارچوب است. ابزارها اما، تا حدودى امکانات درک ما را گستردهاند.
موراى گلمن Murray Gell-Mann برنده جایزه نوبل ۱۹۶۹ و مشهور به مندلیف ذرات داخلى اتم مىگوید: «شناخت جهان هستى و چگونگى پیدایش و عملکردش، بزرگترین انگیزه تاریخى زیست آدمى است. شمار اندکى از ساکنان این سیاره کوچک، در گردش به دور یک ستاره متوسط از یک کهکشان معمولى، هدف خود را شناخت جهانى به این پهناورى قرار دادهاند».
چگونه مىتوان تصور کرد که ذره ناچیزى از آفرینش، به این باور رسیده باشد که قادر به شناخت و درک همه آن و از همه عجیبتر، قادر به کنترل آن خواهد بود؟ مراد گلمن از «شناخت» همان درک و دانستن است که در انتها به جا دادن جهان در مغز منجر مىشود که این «ناشدنى» است.
«یقین» علمى از زمان ارستو پا به عرصه وجود گذاشت و تا دوران دکارت یکهتاز بود. در هر دستگاه علمى که قائل به نوعى مطلق مانند فضاى اقلیدس یا زمان نیوتن باشد مىتوان به «یقین» رسید. رنه دکارت ریاضىدان و فیلسوف قرن هفدهم فرانسه و بهوجودآورنده هندسه تحلیلى با تردید بىهمتایش لرزه بر اندام «یقین» انداخت. اما خود او نیز نمىتوانست بدون یقین زندگى کند. بهروایتى جهان دانشهاى نوین با جستجوى عاشقانه اما دلهرهآور دکارت شروع شده است. او که مىخواست ساختمان فلسفىاش را روى پایههاى مستحکمى بنا کند هرچه بهاطراف نگاه کرد پایه محکمى ندید. لاجرم بهگذشتهها بازگشت. اما هرچه عقبتر رفت کمتر بهمواد و سنگرهاى قابل اطمینان برخورد. هنگامى که دکارت براى یافتن هر پایگاه مطلق براى شروع، ناامید شد، اندیشه خود را پایگاه قرار داد و جهان نسبى آغاز شد. او براى شروع، بهگذشته نزدیک توجه کرد و چون پاىگاه محکمى نیافت تا گذشتههاى دور عقب رفته همه چیز را قابل تردید یافت. پاىگاه محکمى که او مىخواست در گذشتهها نبود او ماند و تردیدش که به زجرآورترین طریقى فراگیر شده بود. دکارت به حال باز آمد و تصمیم گرفت همه چیز را خود بسازد. «حقیقت مصنوعى» را. ساختمان اندیشگى و فلسفى او بهواقع صفر کیلومتر بود. او گفت، من به «همه» چیز شک مىکنم، اما در این که شک مىکنم تردید ندارم. من بىتردید شک مىکنم. من شک مىکنم پس فکر مىکنم. فکر مىکنم، پس هستم. این شروع دنیاى جدید بود. دنیایى که بر پایه وجود بشر و اندیشه او بنا شده است.
چنین یقینى اما در واقع مهمترین ناگزیرى بشرى است و پاولوف آنرا بهخوبى در کارهایش نشان داده است. او مىگوید سه چیز بدترین است: انتظار، تردید و بىخوابى. اهل یقین لااقل تردید و بىخوابى را ندارند. اما از آنجا که «تردید» از ضروریات پیشرفت بشرى است، حقانیت وجودى تناقضبار خود را دائما و در همهجا مىنمایاند. در ادبیات بهعنوان مثال مىبینیم که هملت تردید کرد و آن فاجعه عظیم بهراه افتاد.
امروزه حتی در دقیقترین بخشهاى علوم مثل ریاضیات و فیزیک نیز دیگر نمىتوان یقین داشت. در ریاضیات، شیطنتبارترین قضیه همه تاریخ ریاضیات، یعنى اثبات داهیانه گودل که چون تاجى بر تارک جهان ریاضیات جهان مىدرخشد، تمامى پایههاى «یقین» را از زیر ساختمان ریاضى بیرون کشید. هایزنبرگ برنده جایزه نوبل، با اصل عدم قطعیت، بقایاى خاکستر «یقین» را برباد سپرد.
امواج تعمیمهاى بهجا و نابهجاى این اصول و اکتشافات، بهتمامى بخشهاى اندیشگى انسان کشیده شد و ساختمان سنگى عظیم «اصل علیت» را که محکمترین سنگر یقینیان بود چنان درهم شکست که هُرَّست آن گوش فلک را کر کرد.
اما یقینیان را هنوز داستان کافى نبود زیرا آنان «یقین داشتند که...» و «بىتردید مىدانستند که...» و در نتیجه اگر کسى در یقین آنان شریک نباشد مستوجب مجازاتى است که «یقین» آنان تعیین مىکند. تمامى جنگها و فتنهها از «یقین» برمىخیزد و در تمام سطوح از آشپزخانه منزل گرفته تا سطح خیابان و امور سیاسى ملى و امور جهانى، همه در حال جنگ هستند چون همه «یقین دارند که...» و چیزى که در این دوران کم نداشتهایم جنگ بوده است.