گروه فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: در یادداشت صمد چینیفروشان مترجم و منتقد، میخوانیم: «عباس رزیجی را بهیقین میتوان از جمله تداومدهندگان موفق تحولات ادبی دهه هفتاد و یکی از بیادعاترین و صادقترین آنها برشمرد. او برخلاف بسیارانی که پسامدرننویسی را دست یازیدن به انواع ترفندهای زبانی و شگردهای روایی دلخواه و منطق گریز تلقی کردهاند، بهقدری ساده و بیآلایش و درعین حال عقلانی و منطقی از مرزها و محدودههای ساختاری ادبیات مدرن در میگذرد و بهقدری فهمپذیر و سیال، واقعیت و فراواقعیت را با فانتزی و طنز و گروتسک، در روند رویدادها و در پرداخت شخصیتهای داستانیاش درهم میآمیزد که خواننده حتی لحظهای هم در واقعی بودنشان تردید نمیکند. این مجموعه، تلاش موفقی در فراروی از محدودههای عادت شده ذهن مخاطب در مواجهه با داستان است.
در داستانهای کوتاه این مجموعه به یادماندنی، بهقدری جهان فراواقعی متن با ویژگیهای شخصیتی و رفتاری و وجودی اشخاص درهم تنیده و این همان شده است که برخلاف داستانهای مدرن، تفکیک این دوجهان از یکدیگر ناممکن میشود. در واقع، برخلاف داستان مدرن که براساس دوآلیسم خود و دیگری و یا تقسیم جهان به خود و دیگری پیریزی میشود و وقایع و رویدادها برمحور این ناهمگونی و این تضاد پیش میروند، در داستانهای عباس رزیجی در این مجموعه، همگونی و هماهنگی دقیقی میان جهان متن و جهان ذهنی اشخاص داستان برقرار است و همین ویژگی است که به رویدادها، کلیتی یک پارچه میبخشد. بهعبارت دیگر، در داستانهای این مجموعه، جهان ذهنی نامتعارف شخصیتهاست که جهان متن را رقم میزند. بگذارید برای توضیح بیشتر از اولین داستان این مجموعه آغاز کنیم:
«کوچه دردار- داستانی در زمان حال ساده»
شخصیت اصلی این داستان، پیرزنی به نام «ایران» است که درعین واقعی بودن از بودوباشی کاملا کابوسوار برخوردار است. «ایران» که خود عنوانی همزمان استعاری است، پیرزنِ تنهایی است که در زیرزمین خانه قدیمی شوهر مرحومش میان انبوه تایرها و تیوپهای کهنه و زنجیرها و سیمهای کابل و بشکههای آب باطری متعلق به پسر بزرگترش «نادر» که صاحب چند دستگاه تریلی است و قوطیهای چسب چوب و گریس و واسکازین و اره و گیره و کلاف و کولیسِ متعلق پسر کوچکش عیسی که نجار است زندگی میکند.
او که طبقه بالای خانهاش را به چند دختر دانشجو اجاره داده، حالا مدتهاست که تمام سرگرمیاش انتظار کشیدن نه برای آمدن فرزندانش که برای عبور عابران از کنار پنجره زیرزمین و تماشای پاهای آنهاست؛ پاهایی که برای تک تک آنها نیز براساس نوع کفش و شلوار و پوششهایشان داستانهایی در ذهن خود میسازد:
راوی دانای کل: ایران میان خرتوپرتهای پسران، هر روز روی صندلی لهستانی و خشک شده خودش مینشیند تا به پاهای مردمی نگاه کند که از جلو پنجره او می گذرند. کار دیگری ندارد....بهترین کار ممکن این است که بنشیند و میان بوهای عجیب و غریبِ خرت و پرت های پسرانش به پاهای مردم بنگرد و سرش را پر از خیالات جورواجور کند. مردم و رهگذران برایش با پاهایی تعریف میشوند که از پشت پنجره پیر خانه رد میشوند و ایران از آنها در خیال خود صورتی ساخته است.
البته شرحی که راوی دانای کل از خیالات «ایران» از تماشای پاهای عابران ارائه میدهد بهقدری معقول و طبیعی و منطقی بیان میشود که جای هیچگونه شک و شبهای در مورد واقعی بودنشان به خواننده دست نمیدهد.
راوی دانای کل: از سهراب. سوسیس کالباسفروشی که هر روز ساعت هشت و پنج دقیقه صبح با کفشهای کلارک کهنه و شلوار لی برفکی میرود کرکرده را بالا بزند و چراغ مغازه را روشن کند....از عباس، معلم عربی دوره متوسطه مدرسه نظام وفا که با شلوار چهارخانه قهوهای، هفتهها را بهشکل چرخشی و شیفتی به مدرسه میرود....از جمیله. دختری که با چادر مشکی کرپ و جوراب ساتن سیاه زمخت و کفشهای طبی وطنی واکس خورده، به بهانه خرید بربری از خانه خارج میشود، کوچه دردار را رد میکند و به باجه زرد زنگ زده تلفن عمومی میرسد..... شماره علیاکبر، پسردایی محبوبش را میگیرد تا خیالش تخت شود که امروز هم خواب نمیماند و برای صافکاری پیکان دولوکس ساخت داخل راهی گاراژ حاج عبدالله شود...خیلیها هر روزه خیالات ایران خانم را خیابان میکنند و رفتوآمدشان را به آنجا میکشانند. بهار. خزان. باران. گلی. نسترن. یاسمن. شهاب. شاهین. شمسی و هرکسی که پایی برای آمدن به کوچه دردار داشته باشد.
«ایران» سه فرزند دختر و پنج فرزند پسر دارد. او تاریخ تولد همه فرزندانش را فراموش کرده است الا تاریخ تولد یکی از پسرانش را که روز بیست و نهم اسفند «یعنی درست روزی که نفت ملی شد» به دنیا آمد و آن زمان، به «اصرار محمود آقا همسایه روزنامه نویس»شان، نام «ملی» بر او گذاشتند؛ همان همسایهای که خانهاش در انتهای «کوچه دردار» سابق بود؛ کوچهای که اول درش را برداشتند و بعد هم خانه محمود آقا- روزنامهنویس- را که در انتهای آن قرار داشت خراب کردند تا «راهی به خیابان اصلی بازشود».
جنبههای ذهنی، تخیلی و در عین حال، نمادین و تمثیلی یکایک این نامها و رویدادها زمانی برخواننده آشکار میشود که در پایان داستان، «ایران» خانم، درکنشی کاملا ناگزیر و منطقی و طبیعی، پا ازخانهاش به کوچه و خیابان میگذارد:
راوی دانای کل: ایران ... از کنار خانه همسایه رد میشود. تنها این دو خانه کنار هم کهنه و قدیمی ماندهاند. بقیه خانههای کوچه بهشکل بدقواره و نامنظم و زشتی قد کشیدهاند. از کنار خانه همسایه رد میشود و آهی میکشد. به یاد همسایه میافتد. همسایه عربی که همیشه به ایران میگفت:
-اسم ایران در زبان عربی معنی همسایه میدهد
پیرزن به سرکوچه میرسد «جایی که در گذشته دری داشت و دنیایی». حالا دیگر از همه آن چیزهایی که راوی دانای کل در طول داستان و از قول پیرزن و براساس ذهنیات او روایت کرده است، هیچ نشانی نیست؛ نه از دکه «عزیز» سیگار فروش، نه از دکه زنگ زده زرد تلفن، نه از نانوایی و...:
راوی دانای کل: ... و به جایش تا بخواهی آدم و رفت و آمد است. آدمهای شهر در سر ایران که هیچ، در سر دنیا هم جا نمیشوند. هزاران مرد با شلوارهای لی برفکی و چهار خانه قهوهای. هزاران زن با چادرهای کرب و کفش طبی وطنی.
یعنی همان شلوارها و پوششهایی که او از پشت پنجره زیرزمین بر پا و تن عابران میدیده است. ترس مانع از ورود پیرزن به خیابان میشود:
راوی دانای کل: «پایش را آن سوی در نیست شده نمیگذارد و برمیگردد...تا به پنجره... میرسد...خم میشود، خاک روی شیشه را میگیرد...خودش را میان تایرهای کهنه نادر میبیند. ایران خانم را میبیند که سرش را در سطل چسب چوب کرده و بیاراده بو میکشد. تا شصت میشمارد...ایران سرش را بالا نمیآورد....کوچه را بازمیگردد و از در آهنی نیست شده میگذرد. بدون درد و دوا راهی را میرود که نمیداند به کجا میرسد........»
با این توصیف «کوچه دردار- داستانی در زمان حال ساده»، یک داستان ناتمام است؛ داستانی چند تاویلی و سرشار از نمادها و استعارهها و گشوده در برابر مشارکت مخاطب تا هر خوانندهای، بسته به میل و خیال و قوه تخیل و تجربه و جهانبینی خود آن را معنا و بهعبارت روشنتر، آن را کامل کند.
میدانیم که در داستانهای پستمدرن، واقعیت با خیال، رویا با توهم، گذشته با اکنون و شوخی با جدی درهم میآمیزند تا هویتی چند جهانی و متکثر و همزمان طنزآمیز و گروتسک به رویدادهای متن ببخشند. بهعلاوه، یکی از مشخصههای اینگونه داستانها، فقدان و انکار همه چیز- دانی راوی دانای کل است و به همین دلیل هم داستانهای پستمدرن، برخلاف داستانهای کلاسیک و مدرن، داستانهای باز و چند تاویلی هستند.
در این داستان، جزبهجز رویدادها و سخنها و نامها: از«ایران» گرفته تا «ملی» از یادآوریها و مشاهدات پیرزن تا خاطرههای او از تغییرات کوچه دردار، از دری که برداشته شده است تا انبوه مردمانی که از خیابان میگذرند، از وضعیت رقت بار زندگی پیرزن و بیتوجهای فرزندان دختر و پسرش نسبت به او تا نوع خرتوپرتهایی که اتاق پیرزن را انباشتهاند، از صندلی لهستان لقوهای، تا پنجره خاک گرفته زیرزمین، از رفتار دختران دانشجویی که طبقه بالای خانه قدیمی پیرزن را اجاره کردهاند تا.....همه و همه دالها و استعارههایی هستند که برای هر خوانندهای معنا و مفهومی متفاوت بههمراه میآورند. برهمین اساس است که «کوچه دردار....» بهعنوان یک داستان، هرگز بهکمال مطلوب خود نمیرسد مگر با نویسشهای دوباره و چند باره ذهن مخاطبان؛ وضعیتی که به تبعیت از رسالت داستانهای پست مردن، هویتی چند صدایی و متکثر به آن بخشیده است.
-موش مردهبازی
اما داستان دوم این مجموعه «موش مردهبازی» با عنوان طنزآمیز و آبرونیکاش، روایتگر دو روز تلاش بیسرانجام بهظاهر نامعقول اما بهواقع منطقی و ناگزیر پیرمردی تنها برای نجات جان یک موش به کمک رئیسجمهور است؛ موشی که حالا، بهیگانه همدم ایام پیری او پس از بازگشتش به وطن و تحمل ناملایمات بسیاری تبدیل شده است:
راوی دانای کل: رئیسجمهور آخرین کسی بود که مرد میتوانست به او متوسل شود. مرد به خودش گفته بود تمام شب را در ورودی کاخ میماند تا صبح شود و رئیسجمهور بیاید و مشکلش را حل کند.
اما ایستادن کنار در ورودی کاخ به همین سادگیها نبود «چه رسد به داخل شدن». بهعلاوه ماجرای پیرمرد هم آنقدر غیرواقعی بهنظر میرسید که محافظان کاخ ریاستجمهوری نمیتوانستند ادعاهایش را باور کنند:
راوی دانای کل: اول که محافظان، مرد را با یک پالتوی بلند و کلاه لبهدار و دستی در جیب دیده بودند فکرکردند که تروریست است و در جیبش مواد منفجره دارد ولی بعد که او را دوره کردند و تفتیش شد فهمیدند، موش کوچک و سیاه او را با یک نازنجک دستی اشتباه گرفتهاند. مرد برای آن که موشِ مریض، سردش نشود دستش را درجیب پالتو، روی پوست حیوان گذاشته بود و مدام نوازشش میکرد تا با حرارت دستهایش گرم شود و جانی بگیرد.
اما حکایت راوی از سرنوشت این پیرمرد که به یک چنین سرانجام بهظاهر فانتزی و مسخرهای گرفتار آمده است، بیشازبیش به وجه نمادین و استعاری داستان میافزاید:
راوی دانای کل: مرد سالها پیش، بعد از نزدیک به دو دهه زندگی در اروپا به ایران بازگشته بود تا باقی عمرش را در وطن باشد. بعد با زنی آشنا شده بود که بعد از ازدواج و یک دوره کوتاه از زندگی مشترک، او را تلکه و ترکش کرده بود. بعد او یک رستوران عجیب و غریب در شهر افتتاح کرد که آن هم دردسر شد و برایش دو سال حبس تعلیقی و کلی جریمه مالی به همراه داشت. بعد گوشهگیر شد و از خانه بیرون نرفت. در همان روزها و همان حال و روز بود که پای بچه موش سیاه بهوسط آمد و مرد را از افسردگی و تنهایی نجات داد.
پیرمرد هیچ واکنش ناامید کنندهای درقبال موشِ پناه گرفته به آپارتمانش ازخود بروز نمیدهد و رفته رفته حتی کار به جایی میرسد که «مرد حرفهای موش کوچک را از توی تک چشمانش» میشنود و چیزی نمیگذرد که هر دو میپذیرند در یک بشقاب با هم غذا بخورند. رویدادی کاملا تخیلی و فانتزی که به واسطه ماهیت استعاری و کناییاش و نیز بهواسطه منطق حاکم بر فرآیند روایت، بهراحتی، بهمثابه واقعیتی محتمل پذیرفته میشود. بهعبارت دیگر، بهرغم فراواقعی و نامتعارف بودن رویداد، خواننده با تمام وجود و بیهیچگونه قضاوتی آن را پذیرا میشود.
از آنجایی که نوشتن درباره یکایک داستانهای این مجموعه میتواند موجبات اخلال در فرآیند مشارکت را فراهم کند و بهنوعی دخالت در نحوه خوانش مخاطبان و جهتدهی بهمفاهیم و معانی منحصربهفردی تلقی شود که هر خوانندهای در جریان نویسش مجدد آنها ممکن است در ذهن خود بپرورد، پس، از سخن گفتن در باره داستانها صرف نظر کرده و سعی میکنم با ارائه کلید واژههایی راهگشا، تا حد ممکن، از موانع احتمالی موجود برسر راه ورود مخاطبان کمترآشنا به جهان ویژه اینگونه داستانها، بکاهم.
اول اینکه: به وقت خوانش داستانهای پسامدرن، نباید تصور و تجربهمان از شخصیت و رویداد در داستانهای مدرن را به شخصیت و رویداد دراینگونه داستانها تعمیم دهیم. شخصیت در اینگونه داستانها، فاقد آن چارچوبهای هویتی متعارفی است که دراستانهای مدرن با آن مواجه هستیم. بهعبارت دیگر، برخلاف داستانهای کلاسیک و مدرن، نمیتوان در مورد کنشها، اعمال و رفتارهای شخصیت در اینگونه داستانها به هیچگونه قطعیت قابل اتکایی دست یافت. در واقع، در داستانهای پستمدرن، شخصیتها و رویدادها، بیش از آنکه جنبه عینی و واقعنمایانه داشته باشند، از ارزش نمادین، استعاری و حتی سمبلیک برخوردارند. به همین دلیل هم هرگونه رفتار و عمل غیرمتعارفی از سوی آنها قابل تصور خواهد بود؛ چنان که در داستانهای این مجموعه، میتوان دقایقی طولانی با یک شخصیت و ذهنیات و خیالات او همراه شد و ناگهان با موجودیت فانتزی و سیال او میان مرگ و زندگی مواجه شد. در واقع آنچه مسیر رویدادها و اتفاقات در این نوع داستان را تعیین میکند، نه واقعیت واقعی بلکه حال و هوای ذهنی و درونی شخصیت است.
دوم اینکه: برخلاف داستانهای کلاسیک و مدرن، در اینگونه داستانها، براساس نوع رفتار و اعمال شخصیتها نمیتوان به هیچگونه قطعیتی دست پیدا کرد و ذات سیال و باورناپذیر و لغزنده شخصیت میان واقعیت و خیال، به او هویتی نمادین و سمبولیک میبخشد و به همین دلیل هم معنا و مفهوم اعمال و رفتار او و رویدادها به نوع دخالت ذهن خلاق خواننده وابسته است. بهعبارت دیگر، هویت آدمهای داستانهای پستمدرن در عین واقعی بودن، بهقدری میتواند خیالی و تخیلی و فانتزی باشد که حتی گذشت زمان هم برمنطق روایی آنها بیاثر است؛ بهطوری که گاه ممکن است با شخصیتی از صدها سال این سوتر یا آن سوتر در زمانه حال و در دنیای واقعی مواجه شویم (داستان: «مجلس معارفه پیرمرد چهارصد و چند ساله») و همین لغزندگی و عدم برخورداری از قطعیت وجودی است که بهرغم بودوباش واقعی و ملموسشان به آنها هویتی افسانهای، غیرواقعی و حتی کاریکاتورگونه میبخشد. اما همه اینها بههیچوجه بهمعنای فقدان منطق و عقلانیت در فرآیند روایت و چیدمان ابژهها و عناصر داستان نیست.
سوم اینکه: در داستان پستمدرن، برخلاف داستان کلاسیک و مدرن، راوی دانای کل به هیچ وجه تعیین کننده همهچیز نیست بلکه این شخصیت و مسیر رویدادها هستند که او را با خود همراه میکنند؛ بهعبارت دیگر هیچچیزی در داستان و رویدادهای اینگونه داستانها در یَد اختیار راوی نیست و بههمین دلیل هم ممکن است ناگهان شخصیتی عادی، با زندگی و بودوباشی کاملا معمولی، ناگهان شاخ درآورد (داستان: «عاقبت عجیب حمودی، دلقک ده»)؛ رویدادهایی که بهخاطر برخورداری از منطق نمادین و کنایی و استعاری خاص خود، نهموجبات حیرت راوی را فراهم میکنند و نهباعث شگفتی خواننده میشوند بلکه در عوض، قوه خیال و ذهن مخاطب را برای کشف معنای متن فعال میکنند.
و سخن آخر اینکه: داستان پستمدرن، در صورت برخورداری از منطق درونی ویژه خود، داستانی باز و ناتمام و نیازمند مشارکت مخاطب است و تنها از طریق دخالت ذهن خلاق مخاطب است که میتواند بهکمال برسد؛ البته کمالی که به تعداد مخاطبان متکثر خواهد بود.
بنابراین، اگر کابوسوارگی، استعاری بودن و نمادین بودن و تمثیلی بودن رویدادها، شخصیتها و بودوباش آنها را یکی از وجوه بنیادین داستانهای پسامدرن تلقی کنیم، عباس رزیجی با خلق شخصیتهای واقعی و همزمان غیرواقعی و تخیلی و خلق فضاها و کنشهای عمدتا لغزنده میان واقعیت و خیال، میان توهم و کابوس، دقایق رویا گونه لذتبخش و طنزآمیز و درعین حال تلخ و گزندهای را برای ذهن مخاطبان خود رقم زده است که اثرات آن تا مدتها در خاطر خواننده ماندگار خواهد بود».