سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: محمد حنیف نویسنده و پژوهشگر ادبیات داستانی، اواخر آبانماه سال 1339 چشم به جهان گشود. او بیش از هفده کتاب در زمینه پژوهش ادبی، تاریخی، ادبیات عامه و هشت رمان دارد. حنیف برگزیده جوایزی چون کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، جایزه جلال آلاحمد، کتاب سال شهید غنیپور، جشنواره قلم زرین، کتاب سال دفاع مقدس و جشنواره تجلیل از پژوهشگران و فناوران برتر کشور است. "قفس"، "خرمالوها را به گنجشکها بفروش"، "این مرد از همان موقع بوی مرگ میداد"، "کلاه جادویی و مجسمه مسی"، "آسایشگاه شماره 6" و "با اعمال شاقه" از جمله کتابهای منتشر شده او محسوب میشوند. با او در مورد سالها فعالیت در عرصه ادبیات داستانی و پژوهش گفتوگویی داشتیم که ماحصل آن را میخوانید.
آقای حنیف، دوران کودکیتان چطور گذشت و از چه زمانی به کتابهای غیردرسی علاقهمند شدید؟
من در محله کوی دودانگه یا خیابان جعفری بروجرد به دنیا آمدم. محله ما اسمهای دیگر به نام محله تگزاس یا زیر ستاره هم داشت. از این اسامی میتوان فهمید که چگونه فرهنگی در آنجا حاکم بوده است. خانهای که ما در آن زندگی میکردیم خانه مادربزرگم بود که انواع و اقسام آدمها با شغلهای مختلف در آن زندگی میکردند. مثلا عمو نعمتالله با دو همسرش در یک راهپله کوچک زندگی میکردند. خاله صدری، عمه عشرت، بیبی طیبه، آقا صدرا، عمو جواد، ننه تاجماه و خانوادههایشان هم بودند. محله ما شرقیترین منطقه بروجرد و یک منطقه کارگرنشین و فقیرنشین بود. آن دوره نه لولهکشی آب شده بود و نه برق داشتیم. شبها چراغ دستی روشن میکردیم و روزها برای آب به چشمه بیرون شهر میرفتیم. من سالهای اول مدرسه را به این شکل گذراندم. منطقه ما زمستانهای سردی داشت و همیشه تا بامها برف میآمد. کابوس افرادی مثل ما، تبدیل شدن به کارگر فصلی بود؛ زحمتکشانی که صبحها به میدان میرفتند و ساعت 11 معمولا دست خالی برمیگشتند. کلاس پنجم ابتدایی که بودم یکی از همکلاسیهایم به نام داوود، همان موقع معتاد شد و فوت کرد. سال بعد از آن دو نفر از بچههای کلاس مشروبات الکلی خورده بودند و ناظم آنها را در کلاس تنبیه کرد تا مستی از سرشان بپرد. در چنین فضایی اصلا کتاب غیردرسی وجود نداشت. بخش اعظمی از فرهنگ لغات خانوادهها عموما فحش، نفرین و حرفهای مستهجن بود. سئوال شما بسیار مهم است و علاقهمندم بیشتر به آن بپردازم به هر حال همه چیز از کودکی شکل میگیرد و اهمیت دارد در این گفتوگو بیشتر به آن بپردازیم. دوستی به نام سیدجمالالدین صدر دارم که هنرمند عرصه موسیقی است؛ او در یک خانواده مذهبی در شوشتر به دنیا آمده است. سیدجمال تعریف میکرد زمانی که کودک بوده یکبار واژه بد (پدر سگ) از دهانش بیرون آمده و بعد مادرش گفته دهان تو نجس شده و باید دهانت را آب بکشم. چنین بستر تربیتی را با فرهنگ محلههایی مثل محله ما مقایسه کنید؛ آنوقت خواهید دید که زنده ماندن در چنین مردابی چه هنری میخواهد؛ چه رسد به اینکه نیلوفری شوی و بخواهی سر از گنداب بیرون بیاوری. بد نیست خاطره دیگری از سالهای بعد از انقلاب نقل کنم؛ حدود بیست سال پیش برای انجام کارهای پارهوقت، نزد یکی از همکلاسیهای سابقم میرفتم. او مدیر بخشی از یک موسسه بزرگ بود. علاوه بر من، او و برخی پژوهشگران دیگر، فرزند البته باسواد و فروتن رئیس اصلی آن اداره یا موسسه هم میآمد؛ یک روز که به آنجا رفتم و میز فرزند رئیس را خالی دیدم؛ از همکلاسی سابقم پرسیدم آقای فلانی کجاست؟ او جواب داد که "فلانی! راه امثال ایشان، مثل بزرگراه تهران - قم است و راه من و تو مثل گذشتن از سلسله کوه البرز است برای رسیدن به کناره دریا؛ پر از صخره و سنگلاخ و بهمن و حیوانات وحشی و خطرات ناشناخته، البته گذشتن از آن قلهها و رسیدن به هدف بعد از پشت سر گذاشتن موانع هم روح و جسم را تقویت میکند و هم حلاوتی دیگر دارد". از دوستم پرسیدم که "این تشبیه چه ربطی به غیبت فرزند البته باسواد و فروتن رئیس اینجا دارد؟" دوستم پاسخ داد که پدر بزرگوار آن جوان، هر ساله با استفاده از اختیاراتش رئیس فلان دانشگاه خارجی را به سمینار اداره یا موسسه دعوت میکرد و حالا پسرش، مشغول تحصیل در همان دانشگاه خارجی است. من وقتی از زبان فلان وزیر همین دولت میشنوم که از روزگار گله میکند که در دوره مسئولیتش در سازمان ملل یا فلان سفارتخانه کلی از حقوقش را بابت هزینه تحصیل سه فرزندش در دانشگاههای خارجی پرداخت میکردند، البته که از صداقتشان لذت میبرم، اما افسوس میخورم که چنین بزرگوارانی نمیدانند؛ با بیان این خاطرات، چه نمکها که به زخمهای اهل درد نمیپاشند. در این زمانه لازم نیست ماری آنتوانت باشی و بگویی "اگر نان ندارند، بیسکویت بخورند" همین که در برج عاج بنشینی و به مردمی که برای نان شب محتاجند درس مقاومت بدهی و از شیوه آشپزی با ماهی و میگو تعریف کنی، کافیست. ببخشید از بحث اصلی دور شدم؛ مدرسه ابتدایی ما در سالهای بعد از انقلاب به محل ترک و بازپروری زنان معتاد تبدیل شده است، حالا ببینید که شنیدن چنان حرفهایی برای مردمی که محل تحصیلشان چنین تغییر کاربری داده، از زبان کسانی که طی این سالها دهها بزرگراه را پشت سر گذاشتهاند، چقدر ناگوار است. میخواهم راجع به چیزی که باعث تغییر مسیر زندگیام شد صحبت کنم، شاید یکی از کسانی که در شرایط آن زمانی زیستی من قرار دارد، بداند که در تندباد حوادث سر خم نکردن هنر است و او باید که چنین کند. امروز میتوان با بررسی یک هفته از زندگی یک کودک و نوجوان پیشبینی کرد که آینده او کمابیش چگونه رقم خواهد خورد. معلمهای ما در آن دوران، ما را فلک میکردند و مدام سیلی میزدند. عموما معلمهایی که به مدرسه ابتدایی ما میآمدند کمتر آموزش معلمی دیده بودند و به مسائل تربیتی توجه کمی داشتند. دوم ابتدایی که بودم یک روز معلمان نیامد و یک معلم دیگر سر کلاس حضور پیدا کرد. او سعی کرد کاری کند که ما قطعه شعر معروف سعدی را حفظ کنیم: "گلی خوشبوی در حمام روزی، رسید از دست محبوبی به دستم / بدو گفتم که مشکی یا عبیری، که از بوی دلآویز تو مستم / بگفتا من گِلی ناچیز بودم، ولیکن مدتی با گُل نشستم / کمال همنشین در من اثر کرد، وگرنه من همان خاکم که هستم ...". فکر میکنید که آن جانشین موقتی معلم ما چرا اصرار داشت ما آن قطعه را بیاموزیم؟ به چشمهای پفکرده و خمارش که نگاه میکردی و به لبهای سیاهش میفهمیدی که این آموزگار معتاد، دارد حدیث نفس میکند. یعنی اگر آموزگاری هم در آن منطقه نصیحتی میکرد، درد دل خودش را بیان میکرد و میخواست بگوید اگر میخواهید مثل من نشوید با دوست و رفیق خوب معاشرت کنید. حالا بگویم که در چنین شرایط فرهنگی و اجتماعی، چرا معدود افرادی راهشان را از مسیر تندآب رودخانه خروشان زندگی محله جدا میسازند؟ باور من این است که همین دوران کودکی و نوجوانی در تعیین مسیر آینده بسیار موثر است. در چنان شرایطی نور امید برای من پدرم بود. پدرم با وجود اینکه صبح زود از خانه میرفت و آخر شب میآمد، با وجود اینکه بخشی از همان محله بود و خالکوبیهای روی شانه، بازوهایش و مشغلههای وقتهای بیکاریاش نشان از نفوذ عمیق فرهنگ همان کوی و برزن در وجود او را داشت، اما آدم بزرگی بود. میدانست که باید آرزوهای بزرگ به فرزندانش بدهد، بهخاطر سفرهایی که رفته بود آدم دنیا دیدهای شده بود. او میگفت که باید درس بخوانیم، چرا که فکر میکرد تنها راه نجات ما همین است. بههمینخاطر وقتی ما را به مغازه کبابیاش میبرد، اجازه نمیداد که آن فن را یاد بگیریم. میگفت اگر این کار را یاد بگیرید دیگر درس نمیخوانید. من حتی پیش از تمام کردن دوره کارشناسی دبیری تاریخ در دانشگاه تربیت معلم، به این نتیجه رسیده بودم که دانشگاه راه را نشان میدهد و باید خودت ادامه بدهی. اما اگر بعد از چند سال به فکر ادامه تحصیل افتادم و به سراغ مدرک گرفتن (نه با سواد شدن) رفتم بیشتر بهخاطر دل پدرم بود. او خوشحال میشد که دیگران به او بگویند پسرتان مدرک دکتری دارد. دلیل دیگری که به من کمک کرد از دل چنان مردابی خودم را بیرون بکشم (هر چند با تنی بویناک) زیارتهایی بود که ما هر سال تابستانها به مشهد میرفتیم. حضور در فضای مذهبی پاک و معنوی حرم امام رضا (ع) هنوز هم به من نیرو میدهد و حالم را عوض میکند؛ همچنانکه قدم زدن در محوطه دانشگاه تربیت معلم و دبیرستان محل تحصیلم (پهلوی سابق) در بروجرد. اصولا نگاه من به چنین مسائل خصوصی، نگاهی سنتی است. خدای من مهربان و بخشنده است و امام من ضامن آهوان در بند است. بگذریم، علاوه بر دو عاملی که عرض کردم، وجود برخی افراد خطشکن و پیشکسوت در ادامه تحصیل در محله ما هم از دیگر عواملی بود که به من در خروج از بند تارهای پاگیر محله دودانگه کمک کرد. پسر عمهام رضا عطایی و دوستش محمدحسین فرزان بود. این دو که چند سال پیشتر از من دیپلم گرفته بودند؛ اولی در دانشگاه جندیشاپور شیمی خواند و دیگری در دانشگاه اصفهان پزشکی. البته این اتفاقات هنوز به معنای پیوند با کتابهای درسی نبود. بلکه به ما میفهماند که میتوان از فضای این محله گریخت. راه را میدانستیم: "ادامه تحصیل" ورود این دو بزرگوار به دانشگاه، تاثیرگذار بود، ولی اینطور نبود که مرا به سمت کتاب غیر درسی هل بدهند چون هدف آنها از درس خواندن این بود که زندگی بهتر و شغل بهتری داشته باشند. اما اندیشهای که پدر در ذهن من کاشت، از دنیای کتابهای غیردرسی میگذشت. پدر من به نسبت مردم آن منطقه وضع مالی خوبی داشت. اواخر دوره ابتدایی من، پدرم خانهای کنار خیابان در همان محله خرید و سپس در سال 1354 به حج واجب مشرف شد و از آن به بعد من "پسرحاجی" شدم. به نظرم مقتضیات رعایت چنین القابی نیز تا حدودی میتوانستند جهتدهنده باشند. وقتی در امتحانات نهایی کلاس پنجم ابتدایی رد شدم از ترس پدرم صبح تا شب رفتم بالای درختی در بیرون شهر ماندم. جوری که خداداد پسر داییام ناهار را برایم آورد بالای درخت. آن اتفاق باعث شد که تحول روحی بزرگی در من به وجود بیاید. این شکست باعث شد چاقوی دستیام را (که یکی از هممحلیهای آهنگرم آن را ساخته بود) کنار بگذارم و ارتباطم را با دوستان سابقم کم کنم. البته از همان زمان در ذهنم قطعات ادبی و یا شعر مینوشتم. یادم میآید که وقتی با مادر و اولین خواهرم به دیدار اقوام مادرم در روستایی چسبیده به شمال بروجرد میرفتیم، با دیدن لحظهای که خواهرم از روی پل قدیمی روستا عبور میکرد، در ذهنم جملاتی درباره این صحنه نوشتم. یا مثلا اولین شعرم را در کلاس پنجم ابتدایی سرودم. یک دوبیتی که تقلیدی بود از ابیاتی در وصف شاه. از دیگر عواملی که به حق در پیدا کردن راه به من کمک کردند، حضور در کلاس برخی از آموزگاران و دبیرها بود. از ایشان نه شیوه تدریس که سخنان و خاطراتشان برای من حرکتدهنده بود. کلاس پنجم ابتدایی (بعد از رفوزه شدن در این پایه) معلمی به نام آقای لک داشتیم که فقط دو، سه هفته به کلاس ما آمد و بسیار آدم متفاوتی بود. حضورش اهمیت و طعم داشتن یک انسان دلسوز و مهربان را به عنوان معلم به من آموخت. بعد از او خانمی به نام آزرم آموزگارمان شد. من و بسیاری از دوستان مدیون مهربانیها و دلسوزیهای او هستیم. در آن دوران در خانوادههایی که در آن مناطق زندگی میکردند اعتیاد رسم غالبی بود که از شدت وفور، قبحش از بین رفته بود. اعتیاد اغلب یکی از اعضای خانواده را درگیر میکرد. خانواده ما هم یک خانواده بزرگ 10 نفره بود و این درگیری برای خانواده ما هم پیش آمد. من فرزند بزرگ خانواده بودم. جز یکی از برادرانم که در سربازی ترکش خمپاره ارتش عراق بغل نخاعش خوابید و از ادامه سربازی معافش کرد و بعدها از شدت اعتیاد اووردوز کرد و به رحمت خدا رفت، بقیه به تحصیلاتشان ادامه دادند. به غیر از من، چند دبیر، یک کارمند بانک، یک پژوهشگر و یک روحانی از دل آن خانواده بیرون آمدند. وقتی از مدرسه ابتدایی محمدرضاشاه به مدرسه راهنمایی مهرگان رفتم، زندگی من کاملا متحول شد. مدرسهای که میرفتیم از خانه خودمان دور و در منطقه متوسط شهر قرار داشت. بچههایی که در آنجا درس میخواندند اغلب تفاوتهای آشکاری با فرهنگ مدرسه پیشین داشتند. دبیرهای خوبی داشتیم. هیچوقت یادم نمیرود، وقتی که آقای خسروی دبیر علوم، برای اولین بار بدون اینکه فحش بدهد از ما پرسید شما میخواهید چهکاره شوید؟ او آرام آرام به ما گفت: اگر تا حالا تو سر شما میزدند و کتک میخوردید، لایق چنین زندگی نبودهاید. یادم است که میگفت محصلی داشته که بعد گروهبان شده است. میگفت یک روز در تهران او را دیدم که داشت با یک ماشین ارتشی رژه میرفت. همان دانشآموز سابق و گروهبان رژه رونده آن روز، به محض اینکه آقای خسروی را دیده، جیپ ارتشی را متوقف کرده و پیاده شده و به معلم سابقش ادای احترام کرده است. من در درجه اول اعتماد بهنفس را از این معلم یاد گرفتم. از آن به بعد وقتی پدرم به مسافرت میرفت به او میگفتم برایم کتاب بخرد. اولین کتابی که سفارش دادم، دایرهالمعارف بود. (که آن کتاب را بعدها وقتی آموزگار شدم، به عنوان جایزه به یکی از دانشآموزانم در روستای رشیدی ازنا هدیه دادم) از همان زمان یک کتابخانه کوچک در خانه درست کرده بودم و به بچهها کتاب کرایه میدادم. در دوره راهنمایی با معلمهای دیگری مانند آقای ستاری و خانم نورایی آشنا شدم. آنها واقعا رفتار انسانی داشتند و من یکی از بهترین شاگردها در تمام آن سه سال بودم. آن دوره برای اولین بار به جای اینکه کتک بخوریم یا وقتمان را با بچههای محل بگذرانیم، روزنامهدیواری درست میکردیم و من مثلا نقاشی میکشیدم، مجسمه درست میکردم یا شعر میسرودم و سر صف میخواندم. آقای ستاری کتابهایی از صمد بهرنگی به ما میداد. بعدها کتابهای علیاشرف درویشیان را داد بخوانیم. سوم راهنمایی را که تمام کردم یک شخصیت دیگر شده بودم. آن زمان تابستانها و روزهای تعطیل برای ما همراه با کار یدی بود. از آلاسکافروشی گرفته تا میوهفروشی در تابستان. در آستانه انقلاب به کارگری هم میرفتم. بهخاطر وضعیت مالی پدرم نیاز مادی نداشتم ولی رسم بود که تابستانها کار میکردیم تا مثلا با رنج مردم فقیر بیشتر آشنا باشیم. وقتی سومراهنمایی تمام شد با محمد، دیگر پسر داییام در خیابان اصلی شهر بلالفروشی میکردیم. یک روز که داشتیم بلال میفروختیم صدای آشنایی به گوشم خورد. سر بلند کردم و دیدم خانم نورایی دبیر زبان دوره راهنمایی ما با خواهرش بالای سرمان ایستادهاند. آنها با لباسهای شیک و منظم بودند و ما با صورت کثیف و لباسهای کارگری. آن زمان بهداشت هم خیلی رعایت نمیشد. یادم میآید که او اسم مرا آورد و تعجب کرد و پرسید تو چرا اینجا هستی؟ من از معدود کسانی بودم که آن موقع میتوانستم همه رشتههای دبیرستان را انتخاب کنم. برای اینکه خودم را لوس کنم یا حس ترحم دبیرم را برانگیزم به او گفتم مجبورم کار کنم. خانم نورایی در کنار همان خیابان شلوغ وقت گذاشت و با من صحبت کرد. بعد سفارش بلال داد و ما برای آنها بلال درست کردیم. هر کاری کردم که پول ندهد، نپذیرفت. در نهایت پول بلالها را داد. من هم بدون اینکه خانم نورایی ببیند، پول را داخل پاکت گذاشتم و به او دادم. بعدها وقتی عقلم به تفاوتهای شیوه زیست آدمها رسید و وضعیت بهداشت آن روز آب چرک شوری را که بلالها را در آن خوابانده بودم، به یاد آوردم، اطمینان پیدا کردم که دبیر زبانمان، چند قدم آن طرفتر پاکت حاوی بلالها را داخل سطل آشغال انداخته است و تاسف خوردم که چرا داخل آن پاکت را ندیده است. که مثلا بداند دانشآموزش معرفت داشته و او را به چند بلال مهمان کرده است. وقتی وارد دبیرستان شدم، به عضویت کتابخانه بزرگ شهر درآمدم. مهربانی، ادب و دانش رئیس کتابخانه و کتابدارها مرا جذب کرد. آن موقع به کسانی مثل من که سه سال پی در پی عضو کتابخانه بود کارت دائم میدادند. در چنین دورهای من بدون آنکه بفهمم چه کتابهایی باید بخوانم، اغلب آثاری را مطالعه میکردم که قطعا از سطح درک من خارج بود و آنها را نمیفهمیدم. آن زمان کتاب " فن شعر" ارسطو را خواندم. کتابهای مختلفی مثل "سیر حکمت در اروپا" اثر محمدعلی فروغی و کتابهایی از این قبیل را میخواندم. مدتی دچار مشکل ساییدگی مفصل شده بودم و گاهی از پاها تا سینهام در گچ بود و در بیمارستانهای مختلف بستری بودم. مدتی در بیمارستان مهر تهران و پنجاه تختخوابی بروجرد و ...بستری شدم و در بیمارستانهای ثریای اصفهان و قدس اراک دو بار روی پایم عمل جراحی انجام گرفت. دو سال قبل از انقلاب هم روحیه انقلابی پیدا کرده بودم و با چند نفر از دوستان یک گروه سیاسی به نام "آرمان خلق" تشکیل دادیم. (بدون آنکه بدانیم همزمان یک گروه معروف و مسلح با همین نام تشکیل شده است). من همزمان به مسجد محله میرفتم و کارهایی مثل پخش اعلامیه و نوشتن شعار و ...را انجام میدادیم. خدا را شکر دست به اسلحه نبردیم و خود من زود فهمیدم که سرشت من فرهنگی شکل گرفته است.
چطور شد به دانشگاه رفتید و قبول شدید؟
با وقوع انقلاب اسلامی امتحان آموزگاری دادم. دو سه سال در روستاهای بیاتان بروجرد و رشیدی ازنا آموزگار بودم. بعد از یک دوره اخراج و انقطاع، در کنکور شرکت کردم و در سال 1362 وارد دانشگاه شدم. اولین انتخابم دبیری تاریخ دانشگاه تربیت معلم بود. با وجود اینکه نمره دانشگاه تهران و دانشگاه شهیدبهشتی را هم کسب کرده بودم، ولی دوست داشتم به دانشگاه تربیتمعلم بروم. سال 1366 مدرک لیسانس گرفتم و بعد گزینش آموزشوپرورش مرا رد کرد. اتومبیل پیکانی خریدم و مدتی مسافرکشی میکردم ولی بعد با کمک یکی از همکلاسیهای دوره دانشگاهم خلیل حنیف و مدیر کل صداوسیمای مرکز لرستان سیدرضا حسینی که دوست دوستم بود، در رادیو خرمآباد استخدام شدم. در گزینش آنجا هم دو بار بهخاطر مسائل قبلی آموزشوپرورش رد شدم، اما با دخالت همان دو بزرگوار استخدام شدم. البته در سالهای قبل، مسئول گزینش آموزشوپرورش بروجرد حضوری بهخاطر اشتباه صورت گرفته حلالیت طلبید که هم از لطفش تشکر کردم و هم بخشیدم. از سال 1370 در حالی که رسمی شده بودم، استعفا دادم که به آموزشوپرورش بروم ولی دوباره امکانپذیر نشد. دو سال بیکار شدم. در معاونت پژوهشی حوزه هنری یک دوره "پژوهش در سیاست" معادل فوقلیسانس گذاشتند که در آن دوره شرکت کردم و پذیرفته شدم. استادهای مختلفی مانند دکتر یعقوب آژند و آقای حسن بیگی و مرتضی آوینی و اساتیدی در حوزههای معماری و نمایش و به آنجا میآمدند. بعد از دو سال دوباره به صداوسیما برگشتم.
آقای حنیف با توجه به این اتفاقات و توضیحاتی که ارائه دادید نوشتن را بهطور جدی از چه زمانی آغاز کردید؟
از همان دوران کودکی چیزهایی را در ذهنم مینوشتم. در کلاس پنجم شعر میسرودم. در دوره دبیرستان هم شعر میخواندم و هم شعر، داستان و قطعات ادبی هم مینوشتم. دوست شاعری به نام ابراهیم گودرزی متخلص به نام "شاهد" به من فهماند که اهل شعر نیستم و بهتر است دنبال داستاننویسی باشم. از همان دوران مسیرم را به سمت داستاننویسی تغییر دادم. بهطور جدی داستان میخواندم و داستان مینوشتم. نخستین داستانم، داستان کوتاه طنزی بود درباره دانشجویی شهرستانی که در تهران درس میخواند و خجالت میکشید با کیف سامسونتش به محله فقیرشان برود؛ ناچار کیف را داخل گونی پنهان میکند. این داستان اوایل دهه شصت در دوره دانشجوییام در روزنامه "ابرار" منتشر شد. اغلب داستانهایی که مینوشتم یا طنز بودند یا درباره جنگ بودند. بهخاطر همان داستانها بود که آقای سیدرضا حسینی مدیرکل صداوسیما اصرار داشت که من آنجا باشم. او همیشه مرا حمایت میکرد. دنبال داستاننویسی بودم و داستان نوشتن را دنبال میکردم. در سال 1370 که در دوره "پژوهش در سیاست" معاونت هنری شرکت کردم، با حمایت آقای شمسالدین رحمانی معاون پژوهشی حوزه هنری، سه قرارداد پژوهشی با موضوعات "گی دو موپاسان"، "داستاننویسی جنگ" و "ایل بیرانوند" بستم؛ ولی بعد متوجه شدم که از راه پژوهش هم نمیتوانم زندگی کنم. همین قدم زدنها و قلم زدنها در حوزه پژوهش باعث شد که بیشتر با روش پژوهش آشنا شوم. همچنان کتابهای زیادی مطالعه میکردم و هر کتابی را با نگاه داستانی میخواندم. تقریبا بعد از اولین اخراجم از آموزشوپرورش، نگاه سیاسی را کنار گذاشتم و فقط دنبال کار ادبیات بودم. سال 1372 با تلاش و پیگیری آقای فلاحپور و آقای ابراهیم حسنبیگی، اولین کتابم به نام "مراحل خلق داستان" در حوزه هنری منتشر شد. این سرآغازی بود که خودم را جدیتر بگیرم. البته پیشتر نیز با حضور در کلاسهای اساتیدی چون دکتر رضا شعبانی، دکتر یعقوب آژند، ناصر ایرانی، دکتر مهرداد ترابینژاد، دکتر مصدق رشتی، دکتر وراهرام، سرکار خانم دکتر مریم میراحمدی، دکتر عطاالله حسنی و بیش از پیش با روش پژوهش آشنا شده بودم. بخت با من یار بوده که در دورههای فوقلیسانس و دکتری هم استاد راهنماهایم دکتر امیرحسین آریانپور و دکتر رضا شعبانی بودهاند. این بزرگواران از برجستهترین استادان چه از جنبه دانش و چه از جنبه اخلاق انسانی بهشمار میرفتند.
شما با موضوعات مختلف داستان نوشتید و کار پژوهش انجام دادید دلیل این تنوع چیست؟
بله. در بسیاری از کتابها و رمانهای من یک معلم هم میبینید که حاصل دو، سه سالی بوده که آموزگار بودهام. در برخی از کتابهایم جنگ هم هست، چون من سه ماه داوطلبانه در جبهه حضور داشتم. هرگز ادعا نکردهام که رزمنده هستم. به تعبیر دوستم که او البته رزمنده بود و مجروح و اسیر عملیات حاج عمران شد؛ من رزمنده لرزنده بودم. سال 1364 بهعنوان قصهنویس به جبهه رفتم و یک حکم دیگری که داشتم بهعنوان ثبت خاطرات به جبهه رفتم. روحیهام جوری بود و هست؛ که اگر اسلحه دستم میدادند و صدام حسین جلویم بود حاضر نبودم به او شلیک کنم. تصور کنید که فردی با این روحیه به جایی برود که از زمین و آسمان گلوله میبارد. تازه عملیات فاو انجام شده بود و هنوز منطقه پاکسازی نشده بود. تازه شروع به ساختن پل کرده بودند. وقتی از خط آن آتش گذشتم، متوجه شدم جنگ آن چیزی نیست که من پیشتر فکر میکردم. آن مدت کوتاه که در منطقه عملیاتی حضور داشتم، برایم پر از خاطرات تلخ و شیرین بود. یکی از افرادی که در این دوره از آموزشوپرورش تهران اعزام شده بود، آقای علی مرادی بود. او با یکی از دوستانش (احتمالا آقای رنجبر) ماموریتهای خطرناکی میرفت و البته با روحیه و اهل حماسه بودند. جالب بود که سالها بعد، در اوایل دهه هفتاد، اطلاع دادند که مدیر کل تازه فرهنگ و ارشاد اسلامی لرستان میخواهند ماهنامه راهاندازی کنند و دوستانشان من و یکی از همکاران نویسنده را معرفی کرده بودند، وقتی با آقای مدیر کل روبرو شدم، آهسته به همان نویسنده گفتم، این آقا خیلی بهنظرم آشناست. او جواب دادند چون شبیه مدیر کل اسبق است. که البته من ایشان را ندیده بودم. وقتی جلسه رسما شروع شد؛ مدیر کل گفتند دو نفر با راهنماییهایشان در زندگی من تاثیر گذاشتهاند؛ یکی از آنها را شما نمیشناسید، ولی همسرم را ایشان به من معرفی کردند دیگری همین آقای حنیف است که اینجا حضور دارد؛ مرا برای ادامه تحصیل راهنمایی کرد. من که گیج شده بودم، گفتم واقعا آشنا بهنظر میآیید و آقای مرادی گفت: قرارگاه کربلا...فاو... و اتفاقا یادش بود که من خاطراتم را از حضور گرم او و دوستش نوشته بودم. خوشبختانه پیدایش کردم و آن را برایش فرستادم. ولی در محور امالقصر، سولهای کوچک در دل تپه یا رملی زده بودند که مجروحان را ابتدا آنجا میآوردند، نزدیک به خط مقدم بود. دیدن مجروحان و بیمارستان صحرایی که فکر کنم در آبادان یا حوالی آن بود، بارها اشک مرا درآورد. من به او (فارغ از همه مسائل حاشیهای) احساس دین میکنم. شاید بخشی از علاقه اولیه من به نوشتن درباره جنگ همین باشد. البته سالهاست که از موضوعات دیگر مینویسم.
پس پرداختن به جنگ و پژوهش در مورد آن به حضور شما در جبهه برمیگردد.
بله. رمانی با نام "قفس" نوشتم که برگزیده جایزه شهید غنیپور شد. بخشی از این رمان الهام گرفته از زندگی شهید سیدمصطفی اسماعیلزاده بود که با هم دانشجو بودیم. او رشته دبیری ادبیات میخواند من دبیری تاریخ. بخش اعظم آن نیز حاصل کار پژوهشی و جلسات بسیار گفتوگو با آزاده و جانباز و از سر اتفاق همدوره آموزگاری، محمود میری بود. او هم مثل من در کارنامهاش یک بار اخراج از آموزشوپرورش داشت. بخش دیگر مطالعات خودم و بخش دیگر خاطراتم از جبهه بود. البته نه اینکه زندگینامه نوشته باشم بلکه منظورم این است که الهام گرفتهام. اینها یقه نویسنده را میگیرند و رها نمیکنند تا وقتی که تبدیل به یک اثر هنری شوند. برای نوشتن داستان بلند "آسایشگاه شمار 6" از افسران اسیری مثل سرهنگ احمد حیدری و سرهنگ شعاعالدین فلاحدوست بهره بردم.
البته لازم است اشاره کنم شما قبل از نوشتن رمانهایتان بحث کندوکاوی پیرامون ادبیات داستانی جنگ و دفاع مقدس را به یک نوعی شروع کرده بودید. میخواهم ببینم که آیا به این تجربیات علاقه شخصی داشتید یا دلیل دیگری داشت که سراغ پژوهش در این نوع ادبیات رفتید؟
من سال 1376 از خرمآباد به تهران منتقل شدم و اولین کاری که در تهران انجام دادم تغییر شغل از تهیهکنندگی رادیو به پژوهشگری بود. همیشه رسم بوده و هست که از کارهای پژوهشگری به تولید میروند چون پول، شهرت و آزادی رفت و آمد، در تولید است ولی من این مسیر را برعکس رفتم. در جلسه شورای پژوهشی از من سئوال کردند که چرا شما مسیر را دارید برعکس میروید؟ که گفتم میخواهم جایزه بزرگ سال آمریکا را بگیرم. پرسیدند چه جایزهای؟ گفتم آنها هر سال به کسی که احمقانهترین کار را انجام بدهد یک جایزه میدهند و من هم میخواهم این کار را انجام بدهم! خندیدند و بعد من توضیح دادم که من تهیهکنندگی را اجباری انتخاب کردم و با لطف دوستانی مثل آقایان خلیل حنیف و سیدرضا حسینی تهیهکننده شدم. ولی نوشتن و پژوهشگری عشق و علاقهام است. آن زمان تازه دو سه کتاب نوشته بودم و همان باعث شد که من را بهعنوان پژوهشگر بپذیرند و بعد بلافاصله یکسری کارهای پژوهشی انجام دادم. وقتی وارد مرکز تحقیقات صداوسیما شدم به انتخاب خودم در گروه ادبیات مشغول به کار شدم. آن زمان رمانی به نام "گلهای یخی" از من منتشر شده بود؛ که شاهرخ تندرو صالح در یکی از روزنامههای دوم خردادی، نقدی از آن منتشر کرده بود. مدیر مستقیمم آن را دید و گفت فلانی اولا اینکه از این به بعد موضوعات پژوهشی را خودت انتخاب کن و ثانیا اگر کار هم نکنی همین که رمان بنویسی برای من کافی است. این باعث شد که موضوعات پژوهشها را خودم انتخاب کنم، منتها موضوعاتی که به درد رسانه ملی هم بخورد. از این رو بهخاطر علاقهام به داستان جنگ یکی از موضوعاتی که انتخاب کردم همین بود. یا مثلا همان زمان با حسینعلی بینوایی که تهیهکننده شبکه چهار بود به عنوان نویسنده و پژوهشگر، برنامهای را کار کردیم که در قالب آن با نویسندگانی از طیفهای مختلف فکری مصاحبه انجام شد و نظرات او از شبکه چهار از سلسه برنامهای به نام "در سایه آتش" پخش شد. این نویسندگان از جناحهای سیاسی و فرهنگی مختلف از جمله کانون نویسندگان، جناح اصولگرا و اصلاحطلب و استادان دانشگاه بودند افرادی نظیر منیژه آرمین، محمود اکبرزاده، محمد ایوبی، سمیرا اصلانپور، اسدالله امرایی، رضا امیرخانی، دکتر حسین بیات، کامران پارسینژاد، دکتر مهرداد ترابینژاد، جواد جزینی، مصطفی جمشیدی، ابراهیم حسنبیگی، مصطفی رحماندوست، رضا رئیسی، ابراهیم زاهدیمطلق، فیروز زنوزیجلالی، زهرا زواریان، علیاصغر شیرزادی، احمد غلامی، حسین فتاحی، دکتر علیاصغر فهیمیفر، قاسمعلی فراست، عبدالرضا فریدزاده، سیدمحمود قادریگلابدرهای، علیرضا محمودی (ایرانمهر)، محسن مومنی، رضا نجفی و چندین نویسنده غیرایرانی صحبت میکردم. در ویراست دوم هم که شهرستان ادب منتشر کرد، مصاحبه با حمیدرضا شاهآبادی، حسن شهسواری و مایکل کدنم آمریکایی نیز به آنها افزوده شد.
شما یک سری پژوهش همچون "قابلیتهای نمایشی شاهنامه" یا "هویت ملی در قصههای عامه دوره صفوی" و قصهگویی در رادیو و تلویزیون هم دارید. این کارها چطور شکل گرفتند؟
اینها همه پژوهشهای کاری من بودند. گرچه دوستشان دارم و بخشی از زندگیام را صرف آنها کردهام، اگر غم نان میگذاشت، به هیچ کاری جز رماننویسی نمیپرداختم. علاقه اول من داستانخوانی و داستان نوشتن بوده و هست، اما من این شانس را داشتم که برای گذران زندگی، باید موضوعاتی را برای پژوهش انتخاب میکردم و بابت انجام آنها حقوق میگرفتم. پژوهشها این کمک را به من کردند که اگر به طرف داستاننویسی میروم با نگاه به شیوههای قصهگویی و داستانپردازی ادبیات کهن بروم. در اغلب آثار من نوعی از عناصر رئالیسم جادویی بومی خود را نشان میدهد. در واقع پایه مطالعاتی من شناخت اسطورهها و شخصیتهای حماسی و قهرمانهای ملی شد و این در رماننویسی به من کمک کرد. بخشی از پژوهشهایم هم لطف دوستانی مثل دکتر محمدجواد مرادینیا بود. او از دوستان همکلاسی من بود که بعد در مرکز نشر آثار امام خمینی (ره) مدیر بخش گروه تاریخ و انقلاب شد. من هم یک پژوهشگر علاقهمند و نیازمند به کار بودم و او لطف کرد فرصت کار را برایم فراهم آورد. واقعا بعد از خداوند و افرادی که پیشتر نامشان آمد، مدیون خلیل حنیف، سیدرضا حسینی و محمدجواد مرادینیا هستم. این سه نفر بسیار کمک کردند تا من در کارم تثبیت شوم و کارهای مختلفی انجام دهم.
آقای حنیف، شما علاوه بر این که توجه زیادی به اسطوره و تاریخ دارید، در رمانهایی که نوشتید خانواده کلاسیک ایرانی و قصهپردازی بومی هم مدنظرتان است. بیشک دوران کودکیتان در این زمینه نقش زیادی دارد؟
بله اینکه در اول صحبت بیشتر تاکیدم روی کودکی و نوجوانی بود، به دلیل این است که چیزهایی که در ذهن آدمی میماند و جزیی از شخصیت فرد میشود، اغلب در دوره کودکی و نوجوانی رخ میدهد. در خانه قدیمی که من زندگی میکردم کسانی مثل بیبی طیبه، ننه تاجماه، زنعمو زهرا، عمه عشرت، مادرم و ...همیشه شبها برای ما قصههای پریان میگفتند، بهگونهای که فکر میکردیم مردآزما یا آل واقعا وجود دارند. انگار اینها را میدیدیم. یا جن و پری را حس میکردیم. مدت خیلی زیادی طول کشید تا من بفهمم اینها اصلا وجود ندارد. حتی سال 1359-60 که معلم روستای بیاتان بودم یک شب تصمیم گرفتم به بچهها بگویم مردآزما، جن، پری و آل وجود ندارد، اما در آن کلاسهای روزانه و شبانه یا در کلاس قرآنی که در مسجد داشتم؛ هر کدام از بچهها قصههایی برای من گفتند که به جای اینکه من آنها را متقاعد کنم آنها چنان تاثیری بر من گذاشتند که وقتی تنهایی در آن مدرسه خوابیدم انگار صدای این موجودات را میشنیدم. سگی اطراف مدرسه بود که مجبور شدم با آن سگ ساعتها اطراف روستا بگردم تا شب را صبح کنم. طبیعتا کسی که همچنین قصههایی شنیده و چنین پیشینه ذهنی دارد این قصهها رهایش نمیکند و همیشه در ذهنش هست. این یک طرف ماجرا است و معتقدم اثر داستاننویس ایرانی بدون اینکه اسمش باشد باید با اثر داستاننویس غربی، شرقی و آفریقایی تفاوتهای بومی و زیست محیطی خودش را نشان بدهد. در واقع شما مینویسید تا تجربه و برداشت و تلقی خاص خودتان را از مفاهیم مختلف و ...با زبان و فرهنگ خودتان بیامیزید و آن را با هنرتان ارائه بدهید. اگر فقط مقلد کار غربیها یا شرقیها باشیم مثل اینکه مونتاژ میکنیم. گویی یکسری لوازم یدکی را از کشورهای دیگر بیاورید و آنها را به هم بچسبانید و مونتاژ کنید. البته مهم است که شما از آن ابزار استفاده کنید، چون به هر حال ادبیات داستانی از غرب آمده و ما حداقل حدود 220 سال از نظر زمانی در این حوزه از آنها عقب هستیم، اما اگر مطالعه خوب و عمیقی از ادبیات کهن، قصهها و افسانههای خودمان داشته باشیم، مسلما میتوانیم با استفاده از آنها اثر بومی بیآفرینیم. اینها از دلایل مهمی هستند که من در آثارم به عناصر قصهپردازی بومی توجه دارم. ممکن است دلایل دیگری هم باشد که الان در ذهن من نیست.
کتاب "بومیسازی رئالیسم جادویی" شما، برگزیده کتاب سال و برگزیده بخش نقد ادبی دوازدهمین دوره جایزه جلال آلاحمد و بخش نقد و پژوهش جایزه قلم زرین شد که نظر موافقان و مخالفانی را بههمراه داشت. برای یک عده این سئوال مطرح بود که مگر میشود رئالیسم جادویی را بومیسازی کرد؟ اساسا شما با این کتاب میخواستید چه بگویید؟
این کتاب، کار مشترک من و محسن حنیف است. بهتر است بگویم، محاسنش از اوست و معایبش از بنده. زیرا محسن به عنوان معلم در دانشگاه خوارزمی، سالها این موضوع را برای دانشجویان مقاطع مختلف به زبان انگلیسی تدریس کرده است، همچنین با استادان برجسته دانشگاههای دنیا در ارتباط است و دانش خودش را به روز میکند. من بیشتر به جنبههای عناصر بومی قصهها و ادبیات کهن خودمان پرداختهام. راجع به این کتاب هم اساتید دانشگاههای مختلف و هم خود صاحبان رسانه نوشتند که بعضیها تند و لحن غیرعلمی داشتند؛ برخی هم با لحن و زبان علمی این کتاب را نقد کردند. اولا از همه کسانی که این کتاب را دیدند بسیار ممنون و سپاسگزارم. حتی از بزرگوارانی که لحن آنها با فرهنگ نقدنویسی مناسبتی نداشت. این نقدها بسیار ارزشمند بود و به دیدن کتاب کمک کرد و البته درست نیست اگر کسی ادعا کند که کارش کاملا بینقص است و بدتر از آن، اگر پیشنهاد سازنده و نقد عالمانه را نپذیرد. به بیانی دیگر، نقد لازمه پژوهش پویا محسوب میشود. اما در مورد این ایراد که مگر میشود رئالیسم جادویی را بومی کرد؟ عرض کنم، که اغلب اثر ادبی پیش از اینکه مدون بشود و بهصورت مکتب ادبی ارائه شود، بهصورت داستانهایی منتشر میشود، بعد منتقدان و صاحبنظران ادبی پیدا میشوند و با مطالعه این آثار، ویژگیهای مشترک و تفاوتهایش را با داستانهای دیگر برمیشمارند و بهتدریج یک مکتب ادبی شکل پیدا میکند. البته گاه برعکس آن هم بوده است. اما لااقل در مورد رئالیسم جادویی اینگونه بوده که افراد مختلفی در این حوزه قلم زدهاند و در نهایت با کار بزرگ مارکز این شیوه نوشتاری به شهرت جهانی رسید. همچنانکه در کتاب آمده است: برخی معتقدند که ریشههای اصطلاح رئالیسم جادویی به نووالیس شاعر، نویسنده و فیلسوف رومانتیک آلمانی بازمیگردد. اما این اصطلاح دوباره در دهه 1920 در اروپا و در آثار منتقد آلمانی، فرانس روه، نویسنده آلمانی، ارنست یونگر و منتقد ایتالیایی، ماسیمو بونتمپلی روی کار آمد. فرانس روه این اصطلاح را برای آثار هنری گروهی از هنرمندان آلمانی به کار برد. سپس در سال 1927 در ایتالیا و در سال 1943 در موزه هنرهای نیویورک از این اصطلاح استفاده شد. آلخو کارپانتیه رماننویس کوبایی که در اروپا زندگی و تحصیل میکرد در سال 1949 این اصطلاح ادبی را به عنوان یک سبک جدید نوشتاری متعلق به کشورهای آمریکایی دانست. کارپانتیه از این فلسفه برای ایجاد روشی نو در بازنمایی ادبیات و فرهنگ ملت خود استفاده کرد. او وجه تمایزی بین رئالیسم جادویی بومی خودش و روشهای بازنمایی اروپایی قائل شد. در واقع کارپانتیه معتقد بود که رئالیسم جادویی بدون اینکه هیچ پدیده ناآشنا و خارقالعادهای را در خود جای دهد، به بازنمایی فرهنگ و جهانبینی "شگفتانگیز" ولی در عین حال کاملا روزمره آمریکای لاتین میپردازد. خیلی زود این سبک نوشتاری در آمریکای لاتین گسترش پیدا کرد و در سال 1967 با خلق رمان "صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز، شیوه رئالیسم جادویی به بلوغ کامل رسید و بهصورت بسیار گسترده و جهانشمول جایگاهش تثبیت شد. به دلیل آثاری که جهانیان از کارپانتیه و بهویژه گابریل گارسیا مارکز به یاد دارند، خیلیها به غلط تصور میکنند که رئالیسم جادویی و رئالیسم سحرآمیز پدیدهای منحصر به آمریکای لاتین است. ولی باید به یاد داشت که ادبیات آمریکای لاتین از آغاز قرن بیستم با هنر و ادبیات اروپا و رئالیسم سحرآمیز اروپا در ارتباط بوده است. از آن زمان تاکنون رئالیسم جادویی در قسمتهای مختلف دنیا از جمله هند، کانادا، آفریقا، ایالات متحده آمریکا و سرتاسر دنیا مقبولیت یافته و نویسندگان از این سبک نگارشی سود جستهاند. نمونههای متعددی از آثار داستانی که در آنها عناصری از رئالیسم سحرانگیز به چشم میخورد، در کشورهای مختلف و سالهای قبل از مارکز منتشر شده است؛ که از آن جمله است: رمان "چرم ساغری" نوشته انوره دو بالزاک، اثر نیمه اول قرن نوزدهم. در این اثر، چرمی جادویی خواستههای مردی جوان را برآورده میکند. همچنین در رمان "بیراه" (A rebours) از بوریس کارل هویسمانس فرانسوی، از آثار نیمه دوم قرن نوزدهم، "مسخ" فرانتس کافکا (1916)، "مرشد و مارگریتا" اثر میخائیل بولگاکف و "عزاداران بیل" غلامحسین ساعدی. متاسفانه برخی به دلیل بیاطلاعی از تاریخچه رئالیسم جادویی، یا ادعا میکنند که مارکز این شیوه نوشتاری را از ساعدی وام گرفته است و یا اثر ساعدی را واجد داشتن برخی از عناصر رئالیسم جادویی نمیدانند. منتها هیچ کدام آنها ادعایی درباره اینکه اثرشان رئالیسم جادویی است نداشتهاند. حتی برخی در حوزه ادبیات سوررئالیستی و ... معرفی میشوند که مغایرتی با ریشهدار بودن رئالیسم جادویی ندارد. اصولا مکاتب ادبی بر هم تاثیر گذاشتهاند؛ آنگونه که نوشتهاند، رئالیسم جادویی تحتتاثیر عواملی از جمله سوررئالیسم شکل گرفته، خود سوررئالیسم از سمبولیسم هم تاثیر پذیرفته است. بنابراین کسانی که نسبت بهعنوان کتاب "بومیسازی رئالیسم جادویی" ایراد میگیرند باید بدانند که این اسامی و اصطلاحات بعد از خلق آثار به وجود میآیند. مثلا امروز عدهای از مکتب داستاننویسی خراسان، آذربایجان، اصفهان و یا بوشهر سخن میگویند، باید صادق چوبک بیاید بنویسد و بعد شهریار مندنیپور، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی، محمود دولتآبادی، سعید تشکری، علیاشرف درویشیان، منصور یاقوتی، صمد بهرنگی و ابراهیم گلستان بیایند بنویسند تا آرام آرام این مکاتب شکل بگیرند. که البته همین حالا هم برخی مخالف این طبقهبندیها هستند. اما خطاب به آن دسته که معتقدند رئالیسم جادویی بومی نمیشود، باید گفت؛ مگر خاستگاه خود رمان و ادبیات داستانی کجاست؟ آیا به صرف اینکه برخی میگویند رمان با "دن کیشوت" سروانتس اسپانیایی در اوایل قرن هفدهم شکل گرفته، نباید مردم دیگر مناطق رمان بنویسند؟ و یا به صرف اینکه بعضی دیگر بر این باورند که رمان از انگلستان قرن هجدهم و توسط ساموئل ریچاردسون، دانیل دفو و هنری فیلدینگ شروع شده، نویسندگان دیگر کشورها نباید با این شیوه بنویسند؟ چه کسی میگوید اگر نویسندهای از بومینویسی و اقلیمینویسی دولتآبادی استفاده کند اما اهل خراسان نباشد، اشکال دارد؟ یا مثلا رئالیسم سوسیالیستی در شوروی به وجود آمد و ژدانف و ماکسیم گورکی آن را در نیمه اول قرن بیستم تئوریزه کردند. آیا بعد از آنها یا قبل از آنها کسان دیگری نبودند که این گونه از رئالیسم سوسیالیستی را بنویسند؟ چرا بودهاند. در مورد رئالیسم جادویی هم مارکز میآید آن را تئوریزه میکند ولی این دلیل نمیشود که چون رئالیسم جادویی مربوط به آنجاست در ایران کسی به این سبک ننویسد. اگر شما به کتاب "اسکندرنامه" برگردید شاهد حضور قهرمانها و ضدقهرمانهایی خواهید بود که میتوانند ساعتها زیر آب بروند یا پرواز کنند. یا اگر کتاب "اهل غرق" منیرو روانیپور را نگاه کنید، بوسلمو و پری دریایی را کاملا در آن میبینید. در کار غلامحسین ساعدی و بهرام صادقی هم انواع و اقسام این نشانهها وجود دارد. مگر ما قالیچه حضرت سلیمان را نداریم؟ این چیزی است که مارکز هم دارد. خود مارکز میگوید من بسیاری از اینها را از "هزار و یک شب" گرفتهام. مگر پائلو کوئلیو و بورخس نمیگویند که وامدار ادبیات شرق هستند؟ چگونه است که آنها میتوانند با نگاه به ادبیات شرقی کتابی بنویسند که هم کیمیاگری در آن هست و هم مرغ تخم طلا و هم خواندن فکر انسانها، که خوارق عادات عارفان ما بوده است، یا دعانویسی که در "صد سال تنهایی" هست در آثار ما هم هست. اما ما نمیتوانیم با استفاده از عناصر جادویی خودمان رمان رئالیسم جادویی بنویسیم؟ ببینید رمان "آخرین انار دنیا" نوشته بختیار علی چقدر زیبا و درست سیاست، اقلیم و جادو را در هم میتند، یا چگونه است که لطیفه تکین رمان "مرگ عزیز بیعار" را با شیوه رئالیسم جادویی مینویسد؛ اما وقتی نوبت به ما میرسد، این امر ممکن نیست؟ از قدیم مراودات فرهنگی و تاثیر و تاثرهای ادبی وجود داشته است. مثلا قصهای شبیه قصه "لباس امپراتور" هانس کریستین آندرسن را میتوان در قصههای بومی خودمان یافت. و یا قرنها قبل از اینکه داستان کتاب "رابینسون کروزوئه" اثر دانیل دفوی انگلیسی در قرن هیجدهم خلق شود، قصهای با همین مضمون در قرن دوازدهم میلادی با نام "حی بن یقظان" توسط ابوبکر محمد ابن طفیل اندلسی نوشته شده است. از اینها گذشته، نام مترجم بزرگ این حوزه، یعنی دکتر عباس پژمان بر تارک این اثر آمده، منتقدی که این نام را نمیشناسد، معلوم است که باید ایرادهایی بگیرد که همکاران دیگر او در نقدهایشان پاسخ او را بدهند. علاوه بر این، افرادی این اثر را به عنوان کتاب برگزیده انتخاب کردهاند، که سوابق درخشانی در حوزههای ادبیات فارسی و انگلیسی دارند. چندین معرفی و نقد در خبرگزاریهای مختلف درباره این کتاب انجام شده که مبین این است چنین گامی گرچه همچون اغلب گامهای آغازین، خالی از اشکال نیست، اما محکم برداشته شده است. بهنظرم هر فرهنگی با استفاده از قدرت فرهنگ بومی و شگردهای داستاننویسی خود میتواند اثری را جهانی کند.
رمان "با اعمال شاقه" اخیرا نامزد جایزه جلال شده است. این رمان چه ویژگیهایی دارد که توانسته به مرحله نهایی جایزه جلال برسد؟
از داورانی که لطف کردند این کتاب را دیدند و انتخاب کردند، تشکر میکنم. چون خودم در چرخه اینگونه داوریها بودهام، میدانم که هر چند آثاری که معمولا انتخاب میشوند ممکن است جزو 10 اثر نهایی اکثر تیمهای داستاننویسی داوری باشند، به عنوان مثال اگر من امسال داور بودم، از میان آثاری که تاکنون از رمانهای منتشر شده در سال قبل خواندم، به رمانهای خوبی مثل "ملداش" مهدی کرد فیروزجایی، "کال" حسین اعتمادزاده و "موقف" سعید تشکری با تامل بیشتری نگاه میکردم. اما نگاه داورها به عنصر فرم خیلی کمک کرده که این اثر انتخاب شود. اما شاید بخش دیگر هم نزدیکی و همخوانی داورها با رویکرد نویسنده به بومینویسی باشد. "با اعمال شاقه" یک اثر بومی است. سه شخصیت مهم آن، مردآزما، آل و نسناس است. در کتاب "فرهنگ اساطیر و داستانوارهها در ادبیات فارسی" اثر محمدجعفر یاحقی توضیح داده هر کدام از اینها چه هستند و در هر فرهنگی چه معنایی دارند.
با توجه به این که در سالهای اخیر نشر کتابهای ترجمه زیاد و متون تالیفی خیلی کمتر شدهاند وضعیت فعلی ادبیات داستانی ایران را چطور ارزیابی میکنید؟
بهنظرم وضعیت ادبیات داستانی ما تابعی از بقیه وجوه جامعه است. شما نگاه کنید که وضعیت اجتماعی و وضعیت اقتصادی جامعه ما چگونه است. اگر حال آنها خوب باشد قطعا حال ادبیات داستانی هم خوب میشود، به دلیل اینکه رمان و ادبیات داستانی یک پدیده مختص به زندگی طبقه متوسط و مختص به زندگی شهرنشینی است و برای آن رشد لازم است که طبقه متوسط قدرت خرید کتاب و وقت مطالعه داشته باشند. شهرنشینی ما از اواخر دوره قاجار آرام آرام تحول پیدا میکند. مثلا تهران در اوایل دوره پهلوی جمعیت خیلی کمی داشت و آرام آرام با پول نفت و اصلاحات ارضی جمعیت تهران بیشتر میشود. مهاجرت روستاییان به شهر باعث تقویت طبقه تازهای از مردم با اندیشههای مذهبی میشود. افرادی که پیشتر با اندیشههای مذهبی از روستاها آمدهاند و فرزندانشان کمابیش با چنین تفکراتی وارد دانشگاهها و سپاه دانش و ... میشوند و همینها بعدا طبقه متوسط را تقویت میکنند. در مجموع میتوان گفت که ادبیات داستانی به نسبت سالهای قبل از انقلاب چه از نظر کمی و چه از نظر کیفی رشد داشته است؛ اما این رشد در یکی دو سال اخیر به ویژه کند شده و رو به افول رفته است. سالهاست که شاهد هستیم طبقه متوسط روز به روز ضعیفتر میشود. طبیعی است که وقتی طبقه متوسط ضعیف و بودجههای فرهنگی کم میشود تیراژ کتاب از دو هزار نسخه میرسد به اعداد خیلی کمتر. تیراژ اولیه کتاب "مراحل خلق داستان" من 5 هزار نسخه بود ولی مثلا تیراژ "با اعمال شاقه" 800 نسخه است. تازه قرار بود 400 نسخه باشد و خود من هم گفتم 400 نسخه کافی است ولی ناشر لطف کرد و 800 نسخه از کتاب چاپ کرد. دلیل دیگر افول امروز ادبیات داستانی، این است که نویسنده و پژوهشگر باید وقت داشته باشد که بنویسد. نویسندهای مثل من که حرفهای کار میکند یاد گرفته است که چگونه از این راه باید پول در بیاورد، گرچه ضربه هم میخورد، اما مینویسد. اما خیلی از نویسندگان اینگونه نیستند و ما الان نویسندگانی داریم که با حقوق خیلی اندک تامین اجتماعی زندگی میکنند. بسیاری از آنها همین حقوق تامین اجتماعی را هم ندارند. پس یکی از عوامل این رکود، ضعیف شدن طبقه متوسط و شهرنشین است. بخش دیگر آن هم الگوسازیهای غلط است. برآیند این تغییرات در آثار داستانی این میشود که ناشر دیگر نمیآید پول خرج کند. اصلا گاهی وقتها پولی برایش نمیماند که بخواهد خرج کند. از طرفی خیلی وقتها کتابها خوانده نمیشود. رادیو و تلویزیون هم آنگونه که شایسته است، بهدنبال تشویق مردم به سمت کتاب خواندن نیست. اصولا حاکمیتها علاقهای ندارند کارهای عمیق خوانده شود. ذائقهشان به سمت آثار عامهپسند میرود. به این دلیل اقبال نسبت به آثار عامهپسند مثل بسیاری از نقاط دنیا، بیشتر میشود و آثاری که باعث برانگیختن احساسات مختلف انسانی در خواننده میشود و او را به فکر وا میدارد و به چرایی و چگونگی سوق دهد، بسیار کم میشود. این است که اگر شما نگاه کنید روحیه مطالبهگری، اعتراض، فریاد و نوشتن از دلمردگیها، دلتنگیها، ناامیدیها، مهاجرتها، مرگها، بیماریها و افسردگیها، کلیت ادبیات داستانی ما را تسخیر میکند. امید را کمتر در این ادبیات میبینید. بنا به گفته جامعهشناسان، نویسنده، اثر داستانی و جامعه سه ضلع یک مثلث هستند که از هم تاثیر میگیرند و بر هم تاثیر میگذارند. نویسنده وقتی میبیند جامعه وضعیتش خراب است آن را خود به خود در اثر داستانی منتقل میکند. با این همه، من به آینده امیدوارم.