سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: علیرضا میرعلینقی پژوهشگر و منتقد حوزه موسیقی، با در نظر گرفتن غزلهای مهدی مظاهری در آلبوم "اینکه دلتنگ توام" که با صدای سالار عقیلی منتشر شده یادداشتی نوشته است.
در این یادداشت آمده است: "بیراه نرفتهایم اگر بگوییم که عاشقانهها در ادب منظوم فارسی مانند ستون خیمه است. سهم ادبیات حماسی و نیز عرفانیات را نادیده نمیگیریم. حتی دیدگاهی بین برخی اساتید طراز اول ادبیات هست که عرفان را هم بخشی از عاشقانهها میداند؛ گیرم موضوع آن از معشوق زمینی به محبوب آسمانی تغییر جهت داده باشد، که باز هم نتیجه یکی است. همانطور که حضرت لسانالغیب حرف اول و آخر را فرموده:
یک نکته بیش نیست غم ِعشق و وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
حتی وصف طبیعت نیز در ادب فارسی رنگ و بویی کمابیش عاشقانه دارد و صرفاً تصویرسازی ساده و یا رسّامیِ عینیتگرایانه نیست. استاد اعظم تاریخ ادبیات ایران، شادروان بدیعالزمان فروزانفر گفتهاند: شعر فارسی بدون مفاهیم عرفانی مثل گُلی است که بو ندارد. شاید به پیروی از سخن استاد بتوان گفت: شعر فارسی، خالی از مضامین عاشقانه، چون گُلی است که تارک آن را کَنده و تنها شاخ و برگش را باقی گذاشتهاند. بیچونوچرا، عاشقانگی در ادبیات فارسی، دارای "سهم ِحداکثری" است و این مولفه در هزار و اندی سال حیات ادبی و متون کلاسیک، ثابت مانده است. حتی در یکصد سال گذشته، که ابتدا نیمای بزرگ و بعد هم سایر بزرگان و نامداران، بنیانِ نگرش و نگارشِ شعر کهن را زیر و رو کردند و تغییر دادند و از نو ساختند، باز هم عاشقانگی است که شاهستون بنای شعر فارسی است. گمان ندارم در ادبیات سایر ملل هم چندان تفاوتی با ما دیده شود.
پس عاشقانه گفتن را عجبی نیست، نگفتنش عجب است. این را نیز از یاد نبریم که هنوز رایجترین سکه، بین قالبهای شعر فارسی، ضرب به نام غزل است و این قالب محبوب، به قول استاد مهدی اخوانثالث از ری و روم تا هند و چین، هر جا که فارسیزبانِ شعرخوانی هست، خواهان و داوطلبان طبعآزما دارد. این را نیز از یاد نبریم که غزل را پیوندی دیرینه با نغمههای موسیقی بوده و غزلسرایان، گاه قوالان خوشذوق و خنیاگران توانمندی بودهاند که به گفته استاد محمدرضا لطفی: پیام شاعران و محفلنشینان ادبی را با محمل موسیقی به میان مردم برده و آن را سکه رایج کردهاند. این رسم و سُنن کهن، از روزگاران باستان تا اواخر عصر قاجار در موسیقیهای شهری ایران ادامه داشت، تا اینکه با تاسیس جامعه مدرن و بروز نوعی "تقسیم کار" موسیقایی، ساخت شعر و آهنگ و ترانه و اجرای سازی و اجرای آوازیِ یک قطعه، جداجدا به عهده افراد گذاشته شد و آثار ماندگار فراوان پدید آمد. با این حال هنوز هم شماری از بهترین ترانهسرایان معاصر، بهترین غزلسرایان نیز بوده و هستند. از رهی معیری تا منزوی و بهبهانی و سایه و شفیعی. دنباله همین جریانِ رایج است که در آلبوم "اینکه دلتنگ توام" شنیده میشود. آلبومی حاوی عاشقانههایی دلپذیر از مهدی مظاهری که بر آنها موسیقی گذاشته شده و در قالب به قول قدما "کلام ِملحون"، با صدای مسلط سالار عقیلی شنیده میشوند.
نگارنده در این یادداشت، بهعمد بر آن است که به شعر و شاعر بپردازد و موسیقی و آفرینندگانش را به نگاهی سریع، وابگذارد. این، خلاف رسم همیشگی صاحب این قلم بوده که همواره موسیقی را در اولویت قرار داده و حتی طرفدار رواج فرهنگ ساخت و شنود موسیقیهای بیکلام بوده و هست. از طرف دیگر، همین قلم، در شرح و معرفی موسیقیدانان ارجمندی که نغمههای زیبای اشعار مهدی مظاهری را آفریدهاند، انجام وظیفه کرده که در بروشور سی دی آن، موجود و قابل خواندن است. در حالی که درباره این غزلها و سراینده آنها، جناب آقای مهدی مظاهری کمترین شرحی نیست. بهاحتمال قوی، کمبود جا برای درج مطالب بیشتر، علت این فقدان است. البته خوشبختانه متن غزلها را داریم و به قول آن سراینده بزرگ عرب: مگر شعر، چیزی جز شاعر است؟
هشت غزل نسبتا کوتاه (با در نظر گرفتن تعریف قدما که تعداد مطلوب ابیات غزل را بین ۸ تا ۱۴ میدانستند)، موضوع ِساخت نُه قطعه موسیقی قرار گرفته که آهنگساز جوان و نوجو، خانم نسیم شاملوکیا ساخته و (بهجز سه قطعه که تنظیم آقای پیمان خازنیاند) تنظیم / اجرا کردهاند. خوشبختانه، موسیقی و کلام، در تمام این هشت قطعه "غزل ملحون"، از وحدت نگرش آشکاری برخوردارند که همیشه اتفاق نمیافتد. موسیقی از ترکیب سازهای ایرانی/ غربی و برداشتی رها از قیدهای دستوپاگیر رپرتوار کلاسیک موسیقی ایرانی تشکیل شده و بیش از هر چیز، بیانی صاف و صمیمی از فضای موسیقیایی ِانسان امروز ایرانی را دارد. انسانی دارای ارزشهای ریشهدارِ موروثی و زیباشناسی درونی خود، و در عین حال، وارث اضطراب جهان مدرن و برداشتهایی از زندگی و تنهایی و نیاز مهرورزی، در عین احساس ناامنی، که نه شبیه نیاکان خویش است و نه چندان شبیه انسان مدرنِ امروز ِجهان. البته اشعار آقای مظاهری در این آلبوم، از نگاه یکدستی پیروی نمیکنند و قرار هم نبوده چنین باشد. ما به عنوان انسان ایرانی ِامروز، در ذهن خود، جهانهایی موازی را جدا جدا حمل میکنیم و هرازگاهی در یکی از آنها مأوا میگزینیم. ما، هم وارث ایمانِ امن و آسمانی حضرت حافظیم و هم حاملِ تنهایی تلخ و بیتکیهگاهِ فروغ و منزوی و اخوان. در غزلهای آقای مظاهری، وجه مشترک، تنها همان قالب غزل است و تفاوت در نوع نگاه هر کدام از آنهاست که با دایره واژگانی ویژه خود، معرفی میشوند. در غزل "زلف"، با جهانی بسیار ایرانی و با اصالتی قدمایی مواجهایم. سخن از شمع و می و پیمانه و رقص مستانه است. گویی یک مینیاتور بازمانده از اعصار کهن، جانی دوباره گرفته است:
زلف را شانه مزن، شانه به رقص آمده است
من که هیچ... آینهٔ خانه به رقص آمده است
من و میخانهٔ متروک جوانسالیها
ساقی بی می و پیمانه به رقص آمده است
مردم شهر نظرباز و تو در جلوهگری
یار میگرید و بیگانه به رقص آمده است
باز در سینه کسی سر به قفس میکوبد
به گمانم دل دیوانه به رقص آمده است
شعری از آتش دیدار به لب دارد شمع
عشق در پیلهٔ پروانه به رقص آمده است
اما در غزل "مهتاب"، حال و هوایی دیگر است و جالب اینکه بدون هیچ اشارهای به زندگی مدرن شهری، یا شناسههای آن، پذیرشی تلخ از تقدیری محتوم را رقم میزند که نظیر آن در عالم ذهنی و در کلام پیشینیان غزلسرا نیست:
وقتی مدام چشم تو از دست من تر است
اینجا جدا شویم... برای تو بهتر است
چون موج... سر به بازی دریا سپردهام
حتی فراق و وصل برایم برابر است
خون دلی که در قفس چاه خوردهام
از دست نارفیقی آن نابرادر است!
من مرده ام... نه مثل شمایی که مردهاید
در مرگ هم تفاوت ما پای تا سر است
با هر تپش دو قرن مرا پیش میبرد
بیهوده نیست اینکه دلم زود باور است
تو سر به خاک داری و من سر بر آسمان
آه ای رفیق... قبلهٔ من سوی دیگر است
گاه غزلی بهشدت تصویرساز است، نظیر "هر که با من نشست"؛ تا آن حد که گویی دستمایه یک فیلم انیمیشن کوتاه، ولی بسیار تاثیرگذار تواند بود:
هر که از من گسست رسوا شد
هر که با من نشست تنها شد
مژدهٔ فصل تازه در راه است
غنچهای خنده زد شکوفا شد
تا گره خورد موی دوست به دوست
گره از کار دوستان وا شد
ماه از پشت ابر بیرون رفت
عشق بازیچهٔ تماشا شد
باد زد غنچهای به چاه افتاد
ماه در چاه غرق رویا شد
پردهداران حسن میگویند:
یوسفی عاشق زلیخا شد
گاه با حال و هوایی امروزی، طربی "مولانا" یی و نَفَسی آمیخته از رنج و سرمستی دارد. "زلف" را بشنویم:
زلف را... شانه مزن شانه به رقص آمده است...
گاه نیز شبیه سیاهمشقهای شاعری است و نه جوششی طبیعی از سر شوق. نظیرِ "ای عشق:
در خود که شکست آینه تکثیر شد ای عشق
تصویر به تصویر به تصویر شد ای عشق...
و جالب اینجاست که برخی از این دست اشعار، بسیار راحتتر بر بالهای موسیقی مینشینند و پرواز می کنند، تا اشعاری که بهدقت شُسته رُفته و صیقل خوردهاند و حاوی مفاهیم عمیق، یا نگاهی نو هستند. عرصه "ادبیات آهنگین"، که در تصنیف و ترانه متجلی میشود، جایی نیست که بتوان همیشه با قواعد شناختهشده پیش رفت و نتیجه کار را پیشبینی کرد. محلِ اتفاقات پیشبینی نشده و شگفتیهای نامنتظر است.
گفتم که غزلها گویا کوتاه هستند، گرچه این نه عیبی است و نه الزاما حُسنی. شاید هم در اصل بلندتر بودهاند و بهاقتضای همپوشانی با موسیقی، جرح و تعدیل شدهاند. نمیدانم هنگام ساخت قطعات بین شاعر و آهنگساز تا چه حد تعامل و تبادل نظر بوده، ولی میتوانم گفت که کلام و نغمه در جهتی متحد حرکت میکنند و به قول معروف، در زیباشناسیِ کلیشان، همدیگر را انکار نمیکنند. برای همین میتوان این آلبومِ "غزلمحور" را اثری تقریبا بینقص دانست که البته میتوانست، به شرطهای لازم، بهتر از این هم باشد. هر چند که در کار هنری، برای "بهتر"ی حدی نیست".