سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: بعد از شکست طالبان در افغانستان فرصتی پیش آمد که به بهانهای به هرات سفر کنم. قبل از رفتن نگران امنیت شهر و جانمان بودیم. وارد شهر که شدیم چندان خبری از جنب و جوش یک شهر بزرگ به چشم نمیخورد. کنار چوک (میدان) گلها یک هتل قدیمی بزرگ بود. رستورانش تعطیل شده بود و اتاقها خالی مانده بودند. بیشتر از هفت یا هشت نفر مسافر نداشت. دیوارها و فرشها رنگ و رو رفته و کهنه شده بودند. چیزی از لوکسی گذشته به چشم نمیخورد. چند تا چراغ کوچک روشن مانده بود. حمامها کثیف شده بودند و فشار آب به زحمت کفاف شست و شو را میداد. موبایلها خط نداشتند. بعد از استقرار به سرعت به سمتی رفتیم که تابلو اینترنت دیده بودیم. میخواستیم خبر سلامتی به خانواده بدهیم. صاحب مغازه که تازه ریشش را زده بود و هنوز پوست صورت و جای ریشش به سفیدی میزد گفت این تابلو مال قدیم است. برای قبل طالبان. اینترنت نداریم. میدان گلها، میدان بزرگی بود که از ردیف گلها، فقط شاخههای خشک مانده بود و جدولهای شکسته و بیرنگ. حتماً سابق بر این، میدان از زیبائی چیزی کم نداشته است. دکه کتابفروشی بالای میدان را گشتیم. همه کتابها، جز چندجلدی که همان روز از تهران رسیده بود؛ حداقل چاپ پنج یا شش سال پیش بودند. دستگاه اتوی خشکشویی کار نمیکرد و روی بازویش با اتوی دستی کار مشتریها را به زحمت راه میانداختند. درختهای روی تپه همه خشک شده بودند. یکی دو تا تاب و چرخ فلک بازی زنگ زده بودند و کار نمیکردند. همه چیز خرابتر از گذشته بود. هر چیز خوبی تاریخش به قبل از طالبان برمیگشت. (یک بار این حال را در آبادان بعد از قطعنامه تجربه کرده بودم. همه چیز چقدر خوب بوده قبل از ویرانی.) یک دسته اسکانس افغان به زحمت کفاف یک بطری آب معدنی را میداد.
"آن روزها، خانه هیچ شباهتی به وضع اسفناکی که شما هنگام ورودتان به کابل سال 2002 دیدید، نداشت. ساختمان بسیار زیبا و باشکوهی بود. در آن زمان خانه از سفیدی میدرخشید، انگار الماس نشان بود. در حیاط به مسیر پهن و آسفالته اتومبیل باز میشد. کف مرمرین اتاقنشیمن برق میزد و قسمتی از آن را یک فرش ترکمن زرشکی رنگ پوشانده بود. حالا دیگر نه از آن فرش خبری هست، نه از مبلهای چرمی و میز کندهکاری شده، نه از میز شطرنج سنگ لاجورد. هر چهار تا حمام، کاشیهای مرمرین حجاری شده ظریف و روشویی چینی داشت. میدانید آن حفرههای مربعی شکل حمام شما در طبقه بالا چه بود؟ زمانی پر از سنگ لاجورد بود."
این را خالد حسینی نویسنده افغانیتبار ساکن آمریکا در رمان "و آواها در کوهها پیچید" نوشته است. راست میگوید. افغانستان پر از این حفرهها شده بود. شده است. شادباغ، گل دامن، کابل، هرات، بامیان، فرقی نمیکند.
از خالد حسینی سه رمان معروف در ایران ترجمه و منتشر شده است. "بادبادک باز" از همه معروفتر است. رمانی که او را به ایران و جهان معرفی کرد. بادبادکباز حداقل به 48 زبان ترجمه و فیلمی هم براساس داستان این رمان ساخته شده است. همچنین رمان "هزار خورشید تابان" و "و آواها در کوهها پیچید" که با نام "و کوه طنین انداخت" نیز ترجمه شده است. (البته کتابی هم به نام "دعای دریا" نوشته که کمتر از این سه رمان به شهرت رسید.) هر سه رمان به دوران گذر حکومتها در افغانستان مربوط میشود که مهمترین آنها به ظهور و سقوط طالبان مربوط میشود.
رونق بازار کابل، مغازههای روشن، لباسهای شیک، دختران زیبا، بازیهای کودکانه، عاشقی، خانههای بزرگ و زیبا، غذاهای خوشمزه، مهمانیها و جشنها و... همه خاطرات گذشتهاند. لباسهای مندرس امروز، خاطره لباسهای نویی هستند که از گذشته باقی ماندهاند. بچهها حاصل عشقهای گذشتهاند. اسباب خانهها همه فرسوده شدهاند. درها و پنجره ها شکستهاند. درختها خشک شدهاند. مزارع از بین رفتهاند. مدرسهها خراب شدهاند. دوچرخهها و عروسکها همه کهنههای باقی مانده از سالهای پیش هستند. مجالس عروسی سالهای گذشته جایش را به سختی امرار معاش دادهاند. دیوارهای آبادی فرو ریختهاند. کار نیست. نفت نیست. زغال نیست. خوشبختیها فقط در قصههای پرحسرت مادران به جا مانده و در لایهی پنهان فرسایش و زخم دردناک اثاثیهها. در رمانهای خالد حسینی، همچنان که در هرات تجربه کرده بودم، همه چیز در گذشته بهتر است. برای خوبیها و لذتهای زندگی تنها میشود به گذشته چشم داشت و از گذشته مثال آورد. آوازها و شعرها و موسیقیها خاطرهاند. مادربزرگها از دختران امروزی با سوادتر و اجتماعیترند. پدربزرگها از پدرهای امروزی - که سرشار از خشم و کینه و دشواریاند - مهربانترند. در رمانهای خالد حسینی واقعیترین معنای پیشرفت به احیاء بخشی از گذشته منجر خواهد شد. آن قدر روشن و علنی که داشتن حتی نیمی از گذشته به آرزوهای محال شبیه شده است.
از شیوههای نگارش و تکنیکهای داستانپردازی و نوشتن و تصویرپردازی و خیال و باورپذیری و... که بگذریم، این نگاه، برجستهترین و دردناکترین (و به زعم من جذابترین) خصوصیت مشترک این رمانها محسوب میشود. پرتیراژترین رمانهای غربی را به خاطر بیاورید. اروپای غمزده و کثیف قرن هفدهم و هجدهم که یکی از فواید اجتماعی آن ترویج و اثبات این جمله است؛ "چقدر خوب شد که در گذشته نماندیم." شاید بعضی خوبیهای گذشته به خاطرات و دورههای خوش جوانی شخصیتها مربوط باشد، اما اگر قصهای در گذشته میگذرد، به همان نسبت فضای اجتماعی و کلیت تصاویر شهری آن تاریکتر و رنجآورتر است. خیابانهایی که حالا نوسازی شدهاند. فروشگاههایی که بزرگتر و زیباتر شدهاند. ستمهایی که در سایه رشد علم و فرهنگ از بین رفتهاند. بیماریهایی که مهار شدهاند. چیزی که در هر سه رمان حسینی و برای خوانندهای که افغانستان را میشناسد، تبدیل میشود به؛ "کاش زمان برگردد به روزهای خوشبختی." حتی اگر عدهای از فعالان اجتماعی و منتقدین افغانی، جزئیات و فضای تاریک داستانهایش را غیرواقعی و اغراق آمیز ارزیابی کرده باشند.