سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: کمال شفیعی متولد هفتم شهریور سال 1347 است. او در رشته روانشناسی بالینی و زبان و ادبیات فارسی و ادبیات کودک و نوجوان تحصیل کرده است. این شاعر و نویسنده در عرصه پژوهش و نقد ادبی به شکل جدی فعالیت دارد. از شفیعی پنج مجموعه شعر سپید بزرگسال و بیش از چهل مجموعه شعر خردسال، کودک و نوجوان به چاپ رسیده است. برخی از آثار او به زبانهای مختلف از جمله عربی، انگلیسی، فرانسوی، ترکی استانبولی و کردی سورانی ترجمه شدهاند. "میخواهم دست به کار بزرگی بزنم"، "مانند گنجشک"، "عمو نوروز و دستهای کوچک دعا"، "درس قشنگ لبخند"، "گربه یک مهندس است"، "مورچههای پاپتی"، "هر گلابی یک چراغ"، "ابرها مسافرند"، "گوزنهای پا به ماه" و "به یک زبان عاشق میشویم" از جمله آثار منتشر شده او در حوزه کودک و نوجوان و بزرگسالان است.
آقای شفیعی، دوران کودکیتان چگونه گذشت؟ آیا اهل کتاب و مطالعه بودید و در آن سن و سال دلتان میخواست نویسنده و شاعر شوید؟
من متولد شهر اسدآباد در استان همدان هستم که یک طبیعت ویژهای دارد. در خانوادهای تقریبا پر جمعیت به دنیا آمدهام و فرزند یکی مانده به آخر هستم. سالهای کودکی من معمولا در جمع خانواده و در یک فضای کاملا سنتی گذشته است. در خانه ما شبهای چله و زمستان شاهنامه و داستانهای امیرارسلان خوانده میشد. نخستین عیدی که جمع کردم 9 تومان شد و کتاب "کلیله و دمنه" را خریدم. در واقع اولین کتابی که در سن 9 سالگی خریداری کردم. در ذهن خودم داستان میپروراندم ولی شعر نه. به مرور کتابهایم زیاد شد و کتابهای "بوستان" و "گلستان" سعدی و آثار دیگر را با پساندازهای خودم خریدم. تا این که در 13-14 سالگی یک کتابخانه تقریبا 100 تا 130 جلدی داشتم و همزمان عضو کتابخانه شهر هم بودم.
پس علاقه به کتاب در شما وجود داشت.
بله بسیار علاقهمند بودم. شبهای تابستان روی پشتبام میخوابیدم و ستارهها را میشمردم؛ در ذهنم برای هر کدام از ستارهها یک اسم میگذاشتم و برایشان قصه میساختم. این اتفاقات وجود داشت تا این که در دوران راهنمایی شبی احساس کردم که دارم شعر میگویم. مدتی بعد فراخوانی در مدرسه منتشر شد و من متنی را نوشتم که بابت آن در منطقه نفر اول شدم.
آیا در دوران تحصیل مورد تشویق معلمها برای سرودن شعر و نوشتن داستان قرار گرفتید؟
بله. در دوره راهنمایی یک دبیر به نام رضا شهبازی داشتم که خوشنویس خوبی بود. یک روز داشت "هزاره" مولانا را سر کلاس میخواند که من از آن لذت بردم و ناخودآگاه با تقلید، یک شعر با همان وزن، ردیف و قافیه گفتم. دوستی داشتم که خطش از من بهتر بود و گفت من این شعر را برایت مینویسم. اولین بار آنجا متوجه شدم که این شعر است و دارم شعر میگویم. بعد آقای شهبازی در همان سال اول راهنمایی دبیر انشاء ما هم شد و یک روز گفت: انشاء بنویسید و بیایید بخوانید. من نوشتم و خواندم و از معلم نمره 20 گرفتم. او به من گفت: تا پایان سال تمام نمرات شما 20 است و هر هفته باید بیایید انشاء بخوانید. من هر هفته میدیدم که دفتر انشایم گم میشود و بعد میدیدم بچهها توی کوچه نشستهاند و دارند انشاهای مرا میخوانند. برای بسیاری از بچههای کلاس به اندازه سوادشان انشاء مینوشتم. مثلا برای یک موضوع ممکن بود 30 انشاء برای همکلاسها بنویسم، با توجه به این که هر کدام از همکلاسها چه ظرفیتها و تواناییهایی دارند.
نوشتن داستان را از چه زمانی آغاز کردید؟
در سالهای مدرسه چندین و چند داستان نوشتم اما بعدا که بزرگتر شدم دیدم مولفههای داستاننویسی بسیار متفاوت است.
پس تا زمان دیپلم اثری را چاپ نکردید؟
خیر.
دیپلم چه رشتهای را اخذ کردید؟
من تجربی میخواندم که خوشبختانه آن سال رشته فرهنگ و ادب به شهر ما آمد و رفتم رشته فرهنگ و ادب. رشته تخصصی ادبیات بود و مباحثی نظیر عروض و قافیه، آرایههای ادبی، تاریخ ادبیات و... را به ما یاد میدادند. یک باکس کامل بود و من بعدا که رشته ادبیات را در دانشگاه خواندم، دیدم مباحث این رشته همان مباحثی است که در رشته فرهنگ و ادب به شکل تخصصی یاد گرفته بودم. ضمن اینکه من در آن سالها شبانهروز داشتم ادبیات میخواندم و ارتباطم با آن برقرار بود. به همین خاطر احساس کردم با رشته ادبیات دارم یکسری مباحث تکراری را میخوانم و زمان را از دست میدهم. این حس را داشتم که رشته ادبیات دیگر به من پاسخ نمیدهد و اینطور شد که انصراف دادم و رشته روانشناسی بالینی را در دانشگاه آزاد خواندم.
چرا روانشناسی بالینی؟
با چند نفر مشورت کردم که گفتند روانشناسی بالینی نزدیکترین رشتهای است که میتواند به ادبیات کمک کند.
در مقطع فوقلیسانس چه مدرکی گرفتید؟
هم فوقلیسانس روانشناسی بالینی گرفتم و هم ادبیات کودک و نوجوان. در حال حاضر دانشجوی دکترای رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه گیلان هستم.
آقای شفیعی اولین کتابتان چه زمانی چاپ شد؟
در صداوسیمای همدان تهیهکننده برنامههای رادیو بودم و دغدغهام این بود که برنامههای رادیویی تهیه کنم و در کنار آن شعر و داستان هم مینوشتم. یک روز یکی از دوستان که همسرشان رئیس بخش پرورشی مدارس بودند میخواستند کتابی با موضوع بدآموزی تغذیه منتشر کنند تا به بچههای مقطع دبستان یاد بدهند که چه غذاها و تنقلاتی را بخورند و چه غذاها و تنقلاتی را نخورند. به چند نفر از شاعران مشهور گفتند تا برایشان شعر بگویند ولی آنها کتاب را دوست نداشتند. کتاب را به من دادند و گفتند نظرت را راجع به آن بگو. من کتاب را خواندم و گفتم این یکسری اشکالات اساسی دارد. یادم است 26 اسفندماه بود که به خانه مادرم رفتم و آنجا یک یادداشت و شعر برای دوستم نوشتم و بعدازظهر همان روز تحویلش دادم. دیگر او را ندیدم تا این که 20 فروردین سال بعد او را در صداوسیما ملاقات کردم و متوجه شدم کتاب با تصویرگری چاپ شده است.
اسم کتاب چه بود؟
"اینها غذا نمیشه". مجموعه شعر خردسال بود که سال 1379 به چاپ رسید. با دوستم بحث داشتم که این کتاب آماتور است؛ ولی جالب بود که ظرف مدت دو هفته به چاپ دوم رسید. کتاب مدام تجدید چاپ شد منتها به شکل رسمی در بازار نبود. در واقع کتاب داخلی آموزش و پرورش بود. در آن سالها چند ناشر سراغ من آمدند و گفتند ما علاقهمندیم کار ادبیات کودک و نوجوان انجام بدهیم. مثلا انتشارات شهر اندیشه، انتشارات نازلی و چند نشر دیگر سراغ من آمدند. با آنها شروع به درآوردن یک مجموعه قصههای کودکانه با موضوعات ملی مثل عید نوروز، چهارشنبهسوری و سیزده بدر و یکسری داستانهای سریالی کردم.
آقای شفیعی مانیلی و مادربزرگش چگونه خلق شدند؟
احساس کردم در ادبیات جای شخصیت و تیپسازی خالی است. در واقع چند تا آسیب را همزمان حس کردم؛ یکی این که ما تیپ موفقی در ادبیاتمان نداریم، حداقل در مورد ادبیات خردسالمان یا کار نشده یا مغفول مانده است. دوم این که شکل زندگی ما دارد به شدت تغییر میکند و خانوادهها دیگر همچون گذشته کنار هم نیستند. داریم سالمندان را به خانه سالمندان و کودکان را به مهدکودک میفرستیم و این بچهها دارند فاقد هویت ایرانی میشوند. در داستانهایی که به شکل شعر هستند، شخصیت مانیلی و مادربزرگ را خلق کردم. اینها در خانهای زندگی میکنند که حیاط و حوض دارد و یک خانواده هستند. یک تیپسازی انجام دادیم با تصویرگری علی پاکنهاد، تصویرگر بسیار خوب همدانی. یک مجموعه دهتایی شد که در همدان به چاپ دوم و سوم رسید، تا این که ناشر همدانی انتشاراتیاش را جمع کرد و من این مجموعه را در یک دوره خاصی به نشر فرهنگ مردم اصفهان دادم. با آنها قرارداد بستیم و همچنان چاپ میشود. البته چون آن را فروختهایم دیگر سرنوشتش را نمیدانم ولی هر سال در نمایشگاه کتاب چاپهای جدیدش را میبینم.
نخستین کتاب شعر شما با عنوان "میخواهم دست به کار بزرگی بزنم" در سال 1387 برای بزرگسالان چاپ شد درباره این اثر بگویید؟
این مجموعه شعر سپید محصول 20 سال کار بود. مجموعه شعرهای خودم را مدام پاره میکردم و وسواس زیادی به خرج داده بودم. مجموعه "میخواهم دست به کار بزرگی بزنم" توسط انتشارات نگیما چاپ شد و توجه بسیاری از منتقدان را به خود جلب کرد. همه میگفتند کار موفقی است و خیلی هم برایشان شگفتانگیز بود. در بسیاری از نشریات نوشته بودند که یک اتفاق جدی در عرصه شعر افتاده است.
به نظر میرسد با ژانر کودک و نوجوان شروع کردهاید و بعد سراغ ادبیات بزرگسال رفتهاید. اینطور نیست؟
نخستین آثاری که از من منتشر شد متعلق به کودک و نوجوان بود اما من کارم را با ادبیات بزرگسال آغاز کردم و بعد در یک برههای سراغ ادبیات کودک و نوجوان رفتم و در ادامه به ادبیات بزرگسال بازگشتم. به فاصله یک سال و نیم بعد از کتاب "میخواهم دست به کار بزرگی بزنم" یک مجموعه با نام "گوزنهای پا به ماه" چاپ کردم که با استقبال بسیار خوبی روبهرو شد و ظرف هفت، هشت ماه به چاپ ششم رسید. فایلش را در فضای مجازی گذاشتهام و در سایتهای مختلف بالای 10 هزار بار دانلود شده است. به هر شهرستانی که میروم اولین چیزی که از من در یادشان هست همان کتاب "گوزنهای پا به ماه" است. این کتاب به چندین زبان هم ترجمه شده است.
اتفاقا میخواستم بپرسم خودتان دلیل استقبال از کتاب "گوزنهای پا به ماه" را در چه میدانید؟
نوع نگاه و تفاوت دید من با جریان شعر امروز. به اعتقاد من شعری که امروز وجود دارد شعر سپید نیست. وقتی میگوییم شعر سپید، این شعر الزاما باید یک تعهدات و کاربستهایی که برساخته احمد شاملو است و براساس شعر نیمایی بهوجود آمده است را داشته باشد. ما نمیتوانیم قاعدههای شعر نیما را بر هم بزنیم. نمیتوانیم غزل مدرن بگوییم اما وزن و قافیه نداشته باشد. پس این غزل نیست و باید عنوان دیگری را برایش بگذاریم. وقتی شاملو، شعر سپید میگوید، یکسری مولفههای زیباییشناسانه، پدیدارشناسانه و هستیشناسانه دارد که اساسا آن پدیدهها در شعر امروز لحاظ نمیشود. باید به این شعرها بگوییم شعر آزاد یا هر عنوان دیگری، اما الزاما شعر سپید نیست چون شعر سپید شاملویی علاوهبر ساختار زبان، تغییراتی هم در بنمایههای فکری دارد. مثلا شعر سپید الزاما آرکائیک هم باید باشد. یا یکی از مولفههای این شعر کهنالگوهاست. اینها مولفههای روبنایی است و به لحاظ زیربنایی و سازههای زبانی هم مولفههای خودش را دارد. نظام نشانهشناسی و رمزگان در زبان شاملو کاملا با اشعار سپید امروزیها متفاوت است. از این منظر احساس کردم که تقریبا به جز چند چهره مشهوری که شعر خوب سپید و آزاد میگویند بقیه دارند ادای آنها را درمیآورند. جالب اینجاست که وقتی یک شعر جنوبی میخوانیم متوجه نمیشویم که گیلانی، خوزستانی، همدانی یا تهرانی است. هیچ رنگ و بو و خاصیتی از زیست شاعر در شعرش نیست. دقیقا همه شبیه هم هستند.
شاید اگر شاعر بخواهد رنگ و بوی زیست خودش در یک منطقه را وارد شعرش کند آن شعر و اصطلاحات برای مخاطبان شهرهای دیگر کشور قابل درک نباشد.
این بدبختی جامعه ما است. مگر نمیگوییم شاعر چشم بینای جامعه است و یک فضایی را میبیند که دیگران نمیبینند؟ ما قرار است شما را به فضایی دعوت کنیم که فقط شاعر میبیند. چطور است وقتی شعرهای لطیف هلمت، بختیار علی یا غاده السمان را میخوانیم با آن ارتباط برقرار میکنیم؟ یا وقتی "صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز را میخوانیم احساس میکنیم که ما ماکاندو، رمدیوس و خوزه آرکادیو بوئندیا داریم، اما آیا ما واقعا با آن جامعه هستیم؟ یا وقتی ما موسیقی ونجلیز گوش میدهیم با آن ارتباط برقرار میکنیم. پل الوار میگوید شعر پلی است بین تنهایی و همراهی. یعنی یک اثر هنری آنقدر خوب است که نیاز به همافق بودن ندارد. شعر افقی است که مخاطب را ارتقا بدهد و از یک سطحی به بالا دعوت کند، نه این که خودش را کوچک کند و به اندازه زاویه دید مخاطب پایین بیاورد. شاید یکی از دلایلی که ما میگوییم امروز دیگر شاعران چهره نداریم این باشد که شاعران سعی میکنند خودشان را هماندازه مخاطبان کنند. یکی از آسیبهایی که گریبان ادبیات امروز را گرفته این است که شاعران خودشان را همافق جشنوارهها، داوران جشنوارهها، سکه، مخاطبان و منتقدان میکنند. در حالی که شاعر باید فراتر از اینها فکر کند و اصلا باید نظم هستی را به هم بریزد. اساسا ادبیات و هنر از جایی آغاز میشود که شما خلاف آمد جریان حرکت کنید. مگر نوآوریهای نیما با استقبال مواجه شد؟ نیما خوندلها خورد و پس از او هم اخوان خوندلها خورد تا توانست راهی را که نیما میرود به دیگران بیاموزد. همیشه نوآوری با دشواریهایی مواجه است. اگر میزان طرفداران محمد نوری با طرفداران یک رپر بیسواد را بررسی کنید ممکن است آن خواننده رپ بیشتر طرفدار داشته باشد ولی هیچوقت میزبان استقبال دلیل بر موفقیت نیست. اینها موج آبهایی هستند که بلافاصله تمام میشوند. یک مثال بسیار صریح و روشن میزنم؛ وقتی که خیلی از کتابها و داستانها چاپ میشد، "بوف کور" صادق هدایت در هندوستان در چهل نسخه پلیکپی به شکل دستی تایپ شد و به ایران آمد، اما هنوز هم میبینیم که این اثر یکی از کتابهای پرفروش ادبیات است. پس تعداد فالورها و کلیک خوردنها دلیل نیست چون همیشه "آنکه غربال به دست دارد از پس قافله میآید". ما اگر بخواهیم ساختارشناسی زبان آدمها را بررسی کنیم، زبان 99 درصد شاعران امروز ساختار ندارد. نمیگویم الان دستمان خالی است، شاعران خوب هم داریم اما بخشی از این شاعران بیمطالعه هستند و مبانی تئوریک را نمیشناسند.
پس شما با این نگرش شروع به سرودن شعر کردید تا خلاها را پر کنید؟
زمانی یک نقد روی آثار مهدی موسوی نوشتم که غزل فرم و غزل مدرن گفته است و خود او هم استقبال کرد و آن را در سایتش گذاشت و نوشت این هم یک نظری است که نه توانستم قبولش کنم و نه توانستم ردش کنم. در یک دورهای 120 نقد روی 120 مجموعه شعر ایران نوشتم و حتی نقدهایی هم درباره جریان موجهای دهه هفتاد مثل غزل خودکار، غزل فرم، غزل پستمدرن یا انواع و اقسام شعر سپید منتشر کردم. در یکی از نقدها نوشته بودم متاسفانه در ادبیات ما "ایسم بازی" مد شده است و شاعران اول میروند یک فلسفه پیدا میکنند و بعد میآیند براساس آن فلسفه شعر بگویند. مثل این است که من اول یک ژاکت بخرم و بعد یک بچهای متولد شود که اندازه این ژاکت باشد. این غلط است. من نرفتم یک فلسفه پیدا کنم و براساس آن شعر بگویم، من آن چیزی که در درون خودم بود و شبیه خودم بود را گفتم. خودم را گفتم. فروغ فرخزاد یک جمله بسیار راهگشا دارد که نقل به مضمون میگویم: "تا زمانی که تلاش میکردم شاعر شوم هر روز چیزی از ادبیات کم میشد و به من اضافه میشد، امروز نمیدانم چه هستم اما احساس میکنم هر روز چیزی از من کم میشود و به ادبیات اضافه میشود". شما یک تکهای از وجود خودتان را در درون شعر میگذارید. احساس میکنید دارید به کلمه جان میدهید. وقتی این اتفاق در شما بیفتد و وقتی سیر مطالعاتی درستی داشته باشید، ذهنتان خود به خود فیلترگذاری میشود و خود درونی شما میشود. وقتی درونی شما میشود نگاهتان متفاوت میشود. مثلا شما به عباس کیارستمی هرگونه دوربینی بدهید با زاویه دید خودش به جهان هستی نگاه میکند، اما این زاویه دید در آثار هنرمندان، شاعران و داستاننویسان ما کم است. خیلیها میخوانند اما آیا محمدرضا شجریان میشوند؟ شجریان اگر شجریان است به خاطر این است که ادای هیچکسی را در نمیآورد. من میگویم که جهان منتظر 10 نفر آدم شبیه هم نیست. این تنوع تصاویر است که زیباست. بعضیها میخواهند شبیه دیگری شوند و از دیگری بهتر شوند. اتفاقا اشتباهی که باعث شده در ادبیات ما اینقدر مشابهکاری صورت بگیرد همین است. همین الان میتوانیم آستینهایمان را بالا بزنیم و آثار کلاسیک و سپیدمان در 10 سال اخیر را دستهبندی کنیم و 90 درصد غزلها و آثاری که به اسم سپید منتشر میشوند را در یک مجموعه به نام یک نفر منتشر کنیم کسی متوجه نمیشود. حتی شاعرهای حرفهای هم متوجه نمیشوند چون آثار به شدت شبیه هم هستند. بزرگترین آسیب این است که همه شاعران و نویسندگان ما فقر دامنه لغات دارند. علاوهبر آن، از یکسری تمهیدات دستمالی شده شبیه هم استفاده میکنند. تکنیکها کاملا محدود و کلمات، فضاهای شاعرانه و خلاقیتها کاملا محدود است. اینطور است که انگار همه از روی دست هم مینویسند. همه شاعران خوبی هستند اما نبوغ ندارند و جسارت اینکه حرف خودشان را بزنند ندارند چون میترسند که نکند مخاطبانمان از دست برود. این اتفاقی است که دارد سرشت و سرنوشت ادبیات ما را تحت تاثیر قرار میدهد.
با این صحبتها یک بخشی از نگاه جذاب و نویی که شما به مضامین تازه و بکر دارید روشن شد، اما فکر میکنید چقدر موفق بودهاید که برای نوجوانان این نگاه جذاب را در شعر داشته باشید و به مضامین تازه بپردازید؟
خوشبختانه من دارم بازتابش را از خود نوجوانها میگیرم. برایم بسیار جالب است که مثلا دوستم میگوید پسر یا دخترم شعر تو را میخواند و آخرش هم با هیجان میگوید کمال شفیعی. یا کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برنامههایی دارد که ما به مدارس و دبیرستانها میرویم و من بازتابها را میبینم و خوشحال میشوم. چون کتاب نوجوان سفارشی نیست یا اینطور نیست که مثل کتاب بزرگسال یک اثری مد شود و نشان فرهیختگی باشد، من با تیراژ کتابهایم متوجه میشوم که از آنها استقبال شده است. شاید بالای دوهزار نوجوان اثر مرا نقد کردهاند و من نشستهام حرفهایشان را گوش کردهام. واقعا خیلی جذاب است. شاعران ما یک دورهای سعی میکردند ادبیات تعلیمی بگویند. مثل "گر با ادب و تمیز باشی، نزد همه عکس عزیز باشی". یعنی بایدها و نبایدها را میگفتند، اما روانشناسی بالینی ثابت کرد که ادبیات تعلیمی آخرین مرحله است، یعنی ادبیات ابتدا باید سرگرمی باشد و در مرحله بعد با هوش هیجانی بچهها سروکار داشته باشد. احساسم این است که نباید به جای بچهها و نوجوانها فکر کنیم.
و باید بهروز هم باشیم.
دقیقا. در ادبیات نوجوان به مسایلی مثل مرگ، عشق و دوست داشتن هم میتوانیم بپردازیم. وقتی با نوجوانها صحبت میکنم، خودم را به جای نوجوانها میگذارم تا ببینم چه چیزهایی برای من بهعنوان یک نوجوان میتواند جذاب باشد؟ اصلا دغدغه یک نوجوان چیست؟ نوجوان اصلا فرصت گوش کردن ندارد. نوجوان دوست دارد حرف بزند. شعر تا زمانی که میتواند فرصت فکر کردن و مشارکت در فکر کردن را با مخاطب نوجوانش به اشتراک بگذارد میتواند موفق باشد. یا احساسی که با اندیشه آنی نوجوان هم سروکار داشته باشد تا این اول حس آنیاش را قلقلک بدهد و بعد اندیشهاش را به تکاپو وادار کند و بعد خودش را یک جوری ظهور و بروز بدهد.
آیا در زمینه ادبیات بزرگسال هم همان سختگیریهای مربوط به ادبیات نوجوان را دارید؟
بله دارم. در زمینه بزرگسال حتی سختگیریهایم بیشتر است و احساس میکنم که دامنه مخاطبان من محدودتر است به این دلیل تلاشم این است که حرف تازه بزنم و شبیه دیگران نباشم. قطعا چیزی که مد نیست جوانها نمیخرند، اما خیلی از آدمهای برجسته ادبیات به من میگویند این اثر تو فوقالعاده و شگفتانگیز است. اساسا وقتی شما یک کاری را در یک فضای خاصی ارائه میدهید و یک فلسفهای پشت آن خوابیده، درکش دشوارتر از درک آثار دیگر است. 90 درصد مخاطبان امروز دنبال شعرهای عاطفی، احساسی و رمانتیک هستند که سریع جذب شوند و سریع مفهوم را انتقال بدهند. وقتی در حوزه شعر سپید بزرگسال کار میکنم، معنا چند لایه است؛ یعنی گفتمان در زیرساخت متن ایجاد میشود. یک شخصی ممکن است بار اول شعر را بخواند و یک حس عاطفی بگیرد اما بار دوم ممکن است نگرشش کلا عوض شود. به همین خاطر اشعار من نیازمند این است که چند بار خوانده شوند.
آقای شفیعی چرا رمان بزرگسال ننوشتهاید؟
یک رمان به نام "کاغذهای بیجواب" نوشتم که ساختاری متفاوت و ترکیبی از فیلم-داستان دارد و کاملا تدوین شده است. این اثر توسط خانه هنرمندان منتشر میشود. چندین داستان بزرگسال دیگر دارم که منتشر نشدهاند.
شما خودتان را بیشتر شاعر میدانید یا نویسنده؟
نمیدانم مخاطبان باید بگویند.
به نظرم جنبه شاعر بودن شما پررنگتر از نویسنده بودن است.
چون در تمام طیفها با تمام گروههای هنری در حوزه نوشتن سروکار دارم، یک تعداد مرا نویسنده میدانند، تعدادی هم منتقد و عدهای شاعر؛ اما من خودم را بیشتر شاعر میدانم.
در حال حاضر کتابی در دست چاپ و نشر دارید؟
گزیده اشعار نوجوان را برای انتشار به نشر فرهنگ و هنر گویا سپردم. مجموعهای هم تحت عنوان "هزار بار بیشتر" را به انتشارات مدرسه تحویل دادم. مجموعهای دیگر هم در انتشارات کانون پرورش کودکان و نوجوانان دارم که اسم آن "یک کوه با پالتو" است.
کتاب "مغناطیس کلمه و پتانسیل معنایی" که چندی پیش مشغول کار بر روی آن بودید در چه مرحلهای است؟
کارهای نهایی این کتاب تمام شده است ولی وسواسهایی دارم و مشغول کار بیشتر بر روی آن هستم.
پس میتوانید درباره آن توضیح دهید.
گفتههای سارتر، یونگ و... است اما چیزی است که ایرانیزه خودمان باشد. ما رایی در خلاف آمد یا موافق این اشخاص نداریم. البته شاید داشته باشیم ولی به آن معنا که در جامعه زبانشناسی یا ادبیات مطرح باشند نیست. بزرگترین زبانشناسان عموما مترجمان خوبی هستند یا آرا را خوب میتوانند تشریح کنند. اما من یک فضای تئوریکی را در نظر گرفتهام که هر کلمه یک بار الکترونیکی دارد، دقیقا مثل دو قطب آهنربا. نحوه چگونگی یونهایی که در هر کلمه وجود دارد را بررسی کردهام. میگویم هر کلمه مثل یک اتم است که در درونش هسته و انرژی مثبت و انرژی منفی وجود دارد که به دور هسته میچرخند. معتقدم شاعر یا نویسندهای موفق است که توانایی به فعلیت درآوردن این انرژی درون کلماتی را داشته باشد. این انرژیها اگر درست به فعلیت در بیایند باعث کشش معنایی میشوند اما اگر درست در کنار هم چیده نشود باعث رانش معنایی میشوند. مثل دو قطب همنام آهنربا که همدیگر را دفع میکنند. وقتی دو کلمه شبیه به هم را به کار میبریم دچار حشو میشویم، مثل "شب سیاه ظلمانی". اما اگر کسی بگوید "شب آفتابی"، مثل دو قطب غیر همنام همدیگر را دقیقا جذب میکنند. پس زبان دارای چنین ظرفیتی است. در ساختار کلمه، هر کلمهای دارای هویتهای مغفول ماندهای است که به سکوت کلمه منتهی میشود. چقدر میتوانیم کلمات را به گویایی وادار کنیم؟ گویاییهایی بیشتر که بهعنوان یک عامل نقشپذیر، نقشهای جدیدی را بپذیرند. شاعرها تا به حال از چه تکنیکهایی استفاده کردهاند؟ مثلا کسی مثل سهراب سپهری میآید با ترکیب واژگان معنای جدید بیرون میدهد. یک کسی دیگر میآید خود واژه را در ساختار جمله به کار میبرد. یا دیگری در ساختار نحوی زبان تغییر ایجاد میکند که استادان این کار سعدی و حافظ هستند. در کتاب "مغناطیس کلمه و پتانسیل معنایی" دنبال این هستم که در عالم زبانشناسی یک حرف جدیدی حتی به غلط بزنم که یک عدهای به چالش بیفتند و این خودش یک مجرایی شود. همیشه اتفاقات درست با یک اشاره شروع شده است و اگر هم غلط بوده، آن غلط یک فرصتی شده است برای گفتمان. دو کتاب دیگر همزمان با این کتاب کار کردهام که یکی از آنها "کارکرد گفتمانی سکوت در 10 رمان برتر ایران و جهان" است. 10 رمان شاخص را از ایران و 10 رمان شاخص را از ادبیات جهان انتخاب کردهام و اینها را دارم مطابقت میدهم و نقش سکوت را در آنها بررسی میکنم. معتقدم همانقدر که گفتن حرف برای زده شدن دارد، نگفتن هم حرف برای زده شدن دارد و چه بسا بیشتر. این جمله من نیست بلکه جمله خیلی از بزرگان است. میگویند اساسا تمام چیزهایی که ما میگوییم تلاشی است برای این که حرفهای اصلیمان را نزنیم. در کتاب دیگری که همزمان کار کردهام به سکوت بهعنوان عاملی نقشپذیر در رمانهای کودک و نوجوان ایرانی پرداختهام. مسئله و پرسش من این است که یک نویسنده حرفهای چقدر میتواند از سکوت حرف بکشد؟ اساسا خیلی از حرفهای ما در سکوت است و سکوت کارکردهای بینهایتی دارد که جا دارد در ادبیات به آن پرداخته شود. خیلی از محققان همچون کورش صفوی، فرزان سجودی یا لیلا صادقی در حوزه سکوت متن، کار کردهاند اما اینها فقط نظریات را طرح کردهاند. البته خانم صادقی از پنج رمان ایرانی تکههایی را در حد مقاله در آورده اما در ادبیات ما هنوز روی این بحث کار نشده است. وقتی درباره دفاع مقدس حرف میزنیم فقط از جبهه و جنگ یا از زنان جنگ میگوییم از فردی که در صف گاز ایستاده بوده و یک آجر بهعنوان ترکش به سرش میخورد و میمیرد حرف نمیزنیم. هیچوقت به این آدمها پرداخت نشده است. آیا واقعا چیزی که نویسنده مینویسد تمام واقعیت است؟ از منظر سکوت متن تاریخ بزرگترین دروغگو است با این تعریف که چون تاریخ را حاکمان مینویسند، همیشه آن جوری که خودشان دوست دارند مینویسند و در تاریخی که دیگران علیه حاکمان مینویسند هم چون با تعصب نوشته میشود قطعا یکسری از واقعیتها ناگفته میماند. پس واقعیتی که ناگفته مانده چیست؟ آن اتفاقا سرشت و سرنوشت یک واقعیت را مشخص میکند. از آنجایی که رمان، یا یک داستان و تاریخ تخیلی است یا یک تاریخ واقعی، یک بخشش برمیگردد به همین مسئله. یک جاهایی سکوت متن وجود دارد. ضمن اینکه سکوت خودش گونههای متفاوتی دارد که میشود در گفتوگویی دیگر به آن پرداخت.
شما به نقد و مباحث معطوف به آن هم میپردازید و نقد شعر با رویکردهای امروزی بخش دیگری از فعالیتهای شماست. در این مورد هم برایمان بگویید.
ما هیچوقت به ساختار داستان ایرانی نپرداختهایم چون اساسا اعتقادمان این است که داستان مدرن در صد سال اخیر بهوجود آمده است، در حالیکه ما داستانهای "کلیله و دمنه" هم داریم که قبل از داستان مدرن است. اینها را تعریف و دستهبندی نکردهایم و اگر کردهایم، سطحی، گذرا یا حاصل ذوق شخصی آدمهایی بوده است. کار آکادمیک نکردهایم. یک اشکالی که در حوزه ادبیات وجود دارد این است که دانشگاهها خیلی تخصصی و ترجمهوار پیش میروند و شاعران و نویسندگان ما نسبت به سواد آکادمیک بیاهمیت هستند و کار خودشان را میکنند. یک فاصله بسیار شگفتآوری وجود دارد که هیچوقت نتوانستهایم یک مبنای تئوریک درست داشته باشیم، اما در اروپا اینطوری نیست. در اروپا وقتی به فرض سلینجر معرفی میشود میبینیم که بینهایت کار دانشگاهی روی آثارش انجام میشود. یعنی در حقیقت یک پیوند درهم وجود دارد. وقتی مثلا فلسفه فوکو و بحث دانش و قدرت به میان میآید میبینیم که این روی سیاست، اقتصاد، فرهنگ، ادبیات و هنرشان تاثیر میگذارد. یا نظریات آلتوسر و مارکوزه روی همه چیز موثر است و در تمام ساحتهای زندگیشان وجود دارد، اما در ایران فلسفهمان فقط لفاظی یکسری از آدمهاست یا یک بحث روشنفکری و یک کالای تزیینی در جامعه آکادمیک است. شعر یا داستان هم یک فخرفروشی یا یک علاقه ذاتی برای یک عده است، اما این چقدر با بدنه واقعی جامعه ما ارتباط دارد؟ به خاطر این است که دچار بحران هویت فرهنگی هستیم. مثلا میبینیم یک نفر اول صبح کاملا آوانگارد عمل میکند و ظهر برای خودش اسپند دود میکند. یک درهم ریختگی و یک هرج و مرج فرهنگی داریم. در واقع یک سازمان تعریف شده درست و درمان برای خودمان نداریم. اما در جاهایی که به لحاظ فرهنگی رشد کردهاند، اول ادبیات بهوجود میآید و فلسفهاش تعریف میشود و بعد براساس آن بقیه مناسبات تعریف میشوند، در حالی که در این جا کارکردهای ما ناقص است و هیچ سیکلی دوره کامل خودش را طی نمیکند. ناقص میماند و به یکباره میبینیم یک چیز دیگری بهوجود میآید. این به خاطر این است که دورهها را درست نمیفهمیم و درست عمل نمیکنیم. در واقع یک سالادی از همه چیز هستیم و هیچ چیز درست و درمانی در دستمان نیست. یکی از ضعفهای ما این است که فاصله معنادار و عمیق بین دانشگاهها و هنرمندانمان داریم. یک نمونههای خیلی کمی میبینیم که آن هم برحسب ذوق شخصی اتفاق افتاده است. نمونه موفق آن قیصر امینپور است که به دانشگاه رفت و میبینیم که از همه شاعران همعصر خودش جلو زد. یا سیدحسن حسینی هم همینطور. قبل از انقلاب هم شاعرانی مثل محمدرضا شفیعیکدکنی که به دانشگاه رفتند هم حداقل درک درستتری نسبت به ادبیات ایران داشتند. البته خیلی از شاعران هم به دانشگاه رفتند و طبع خودشان را از دست دادند و برخی نیز اساسا نشستند روی کرسی خودشان. بنابراین تا این فاصله تعریف نشود و تا ما مبانی تئوریک خودمان را دستهبندی نکنیم با این مشکلات مواجه خواهیم بود. هنوز نیما یوشیج را درست و حسابی درک نکردهایم. معتقدم بسیاری از ظرفیتهای شعر نیما هنوز ناشناخته است. نیما مثل گنجی است که فقط یک رگه کوچکی از آن را درک کردهایم، در صورتی که همان یک رگه به ما فروغ، اخوان، سپهری، شاملو، آتشی و دیگران را داده است. اما همان یک رگه را هم هنوز درست درک نکردهایم. مثلا در حوزه شعر نیمایی خردسال چهکاری کردهایم؟ شعر نیمایی خودش یک قالب است. در قالب غزل، سعدی، مولانا و بسیاری از شاعران را داریم و میبینیم که از این ظرفیت چقدر میتوانیم انرژی بیرون بکشیم، اما واقعا در حوزه شعر نیمایی چه کارکرد ویژهای انجام دادهایم؟ شعر سپید شاملویی که جای خود.
با توجه به این که بیشتر درگیر بحث تئوری ادبیات هستید آیا تصمیم دارید درباره این مباحث کتاب هم بنویسید؟
تلاش خودم را میکنم که کتابهایی را بنویسم. مدعی نیستم که این کتابها حتما درست هستند چون هیچ کتاب درستی هیچوقت نوشته نمیشود. همچنان که یکی از منتقدان میگوید همه تئوریها بهوجود میآیند تا بعد یک تئوری برتر بهوجود بیاید، هیچ تئوریای ماندگار نیست. یک زمانی میگفتند پلیفونیک و باختین و گفتمان چند صدایی، اما الان میبینیم که آن قول هم ماندگار نیست و از آن قول جدیدتر هم آمده است. حرف من این است که بالاخره باید از یک جایی شروع کنیم به نوشتن. باید بنویسیم و دورهها را تفکیک کرده و مولفههای هر دوره را برای خودمان دستهبندی کنیم. وقتی این کار را انجام دهیم برای یک بار به این تن میدهیم که حرفمان سندیت و تاریخ داشته باشد. احساس میکنم مثل باتری موبایل به 30 درصد پایانی رسیدهام، در سن پنجاه سالگی به آن 30 درصد رسیدهام و باتریام دارد تمام میشود. در حال حاضر تمام کارهایم را متمرکز کردهام تا هر چیزی که در ذهنم است را بنویسم ویراست نهاییاش کنم و سریع به بازار کتاب بدهم. احساس میکنم این از شعر گفتن و داستان نوشتن خیلی مهمتر است. داستانها، رمانها و شعرهای زیادی دارم که میخواهم بازنویسیشان کنم اما فعلا اولویتم را روی کارهای پژوهشی گذاشتهام. خوشبختانه شعر و داستان دارد بکوب تولید میشود و اگر من هم ننویسم شاید اتفاق خاصی نیفتد.