سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: از شاعرانیست که در دهه هفتاد شروع کرد، اواخر دهه هفتاد و مثل خیلی از شاعران جریان دهه هفتاد، زبانی خاص و پیچیده در شعر و نوعی دستگاه ذهنی خاص خود را دارد. شعرهایش هرگز پرفروش و پرمخاطب نبوده، همانطور خیلی از شاعران همنسلش نیز پرفروش و پرمخاطب نیستند. اما از شاعرانیست که با زبان شعری خاصش و با اندیشگی خاصش، دیده و سنجیده شده و میشود و زبان شعرش کم و بیش و غیرمستقیم بر شعر برخی شاعران جوانتر از خودش اثر داشته. از او 9 مجموعهشعر و 8 کتاب در زمینه نقد و پژوهش ادبی منتشر شده. مهمترینهایش "شعری که زندگیست" به بررسی فنی و ساختاری شعر احمد شاملو پرداخته و کتاب "سهشنبهای که برف میبارد بر نام تو" که گردآوری و تالیف بوده درباره شناخت جهان شعری زندهیاد نازنین نظامشهیدی. همچنین بیش از ششصد نقد ادبی و یادداشت و مقاله در مطبوعات و خبرگزاریها داشته است.
کم میخندد. نوعی غمگینی در صورتش است. حتی وقتی پیش از مصاحبه و در طی گپ عادی، یک لطیفه و بعد هم یک خاطره ادبی بامزه را همراهم تعریف کرد، به زحمت لبخندی زد که شاید آن هم از سر ادب بود تا لبخند واقعی. میگفت آنقدر هم از شاعران هم از برخی مردم بد دیدم که روحم پر از زخم است. میگفت رنج و سختی در زندگیاش زیاد کشیده. میگفت همواره دوست داشتم فرزند داشته باشم اما کو مادرش؟! هنوز پیدا نشده! او را کم و بیش با شعرهایش اما بیشتر با مقالاتش و همچنین با برخی یادداشتهای انتقادیاش درباره وضعیت شعر امروز میشناختیم. دو شخص با دو سن و دو نگاه متفاوت به سراغش رفتیم تا مصاحبه روندی جالبتر داشته باشد. زنی 28 ساله و مردی 43 ساله، با دو نگاه ادبی متفاوت، نشسته روبهروی شاعر و منتقدی حرفهای... ما ساده و صریح درباره شعر خودش، وضعیت شعر امروز، رابطه دانش و شعر و حتی زندگیاش حرف زدیم."
جناب قنبری در بیشتر موارد مصاحبههایی که با شما شده درباره وضعیت شعر امروز و آسیبهاش بوده. ما میخواهیم به طور مشخص در این گفتوگو به سه محور بپردازیم. اول دو شعر بلند و خاص خودتان "سرود تهران" که در کتابی با همین عنوان منتشر شده و شعر بلند "عمیقِ یک چند" که در کتاب خندهای به احتمال خیابان، منتشر شده است. و محور دوم اینکه آن حلقههای مفقوده و آن آسیبهای اجتماعی در شعر امروز که شما اینهمه در یادداشتها و در مصاحبههایتان بر آن تاکید دارید، واقعا چقدر درست است؟! و محور سوم جامعهشناسی ادبیات و مبحث دانش در ادبیات که ظاهرا رشته درسی شما هم بوده است.
فعلا برای شروع، یک تذکر! جامعهشناسی ادبیات، رشته درسی من نبوده، گرایش مطالعاتی من هست به همراه فلسفه اخلاق و جامعهشناسی سیاسی. رشته من جامعهشناسی سیاسی بوده.
ممنون از تذکر و یادآوری. بگذارید برای اولین پرسش به سراغ شعر بلند سرود تهران برویم. شعری که در ابتدای کتابی به همین نام است و چندین بند دارد. در این شعر ما راوی اول شخص، بیانی به شدت کنایی و استعاری، زبانی ساده و نرم اما دارای پیچیدگی در مفهوم و نگاهی اجتماعی و سیاسی را میبینیم. از بازیهای زبانی پیچیده که در شعر شما و نسل شما هم زیاد است نیز در این شعر خبری نیست. در نهایت، شعری دارای اندیشگی و مفاهیم پیچیده مستتر در زبان و ساختاری استعارهای و کنایی است. به گمان خودتان و برخی شاعران، از بهترین شعرهای معاصر است. با این توضیحات ما سوال اصلیمان این است: سرود تهران را میشود شعری خوب و خوشساخت اما از نظر مفهومی دارای تاریخ مصرف دانست؛ مصرفش برای اینک و اکنون است نه سی سال یا صد سال دیگر! شما نگاهتان چیست؟
حکایت سوال پرسیدن شما شبیه حکایت آن مرد شده که رفت پیش شبلی عارف و فیلسوف و کلی از اخلاق و محاسن او تعریف کرد و تهش گفت "اما کافری و دین را مخدوش کردهای!". ببین برادرم و خواهرم، تاریخ مصرف را از کجا درآوردید؟ پیشگو و فالبین هستید؟ داور آخرالزمان هستید؟! این حرف را درباره برخی شعرهای شاملو هم میزدند؛ خب پس چرا همچنان شاملو در همه نسلها و سنها دارد خوانده میشود؟ شما خودت در حرفهایتان گفتید زبانی نرم اما درواقع پیچیده دارد، ساختار خاصی دارد، بیانی استعاری-کنایی دارد؛ خب چطور ممکن است شعری که این خصوصیات را دارد دارای تاریخ خاصی برای مطالعه باشد و مثلا پنجاه سال دیگر، مفهوم و حس و زیباییشناسی برای مخاطب آن دوره نداشته باشد؟! وقتی شعری زبان و ارزش زبانی و فرم و ساختار و اندیشگی بالا داشته، در هر دورهای برای هر مخاطبی، همچنان خواندنی و قابل مکاشفه و لذت است.
سوال ما بار چندان منفی نداشت. نگاه ما این بود با شعری خاص و خوب روبهرو هستیم که فاکتورهای زبانی و ساختاری خوبی دارد و مفاهیم اجتماعی زیادی هم متبادر میکند، اما این نوع مفاهیم نسبت به زمانه ما مخاطب دارد و ممکن است فرضا سی سال بعد این مفاهیم مستتر در این شعر برای مخاطبی که در دهه نود زیست نکرده چندان ذهنیتبرانگیز و جالب نباشد. درواقع شما شعری خوب و خاص نوشتهاید برای اینک و اکنون. مثلا: "بنویس/ از ابتدای سطر، ما حروف درد بودهایم / افتاده در قیدهای زمان و شرط / بنویس تهران چقدر به آکــَد و سَدوم نزدیک است / بنویس مشروطه حرف است / عشق حرف است / شعر بیشتر!".
من سوال و نکته شما را متوجه شدم و پاسخم را هم دادم. این فکر مسخره و عاری از حقیقت است که اشعاری با بنمایه اجتماعی، تاریخ مصرف دارند. اخوان با شعر زمستان و شاتقی و غیره همچنان خوانده میشود و بسیاری از شاعران دیگر نیز. سرود تهران جزو مهمترین شعرهاییست که در طول زندگیام نوشتم و دوستانی هستند که گمان میکنند جزو مهمترین شعرهای سی سال اخیر است. علتش بافتار زبانی خاص آن، ساختار آن که درش زمان و زبان مدام پریدگی دارد، راوی اول شخصی که به نوعی غایب است و دادههای فرهنگی و اجتماعی درون این شعر است. حالا شما فکر میکنید این شعر تاریخ مصرف دارد؟! جز لبخند تلخ جواب دیگری ندارم. درضمن کتاب سرود تهران دارد به چاپ دوم میرسد. اینکه یک کتاب شعر جدی (نه شعر سطحی و پوپولار) به چاپ مجدد میرسد یک چیز مهم است و نشانگر نفوذ شعر هنری و جدی به میان مردم کتابخوان.
در شعر بلند دیگرتان "عمیقِ یک چند" با زبانی روبهرو هستیم که شدیدا پیچیده و غیرمعمول است. نوعی زبانگسیختگی و همچنین ساختاری نامتمرکز و پازلگونه دارد. پیاپی تصاویر و مفاهیمی ایجاد میشود که لزوما ربط مستقیم و منطقی با بند بعدی یا قبلی ندارد. ما شخصا از خواندن این شعر لذت بردیم اما سوال این است مخاطب عام چه؟ او از چه چیزی در این شعر پیچیده باید لذت ببرد؟! مگر مخاطبان عام، فیلسوف و دانشمندند که بخواهند اینهمه کُد و استعاره و پیچش زبانی را رمزگشایی کنند؟! مثلا: "عمیق / یک درد است که از چند بیشتر است / و من به دقت مبتلایِ عمقهای تواَم / عمیقِ نبودنت که درد میکنم / بنفشِ غایبی / که درد است / که راه میرود / که خسته میشود / و در هوای شهر / به شکل درهمی میپاشد...".
قبل از اینکه برای مصاحبه بیایید میدانستم نسبت به من و نسل شاعران من زاویه و گارد دارید، پس برایم سورپرایز نیست این نوع سوالاتتان!
جناب قنبری، دچار سوبرداشت شدید. ما طبیعی است که ذهن و نگاههای ادبی خودمان را داریم اما الان روبهروی شما نشستهایم که تجربه و ذهنیات شاعر و منتقدی که کار زیادی کرده را با دیگران به اشتراک بگذاریم و برای شما و شعر و نقدهایت هم ارزش زیادی قائلیم.
ببینید، از اساس این نگاه غلط است که مخاطبان عام یا حتی خاص اگر شعری را درک نکنند پس آن شعر میمیرد یا دیده نمیشود. به دو علت این نگاه غلط است: اول اینکه ما شعر نمیگوییم که مخاطبانی خوششان بیاید و به قول معروف مخاطبپسند باشد، ما شعر به مفهوم حد والا و هنریاش میگوییم که مخاطب با خواندنش، ادراک و زیباییشناسی و ذهن و احساساتش بالا بیاید و رشد کند. شعر ذاتش و اساسش بر ادراک است و ادراک چیزی پیچیده است، بنابراین طبیعی است که شعری که ساختار و فرم و ادراک و اندیشگی را با هم دارد، پیچیده خواهد بود نه مثل برخی نوشتههای شعرنما که این روزها بازار و مخاطب خوبی دارد! و دلیل دوم اینکه، مگر شعر شاهکار و مشهور برف از بیژن الهی یا شعر گاو زرد از هوشنگ چالنگی را همه مخاطبان شعر میفهمند؟ قطعا نه، عده کمی از مخاطبان خاص شعر، اندیشگی و مفاهیم و ارزش زبانی این شعرها را درک میکنند و خیلیها نه. اما اهمیت و ارزش این شعرها و شاعران، سر جای خودش هست و همچنان ارزش "تاریخ ادبیشان" را دارند. درباره شعر بلند "عمیقِ یک چند" هم همین است؛ من این را ننوشتم که دختر دبیرستانیها و پسران بیست ساله عاشقپیشه از آن خوششان بیایید و سطرهاییش را هم بشود به عنوان حرفی عشقولانه پیامک کرد! من ادراک خاصی از سه مقوله عشق، جنگ و تنهایی پیدا کرده بودم که حاصل چهارماه فکر مداوم بود. چهارماه بود که هر روز به طور ناخودآگاه به تنهایی و ابعادش، به جنگ و اینکه امری ذاتی است که انسان جنگطلب باشد و اینکه انسانِ مانده در موقعیت جنگی چه ابعاد و زوایایی دارد و به عشق که فقط کلمهای سه حرفی و زیباست و صدها داستان دارد اما حقیقتِ وجودیِ کمی دارد، فکر میکردم. ادراک و جهانبینی حاصل از این فکر کردنها چیزی پیچیده است و برای بیانش، ظرفی پیچیده نیز میخواهد؛ بنابراین شما با شعری مواجه هستید که دارای ساختاری نامتمرکز، دارای پاساژ، زبانگسیختگی، بیان استعاری و تمثیلی و مفاهیم چندوجهی است. این شعر یکی از بهترین شعرهای عمرم است. معتقدم اگر این روزها، نقدنویسی و همچنین کار ژورنالیسم ادبی در ایران تا این حد روابطی و باندی نبود و درباره این شعر چندین بررسی و شرحنویسی وجود میداشت (که ندارد! خبرگزاریها و حتی روزنامهنگاران ادبی هیچ دربارهاش ننوشتند!)، ارزشهایش برای مخاطبان شعر امروز و برای خود اهالی ادبیات بیشتر باز میشد. همچنین ترجمه نیز میشد.
اینکه ژورنالیسم ادبی در ایران متاسفانه روابطی و باندگرایانه شده حقیقت تلخیست. به گمان من نسل شما شاعران دهه هفتاد، کاملا در رسانه این سالها فراموش شدید و به جایش بیشتر به شعرهای عامهپسند و جریان سادهنویسی توجه کردند. حتی میدانم روزنامهنگارانی هستند که با ناشران بده بستان مالی دارند تا هم در روزنامه هم در تویتر و فیسبوکشان شاعران و کتابهای آن ناشران را تبلیغ کنند! شما هم مدام در یادداشتها و مصاحبههایتان به این جریان سادهنویسی تاختهاید. بگذارید ساده بپرسیم، ته داستان چیست؟ شعر و شاعرانی مثل شما و مهرداد فلاح و زندهیاد شهرام شیدایی و گراناز موسوی، عصرشان تمام شده و عصر شعرهای ساده و همهفهم است؟!
عصرِ شعرِ جدی، هرگز تمام نشده و نمیشود. از نظامی و حافظ و سوزنی سمرقندی و طرزی افشاری تا نیما و اخوان و سپهری و نازنین نظامشهیدی و هر شاعر جدی دیگری، هنوز خوانده میشوند و وجود دارند. اتفاقا به عکس است، این شعر غیرجدی و پوپولار است که همواره در طول تاریخ به وجود آمده و بعد مرده است و فراموش شده. در دهه چهل شاعری بود به نام "کارو"، نوشتههایش به شدت مخاطبپسند بود. الان چه کسی کارو را به یاد میآورد یا مریم حیدرزاده را؟! نوشتار سطحی و شعرنما، عمری کوتاه دارد؛ مدت کمی اسم نویسندهاش به میان مردم میآید و بعد انگار از ازل نبوده است! همین الان زیر بغل دختر دبیرستانیها کتابی از مینا آقازاده و علیرضا آذر پیدا میکنید؛ پنج سال بعد اما اصلا مخاطبی ندارند و فراموششدهاند چون مُـــــــد ادبی و دلنویسان دیگری ظهور کردهاند! من این مثال را قبلا هم زدهام؛ در دهه شصت، در زمانی که جنگ و فقر و واهمه وجود داشت، شاعری بود به نام مهدی سهیلی که مردم برای کتابهایش صف میکشیدند. باورتان میشود؟ در شرایط جنگ و گرفتاری و داغ و واهمه، مردم برای کتابهای جدید کسی صف بایستند؟! اما الان چه کسی مهدی سهیلی میخواند یا حتی نامش را میداند؟!... ببین برادرم و خواهرم، شعر جدی، در طول تاریخ میماند و کم یا زیاد خوانده میشود و نام شاعرش میماند چون با عناصر مهمی شکل گرفته است: ادراک، دستگاه ذهنی، نگره فرمیک و ساختارگرایانه، زبانورزی و پیچش زبانی، مفهومپذیری و تاویلپذیری به جای "معنا داشتن" و ارائه منظرهای زیباییشناختی جدید. بنابراین چه شعر حافظ و بیدل دهلوی باشد چه نیمای بزرگ و بیژن الهی و نسرین جافری و هرکس، میماند و در رودخانه زمان پیش میرود و در بافت ذهنی و زبانی و زیستی نسلها به حیات خود ادامه میدهد...
بخشی از سوالاتی که درباره وضعیت شعر امروز و آسیبهایش داشتیم در این حرفهایتان جوابش بود. پس بگذارید فقط بپرسم اگر قرار است شعر امثال شما را فقط عده کمی بفهمند و شعرهای ساده شاعران مشهورشده امروزی را همه بفهمند، خب در نهایت آنچه که شما "شعر جدی" مینامید کی به میان مردم میآید و چگونه با غلبه شعرهای ساده، مقابله میکند؟
سوالتان جالب است اما تقریبا جوابش در حرفهای قبلیام بود. اینکه مردم به واسطه اینستاگرام و و تلگرام الان شاعرنمایان دلنویس را میشناسند و اینکه در نهایت کتاب همینها را میخرند و میخوانند، بله، درست است؛ اما اینکه این موج ادبی، میماند یا میگذرد و فراموش میشود جواب قاطعی دارد: فراموش میشود چون بلافاصله مــــوج ادبی و مُد ادبی دیگری جایش را میگیرد. اما شعر جدی و شاعران جدی چه؟ آنها همچنان نام و ردشان بوده و خواهد بود. اگر کسی توانست رضا براهنی و بهرام اردبیلی و حسین منزوی و نازنین نظام شهیدی و هر شاعر مهم و جدی دیگری را از ادبیات ایران و فضای ادبی خط بزند به من هم بگویید.
من و امثال من نیازی به تقابل و مبارزه با این جریان سادهنویسی نداریم. چون میدانیم طول و عرضمان چیست و چه داریم میکنیم و رهیافت و حاصلش چیست. اما به جای تقابل و اتلاف وقت، باید گاردگیری و توضیح و شفافسازی در قالب گفتار و نوشتار داشته باشیم تا مردم به مرور زمان درک واضحتر و عمیقتری پیدا کنند از اینکه شعر به مفهوم والا و واقعی چیست و چه تفاوتهایی با دلنوشته و شعرنما دارد که نوشتاری عاری از ساخت و بافت هنری و ادراک است. همین و بس.
از حرفهای شما اینطور استنباط میکنیم که معتقدید شعر خوب اصلا نمیتواند ساده و همهفهم باشد. درست است؟
بله. لابهلای حرفهایم هم دلیلش را توضیح دادم. ببینید، در بیشتر خانهها در ایران کتاب شعر حافظ را ممکن است ببینید، این به این معناست که همه مردم شعر حافظ را درک میکنند و به جهان درونش واقف هستند؟! نه. کافی است فقط یک سطر از حافظ را ازشان بخواهی شرح و تاویل کنند. آن وقت میبینید که سردرگم میمانند و تفسیر و تاویل درستی ارائه نمیکنند. مثلا وقتی بگویید منظور حافظ از این بیت چیست: "زین آتشِ نهفته که در سینهی من است / خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت". آنوقت میبینید که از بیان مفهوم عمیق این سطر ناتوانند. چون در همین یک بیت فلسفه و علم وجود دارد. درواقع ادراک ناشی از فلسفه و علم که حافظ به شعر آورده. شعر جدی، همیشه مخاطب الیت (نخبه) و جدی داشته، در همه زمانها. چه شعر حافظ باشد چه شعر بهرام اردبیلی یا من یا موسا بندری و هرکس. مخاطب شعر جدی، هرگز همه تودههای مردم نبودند و نیستند بلکه قشری خاص و کم هستند. قرار هم نیست شعر جدی را همه بفهمند و دوستدارش باشند! مگر مبحث مکانیک سیالات یا مبحث اسطورهشناسی یا مثلا فرمولهای پیچیده ریاضی را همه میفهمند؟ خیر. اما اهمیت و کاراییشان سر جایش هست. شعر جدی، به علت جهانبینی و ادراکی که در خودش دارد و همچنین زبانگرایی و ساختارمندیاش، یک متن پیچیده و دارای رمزگان است، بنابراین فقط مخاطب خاص، یعنی مخاطبی که اهل مطالعه است و دانشی نسبی به مقولات ادبی و فلسفی و علمی دارد میتواند به رمزگشایی و سفر در اعماق آن متن برود.
نقش دانش تئوریک در شعر چیست؟ ربط مستقیمی میان شاعر خوبی بودن و شعر خوب، با دانش وجود دارد؟
ربطش بسیار مستقیم و بسیار عمیق است. اساس شعر بر چیست؟ بر ادراک و بر تخیل که همان تخیل هم از مجموع احساسات و آموختهها و دانش ما سرچشمه میگیرد. ادراک و تخیل قوی و وسیع داشتن الزامش این است که به تعبیر جامعهشناسی "بر اشیا و اتفاقات و امور، وقوف داشته باشی". و باز به تعبیر جامعهشناسی این وقوف محصول این است چه مقدار دادههایی در ذهنت داری و چگونه آن دادهها را تلفیق، تشریح، و طبقهبندی میکنی. در یک کلام، وقوف یعنی دانش و دانش به تعبیر فیلسوف بزرگ و مورد توجه من کارل ریموند پوپر، یعنی همه چیز؛ زیرا با دانش است که ما بیشتر و بیشتر متوجه ندانستهگیها و ضعفها و گمگشتگیهایمان میشویم. هرچه دانش بیشتری کسب کنیم ادراک ما از جهان و از انسان بیشتر میشود، این ادراک طبیعی است که به شعر و زبان ما ورود میکند و باز طبیعی است شعری که از دانش و ادراک طراویده کیلومترها با شعری که فقط حس درش دخیل بوده متفاوت است. اگر شما بدانید جهان هستی چگونه شکل گرفته، چگونه کار میکند، نظریه ریسمانها در علم فیزیک یعنی چه، ساختار بدن ما چگونه است و به شناختی از این ساختار رسیده باشید و جامعهشناسی و فلسفه بدانید، خب طبیعی است که شما یک دستگاه فکری بسیار متفاوت خواهید داشت نسبت به شاعری که اینها را نمیداند؛ و این دستگاه فکری حاصلش شعری عمیق و دارای لایههای مفهومی و پیچشهای زبانی زیاد خواهد بود. من شاعران زیادی میشناسم که نه فقط دانشی درباره فیزیک و زیستشناسی و جامعهشناسی ندارند بلکه حتی دو تا کتاب تئوریک ادبی هم نخواندهاند حداقل بدانند ساختار و فرم در شعر چیست، زبان یعنی چه و بازی زبانی یعنی چه، خب طبیعی است خروجی این شاعران شعرهایی باشد که در بهترین حالت فقط یک عاشقانه صرف حد متوسط هستند و بس. سالها پیش در یک کتاب انگلیسی خواندم "اینکه تو چه کسی هستی مربوط به این میشود تو چه چیزهایی میدانی". یک شاعر وقتی وقوفی حتی کم و نسبی به جامعهشناسی و فلسفه، فیزیک نظری، تاریخ ادیان، آناتومی شگفت و پیچیده بدن انسان و هرچیز دیگری داشته باشد، درکش از زندگی، عشق، مرگ، جنگ، حیات و هدف زندگی و غیره و غیره متفاوت میشود؛ چیزی عمیقتر و بیشتر از این مقولات ادراک میکند و همان ادراک، اساس شعرش میشود، نظام معرفتشناختیاش میشود. از نظر من، شعر هم علوم و دانش و هنر را تــغـذیه میکند هم خودش از آنها تـغـذیه میکند.
آیا همان هوشنگ چالنگی که شعر خاص و مشهور "گاو زرد" را نوشته، فلسفه و فیزیک و اینطور مقولاتی میدانسته؟ یا نیما یوشیج وقتی شعر "آی آدمها" را نوشته؟
دقیقا داشته. اگر با جناب هوشنگ چالنگی بنشینید گپ بزنید متوجه میشوید فلسفه و زبانشناسی را میشناسد، ادبیات مدرن ایران و غرب را خوب خوانده، تفکر و تامل با خودش زیاد داشته، تجربیات زیستی هم زیاد داشته. اینطور نیست که فکر کنید یک شخص ساده و عامی بوده که کنجی نشسته و یکباره شعر گاو زرد و مرغ باران خودش را نوشته باشد. یا نیما که نام آوردید، زبان فرانسه و تا حدی هم انگلیسی بلد بوده، شعر غرب را به فرانسه و به انگلیسی خوانده بود نه با ترجمه فارسی، تامل و تفکرات در تنهایی خودش زیاد داشته و با دانش عصر خودش هم بیگانه نبوده. کافیست نثرهای نیما را بخوانید تا به سادگی متوجه شوید چه دانش وسیعی داشته و چه ادراک زیادی. ببین برادرجان، مغز را هرچه تغذیه کنی با دانش و دادهها، غنیترشدهاش را به تو تحویل میدهد، چه مهندس باشی چه شاعر چه فیلسوف چه رفتهگر و بقال.
با این توضیحات، شاعر خوب و خاصی شدن با کسب دانش و وقوف داشتن به مسایل علمی و فلسفی و هنری، ربط مستقیم دارد. درست است؟
بله. من پاسخ را در حرفهای قبلیام دادم؛ بنابراین فقط این را اضافه میکنم که شما در جهانی زندگی میکنی که در بیمارستانهای فوق پیشرفته آمریکا عملا بیماران را 45 دقیقه به مرگ مصنوعی میبرند تا جراحی کنند و نجاتشان دهند. کسی 45 دقیقه مرده و دوباره زنده میشود. در جهانی زندگی میکنی که نظریه تورم و نظریه ریسمانها در فیزیک، به کل مبنای علم و نگرههای انسان را نسبت به جهان عوض کرد. نظریه ریسمانها چشم نیمهبسته انسان را به پیچیدگی و شگفتی هستی و زندگی باز کرد؛ دانش قرن بیستم گمان میکرد ریزترین ذرات سازنده جهان را کشف کرده که نوترون و پروتون و الکترون هستند و از آنها ریزتر کوآرکها؛ اما الان علم فیزیک میداند از این ذرات ریزتر چیزی است به نام رشتههای انرژی که سازنده اصلی اتمها و درواقع سازنده اصلی جهاناند و با وجود این رشتهها درواقع جهان دارای یازده بُعد است! مغز انسان سوت میکشد از پیچیدگی و شگفتی این نظریه. شما در جهانی زندگی میکنی که فقط تاریخ باستانیاش یعنی 40 هزار سال قبل از میلاد تا سال پانصد پس از میلاد، بسیار بسیار اسرار آمیز و عجیب است و علم ناتوان است خیلی از چیزها در این تاریخ باستانی را توضیح دهد، برای مثال توضیح بدهد بنای عظیم و عجیب استون هیج در پنج هزار سال پیش از میلاد چطور ساخته شده. یا چطور مایاها چندین قرن قبل از میلاد میدانستند که زمین گرد است و میدانستند منظومه شمسی و کهشکشان چیست! چگونه آن تقویم بسیار عجیب و علمی را ابداع کرده بودند؟ یا بقایای انسان هوشمند و اجتماعی که دارای دانش و ابزار و سازههای خاص و زیبا بوده پیدا میشود که مربوط به هفتاد هزار الی چهل هزار سال پیش از میلاد بودهاند و علم زیستشناسی و باستانشناسی ناتوان میمانند از توضیح اینکه چطور چنین چیزی ممکن است، چون در آن دوره نباید اصلا انسان شهرنشین و اجتماعی و هوشمند وجود میداشته. یا مبحث شگفت و تکاندهنده هندسه فراکتال که توسط "بنوا مندلبرایت" کشف شد از صنعت مد و لباس تا تشخیص سریع سرطان و حتی زمینشناسی و زیستشناسی کاربرد دارد و یکی از دستاوردهای مهم بشر در قرن بیستم بود. خب وقتی شاعری اینها و صدها چیز دیگر را بداند آیا افق دیدش و ادراکش کیلومترها متفاوتتر نخواهد بود از شاعری که اینها را نمیداند؟ طبیعی است که افق دید و زبان و حساندیشیهایش بسیار عمیق و خاصتر خواهد بود. شعر، مکاشفه هستی است، برای مکاشفه، فقط تخیل نیاز نیست، وقوف نیاز است.
جامعهشناسی ادبیات که شما مطالعه و گاه تدریس کردید، دقیقا چه کارآییای دارد و چه کمکی به انسان و به ادبیات میکند؟
ببینید، فلسفه در طول تاریخ به دنبال پاسخ به سه سوال بزرگ بوده؛ - من چه کسی هستم و چه چیزی هستم؟ - طبیعت (درواقع منظور، جهان است) چیست؟ - و طبیعت چگونه کار میکند. در طول تاریخ، همه فلاسفه مهم و بزرگ به نوعی درباره شعر دغدغه و سوال و حتی گاردگیریهایی داشتند؛ از ارسطو و سقراط تا راسل و سارتر و میشل فوکو و دریدا و باختین، تا ایمانوئل لوئیناس که بزرگترین فیلسوف حوزه اخلاق در جهان است. علتش هم این است شعر به طور مستقیم با سه دغدغه فلسفه در رابطه است: با زبان، با ادراک و با انسان. اما جامعهشناسی کمی ریزتر و خاصتر به سراغ انسان و جهان میرود؛ جامعهشناسی میخواهد سویهها و ابعاد و زوایای زندگی و انسان را هم بازشناسی هم تدوین کند به رهیافتهای کاربردی و کارگشا برای زیست انسانی برسد. جامعهشناسی با رویکرد شناختشناسانه و شرحنگارانه به مسایل کلیدیای درباره "چگونه فرهنگها ساخته میشوند"، "هنجارهای اجتماعی و زیست هنجاری"، "نقش علم و نقش رسانه در هویت فرهنگی و مسایل زیستی"، "ریشهشناسی جنگ و خشونت" و دهها موضوع کلیدی دیگر میپردازد. جامعهشناسی ادبیات، شاخهای از جامعهشناسی است که به طور خاص به چیستی و چرایی ادبیات در اقوام و ملل، رویکردهای اجتماعی ادبیات، نقش مقولاتی مانند فرهنگ و سنن و قوانین و شرایط سیاسی و غیره در ادبیات، اثرگذاریهای متقابل ادبیات بر مسایل اجتماعی و زیست اجتماعی و غیره میپردازد. حتی به اقتصاد هنر و به مقوله بازار و روند عرضه و تقاضا در هنر و ادبیات میپردازد. این شاخه از جامعهشناسی، معرفت ما به بافت و ساخت ادبیات و همچنین به تاثیرات سیاسی و اجتماعی و اقتصادیاش را بیشتر میکند. این سادهترین و خلاصهترین جوابی بود که میتوانستم بدهم. این توضیح تکمیلی را هم بدهم، ادبیات قرنها پیش از ظهور دانش جامعهشناسی، به مبحث چیستیِ انسان و پیچیدگی زندگی انسانی، مسایل اجتماعیای مثل جنگ، همزیستی، همیاریهای اجتماعی، علم و نقشش در حال و آینده زندگی بشر، عدالت اجتماعی، بردهداری، و ... پرداخته بود. بنابراین ادبیات وجه اشتراکات زیادی با جامعهشناسی دارد. ادبیات از راه ادراک و تشریحگری و جامعهشناسی از راه شناختشناسی و تفسیرگری، هر دو به مقولات مهم و اساسی بشری پرداختهاند.
جناب قنبری، درآمد شما به عنوان یک شاعر از چیست؟ و از سطح رفاهی و مادی زندگیتان رضایت دارید؟
چه سوال خوبی و در عین حال سختی. کمتر پیش میآید در مصاحبهها از این نوع سوالات پرسیده شود. درآمدهای من کم و گاهگاهی هستند. از تدریس در قالب کارگاه شعر مجازی و واقعی، گاه به دعوت دانشگاهها و نهادهایی تدریس دو مقوله "جامعهشناسی ادبیات" و "اصول درستنویسی و کوتاهنویسی". و گاه ویرایش زبانی و فنی. اینها هرکدام دانش و تخصص زیادی میطلبد که دارم اما خب متاسفانه بهره مالی مناسبی از این تخصص و دانش ندارم. ساده و واضح بخواهم بگویم این است که در این کشور تخصص و دانش تو حرف اول را برای کسب درآمد و رفاه نمیزند، حرف اول و آخر را برای داشتن کارهایی که من بلدم یعنی ویرایش و تدریس و کار کارگاهی و کسب درآمد، روابط و شرایط میزند! در زندگی رنج و سختی زیاد کشیدم، این را در گپ خودمانی هم به شما گفتم. به جای غذای خوب خوردن و تفرح، بیشتر درآمدهای کمی که داشتم صرف خرید کتاب و دیدن فیلم و تئاتر شده و گاه با همان درآمدهای کم، کار خیر هم کردهام چون معتقدم خیر و محبت تنها چیزیست که ما را انسان نگه میدارد. زندگیام همین هست که هست، سودای میلیاردر شدن هرگز نداشتم اما از فقر و رنج هم خوشم نمیآمده. به هرحال زیست شریف و فرهنگی، بها دارد و سخت است.
اگر بخواهیم به شیوه کلاسیک مصاحبه را پایان بدهیم باید بگوییم حرفی در انتها دارید؟!
حرف همیشه هست. انسان، شرطیِ حرف زدن است. همین سخن گفتن خودش یک اعجاز و مهمترین وجه تمایز انسان با دیگر جانداران است. شاید جالب باشد بدانید تنها یک ژن، ما را از دیگر موجودات این کره خاکی متفاوت کرده. ژنی به نام "فاکس پی 2" که علت متکلم بودن انسان است. ژنی که هنوز دانشمندان با تحیر دارند دربارهاش مطالعه میکنند. ما انسان هوشمندیم، ناطقیم، و نویسا هستیم؛ اینها برای هم درک جهان و هم تغییر جهان و حتی تصرف کل عظمت هستی کافی است...