سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین، طاهره ایبد نویسنده‌ای است که هم برای کودک‌ و نوجوان کتاب نوشته است و هم برای بزرگ‌سالان. در سال اول راهنمایی در یک مسابقه "شعر و داستان" برنده می‌شود و دو جلد کتاب جایزه می‌گیرد و باور نویسنده شدن در او جوانه می‌زد. بیش از 95 کتاب منتشر شده دارد. "الم شنگه"، "دور گردون"، "کاش آدم بزرگ‌ها نی‌نی شوند"، "شیشه‌های شکسته"، "خروس جنگی"، "باغچه توی گلدان"، "آخرین نامه"، "به هوای گل سرخ"، "سمنوی دیگ چاقالو"، "پیه چیه"، "عابر بانک صورتی" و "گرگ قرمزی" عناوین برخی آثار اوست. ایبد برنده چندین جایزه شده و به عنوان کارشناس، داور و مدرس ادبی فعالیت‌های متعددی داشته و دارد. با او درباره مسیر نویسنده شدن، آثاری که نوشته و وضعیت نشر کتاب‌های کودک و نوجوان گفت‌وگویی داشتیم.

 

خانم ایبد، شما در شیراز به دنیا آمدید. برای‌مان بگویید کودکی خود را چگونه گذرانده‌اید؟

بگذارید از ماجرایی که به تازگی برای من رخ داده شروع کنم. روز تولدم در شناسنامه اول مهرماه سال 1342 است؛ ولی شناسنامه‌ مرا به خاطر مدرسه بزرگ‌تر گرفته‌اند. برای من اهمیت زیادی داشت که بدانم دقیقا در چه ماه و روزی به دنیا آمده‌ام. حتی مادرم نیز روز دقیق تولد مرا به یاد نداشت و فقط می‌دانست که اواخر دی‌ماه و چند روز پس از فوت شخصی به نام محمدجوان جاویدان به دنیا آمده‌ام. این شخص در آرامگاه علی بن حمزه شیراز دفن شده است. شهریورماه امسال وقتی به آن‌جا مراجعه کردم به من گفتند تاریخ فوت‌ او را نداریم و فقط می‌دانیم سال 1342 فوت کرده‌است ولی در دفترهای گلزار دارالرحمه حتما اطلاعات او ثبت شده. به دارالرحمه رفتم و توانستم دفتر فوتی‌های سال 1342 را بگیرم و بین فوتی‌های دی‌ماه آن سال جست‌وجو کردم و بالاخره گمشده‌­ام را یافتم؛ این شخص بیستم دی ماه از دنیا رفته بود و طبق نشانه‌هایی که مادرم می­‌داد به احتمال قوی من 26 دی به دنیا آمده‌ام. نکته جالب این ماجرا این بود که مشخص شدن تاریخ تولدم به نوعی به تاریخ فوت یک نفر دیگر ربط داشت. درباره دوران کودکی بگویم که من بچه خیال‌پردازی بودم. بچه‌های محله و افرادی که مرا می‌شناختند می‌گفتند این دختر دیوانه است. فقط یک دختر همسایه داشتیم که دوست خواهر بزرگ‌ترم بود و همیشه می‌گفت این دختر "رویایی" است. من از دوره خردسالی برای هر چیزی قصه‌پردازی می‌کردم. سه برادر کوچک‌تر از خود داشتم؛ شب‌های تابستان وقتی روی تخت در حیاط می‌خوابیدیم برای آن‌ها قصه­‌هایی از ستاره‌های آسمان می‌گفتم. روبه‌روی جایی که می‌خوابیدیم، یک دیوار بلند گچی قرار داشت که آب باران روی آن شکل‌­هایی را طراحی کرده بود، در این شکل­‌ها چیزهایی می‌دیدم که دست‌مایه داستان‌گویی من برای برادرانم می‌شد. داستان‌هایی که می‌گفتم همه سریالی بودند و هر شب ادامه­ داستان را برای آن‌­ها تعریف می­‌کردم. این داستان‌گویی‌ها تا زمانی که من خواندن و نوشتن را یاد گرفتم ادامه پیدا کرد.

آن زمان داستان نوشتن برای‌تان اهمیت داشت؟

بله بسیار زیاد. یک چیزهایی که به خیال خودم شعر بود را هم می‌نوشتم. یک دفتر دویست برگ داشتم که دور از چشم خانواده، آن را تا کلاس پنجم پر کردم. خانواده من به درس خواندن فقط تا یک مقطع خاص اصرار داشتند و از آن مقطع به بعد دیگر نمی‌گذاشتند دخترها درس بخوانند. البته پسرهای خانواده هم محدودیت‌ها و مشکلات زیادی داشتند؛ ولی محدودیت دخترها بیشتر بود. می‌دانستم که نوشتن در خانواده ما یک تابو است و به همین خاطر به کسی نمی‌گفتم که می‌نویسم. دوم ابتدایی بودم که پدرم بیمار شد و پس از چند سال فوت کرد. او تاثیر بسیار مثبتی بر من داشت. پدرم مرد مهربانی بود. خیلی وقت­‌ها دست مرا می‌گرفت و با خودش این طرف و آن طرف می‌برد. هر روز قبل از غروب با یک قرآن بزرگ از خانه بیرون می‌رفت و روی سنگ­‌های پشت خانه می‌نشست و مشغول خواندن قرآن می‌شد. دور تا دور کتاب قرآنی که پدرم داشت، شان نزول آیات هم نوشته شده بود. من همراه پدرم به آن‌جا می‌رفتم و کنار پدرم داستان‌ها را می‌خواندم. شاید علاقه امروز من به سبک "رئالیسم جادویی" و "فانتزی" از آن‌جا شکل گرفته است. علاوه‌بر این‌ها، یک خاله بسیار مهربان داشتم که وقتی به خانه ما می‌آمد ما را دور خودش جمع می‌کرد و شرح از خانه بیرون آمدن خودش را خیلی شیرین برای ما می‌گفت. همه این­‌ها روی من تاثیر زیادی گذاشت و مرا بیشتر به سمت داستان‌‌نویسی سوق داد.

همیشه فکر می‌کنیم دبیرهای ادبیات فارسی و انشا هستند که می‌توانند نقش تاثیرگذاری در نوشتن بچه‌ها داشته باشند، در حالی که این‌طور نیست و هر فردی می‌تواند این نقش را داشته باشد. در دوران مدرسه معلمی داشتید که در رشد و پرورش نوشتن شما نقش داشته باشد؟

در مسیری که من در آن قرار گرفتم، دو نفر نقش داشتند؛ یکی از آن‌ها دبیر زبان انگلیسی­‌ام بود و دیگری دبیر فیزیک دوره دبیرستانم. در دوره راهنمایی، دبیر زبان انگلیسی یک مسابقه "شعر و داستان" برگزار کرد. من شعر فرستادم و دو جلد کتاب جایزه گرفتم. نخستین کتاب‌هایی که به خودم تعلق داشتند. ما وضعیت مالی خوبی نداشتیم و بسیاری از فشارهای زندگی‌­مان به خاطر فقر مالی بود. وضعیت زندگی ما پس از بیمار شدن پدرم بسیار آشفته شد و خیلی سخت می­‌گذشت. من شوق خواندن داشتم، برای همین مجله­‌هایی را که در خیابان پیدا می­‌کردم را به خانه می‌آوردم و با خواهرم می‌خواندیم. دبیر فیزیک هم مشوق من برای ورود به کارهای پژوهشی بود.

طاهره ایبد

در مجلات در پی چه مطالبی بودید؟

 من تمام صفحه‌­های مجله را می­‌خواندم؛ اما جذاب­‌ترین بخش آن برایم داستان‌های (ر. اعتمادی) بود که حس نوشتن را در من تقویت می­‌کرد.

در دوران مدرسه عضو کتابخانه بودید؟

اتفاقا اصل کتاب‌خوانی من به دوره راهنمایی برمی‌گردد که متوجه شدم مدرسه‌مان یک قفسه کتاب دارد. وجود آن کتابخانه برای من یک فرصت بود؛ احساس می‌کردم به یک گنج بسیار بزرگ دست پیدا کرده‌ام. البته آن موقع کتابخانه­‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هم بسیار فعال بودند؛ ولی ما غیر از مدرسه اجازه نداشتیم که جای دیگری برویم. کتاب برایم یک ثروت بسیار بزرگ بود. وقتی آن کتاب‌ها را جایزه گرفتم با معلم‌مان خانم دادور صحبت کردم و از وضعیت خودم گفتم. او به من گفت: اگر بخواهی می‌توانی نویسنده شوی. این حرف تاثیر زیادی روی من گذاشت. واقعا اولین لحظه‌ای بود که به خودباوری رسیدم و احساس کردم می‌توانم نویسنده شوم. در حالی‌که چاپ کتاب برای من یک امر محال به نظر می‌رسید. آن موقع قرار بود من و خواهرم فقط تا دوره راهنمایی درس بخوانیم و من بسیار دغدغه داشتم که چطور باید با این محدودیت بجنگیم تا بتوانیم درس بخوانیم. در دوران مدرسه شروع به کتاب خواندن کردم. هر دو، سه روز یک‌بار یک رمان می‌خواندم. کتاب‌های "بافنده تنها"، "خانواده زیر پل" و "بچه‌های راه‌آهن" کتاب‌هایی بودند که آن موقع ‌خواندم. تعداد بچه‌هایی که از کتابخانه مدرسه کتاب می‌گرفتند آنقدر کم بود که شاید شاخص‌‌ترین آن‌ها من بودم. بقیه بچه‌ها دیر به دیر می‌آمدند کتاب می‌گرفتند. ناظمی داشتیم که وقتی زنگ تفریح کتاب خوانده شده را برمی­‌گردانم، از من می‌خواست که خلاصه کتابی را که خوانده بودم، برایش تعریف کنم. یک بار کتاب "بیست هزار فرسنگ زیر دریا" اثر ژول ورن را بردم که بخوانم؛ ولی اصلا نتوانستم با آن ارتباط برقرار کنم، چند صفحه از ابتدا، وسط و انتهای آن را خواندم که اگر ناظم‌­مان از من خواست خلاصه کتاب را تعریف کنم، چیزی برای گفتن داشته باشم. وقتی او خلاصه کتاب را پرسید، بخش­‌هایی را که خوانده بودم به هم چسباندم و تعریف کردم. فکر نمی‌کردم ناظم­ خودش هم این کتاب را خوانده باشد. او نگاهی به من کرد و گفت: تو فقط چند صفحه اول و آخر کتاب را خوانده‌ای.

خانم ایبد به نظر می‌آید شرکت در مسابقه و برنده شدن‌تان باعث شد که به نوشتن علاقه بیشتری پیدا کنید. درست است؟

همیشه می‌نوشتم ولی وقتی در آن مسابقه برنده شدم، باور کردم که می‌توانم نویسنده شوم. نویسندگی آرزوی من بود ولی فکر می‌کردم چنین اتفاقی محال است که رخ بدهد. در همان دوره اولین کاری که انجام دادم این بود که مطلبی برای مجله "پیک" فرستادم. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود روزی که آن شماره مجله به مدرسه رسید، نه تنها من از دیدن نام خودم در مجله، هیجان­ زده شدم که کل کلاس ولوله شده بود و من این حس را داشتم که یک گام به آن هدف دوری که داشتم نزدیک­‌تر شده بودم.

گفتید از دوران کودکی‌ آدم رویاپردازی بودید. این رویاپردازی چقدر در ادبیات به شما کمک کرد؟

از نگاه من تخیل نجات‌دهنده است. زندگی برای بچه‌های خانواده­ ما بسیار سخت بود. من هنوز جرات نوشتن زندگی‌نامه خودم را پیدا نکرده‌ام. اگر بخواهم بنویسم، دلیلش هم این است که ماجراهای عجیب و غریبی در زندگی من بوده که در عین حال که می‌تواند تجربه خوبی برای بچه‌ها باشد، شرح آن برایم دشوار است. برگردیم به این جمله‌ام که گفتم تخیل واقعا نجات‌دهنده است. یادم است که در دوران کودکی و خردسالی هر وقت مسئله‌­ای پیش می­‌آمد که تحملش برایم سخت می­‌شد، به تخیل‌‌ام پناه می‌بردم. من در خیالم همیشه "آلیس" در سرزمین عجایب بوده‌ام. در خیالم محیط تاریک و تلخ اطرافم را فضایی می­‌دیدم که آلیس از آن سوراخ توی آن افتاده بود. پشت خانه ما فضای باز بزرگی بود که در بهار و تابستان گل­‌های وحشی و علف­‌های جورواجور آن جا رشد می­‌کردند، من محوطه بزرگی از آن را سنگ‌چین کرده بودم و می‌گفتم این‌جا باغ من است. بچه‌های محله گاهی مرا مسخره می‌کردند و گاهی با من همراه می‌شدند و در همان باغ خیالی بازی می‌کردیم. یعنی بچه­‌ها پذیرفته بودند آن‌جا باغ من است. من هیچ‌وقت برای خودم عروسک نداشتم. یک روز توی کوچه عروسکی پیدا کردم که یک دست نداشت، سعی کردم هر طور شده برایش دست درست کنم. سر عروسکم از جنس چینی بود و شکستنی. یک روز وقتی از مدرسه به خانه برگشتم متوجه شدم آن عروسک از دست دختر دایی‌­ام افتاده و سرش شکسته است. خیلی گریه کردم؛ چون آن عروسک برای من فقط یک عروسک نبود، از نگاه من عروسک جان داشت. حالم خیلی بد بود، نمی­‌توانستم عروسکم را دور بی‌اندازم؛ یک جعبه کفش پیدا کردم. عروسک را با تمام لباس­‌هایی که برایش دوخته بودم، توی آن گذاشتم تا برایش مراسم تشییع جنازه بگیرم. وقتی خواستم آن عروسک را ببرم و توی باغم دفن کنم، نه تنها دختر دایی­‌ام که تمام دختربچه­‌هایی که توی کوچه­‌مان بودند، پشت سر من می‌آمدند و گریه می‌کردند. ما آن­‌جا گودال کوچکی کندیم و عروسک را دفن کردیم و تا مدت‌ها بالای سر عروسک می‌­رفتیم و فاتحه می‌خواندیم.

اشاره کردید که فقط اجازه داشتید تا یک مقطع خاص تحصیل کنید. چطور شد که ادامه تحصیل دادید؟

خواهرم سه سال از من بزرگ‌تر بود و او راه را برای من هموار کرد تا بتوانم ادامه تحصیل بدهم. زمانی که خواهرم سوم راهنمایی بود، مادرم و بیشتر برادر بزرگم با ادامه تحصیل او مخالف بودند. من خاله‌ای داشتم که زن بسیار آرام، مهربان و قابل احترامی بود و به نوعی منجی ما. زن‌عمویی هم داشتم که نفوذ کلامی داشت و بسیار صریح بود. او و خاله­‌ام در زندگی ما حضور پررنگی داشتند. زن‌عمویم از آن دست آدم‌هایی بود که از موضع قدرت وارد می‌شد و طرف مقابلش را طوری قلع و قمع می‌کرد که دیگر نتواند حرف بزند. خاله­‌ام نیز با مهربانی­‌اش، طرف مقابل را در رودربایستی قرار می­‌داد. مخالفت خانواده با ادامه تحصیل خواهرم که شروع شد، خاله و زن‌عمویم آمدند با مادر و برادرم صحبت کردند و بالاخره آن‌ها راضی شدند ادامه تحصیل دهیم. پس از مدتی برادرم برای کار به خارج از شیراز رفت و ما دوره تحصیلی تا دیپلم را راحت­‌تر گذراندیم.

رشته تحصیلی شما در مقطع دبیرستان چه بود؟

من در دبیرستان رشته تجربی خواندم. دوست دارم به این موضوع اشاره کنم که خانم دادور که معلم زبان من بود، دو سال هم در یک مدرسه دیگر مدیرمان بود. سال سوم دبیرستان یک دبیر فیزیک به نام آقای کمالی داشتم. او در مدرسه، کلاس بحث راه انداخت. من در کلاس او شرکت می‌کردم. آقای کمالی ما را تشویق می‌کرد که تحقیق کنیم. ابتدا خودش یک سوالی را مطرح می‌کرد و بعد می‌گفت بروید درباره آن تحقیق کنید. زمانی که تحقیق می‌کردم، 10 سوال دیگر در ذهنم شکل می­‌گرفت که گاهی حتی اصل آن چیزی که آقای کمالی به ما می‌گفت برایم زیرسوال می‌رفت. او در من روحیه پژوهش‌گری ایجاد کرد. متاسفانه مقوله پژوهش در ایران نادیده گرفته شده است و همه با اکراه به آن نگاه می‌کنند. بخش تحقیق و پژوهش دانشگاه‌ها به خیابان انقلاب و پایان‌نامه‌های آماده ختم می‌شود، در حالی‌که اگر کسی لذت پژوهش را دریابد هرگز آن لذت را از دست نخواهد داد. من نمی‌گویم امروز در جایگاه برجسته‌ای قرار دارم؛ اما هرچه که هست آقای کمالی و خانم دادور در جایگاه امروز من نقش بسیار زیادی داشتند. قرار گرفتن من در مسیر واقعا سخت بود. اگر آن‌ها نبودند، ممکن بود هرگز تخیل امکان سرنوشت‌سازی برای من نشود؛ این دو نفر نقش تعیین‌کننده­‌ای در انتخاب ­مسیرم داشتند. در سال چهارم دبیرستان، آقای کمالی به من گفت: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اعلام کرده که مربی می‌خواهد، برو ثبت­‌نام کن. من به کانون رفتم و شرایط را پرسیدم. گفتند باید در آزمون شرکت کنید. روز آزمون ورودی کانون با امتحان نهایی درس "بینش دینی" هم‌زمان شد. از حوزه امتحانی من تا محل برگزاری آزمون کانون فاصله بسیار زیادی بود. امتحان بینش دینی ساعت 8 صبح شروع می‌­شد و من باید خودم را تا ساعت 8 و نیم به محل برگزاری آزمون کانون می‌رساندم. ساعت 8 و 20 دقیقه برگه امتحانم را تحویل دادم و با خودم می‌گفتم غیرممکن است که در مدت زمان 10 دقیقه بتوانم به آن‌جا برسم؛ اما از رفتن منصرف نشدم. به هر زحمتی بود، ساعت 9  به محل آزمون رسیدم و جمعیتی را دیدم که بیرون ایستاده‌اند. از آن‌ها پرسیدم مگر آزمون شروع نشده؟ گفتند برق رفته و سوله تاریک است و تا زمانی که برق نیاید نمی‌توانند آزمون را برگزار کنند. به محض این که این جمله را گفتند برق آمد. اتفاق عجیبی بود. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در استان فارس 23 مربی می‌خواست. من پس از قبولی در آزمون کتبی، در مصاحبه گزینشی هم شرکت کردم. نتایج اعلام شد و به من گفتند شما پذیرفته شده‌­اید و فقط باید مدارک‌تان را بیاورید. گفتم من هنوز کارنامه‌ام را نگرفته‌ام. آن‌ها هم قبول کردند و مربی کانون پرورش فکری شهر مرودشت شدم.

قبل از این که مربی شوید به کانون پرورش فکری رفت و آمد داشتید؟

من اولین باری که به کانون رفتم زمانی بود که خواستم بپرسم آزمون کانون در چه زمانی برگزار می‌شود. همان‌طور که گفتم خانواده‌ام اجازه نمی‌دادند به غیر از مدرسه به جای دیگری بروم؛ میهمانی هم نمی‌رفتیم و اگر میهمانی هم می‌آمد، ما دخترها حق نداشتیم از اتاق بیرون بیاییم.

فقط خانواده شما این‌طور بود یا در آن دوران خانواده‌های دیگر هم این برخورد را داشتند؟

فقط خانواده ما این‌طور بود. پدرم اصلا این دیدگاه را نداشت؛  ولی او خیلی زود فوت کرد. مادرم در چیزهایی تعصب‌های داشت و باعث شده بود که این تعصب در برادرم هم تشدید شود.

زمانی که مربی کانون در شهر مرودشت شدید چه اتفاقی افتاد؟

هر روز باید از شیراز به مرودشت می‌رفتم و برمی‌گشتم. آن موقع تمام نیروهای اداری شهر مرودشت از شیراز می‌آمدند. واقعا رفتن به آن‌جا کار بسیار سختی بود.

با توجه به سخت‌گیری که به آن اشاره کردید خانواده‌تان با کار کردن شما مشکل نداشت؟

خانم دادور چند بار به خانه ما آمد و با مادرم صحبت کرد و او کمی نرم‌تر شد. در نهایت به من گفتند فقط حق داری معلم شوی. یادم است در دوره راهنمایی یک برگه انتخاب شغل به ما داده بودند و ما باید پنج شغلی را که دوست داشتیم در آینده داشته باشیم، توی آن می‌نوشتیم. من به ترتیب "نویسندگی"، "پزشکی"، "کارآگاهی"، "باستان‌شناسی" و "دبیری" را نوشتم. دبیری را از این جهت نوشتم که می‌دانستم هیچ‌کدام از آن شغل‌ها را اجازه ندارم انتخاب کنم و فقط باید دبیر شوم. خوش‌بختانه مادرم می‌دانست که فرق چندانی بین دبیر و مربی کانون وجود ندارد. ما سه مربی بودیم که از شیراز به مرودشت می‌رفتیم و مادرم آن‌ها را دیده بود.

طاهره ایبد

در کانون پرورش فکری مربی چه بخشی بودید؟

مربی فرهنگی بودم، منتها آن موقع کانون ویژگی‌های خاصی داشت. هنوز زمان زیادی از انقلاب نگذشته بود و سیستم همان سیستمی بود که قبل از انقلاب اعمال می‌شد. گاهی به تهران می‌آمدم و دوره می‌دیدم. مثلا با آقای ناصر ایرانی دوره داستان‌نویسی گذراندم.

به خاطر شغل‌تان در کانون دوره‌ گذراندید؟

بله. کانون یک کارگاه داستان‌نویسی راه انداخت و به مربی‌های سراسر کشور اعلام کرد که اگر داستان می‌نویسند، نمونه کارشان را بفرستند. من نمونه کارم را فرستادم و جزو افرادی بودم که برای گذراندن این دوره انتخاب شدم. ما یک دوره دو ماهه با آقای ناصر ایرانی گذراندیم؛ ولی آن دوره فقط دوره داستان‌نویسی نبود. دوره‌های مختلفی مانند ویرایش و روان‌شناسی را گذراندیم. یک دوره تئاتر عروسکی هم با بهروز غریب‌پور داشتم. دوره اوریگامی را با آقای روحانی و دوره نقاشی با آقای مجتهد. مربی‌های آن موقع باید کم و بیش همه این کارها را یاد می‌گرفتند. وقتی در آن دوره‌ها شرکت می‌کردم محدودیت‌های خانه کمی کمتر شد. اولین سفر من در زندگی‌ام همان دوره آموزشی تهران بود. پس از گذراندن دوره‌ها به مرودشت برگشتم و با کمک بچه‌ها یک تئاتر عروسکی اجرا کردیم. آن موقع کانون مرودشت در یک منطقه‌ای بود که در کنار آن هیچ ساختمان دیگری وجود نداشت و کاملا خشک بود. روز 15 اسفند سال 1362 با خودم از شیراز سه نهال کاج خریدم و آن‌ها را با اتوبوس به مرودشت بردم و در حیاط خشک کانون کاشتم. جالب است که پس از 36 سال وقتی به آن‌جا رفتم با سه درخت کاج که سر به فلک کشیده بودند، روبه‌­رو شدم. حس بسیار خوبی بود.

آیا در کنار مربی‌گری در کانون چیزی هم می‌نوشتید؟

ورود من به کانون و گذراندن کارگاه "داستان‌نویسی" ناصر ایرانی نوشتن را برای من جدی­‌تر کرد. نخستین کتاب من با عنوان "صالح" در سال 1364 توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شد. پس از آن چند کار نوجوان و بعد یک رمان بزرگ‌سال نوشتم که رمان بزرگ‌سالم با عنوان "دور گردون"  برنده جایزه کتاب سال "پایداری" شد. چند مجموعه داستان بزرگ‌سال هم نوشتم و دوباره به سمت ادبیات کودک و نوجوان برگشتم چون به اهمیت داستان در دوره کودکی پی برده بودم و باورم داشتم داستان مرا نجات داد و پس می‌تواند برای بچه‌ها هم نجات­‌بخش باشد و به آن‌ها احساس امنیت و امید به تغییر بدهد. بعضی‌ها فکر می‌کنند خواندن شعر و داستان فقط به درد بچه­‌هایی می­‌خورد که می‌خواهند نویسنده شوند ولی این‌طور نیست. داستان هم تخیل را پرورش می‌دهد و هم یک جورهایی راه‌حل‌یابی را به کودک یاد می‌دهد. در داستان علاوه‌ بر تخیل، منطق نیز وجود دارد و هر دوی این عناصر در زندگی نقش مهمی دارند و بسیار ارزشمند هستند؛ آنقدر که وقتی بچه‌ای را پیش انیشتین می‌برند و می‌پرسند چه کار کنیم تا ریاضی این بچه تقویت شود؟ انیشتین می‌گوید: بهتر است قصه­‌های پریان بخواند. وقتی آن بچه داستان­‌های پریان را می‌خواند، خانواده­‌اش متوجه می‌شوند که او قدرت حل مسئله پیدا کرده است.

موضوع نخستین کتاب شما "صالح" دفاع‌مقدس است. سال‌ها بعد نیز در آثارتان به دفاع‌مقدس پرداختید. چه شد داستان‌هایی با این محوریت نوشتید؟

آن موقع در بحبوحه جنگ بودیم و همه چیز تحت‌الشعاع جنگ قرار گرفته بود. جنگ بخشی از تاریخ کشور ما است. جنگ ما حالت دفاعی داشت، یک عده رفتند دفاع کردند، شهید و جانباز شدند. تاریخ جنگ باید به شکل­‌های مختلف ثبت می­‌شد. عباس دوران یک خلبان شیرازی بود. داستان شهادت او را شنیدم، ذهنم درگیر شد. وقتی در جنگ، هواپیمای فانتوم عباس دوران آتش می­‌گیرد، او حاضر نمی­‌شود از هواپیما بیرون بپرد و تلاش می­‌کند آن را به منطقه­‌ای غیرمسکونی بکشاند و این ماجرا منجر به شهادتش می‌شود. آن چنین می­‌گفتند؛ اما امروز توی اینترنت که سرچ کنید ماجرا را جور دیگری می­‌خوانید. نمی­‌دانم کدام یکی­­‌اش درست است. واقعیت این است که سال‌هاست بدجوری بین راست و دروغ دست و پا می­‌زنیم. داستان "صالح" از نگاه پسر عباس دوران است. من برای نوشتن داستان باید تحقیق می­‌کردم. برای این کار به هوابرد شیراز رفتم و خواستم تا اجازه دهند داخل یک هواپیمای جنگی را ببینم. سرهنگ صمیمی بسیار دوستانه جز به جز هواپیما را به من نشان و درباره­‌اش توضیح داد و بعد من نوشتن داستان را شروع کردم.

بنابراین این نگرش را داشتید که این موضوعات باید گفته شود.

داستان برگرفته از جامعه است. جنگ جزو اتفاقات اجتماعی کشور ما است. نمی‌توانیم جنگ را نادیده بگیریم. در کشورهایی که جنگ در آن‌ها رخ داده، ادبیات نسبت به این پدیده تلخ سکوت نکرده و شاهدیم که چه آثار برجسته‌­ای در این حوزه خلق شده است. من رمان بزرگ‌سال هم با تم جنگ دارم که در فرآیند نوشتن آن رمان بسیار اذیت شدم. پس از جنگ، سفرهایی به مناطق جنگی داشتم و با رزمنده‌های مختلف صحبت کردم. یک سر رسید داشتم که پر از یادداشت و خاطرات رزمنده‌ها بود. قرار بود رمان بنویسم و دنبال سوژه مناسب می‌گشتم. برای این که سوژه‌ام را پیدا کنم به هتل انقلاب می‌رفتم. آن موقع هتل انقلاب محل اسکان جانبازانی بود که از شهرستان‌ها برای مداوا به تهران می‌آمدند. معمولا جانبازها با خانواده‌های‌شان به هتل می‌آمدند و من با آن‌ها صحبت می‌کردم. در آن‌جا چیزهایی می‌دیدم که حالم بسیار بد می‌شد. یک بار مرا نزد پزشک هتل بردند. پزشک به من می‌گفت: من که پزشک هستم تحمل دیدن وضعیت سخت آن‌ها را ندارم، تو چطور می‌نشینی با آن‌ها حرف می‌زنی؟ گفتم: من باید بنویسم. ادبیات باید ابعاد مختلف جنگ، سختی و تلخی‌ها و در عین حال ازخودگذشتگی‌­ها را به تصویر بکشد و به نقد مواردی بپردازد.

کتاب "دور گردون" شما در سال 1378 پس از هفت سال که اجازه چاپ نداشت منتشر شد. درباره این اثر بگویید.

البته من این کتاب را در آن هفت سال، هفت بار بازنویسی کردم. آن موقع تایپ نمی­‌کردم و بازنویسی کتاب را با خودکار انجام می‌دادم که کار بسیار سختی بود و پس از هفت سال، سرانجام با دفاعی که زنده‌یاد رضا سیدحسینی نویسنده "مکتب‌های ادبی" از رمان کرد، مجوز چاپ گرفت. وقتی به هتل انقلاب می­‌رفتم با جانبازی مواجه شدم که ترکش در مغزش بود و به همین خاطر فلج شده بود و روی ویلچر بود. وقتی با مادرش صحبت می‌کردم، می‌گفت: پسرم گاهی یک چیزهایی از من می‌خواهد که مربوط به دوره کودکی­‌اش است. مثلا می‌گوید توپم کجاست و یا برو فلان دوستم را صدا کن. جرقه رمان "دور گردون" همان‌جا زده شد و من به شیوه سیال ذهن رمان را نوشتم. یعنی رمان هم دانای کل بود و هم سیال ذهن. برای نوشتن این رمان احتیاج داشتم که به‌طور دقیق بدانم برای افرادی که ترکش در مغز دارند، چه اتفاق‌­هایی می‌افتد. وجود ترکش در مغز وحشتناک است و معمولا به خاطر حساسیت مغز، پزشکان نمی‌توانند ترکش را با جراحی در بیاورند. یک روز به آسایشگاه جانبازان رفتم که فضای بسیار دردناکی داشت. مسئولان این آسایشگاه به من ‌گفتند: تنهایی نمی­‌توانی به بخش قرنطینه بروید، ممکن است حادثه­‌ای پیش بیاید. بعضی از این جانبازان سرگذشت اندوه‌باری داشتند؛ مثلا یکی از آن‌ها که سال‌ها در این آسایشگاه قرنطینه بوده، حالش بهتر می­‌شود و به او مرخصی می‌‌دهند تا به روستا برود و خانواده­‌اش را ببیند. این فرد مدام در سرش صداهایی را می­‌شنیده. وقتی نزد خانواده­‌اش برمی­‌گردد، نیمه شب دست به قتل مادرش می­‌زند. وقتی از او پرسیدم که چرا این کار را کردی، گفت: یک صدایی در سرم هی می­‌گفت این کار را بکن. از شنیدن این موضوع حالم خیلی بد ‌شد. جنگ زشت­‌ترین تصویری است که انسان می­‌تواند نقاشی کند. نمی‌فهمم چطور بعضی‌­ها این­قدر راحت از جنگ راه انداختن حرف می­‌زنند و چطور برخی سیاست‌مداران واژه جنگ، لقلقه­ زبان‌شان است. در آن آسایشگاه یک جانباز ارمنی بود که موج انفجار او را گرفته بود. از او پرسیدم که شغل شما چیست؟ گفت من دندان‌پزشک هستم. گفت: من وقتی در جبهه بودم، ارمنی‌های عراق دستگاهی ساختند که با اشعه ماورای بنفش کار می‌کرد آن‌ها این اشعه را به سمت من می­‌فرستادند و هنوز هم می­‌فرستند. وقتی اشعه به من برخورد می­‌کند، تمام بدنم درد می‌گیرد. از یکی از دکترها پرسیدم واقعا دندان‌پزشک است؟ دکتر گفت: او مکانیک بوده. گفتم پس چرا می‌گوید دندان‌پزشک است؟ گفت ما هم دلیلش را نمی‌دانیم. گفتم فکر نمی‌کنید شاید به علاقه او در کودکی برمی‌گردد؟ بالاخره مادر او را پیدا کردم و او به من گفت: پسرم از کودکی به دندان‌پزشکی علاقه داشت. همه این‌ها باعث شد که من رمانم را شروع کنم. روزی هشت ساعت روی آن کار می‌کردم. وقتی دو، سوم آن را نوشتم دچار تشنج و بی‌خوابی وحشتناکی شدم. کارم به دکتر مغزواعصاب کشید و دکتر گفت: که در قالب شخصیت رمانت فرو رفته­‌ای و به همین دلیل است که دقیقا مثل شخصیت رمانت دچار بی­‌خوابی و تشنج می­‌شوی. زمانی که کتاب "دور گردون" چاپ شد، من 32 ساله بودم.

خانم ایبد از چه زمانی در تهران مستقر شدید؟

من یک سال مربی کانون شهر مرودشت بودم ولی پس از گذراندن دوره داستان‌نویسی به‌عنوان کارشناس ادبی به شیراز منتقل شدم. حدود یک سال هم کارشناس ادبی بودم. سال 1364 بیوک ملکی در مرکز آفرینش‌های ادبی تهران بود و گاهی به شیراز سفر می‌کرد که به من پیشنهاد ازدواج داد و به تهران منتقل شدم. پس از مدتی به کتابخانه مرجع رفتم و آن‌جا فعالیت داشتم. آن موقع محمدرضا سرشار (رضا رهگذر) مسئولیت بخش ادبیات حوزه هنری را برعهده داشت. او به من پیشنهاد داد که واحد ادبیات خواهران حوزه هنری را راه‌اندازی کنم. گفت: واحد ادبیات ساعت کاری مشخص ندارد و هر ساعتی که خواستید، حضور داشته باشید و قصد داریم جلسات نقد داستان‌ برگزار کنیم؛ شما در ازای حقوقی که می‌گیرید سالی صد صفحه داستان به حوزه هنری بدهید. من استخدام رسمی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم. آن موقع علیرضا زرین مدیرعامل کانون بود و با استعفای من موافقت نکرد؛ ولی من از آن‌جا بیرون آمدم. شیوه آزادکاری و نوشتن صد صفحه داستان در حوزه هنری برایم جذاب و ایده‌آل بود؛ نویسندگان و شاعران خاصی هم در واحد ادبیات بودند از جمله حسن حسینی، قیصر امین‌پور، محسن مخملباف، فریدون عموزاده‌خلیلی، حسن احمدی، نقی سلیمانی، مهرداد غفارزاده و عده­‌ای دیگر. آن زمان بچه اولم را باردار بودم. سال 1365 واحد ادبیات با مدیریت حوزه هنری بر سر کنترل آثارمان به مشکل برخورد و کار به تنش کشیده شد. در نهایت 15 نفر به خاطر مسایل پیش آمده از حوزه هنری اخراج شدیم که من هم جزو آن‌ها بودم. همان وقت، مجله "سروش نوجوان" توسط عده‌­ای از این گروه راه‌اندازی شد و من هم دبیر بخش "داستان" سروش نوجوان شدم.

در دانشگاه در چه رشته‌ای درس خواندید؟

من در شیراز ازدواج کردم و بعد به تهران آمدم و خیلی زود بچه‌دار شدم و دیگر درگیر بچه‌داری و زندگی در غربت تهران شدم. با این حال همیشه دانشگاه برای من یک دغدغه بزرگ بود تا این‌ که سال 1383 کاردانی آموزش ‌زبان انگلیسی را از موسسه زبان قطب راوندی گرفتم. بعد با یک فاصله چند ساله و بدون کنکور به دانشگاه آزاد رفتم و کارشناسی زبان انگلیسی را گرفتم. سه سال پیش هم در کنکور کارشناسی‌ارشد رشته "علوم‌شناختی" شرکت کردم. رشته علوم‌شناختی (Cognitive Science) رشته‌ای جدید، پژوهشی و بینارشته‌ای است و از 10 رشته دیگر اعم از زبان‌شناسی، فلسفه ذهن، روان‌شناسی، عصب‌شناسی، هوش مصنوعی و غیره تشکیل شده. من به این رشته علاقه‌مند شدم؛ جالب این که، هم‌زمان دختر بزرگم هم دنبال این رشته بود و مطالعاتی در این حوزه داشت. کنکور دادم و در پژوهشکده علوم‌شناختی پردیس قبول شدم. ترم اول هم به دانشکده رفتم؛ اما بعد که ماجرای طلاق و جابه­‌جایی خانه و رفتن دخترم به آلمان برای ادامه تحصیل در همین رشته پیش آمد با فشارهای متعدد، شرایط حضور در دانشگاه برایم بسیار سخت شد. با دانشگاه صحبت کردم که یک ترم به من مرخصی بدهد؛ اما گفتند که این دانشگاه به هیچ وجه مرخصی نمی‌دهد و شما یا باید انصراف بدهید و یا این ترم را بگذرانید و من متاسفانه ناچار به انصراف شدم. هنوز  دغدغه ادامه تحصیل و خواندن این رشته دست از سرم برنداشته است. 

فرزندان‌تان متولد چه سالی هستند؟

سال 1365 و 1368. دختر بزرگم در دانشکده هنر، رشته سینما می‌خواند؛ اما وقتی وارد دانشگاه شد، حسابی توی ذوقش خورد. دخترم قبل از رفتن به دانشگاه  تعدادی فیلم کوتاه ساخته بود و تصور دیگری از دانشگاه داشت. در واقع دانشگاه چیزی به او نداد، هر چه یاد گرفته بود، مربوط به دوره نوجوانی‌اش بود. پس از گرفتن مدرک کارشناسی، به قول خوش دنبال گمشده‌­اش گشت و سرانجام رشته علوم‌شناختی را پیدا کرد و به آلمان رفت.

طاهره ایبد

خانم ایبد، شما نمی‌توانستید دوباره به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برگردید؟

اصلا به کانون فکر نمی‌کردم که بخواهم برگردم. زمانی که مجله "سروش نوجوان" راه‌اندازی شد، من کارم را به‌عنوان دبیر بخش داستان مجله شروع کردم و تا سال 1372 مشغول به کار شدم. پس از آن فریدون عموزاده‌خلیلی دبیری سرویس فرهنگی روزنامه "آفتابگردان" را پیشنهاد داد. روزنامه آفتابگردان واقعا برای من یک تجربه نو و ارزشمند بود چون تا آن زمان تجربه روزنامه‌نویسی برای بچه‌ها را نداشتیم. اغلب کادر روزنامه نویسنده بودند. گاهی از ساعت هفت صبح تا 10 شب در روزنامه مشغول کار بودم. یادم است که در چهار ماه اول حتی جمعه‌­ها هم سر کار می‌رفتم. ما مجبور بودیم به صورت فشرده کار کنیم تا روزنامه را به زمان چاپ برسانیم. کم‌­کم کار روی غلتک افتاد و نیروها تربیت شدند. متاسفانه روزنامه آفتابگردان پس از چهار سال توقیف شد. پس از تعطیلی روزنامه دیگر کار دفتری نداشتم. پس از مدتی شروع کردم برای مجله "دوست" داستان‌های طنز "یک قل دو قل" را ‌نوشتم. آن داستان‌ها به مدت دو سال به صورت هفتگی در مجله "دوست" منتشر می‌شد. نوشتن آن داستان‌ها برایم تجربه خوبی بود. و پس از آن هم شروع به نوشتن کتاب‌های دیگرم کردم. افرادی که در کانون بودند به من می‌گفتند تو با رفتنت از کانون برد کردی؛ چون وقت آزادتری برای نوشتن داشتی. البته از دید خودم، دوره‌­ای که در کانون بودم، یکی از بهترین دوره­‌های کاری­‌ام است.

به عنوان شغل فقط مشغول نوشتن برای مجله "دوست" بودید؟

بله تا این که از وزارت نیرو به من پیشنهاد کار دادند. گفتند که می‌خواهند یک مجله راه‌اندازی کنند. من طرح مجله "شب تاب" را دادم و خودم هم سردبیر مجله شدم. البته در آن سال­‌ها کارهای متفرقه زیاد داشتم مثل داوری جشنواره‌های مختلف. دیگر این­ که گروهی بودیم که برای موسسه صبا (وابسته به صداوسیما)، فیلمنامه انیمیشن "دهکده بزابزا" را می‌نوشتیم. ما 65 قسمت از آن را نوشتیم؛ اما پس از شرط و شروطی که حراست صداوسیما برای ما تعیین کرد، نامه‌ای برای مدیریت مرکز صبا نوشتیم و دیگر کار را ادامه ندادیم. البته این 65 قسمت ساخته شد و از شبکه پویا پخش شد. به جز این­‌ها من در جاهای مختلف تدریس داستان‌نویسی هم داشتم. در دوره­‌های مختلف به‌عنوان کارشناس با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هم همکاری می‌کردم.

آیا خودتان دوست دارید مجموعه دنباله‌دار بنویسید یا در یک شرایطی به خاطر سفارشی نوشتن مجبور به این کار شدید؟

نخستین مجموعه دنباله‌داری که نوشتم در سال 1385 بود؛ "داستان‌های یه قل دو قل" که شخصیت‌های ثابت داشت و ماجرا‌های مختلف. نوشتن داستان سریالی برای کودک تجربه خیلی خوبی برای من بود، به ویژه که خیلی هم مورد استقبال بچه­‌ها و خانواده­‌ها قرار گرفت. نامه‌ها و تماس‌های زیادی با دفتر مجله گرفته می‌شد و این نظرها را به من انتقال می‌دادند. داستان‌ها را مانا نیستانی تصویرگری می‌کرد. بعد از 15 یا 20 شماره، سردبیر مجله پیشنهاد داد که داستان‌ها را تبدیل کنیم به کمیک‌استریپ. یعنی من به جای روایت داستان، شرح تصویر برای فریم‌ها و دیالوگ­‌ها را بنویسم و مانا هم تصویرگری کند. آن موقع نمی­‌دانستم که داستان روایی برای مخاطب کودک جذاب­‌تر است یا کمیک استریپ؟ 5-6 قسمت به این شکل در مجله کار شد و بعد موج نامه‌ها و تماس‌ها شروع شد که چرا این کار را کرده­‌اید و شکل روایی را تغییر داده­‌اید؟ چند جلسه هم با بچه‌ها در مدرسه­‌ها‌ داشتم، آن­‌ها گفتند: "داستان‌های یک قل دو قل­‌" را به شکل داستان مصور دوست ندارند. در حالی‌که تصور بود بچه‌ها کمیک‌استریپ را بیشتر از داستان متنی دوست دارند. پرسیدم چرا دوستش ندارید؟ گفتند وقتی داستان می‌خوانیم فضای آن را در ذهن خودمان می‌سازیم؛ شخصیت‌ها در ذهن خودمان حرکت می‌کنند و انگار ما خودمان در داستان هستیم و داستان دیرتر تمام می‌شود، اما در کمیک‌استریپ، ما فقط چیزهایی را می­‌بینیم که تصویرگر، تصویر کرده و با یک نگاه همه ماجرای داستان را می­‌فهمیم و زود تمام می‌شود. به همین خاطر "داستان‌های یک قل دو قل" دوباره به همان شکل متنی­‌اش برگشت. این داستان­‌ها به مدت دو سال، هر هفته در مجله دوست چاپ می­‌شد. ناشر خودش به من پیشنهاد چاپ کتاب را داد و من مجموعه را به انتشارات به‌نشر دادم؛ چون به من گفتند می‌خواهیم عروسک‌شان را هم بسازیم و تی‌شرت و چیزهای دیگری کنارش دربیاوریم که متاسفانه این اتفاق نیفتاد. کتاب "داستان‌های یه قل دو قل" سال 1387 چاپ شد و الان 10 سال از چاپ آن می‌گذرد ولی من هم‌چنان از بچه‌ها پیام‌هایی دارم که از من می‌خواهند جلدهای بعدی‌اش را بنویسم. 10 سال از آن تاریخ گذشته است و من واقعا در آن فضا نیستم ولی هر جا می‌روم بچه‌ها ادامه این کار را می‌خواهند. معتقدم، در داستان کودک و نوجوان نخستین چیزی که قلاب می‌اندازد و بچه‌ها را می‌گیرد، شخصیت است. تجربه من می‌گوید هر شخصی شخصیت داستانش را پیدا کرده، داستان خوب پیش رفته است. به حس خودم اعتماد دارم و کاری که خودم دوستش داشته باشم، بچه‌ها هم دوست دارند. در کارنامه‌­ام کارهایی دارم که امروز دوست داشتم، آن­‌ها را چاپ نمی­‌کردم. دلیل محکمی هم برایش دارم، مثلا، شناخت بخش وسیعی از جامعه ما از دین، آگاهانه نیست و سطحی و مناسکی است نه اخلاقی و رفتاری. لازم است این نگاه اصلاح شود تا دنیای بدون تعصب بهتری داشته باشیم. برگردیم به بحث شخصیت در داستان. گفتم که شخصیت تعیین‌کننده است. من همیشه در کارگاه‌هایم می‌گویم که شما اول شخصیت‌تان را پیدا کنید و بعدا بروید سراغ ماجرا و کنش داستانی. شخصیت است که کنش‌ها را ایجاد می‌کند. در زندگی واقعی هیچ حادثه‌ای بدون دخالت انسان و حیوانات رخ نمی‌دهد. در سونامی و خشک‌سالی هم شما رد پای انسان را می­‌بینید. پس این شخصیت است که کنش داستانی ایجاد می‌کند، البته تاکیدم بر داستان کودک و نوجوان است. اما در مورد داستان‌های دنباله‌دار باید بگویم این داستان‌ها اتفاقا گزینه خوبی برای تاثیرگذاری و جذب مخاطب هستند. دیگر این­‌که چه در داستان کوتاه و چه در داستان‌های بلند دنباله‌دار، جهان‌بینی نویسنده نقش مهمی دارد و بخش زیادی از تاثیرگذاری از همین مقوله نشات می‌گیرد. منظورم تاثیری است که باید به لحاظ تعریف داستانی بگذارد. می‌گویند نقش داستان این است که فهم عمیق و گسترده از زندگی به مخاطب بدهد و شناخت او را وسعت ببخشد. قطعا داستان دنباله‌دار این کار را خیلی بهتر انجام می‌­دهد. شما در تک داستان یک شخصیت خلق می‌کنید و ماجرایی می‌آورید و تمام می‌شود. تک‌ داستان‌ها یا رمان تک جلدی­‌هایی هم داریم که جذاب و تاثیرگذارند؛ اما وقتی چند جلدی می‌شوند اثرگذاری به مراتب بیشتر می­‌شود. شما داستان‌های "هری پاتر" را ببینید. البته نقش تبلیغات را برای "هری پاتر" نادیده نمی‌گیرم اما دنباله‌دار بودن این داستان‌ها باعث می‌شود بچه‌ها با این شخصیت انس بگیرند و زندگی کنند. همان‌طور که گفتم "داستان‌های یه قل دو قل" سال 1387 چاپ شده، 10 سال بعد از آن هنوز بچه‌ها اصرار دارند که من جلدهای بعدی‌اش را بنویسم. باورتان نمی‌شود که حتی دانشجوها هم از من جلدهای بعدی این داستان را می‌خواهند، چون بچه‌هایی هستند که با این داستان بزرگ شده‌اند. بنابراین داستان‌های دنباله‌دار حتما می‌توانند تاثیرگذار باشند ولی همان‌طور که گفتم چه در تک داستان و چه در داستان‌ دنباله‌دار، وجود جهان‌بینی بسیار مهم است. جهان‌بینی به این معنی نیست که شما در داستان به مخاطب بگویید به آن چیزی که من فکر می‌کنم، فکر کنید. جهان‌بینی من این است که به مخاطب بگویم هر چیزی را به راحتی نپذیر، فکر کن، پرسش و نقد کن. من داستان کوتاهی دارم به نام "کیسه سوال" که شیری یک کیسه سوال را می‌خورد و بعد با خودش فکر می‌کند من واقعا چی و کی هستم؟ بعد راه می‌­افتد و دنبال کیسه جواب می‌گردد. می‌گویم رمان می‌تواند این کار را بکند و قطعا داستانی که جهان‌بینی دارد وقتی دنباله‌دار می‌شود، اثرگذاری‌اش بیشتر است و از ذهن نمی‌رود. به‌عنوان کسی که داستان‌های "آقای چرخشی" را نوشته‌ام، وقتی می‌بینم الان حداقل در میان بچه‌های کارگاه‌های کانون نسلی در حال شکل‌گیری است که دغدغه محیط زیست دارد، امیدوار می‌شوم.

همان‌گونه که اشاره کردید مجموعه طنز "خانواده آقای چرخشی" را با موضوع محیط زیستی نوشتید. نوشتن درباره محیط زیست از چه زمانی برای شما دغدغه‌ شد؟

فکر می‌کنم دغدغه­ محیط زیست همیشه در ناخودآگاه من بوده است. همین ‌که من سال 1362 سه نهال را با اتوبوس و با سختی به مرودشت بردم و کاشتم یعنی این دغدغه را داشته‌ام. قبل از آن هم به طبیعت و کاشت درخت علاقه‌مند بودم و برایم اهمیت داشت که چیزی بکارم. وقتی می‌‌دیدم هسته­‌ای، بذری و شاخه­‌ای که کاشته‌ام، جوانه زده، واقعا حس زندگی در من جریان پیدا می­‌کرد. وقتی بچه بودم، خانه ما خیلی کوچک بود. یک حیاط مثلثی بسیار کوچک داشتیم که جایی برای باغچه نداشت. داشتن باغچه آرزوی من بود. یعنی اگر خانه‌ای می‌دیدم که باغچه داشت، حتی با دیوارهای فروریخته و اتاق‌های کوچک برای من قصر بود. در خانه‌مان یک گلدان سفالی داشتیم، من تخم نیلوفر در آن کاشتم و هر روز به آن آب می‌دادم. این گل از دیوار حیاط خانه بالا رفت و به پشت‌بام رسید. این گلدان برای من باغچه بود، به همین خاطر اسم یکی از کتاب‌های من "باغچه‌ای توی گلدان" است. این داستان به نوعی به همان دوره نوجوانی خودم برمی‌گرد. خاطره نیست؛ اما برگرفته از ویژگی‌های آن دوره زندگی من است. پشت‌بام خانه ما کاه‌گلی بود، من هر روز می‌رفتم پشت بام و به علف‌هایی که آن‌جا در می‌آمد، آب می‌دادم! بعد از مدتی مادرم متوجه رشد این علف­‌ها شد و حسابی دعوایم کرد چون به هر حال این کار به سقف آسیب می‌رساند. من همیشه دغدغه مسئله محیط زیست داشته‌ام. همیشه اخبار را دنبال می­‌کردم؛ وقتی خبرهای محیط زیستی را می‌خواندم برایم سوال بود و هست که چرا مدیریت ما در این بخش تا این حد بد است؟ گرچه پاسخ آن روشن است؛ در این چند دهه بسیاری از مسئولان رده بالای ما دغدغه این خاک را نداشته­‌اند و دنبال منافع شخصی بودند؛ این مسایل زمینه نوشتن داستان‌های طنز "خانواده آقای چرخشی" را فراهم کرد. وقتی نشریه "دوچرخه" تازه منتشر ‌شده بود، آقای عموزاده‌خلیلی با من تماس گرفت و از من خواست داستان سریالی طنز بنویسم. من هم شروع به نوشتن "ماجراهای خانواده آقای چرخشی" کردم و مدت‌ها این داستان در نشریه "دوچرخه" چاپ می‌شد و بعد کانون پرورش فکری پیشنهاد چاپ آن را به من داد. سال 1388 موسسه صبا پیشنهاد ساخت انیمیشن این مجموعه را مطرح کرد. من تعدادی داستان به آن اضافه کردم و فیلمنامه را تحویل دادم. فیلمنامه‌­ها به شورای عالی مرکز صبا رفت، خانمی که در شورا بود، به من گفت: شما باید این فیلمنامه را اصلاح کنید چون مدیریت ایران را زیر سوال ‌برده‌­اید! ماجرای یکی از داستان‌های "خانواده آقای چرخشی" این است که پرنده‌ها در شهر خیلی سروصدا می‌کنند و اهالی شهر به آقای چرخشی می‌گویند راهی پیدا کن تا ما از صدای پرنده‌ها عاصی نشویم. آقای چرخشی پیشنهاد می‌دهد در آب‌هایی که در سطح شهر هستند، آرام‌بخش بریزند و این کار را می‌کنند و پرنده‌ها ساکت می‌شوند. آن خانم به من گفت: منظور شما از این داستان، اعتراضات سال 1388 است! گفتم: "این‌که مدیریت ایران را زیر سوال برده‌ام، بله برده‌ام؛ اما کاری که آقای چرخشی با پرنده‌ها می‌کند، عینا کاری است که فرماندار خرم‌آباد انجام داده". چند سال قبل از این ‌که من داستان را بنویسم، فرماندار خرم‌آباد دستور داده بود در آب‌های سطح شهر آرام‌بخش بریزند تا پرنده‌ها ساکت شوند. به هر حال آن خانم در شورا اصرار داشت که منظور شما اعتراضات بوده است و باید این‌ها را تغییر بدهید. گفتم: "شما هر طور که دوست دارید فکر کنید. ارائه این فیلمنامه­‌ها به  اصرار و پیشنهاد مدیریت قبلی مرکز صبا بوده و من هم برایم مهم نیست که آن­‌ها ساخته شوند یا نه، من آن­‌ها را تغییر نمی­‌دهم و دیگر با صبا کار نمی‌کنم." پس از نزدیک به 10 سال مدتی پیش از موسسه صبا تماس گرفتند که بیایید کار را نهایی کنیم تا انیمیشن ساخته شود. برگردیم به دغدغه محیط زیست و امید من به بچه­‌ها؛ خاطره‌ای بگوییم از چند ماه پیش که قرار شد یک پلاک به یادگاری بزنند روی سه درخت کاجی که من کاشته بودم؛ نام من و تاریخ کاشت روی پلاک بود. می­‌خواستند پلاک را روی درخت بزنند، یکی از بچه‌ها به مربی‌شان گفت: "آقا میخ را روی درخت نکوبید، درخت آسیب می‌بیند." وقتی این دغدغه را در این پسربچه دیدم، حس بسیار خوبی پیدا کردم و خوشحال شدم که او نگاهی دلسوزانه به درخت داشت. ولی او نمی­‌دانست که گاهی باغ‌داران به تنه درخت میخ طویله می‌کوبند تا آهن به درخت برسد و باعث تقویتش شود؛ واکنش این بچه برایم جالب بود و امیدبخش. به نظرم اگر داستان‌ یک نویسنده بتواند تاثیری هرچند کوچک روی مخاطب بگذارد، او کار خودش را کرده‌ است. قطعا وقتی کار دنباله‌دار همراه با جهان‌بینی باشد، تاثیر خودش را می‌گذارد و خیلی بهتر جواب می‌دهد.

طاهره ایبد

سبک نوشتاری شما در داستان‌هایی تخیلی و رئالیسم جادویی است و جاهایی اتفاقا رئال می‌نویسید. به فراخور زمان راجع به سبک نوشتاری خود‌تان توضیح دهید.

نوشته‌های اولیه من رئال بود. تا حدی هم طبیعی است، آن زمان من دانش و تجربه امروز را در نوشتن نداشتم و فقط دغدغه داشتم و تا حدی عناصر داستان را می‌شناختم. علاوه‌بر این، در کارهای اولیه‌، گاهی تجربه‌های زندگی‌ به شکل داستان خودش را بروز می‌دهد و خوش‌بختانه مجموعه "باغچه‌ای تو گلدان" یا "به هوای گل سرخ" که اوایل دهه هفتاد چاپ شدند، بنا به نظر منتقدان و بچه‌­ها هنوز هم به لحاظ شخصیت‌پردازی و زبان جزو کارهای خوب است. اما به مرور که شناخت پیدا کردم و تخیل‌‌ام با خواندن و تجربه زیسته پرشد بیشتری پیدا کرد، به سمت رئالیسم جادویی کشیده شدم. بسیاری از آثار نویسندگان آمریکای لاتین را خواندم. در پژوهش­‌هایم به این نکته رسیدم که فرهنگ جنوب ایران، حتی سیستان‌وبلوچستان، بندر ترکمن، استان گلستان و خیلی از نقاط ایران بسیار شبیه آمریکای لاتین است. ما با باورهایی فراواقعی شبیه آن‌ها زندگی می‌کنیم و فقط شکل این باورها فرق می‌کند. به نظر من مردم ایران هم یک زندگی از نوع رئالیسم جادویی دارند. وقتی برای نوشتن رمان "پریانه‌های لیاسند ماریس" تحقیق می­‌کردم به نکته جالبی رسیدم، این­ که مردم جنوب ایران با افسانه­‌ها و باورهای جالبی زندگی می­‌کنند. من اهل شیرازم، تابستان­‌ها، شیراز ییلاق مردم جنوب است. در کودکی با آن‌ها که از بوشهر، بندرعباس و قشم و جاهای دیگر به محله‌مان می­‌آمدند رفت و آمد زیادی داشتیم، من شیفته لهجه و گویش آن‌ها بودم. باورهای‌شان برایم خیلی جذاب بود. البته تقریبا در تمام نقاط ایران مردم به جن، روح، بختک و چیزهای دیگر باور دارند. این پیشینه، باورها و کهن‌الگوها، ناخودآگاه می‌آیند در ذهن می‌نشینند و سبک داستان و رمان را شکل می‌دهند. تحت تاثیر همین پیشینه‌ها، "پریانه‌های لیاسند ماریس" که رمانی به سبک رئالیسم جادویی است را نوشتم. برای رمان "دور گردون" هم که رئالیسم جادویی است؛ برای روایت شخصیتی که ترکش در مغز دارد و دائم بازگشت به دوران کودکی و نوجوانی می‌بیند، بهترین سبک را رئالیسم جادویی دیدم.

شما برای خردسال تا بزرگ‌سال نوشته‌اید ولی بیشتر آثارتان مختص کودک و نوجوان است. خانم ایبد نوشتن برای کودکان و نوجوانان باید از چه ویژگی‌های برخوردار باشد؟

من برای بچه‌های 6 ماهه تا سه سال هم کتاب نوشته‌ام. نوشتن کتاب برای گروه سنی پایین نیازمند دانش و اطلاعات زیادی است و خیال‌پردازی صرف کافی نیست. مخاطب این آثار فقط نوزاد و کودک نیست، پدرها و مادرها هم هستند. یعنی باید روی کارها خیلی تکنیکی کار شود. در کنار کارهای خردسال، کارهای کودک زیادی هم دارم و علاقه خودم بیشتر به کارهای کودک است. فکر می‌کنم این موضوع بیشتر به زمان کودکی خودم و به زمانی که می‌توانستم بخوانم یا می‌توانستم بنویسم، برمی‌گردد. کار نوجوان را هم خیلی دوست دارم و الان به شدت دغدغه ذهنی من است که حتما کار نوجوان داشته باشم. یک‌سری سوژه‌های اجتماعی دارم که نیازمند تحقیق است. البته من برای کار کودک هم تحقیق می‌کنم. برای نوشتن مجموعه سه‌‌جلدی "بیز بیز پشه" که در انتشارات سوره‌مهر در دست چاپ است، مدت‌ها درباره پشه‌ها تحقیق کردم و این مجموعه را نوشتم. برای تک داستان‌ها هم درباره ویژگی شخصیتی که انتخاب کرده­‌ام، تحقیق می‌کنم. اما نوشتن برای نوجوانان نیاز به شناخت وسیع­‌تری دارد که ورود به بعضی از سوژه­‌ها در جامعه ما تابو است. من سوژه‌های خاصی دارم که برای نوشتن­‌شان نیازمند تحقیق در حوزه و فضاهایی هستم که به راحتی اجازه ورود به آن­‌ها داده نمی­‌شود. کار  برای نوجوانان، به ویژه رمان نوجوان برایم مهم است. من مجموعه داستان هم برای گروه سنی نوجوان دارم؛ اما به نظرم تاثیر رمان عمیق‌تر است. در حال حاضر به خاطر این‌که سوژه‌هایم خاص هستند به راحتی نمی‌توانم سراغ‌شان بروم. برای نوشتن یکی از این سوژه‌ها، نیاز داشتم پرونده‌های مرتبط را که در آگاهی هستند، بررسی کنم. با معرفی‌نامه به اداره‌آگاهی رفتم، مسئول بخش آموزش آگاهی از این موضوع استقبال کرد؛ اما متاسفانه بخش حفاظت و اطلاعات آگاهی اجازه دسترسی به پرونده‌ها را نداد. این موضوع دست مرا برای نوشتن بست. سوژه‌هایی که دارم سوژه‌های خاصی هستند که اصلا نمی‌دانم به آن‌ها اجازه چاپ می‌دهند یا نه؟ اما لازم می­‌دانم که آن­‌ها را بنویسم؛ چون دغدغه‌های اجتماعی من هستند. با وضعیتی که امروز در جامعه شاهدش هستیم، در حوزه نوجوان دغدغه‌ها بزرگ است. می‌توانم برای نوجوان‌ها رمان فانتزی بنویسم؛ اما امروز دنبال چیز دیگری هستم و تا اطلاعاتی را که می­‌خواهم به دست نیاورم، نوشتن را شروع نمی­‌کنم. برای من کار کودک آرام­‌بخش است. به نظرم خیلی خوب بچه‌ها را می‌شناسم. محدودیت‌هایی که در کار کودک وجود دارد کمتر است. این به این معنا نیست که کار برای کودک راحت‌­تر از کار برای بزرگ‌سال است؛ اتفاقا برعکس؛ چون شما باید کاملا دنیای کودک و دایره واژگانش را بشناسید و زاویه نگاهش را بدانید. ضمنا قرار نیست همان‌طور که کودک می‌بیند شما همان‌طور ببینید، باید از زاویه‌ای دیگر وارد شوید که بتوانید فهم گسترده‌­تری از زندگی را به او بدهید. این کار واقعا سخت است.

خانم ایبد درباره وضعیت نشر کتاب‌های کودک برایمان بگویید.

وضعیت نشر کتاب کودک امروز ایران دچار یک جور آشفتگی است که می‌­تواند تاثیر منفی روی مخاطب داشته باشد. در شرایط امروز نویسنده‌های تازه‌کاری را می‌بیند که ناشر از آن‌‌ها پول می­‌گیرد تا کتاب‌شان را چاپ کند. این کتاب­‌ها اصلا ارزش ادبی ندارند و کتاب‌سازی شده‌اند. قطعا هم مخاطب نخواهند داشت. یک‌سری کتاب­‌ها هم کتاب‌های کارتونی هستند. مثلا ترجمه رمان "هایدی" را رها می‌کنند و می‌روند بر اساس کارتونی که تلویزیون پخش کرده است کتاب منتشر می‌کنند. شما روی کیوسک‌های روزنامه‌فروشی، فروشگاه‌ها و حتی داروخانه‌ها می‌بینید که همین کتاب‌ها با همان تصاویر کارتونی را برای فروش گذاشته­‌اند و اتفاقا فروش خوبی هم دارند، چرا که تبلیغات از پیش تعیین‌شده دارند و بچه‌ها از طریق انیمیشن­‌ها با آن­‌ها آشنایند. بخشی از کتاب‌ها هم به خاطر اسم نویسنده‌های شناخته‌ شده چاپ می‌شوند؛ بعد از 30 سال، اسم من نوعی در حوزه ادبیات کودک شناخته شده است، پس هر کار ضعیفی هم بدهم، ناشر می‌گوید این اثر فلان نویسنده است و آن را چاپ می‌کند. نقش منفی فضای مجازی را هم باید در نظر گرفت. فضای مجازی هم می‌تواند کمک کند تا جامعه به سمت ژرف‌اندیشی سوق پیدا کند و هم می‌تواند آسیب بزند و جامعه را سطحی کند. برد تبلیغاتی رسانه‌ها در فضای مجازی بسیار وسیع است و تبلیغات می‌تواند یک فرد یا گروه را ضعیف جلوه دهند و یا آن­ را بزرگ کنند؛ فقط کافی است پیوسته راجع به آن خبر و خبرسازی کنند و روزمه بسازند. من داوری جشنواره‌ها و جایزه‌های زیادی را داشته‌ام؛ کتاب­‌های زیادی را بررسی کرده­‌ام و با چیزهای عجیبی روبه­‌رو شدم. به عنوان نمونه، رمانی را دیدم که ناشر و تصویرگر برای جلد رمانی که هیچ ربطی به جانی دپ نداشت، از تصویر این هنرپیشه پرطرفدار استفاده کرده بود. مخاطب فکر می‌کند کتاب یک ربطی به جانی دپ دارد ولی می‌بینید این‌طور نیست. از طرف دیگر بعضی از کتاب­‌ها را که می‌خوانید، می‌بینید نویسنده حوادث و ماجراهای بسیاری از رمان‌­ها و فیلم­‌های خارجی گرفته است و به عنوان رمان تالیفی منتشر کرده؛ نمونه­‌اش  یک رمان سه جلدی فانتزی بود که وقتی کتاب را می‌خواندید، متوجه می‌شدید که این رمان ترکیبی از  سریال "بازی تاج و تخت" و "ارباب حلقه‌ها" و چند کار دیگر است. نویسنده از هر فیلم بخش‌هایی را برداشته و کنار هم چیده و یک رمان سه جلدی را ارائه کرده است. متاسفانه گاهی چون ناشر هم شناخته شده است و ارتباط‌های خاصی در فضای نشر و ادبیات کودک وجود دارد، روی کارهای سطحی و ضعیف آن­قدر تبلیغ می‌­شود که مخاطب هم فکر می­‌کند او باید آن­ کار را بپسندد. این جریان سطح ذوق و سلیقه مخاطب را پایین می‌آورد و به نگاه ادبی و هنری او آسیب می­‌زند. اگر به ادبیات و حتی فیلم­‌های کودک دهه شصت نگاه کنید، نگاه عمیق‌تر را در آن­‌ها می­‌بینید. استفاده منفعت­‌طلبانه از تکنولوژی به مرور دارد ذوق و سلیقه جامعه را پایین می­‌کشد و سطحی می‌کند؛ می­‌رسیم به جایی که وقتی اثری عمیق منتشر می‌شود یا مخاطب آن را نمی‌فهمد و یا به دلایل مختلف نادیده‌اش می‌گیرند؛ چون نویسنده وارد جریان باندها و گروه‌ها نشده. اما باور دارم که تاریخ آثار بی‌ریشه را چون سیلابی می­‌برد و محو و آن چه باید بماند، می‌ماند. من با نویسندگی زندگی‌ام را می‌گذرانم، بدم نمی‌آید که در زمان خودم کارم دیده شود و آثارم فروش خوبی داشته باشند؛ ولی حاضر نیستم هر چیزی بنویسم و وارد یک‌سری گروه‌های خاص شوم. من نمی‌توانم در جایی که حق یک نفر پایمال می‌شود، سکوت کنم. هر جا لازم بوده از نویسنده‌ها دفاع کرده‌ام. متاسفانه فضای فرهنگ و کتاب ما طوری شده است که می‌بینیم حتی برخی نویسندگان حرفه‌ای‌ هم به سطحی‌نویسی روی آورده‌اند. البته کارهای خوب هم داریم. چیزی که در جلسات یا کارگاه‌های آموزشی به بچه‌ها می‌گویم این است که شما اگر یک کتاب را خواندید و گفتید "بعدش چی؟" یعنی کتاب جذابی بوده است و اگر گفتید "که چی؟"، این نشان می‌دهد آن‌چه که خوانده‌اید، سطحی است. ما دو نوع داستان داریم. یکی داستان تجاری (Commercial) است و برای سرگرمی نوشته می‌شود که فضای نشر ما را پر کرده و دومی ادبیات (Fiction) است که تلاش دارد نگاهی عمیق به مخاطب بدهد و لایه‌هایی دارد که باید کشف شود. به نظرم وجه ادبیات و فیکشن داستان‌های ما کمرنگ شده است و بیشتر داریم به سمت داستان‌های تجاری می‌رویم. این‌ که تصویر جانی دپ روی رمانی که ربطی به او ندارد چاپ می‌شود، نمونه بارز همین اتفاق است. مشکل دیگری که ما داریم مربوط به سانسور تصویرگری کتاب‌هاست. شما آزادی عمل را در تصویرسازی‌­های برخی کتاب­‌ها می­‌بینید که مربوط به عده­‌ای از ناشران است؛ اما در کتاب­‌های دیگر محدویت و سانسور به روشنی دیده می­‌شود. کمتر ناشری تمایل دارد که تصویرگری کتاب‌هایش را آن­قدر سانسور کند که مخاطب آن­‌ها را دوست نداشته باشد. سوال این است که این یک بام و دو هوا از کجا نشات می‌گیرد؟ البته کشورهای پیشرفته هم برای کتاب کودک چارچوب دارند؛ چون بحث کودک است و حساسیت‌های آن؛ اما این سطح از سانسور که ما با آن روبه‌رو هستیم باید برداشته شود و تمامی ناشران کودک‌ و نوجوان در یک سطح از آزادی عمل برخوردار باشند. این محدودیت‌ها روی این‌‌که شما چه کتابی منتشر می‌کنید، تاثیر دارد. در دهه شصت بچه‌ها آثار امثال رولد دال را می‌خواندند و همین باعث می‌شد نگاه عمیق‌تری داشته باشند.

شما جایزه‌های ادبی زیادی را دریافت کرده‌اید. آیا جایزه می‌تواند روی کار نویسنده تاثیر داشته باشد؟

به نظر من جایزه تاثیر ندارد. به ویژه جوایزی که در چند سال اخیر راه‌اندازی شده. وقتی جایزه کتاب سال کانون پرورش فکری را به "کتاب دیو سیاه دم به سر" دادند و خبرنگار از من پرسید چه حسی دارید، من گفتم از این‌ که سکه می‌گیرم خوشحالم! چون واقعا نمی‌توانم بگویم یک جایزه ادبی تاثیر می‌گذارد تا نویسنده کارش بهتر شود؛ گاهی هم برعکس است. من در بعضی از جشنواره‌ها و جوایزی که در سال‌های اخیر داده می‌شود، انحصارطلبی می‌بینم. گروهی با هدفی مشخص که قطعا رشد و ارتقای ادبیات نیست، دور هم می‌نشینند و نویسندگانی را انتخاب می‌کنند و چندان به اثر اهمیت نمی‌­دهند. من بارها داور جشنواره­‌های مختلف بوده‌ام و از روند داوری­‌ها و اهدای جایزه‌ها اطلاع دارم. جایزه نمی‌تواند تاثیرگذار باشد، تعیین‌کننده هم نیست؛ بسیاری از آثار عمیق ادبی که ماندگار شدند در زمان خودشان دیده نشدند. به ویژه الان که ما در بخش‌های مختلف جامعه مافیا، انحصارطلبی و رانت­‌خواری شکل گرفته. دیده‌ام که در برخی از این برنامه­‌ها کارهای خوب را نادیده گرفته‌اند. یک نویسنده‌­ حرفه­‌ای هم ممکن است کارهای سطحی داشته باشد و یک نویسنده نو قلم ممکن است اثر خوبی بی‌آفریند؛ اما متاسفانه در برخی جشنواره­‌ها و فهرست­‌ها هدف اصلی گم شده است. در این برنامه‌­ها یک‌سری نویسندگان به خاطر اسم‌شان حذف می‌شوند و جوایز به چند نویسنده همسو، برای پربار کردن رزومه‌­شان داده می­‌شود نه این­ که واقعا اثرشان شایسته تقدیر و جایزه است. چند سال پیش به عنوان داور "کتاب سال" وزارت فرهنگ و ارشاد شاهد چنین اتفاقی بودم. چندین بار این مسئله برای من پیش آمده است. هنوز وقتی داوری کتاب سال وزارت فرهنگ یادم می‌آید اعصابم خرد می‌شود. یک نفر که هم نماینده وزارت ارشاد و هم به ظاهر نویسنده بود، اصرار داشت که نام فلان مترجم که با شورای فلان همکاری نزدیک دارد، از فهرست برگزیدگان حذف شود؛ اما به اصرار من و دو تن دیگر از داوران، نام این مترجم به عنوان مترجم برگزیده در صورت­ جلسه وارد شد؛ اما وقتی مراسم اهدای جایزه برگزار شد در کمال تعجب دیدیم که نام او را حذف کرده­‌اند. این ماجرا مربوط به 10-15 سال قبل است. البته با تعدد جشنواره­‌ها این وضعیت بدتر هم شده است؛ چون طراحان و برگزارکننده تعدادی از این برنامه­‌ها یک گروه خاص  است.

در حال حاضر آثاری را برای چاپ در دست ناشر دارید؟

یک تک جلدی محیط زیستی با نام "خرس قهوه‌ای" و یک هفت جلدی کودک در کانون پرورش فکری دارم که هسته این داستان­‌ها، هیچانه‌ها و متل‌هاست. چند سال پیش پژوهشی درباره هیچانه‌های ایرانی و خارجی داشتم تا ببینم هیچانه‌ها چه کارکردی داشته­‌اند که ماندگار شده­‌اند. تعدادی مقاله ایرانی و خارجی خواندم و ویژگی‌های هیچانه­‌ها را بیرون کشیدم. خودم هم به نکته­‌های جالبی رسیدم، مانند پرورش تخیل کودک، لذت موسیقایی و گسترش دایره زبانی و... بعد یک مقاله درباره هیچانه‌ها نوشتم که در پژوهش‌نامه‌ "ادبیات کودک" چاپ شد. این‌ مطالعه، این جرقه را در ذهن من زد که تعدادی از هیچانه‌ها را انتخاب کنم و در عین حال که به آن‌ها ساختار داستان امروزی می‌­دهم، ویژگی‌های آن­‌ها را هم حفظ کنم. هفت کار را انتخاب کردم که قراردادش با کانون بسته شده است. کتاب دیگری هم به اسم "سرزمین مرده‌ها و زنده‌ها" در انتشارات شهرقلم دارم. یک کتاب "قصه‌، بازی، شناخت" هم برای بچه‌های 6 ماهه تا سه سال به اسم "من رد پای کی هستم؟" دارم که کتاب فرم خاصی دارد و طوری است که بچه‌ها باید صفحات کتاب را حرکت بدهند تا داستان پیش برود. متاسفانه این کتاب چهار، پنج سال است که در نشر سروش گیر افتاده است. می‌خواستم لغو قرارداد کنم و آن را به ناشر دیگری بدهم اما نپذیرفتند. کتاب طنز و ترسناک "لولوی نخور نخوره" را هم قرار است هوپا منتشر کند. یک مجموعه هفت داستانی هم در نشر محراب قلم دارم که هنوز اسم آن قطعی نشده است. اشاره شد مجموعه سه جلدی "بیز بیز پشه" هم در انتشارات سوره‌مهر زیر چاپ است.

خانم ایبد این روزها مشغول چه کارهای هستید؟

در پی تحقیق برای نوشتن رمان نوجوان هستم. روی چند اثر کودک هم کار می‌کنم. به عنوان کارشناس بخش داستان مجله "رشد نوآموز" فعالیت دارم. ما هشت سال به صورت هفتگی در دفتر مجله جلسه برگزار می‌کردیم که در دوره مدیریت قبلی جلسات را به مدت دو سال تعطیل کردند ولی با آمدن مدیر جدید جلسات دوباره راه افتاد. در این فاصله دو دوره عضو هیات مدیره انجمن "نویسندگان کودکان و نوجوانان" بودم و الان هم عضو گروه بازرسان انجمن هستم. همکاری‌ پراکنده‌ هم با جاهای مختلف مثل خیریه "مهرگیتی" داشته‌ام ولی با این حال نوشتن برایم از همه چیز اهمیت بیشتری دارد.

طاهره ایبد

سخن پایانی؟

جامعه ما نیاز به تغییر داد. در این دهه‌­ها ما با بحران مدیریت روبه‌رو بوده‌­ایم. ایران از نظر اقتصادی وضعیت بسیار نابسامانی دارد، در نتیجه این نابسامانی­‌ها، ما شاهد سقوط اخلاقی جامعه هستیم. این مسایل دردآور است. مدام به پیشینه و گذشته خودمان نگاه می‌کنیم. گذشته مثل آینه بغل ماشین است و شما باید آن را نگاه کنید و رو به جلو حرکت کنید. بخشی از این وضعیت به حاکمیت برمی‌گردد و بخشی از آن هم به خاطر خود جامعه است. جامعه‌ای که تفکر منطقی ندارد طبیعی است که به این حال و روز بی‌افتد. به نظرم باید کاری کرد که این جامعه به آن تفکر منطقی برسد. بچه‌ها باید پرسش‌گر بزرگ شوند و قدرت تحلیل و انتخاب پیدا کنند. جامعه ما اهل پرسش نیست و هیجانی تصمیم می­‌گیرد و عمل می­‌کند. تا در جامعه تغییر بنیادی رخ ندهد، ما همواره شاهد تکرار تاریخ خواهیم بود. به همین خاطر نوشتن در حوزه کودک و نوجوان برای من جدی است. جامعه ما جامعه‌­ای هیجانی است، هر وقت اتفاقی می‌افتد تا دو روز فضای مجازی پر از نظرهای کاربران است و وقتی هیجان فروکش کرد، اصل ماجرا مثل چراغی خاموش می­‌شود. جامعه­ باید به سمت پرسش‌گری، نقد، تحلیل و انتخاب مسئولانه مسیر کج کند.