سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین، غلامرضا امامی متولد 6 شهریور 1325 در شهر اراک، نویسنده، مترجم، پژوهشگر و سرویراستار است. او دانشآموخته علومسیاسی از دانشگاه رم است. امامی بیش از 70 عنوان اثر چاپ شده دارد. "آی ابراهیم" به قلم او برنده جایزه شورای کتاب کودک و "عبادتی چون تفکر" و "فرزند زمانه خویشتن باش" برنده جایزههای جهانی در جشنواره "لایپزیک" و "ژاپن" شدند. "سه قصه" امبرتو اکو به ترجمه امامی در سال 1394 جایزه کتابهای برتر کودک و نوجوان را دریافت کرد. کتاب "قصهها" اثر غسان کنفانی، "ماهیها همیشه بیدارند" اثر اری دلوکا و "گفتوگوهای اوریانا فالاچی" از جمله آثاری است که با ترجمه امامی منتشر شدند.
آقای امامی، در سلسله گفتوگوهایی که با اهالی فرهنگ و ادبیات داشته و دارم این پرسش تقریبا مشترک که آیا علاقه به مطالعه و کتابخوانی از دوران کودکی در شما به وجود آمده و خانواده چقدر در این امر نقش داشتند مطرح شده. برایم جالب است بدانم نویسندگان و مترجمان، کودکی خود را چگونه گذراندهاند. لطفا شما هم به این سوال پاسخ دهید.
خاندان پدری من اهل اراک و خاندان مادریام از سادات طباطبائی و اهل قم هستند. پدربزرگم در زمان خودش اهل کتاب بوده و سواد داشته است. البته من او را ندیدم و زمانی به دنیا آمدم که فوت کرده بود ولی در خانه پدربزرگم چند نسخه خطی از گلستان سعدی و دیوان حافظ داشتیم که بازمانده میراث پدربزرگ بود. از شگفتیهای روزگار این است که یک روحانی در حکم تولیت و وکیل و وصی خانواده به کتابخانه پدربزرگم چنگ انداخت و آن کتابها را به نفع خودش ثبت کرد و جز دو سه کتاب خطی و یک کتاب سنگی چیزی نصیب خانواده، نشد. پدرم فردی تحصیلکرده و کتاب دوست بود. مادرم نیز حافظ را دوست داشت و زمانی که کوچک بودیم هر هفته قصه زیبای "کنیز سفید" را برایمان از مجله "ترقی" میخواند. مادرم گاهی پس از خواندن آن قصه گریه میکرد و ما هم از ستمی که بر آن زن و زنان این سرزمین گذشته بود و میگذرد گریه میکردیم. من قبل از کتاب خواندن، روزنامهخوان شدم و حروف را بیشتر با روزنامه درک کردم. حروف برایم آشنا بود، به ویژه زمانی که خبر از حادثههای روز میداد. پدرم در بهداری راهآهن کار میکرد و پزشک راهآهن بود. بنابراین خانه ما در شهرستانها همیشه در کنار ایستگاههای قطار بود. زمانی که در قم سکونت داشتیم زندهیاد عمران صلاحی هم آنجا بود. او نیز بچه راهآهن و بچه آن منطقه بود، منتها در جای دیگری زندگی میکرد و در شعرهایش به این مسئله پرداخته است. کمی از دوران دبستان که بزرگتر شدم ژول ورن، مرا به ادبیات علاقهمند کرد. آن موقع نمیدانستم که چرا کتاب "دور دنیا در هشتاد روز" را دوست داشتم ولی الان که فکر میکنم میبینم به خاطر این بود که ژول ورن عاشق سفر بود و مرا به کشف دنیاهای ناشناخته علاقهمند میکرد. من همراه او میرفتم و دور دنیا را با خیالم میچرخیدم. کم کم به کتاب و کتاب خواندن علاقهمند شدم. همیشه در پی کشف بودم. شاید این علاقهمندی ریشه خانوادگی داشت و شاید مسایل اجتماعی و سیاسی زمان شادروان مصدق بود که مرا به خواندن علاقهمند کرد. آن زمان سینما آنقدر گسترده نبود و تلویزیون هم وجود نداشت و تنها وسیله برای شناخت دنیاهای دیگر رادیو و کتاب بود. در حقیقت کتاب برای من یک پلی از خشت کلمه و کلام بود. پس از مدتی پدرم به مشهد منتقل شد. زمانی که در مشهد بودیم، دو کتابخانه عظیم در آنجا بود که برای من بسیار جالب بودند. یکی از آنها کتابخانه مسجد گوهرشاد بود که بعدها با مدیر آنجا دوست شدم و دیگری کتابخانه آستان قدس بود که کتابخانه مدرنی محسوب میشد. وقتی که در قم به مدرسه رفتم، از بخت خوش از همان سال اول آقایی با نام محمود بروجردی معلم من شد. از آنجایی که آقای بروجردی معلم خوبی بود علاقه من به مطالعه وسعت گرفت. در حقیقت او باعث شد به خواندن کتاب عشق پیدا کنم.
به یاد دارید چه نوع کتابهایی میخواندید؟
اولین خواندنیهایی که یادم است مربوط به دوران مدرسه و مجلهای به نام "دانشآموز" بود. این مجله سلف مجلات "پیک" بود که بعدها درآمد. همینجا باید یاد کنم از کوشش پیگیر افرادی نظیر زندهیاد ایرج جهانشاهی که مجله "پیک" را برای دانشآموزان بنیان گذاشت. در مجله "دانشآموز" قصه رابینسون کروزوئه چاپ میشد و خیلی آن را دوست داشتم و میخواندم. داستان از این قرار بود که یک مرد تنها در یک جزیره زندگی میکرد و جهان را کشف میکرد. هر بار منتظر بودم که آن مجله منتشر شود تا ببینم آن مرد چه سرنوشتی پیدا میکند. داستان پر هیجانی بود. عجیب است که آن صحنهها هنوز در ذهنم باقی مانده است. متاسفانه بعدها متوجه شدم رابینسون کروزوئه در آن جزیره یک غلامی با نام "جمعه" داشته است. اندک اندک در این فکر بودم که آیا در قصههای باستانی هم میشود یک بچه به تنهایی رشد پیدا کند یا نه؟ بعدها پدرم داستان "زال و سیمرغ" را تعریف کرد که یکی از زیباترین داستانهای جهان است. آن موقع این داستانها را شفاهی شنیدم و بعد بزرگتر که شدم آن را خواندم.
آقای امامی، چند ساله بودید که نوشتن را آغاز کردید؟
در 16 سالگی مطلبی نوشتم و آن را قرائت کردم. البته پیش از آن در روزنامه خراسان که در مشهد منتشر میشد یادداشت مینوشتم و منتشر میشد. همان زمان یک کتاب به نام "ارزش تبلیغ" نوشتم که داستان نبود. موضوع آن مطلب درباره این بود که چطور در شناخت فرهنگ ملی و اسلامی خودمان غافل و ناآگاه هستیم. این مطلب را در یک جمعی قرائت کردم که در آن جمع استاد بزرگ دکتر علیاکبر فیاض، علامه حلبی و دانایان دیگر نیز حضور داشتند. آنها گفتند این نوشته باید چاپ شود و گروهی آن را چاپ کردند. وقتی آن نوشته چاپ شد دانشآموز دبیرستان علوی بودم. یک روز دیدم از طرف آقای مرتضی مطهری برایم یک نامه آمده است. ایشان یک نامه بسیار تشویقآمیز برایم نوشته بودند و نسبت به من بسیار محبت داشتند. ضمن اینکه استاد محمدتقی شریعتی، پدر دکتر علی شریعتی هم در دوران نوجوانی در مطالعه و کتابخوانی من نقش بسزایی داشتند. او معمولا شبهای جمعه در کانون نشر حقایق اسلامی صحبت میکرد و از شنوندگان صحبتهایش بودم. یادم میآید افرادی نظیر امیرپرویز پویان، پرویز خرسند و مسعود احمدزاده هم به آنجا میآمدند. شاید سخنان آقای شریعتی از فهم زمان و ذهن ما بالاتر بود، اما سیمای پاک او و سخنهایی که از دل بیرون میآمد بر ما اثر میگذاشت. او یک سری کتاب معرفی میکرد و به دنبال آن کتابها میرفتیم.
چه جالب، آقای مطهری برای شما نامه تشویقآمیز نوشتند. با استاد دیدار هم داشتید؟
بعدها ایشان را دیدم. زمانی که آقای مطهری به من نامه دادند سال 1341 بود. برایم جالب بود که یک آدم روحانی چطور تصمیم گرفته برای آن کتاب یک نامه تشویقآمیز بنویسد. سالها بعد دریافتم که ایشان با وجود این که استاد فلسفه بودند ولی دو جلد کتاب با نام "داستان راستان" برای نوجوانان تالیف کردهاند که برای آن کتاب جایزه یونسکو را هم گرفتند. من آن کتاب را تهیه کردم و دیدم ایشان داستانهای برگزیدهای از پیشوایان اسلام را به زبان ساده نوشتهاند. به این ترتیب بیشتر با استاد آشنا شدم و زمانی که به تهران آمدم این آشنایی نزدیک شد. آقای مطهری از من دعوت کردند که در بخش فرهنگی حسینیه ارشاد با ایشان همکاری کنم. مدتی در خدمت استاد بودم و به این نتیجه رسیدم که چقدر خوب است خودم نیز یک موسسه انتشاراتی راهاندازی کنم و اینطور شد که انتشارات "موج" فعالیت خود را آغاز کرد. زندهیاد سیروس طاهباز نخستین فردی بود که با او آشنا شدم. آن موقع مسئله فلسطین بسیار مطرح بود. او از زبان انگلیسی یک کتاب به نام "شعر مقاومت در فلسطین اشغال شده" را با نام مستعار کوروش مهربان ترجمه کرد. سال 1349 این کتاب با عنوان "موج" به چاپ رسید و عجیب درخشید. البته این کتاب اخیرا با نام "درخت زیتون" توسط نشر روزبهان منتشر شده است. انتشارات "موج" باعث شد آثاری که مفید میدانستم، منتشر کنم.
شما در حسینیه ارشاد چه فعالیتی داشتید؟
کار ویرایش کتاب "خاتم پیامبران" را انجام میدادم که میخواستند آن را به مناسبت پانزدهمین قرن بعثت پیامبر (ص) منتشر کنند. علاوهبر آن، آقای مطهری هم یک مجموعه سخنرانیهای شفاهی داشتند که آنها را از شفاهی به کتبی درمیآوردم و ویرایش میکردم. ایشان وقتی کار مرا دیدند پسندیدند و گفتند خودت همه کارها را انجام دادهای، حالا یک اسم هم برای آن انتخاب کن. به همین خاطر اسم کتاب را "حماسه حسینی" گذاشتم و ایشان از این اسم خوششان آمد. پس از مدت کوتاهی از حسینیه ارشاد رفتم و به صورت مستقل خودم کار نشر کتاب را آغاز کردم.
آقای امامی، آشنایی شما با جلال آلاحمد چطور پیش آمد؟
بسیار راحت. آلاحمد همیشه برای من مثل یک برادر بزرگ بود. زمانی که در مشهد بودم یکی از دوستانم با نام مسعود احمدزاده به من گفت کتاب خوبی به نام "غربزدگی" منتشر شده است و آن را به من داد. کتاب را خواندم و دیدم که بسیار نثر خوبی دارد. پس از آن کتاب رفتم کتاب "مدیر مدرسه" جلال آلاحمد را هم مطالعه کردم که اثر بسیار خوبی بر من داشت. برایم جالب بود که نثر کتابهای آلاحمد بسیار زیبا و بیدارکننده بود. شماره تلفن آلاحمد را از مخابرات گرفتم و با او صحبت کردم. به او گفتم شما مرا نمیشناسید ولی من دو کتاب از شما خواندهام و بسیار لذت بردم و میخواهم با شما دیداری داشته باشم. آلاحمد از من پرسید چند ساله هستی؟ من هم سن و سالم را گفتم و او گفت: دوشنبهها به دانشسرای عالی میروم و تو هم بیا آنجا تا ببینمت. یک روز به دانشسرای عالی رفتم و دیدم از یک کلاسی صدا میآید. قبلا عکس جلال آلاحمد را دیده بودم و همان لحظه از بیرون کلاس دیدم که صاحب آن صدا خود جلال است. یادم میآید که او سر کلاس داشت به حاضران میگفت: "بچهها من دیکته نمیگم دیکته به دیکتاتوری میرسه. اینجا کلاس انشا است و هر کی هر چی دل تنگش میخواد بیاد بگه". کلاس که تمام شد او بیرون آمد و ما با هم سلام و احوالپرسی کردیم. بعد به من گفت میخواهم به کافه فیروز بروم، بیا سوار ماشین شو تا در مسیر با هم صحبت کنیم. در بین راه که صحبت میکردیم دیدم هیچ دیواری بین من و جلال وجود ندارد. در آخر به من گفت خیلی دوست دارم تو را دوباره ببینم، هر وقت دوست داشتی به خانه ما بیا. میتوانی دوشنبه هفته بعد هم بیایی؟ گفتم اگر تهران باشم میآیم. گفت: دیگر نمیخواهد به دانشسرا بیایی، مستقیم بیا کافه فیروز. زمانی که خواستم از ماشین پیاده شوم به جلال گفتم من یک دفتر دارم، آیا میشود در دفتر من یک یادداشت بنویسید؟ او قلم را از جیبش درآورد و بدون تامل نوشت: "آخر من چه بنویسم در این دفتر که سرکار فراهم آوردهاید برای جمعآوری چیزهای خوب و از بد، غیر از بدی چه میتراود که من باشم؟" من هم به شوق دیدن دوباره جلال یک هفته دیگر در تهران ماندم. دوشنبه بعد به کافه فیروز رفتم و جلال به من گفت با عمویت تماس بگیر و بگو برای ناهار به خانه نمیروی چون من درباره تو با سیمین (دانشور) صحبت کردهام و او یک غذای شیرازی درست کرده است. آشنایی من با جلال همینطور ادامه پیدا کرد. سیمین برای من مثل یک مادر بود. به مسایل اجتماعی، اعتقادی و سیاسی جلال آلاحمد و سیمین دانشور کاری نداشتم. یکبار جسارت کردم و به او گفتم من برخی از صحبتهای شما را قبول ندارم. او پشت کتاب "غربزدگی" برایم نوشت: "با محبت به حضرت امامی که اگر نقصی در این کتاب میبیند تکمیلش کند و اگر عیبی مییابد تصحیحش کند". جلال میدانست که ایران نباید یکی از ستارههای پرچم آمریکا شود. حالا ممکن است در آن زمان پاسخ درستی به پرسشها نداده باشد ولی برای من صداقت، صفا و مهربانی او مهم بود. در ادامه این دوستی، آلاحمد برای کتاب "در خدمت و خیانت روشنفکران" چند طرح از من خواست و من طرحهایی را ارائه دادم. پس از مرگ او بود که آن کتاب منتشر شد و دیدم اسم مرا هم در کتاب آورده. به ناشر کتاب گفتم اگر میشود اسم مرا خط بزنید چون خجالت میکشم ولی ناشر گفت این دستخط خود جلال است و نمیشود آن را خط زد.
بخشی از فعالیتهای شما در دهه 50 به فعالیت در حوزه نشر برمیگردد. علاوهبر انتشارات موج، انتشارات پندار را هم راهاندازی کردید. همچنین در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشغول به کار شدید.
بله. البته بگوییم در انتشارات پندار مجموعه شعر "شاعران نوپرداز معاصر ایران" را منتشر میکردم. در کنار این کارها حدود دو سه سال مدیریت موسسه "بعثت" را هم برعهده داشتم. در سال 1350 بنا به دلایلی ارتباطم با موسسه بعثت قطع شد و دیگر با آنها همکاری نکردم. سیروس طاهباز از من دعوت کرد به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان بروم. از سال 1350 تا 1357 بهعنوان ویراستار در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشغول فعالیت شدم. پس از انقلاب به پیشنهاد و اصرار طاهباز مدیریت انتشارات کانون را به عهده گرفتم.
آیا زمانی که مدیر انتشارات موج و پندار بودید کتابی از خودتان منتشر نکردید؟
خیر کتابی از خودم منتشر نشد.
شما با راهاندازی این دو انتشارات، آثار مهمی منتشر کردید.
بله. حدود 20 کتاب از احمد شاملو، محمدعلی سپانلو، جواد مجابی، سیمین دانشور، محمد قاضی، دکتر براهنی، غزاله علیزاده و ... به چاپ رسید. کتابهای "شش گفتار درباره دین و جامعه" و "اسلام و سوسیالیسم در مصر" نوشته دکتر حمید عنایت را به چاپ رساندم. حمید عنایت همیشه برایم یک مرد بزرگ و دانا بوده است. مجموعه آثار دکتر حمید عنایت به زودی از سوی نشر نو منتشر میشود. همچنین دکتر مهدی سمسار یک کتاب بسیار جالب با عنوان "فلسفه انقلاب مصر" نوشته جمال عبدالناصر را ترجمه کرد و طرح روی جلد آن را اردشیر محصص کشید. کتاب زیبای "بیریشه" ترجمه محمد قاضی با طرحهای مرتضی ممیز و پرویز کلانتری اخیرا توسط کتاب پنجره نشر یافت که سابقا توسط انتشارات موج به چاپ رسیده بود. جلال آلاحمد سال 1348 چشمانش را از این جهان بست. من دریافتم که یک اثر مشترک بین جلال و سیمین با نام "چهل طوطی" باقی مانده است. آن اثر یک قصه بسیار زیبای هندی بود. با خانم دانشور صحبت کردم و با او قرارداد بستم تا کتاب را منتشر کنم. باید از همراهی و همدلی دوست هنرمندم زندهیاد اردشیر محصص یاد کنم چون لطف کرد و برای کتاب چهار پنج طرح زد.
بخش مهمی از فعالیتهای شما در زمینه ترجمه، برگردان آثار عربی به فارسی است. با زبان عربی از چه زمانی آشنا شدید؟
در دوران دبیرستان مدتی در اهواز و خرمشهر بودم و دوستان عربزبان زیادی داشتم. رادیوهای عربی هم گوش میدادم. زبان عربی را یاد گرفتم و با عربها صحبت میکردم و گاهی روزنامههای عربی را هم میخواندم. آهنگهای عربی را نیز بسیار دوست داشتم. وقتی به تهران برگشتم متوجه شدم من و استادم آقای دکتر عنایت، هر دو یک سرنوشت داشتیم. دکتر عنایت هم زبان عربی را از دارالعلوم عربیه یاد گرفته بود. من هم برای فراگرفتن عربی به آنجا رفتم. سال 1350 آقای طاهباز گفت چقدر خوب است که یک کتاب درباره امام علی(ع) برای نوجوانان منتشر کنیم تا بچهها با امام علی(ع) بیشتر آشنا شوند. گفتم قبول میکنم ولی دو شرط دارم. باید نوشتههای مرا آقای استاد محمدرضا حکیمی ببینند و شرط دیگرم این است که یک کلمه هم در چاپ پس و پیش نشود. بنابراین پس از کتاب "ارزش تبلیغ"، دومین کتابی که از من منتشر شد کتاب "فرزند زمان خویشتن باش" بود. زمانی که آن کتاب منتشر شد مصادف با جشن 2500 ساله ایران بود. در مقدمه آن یک حدیث از امام علی (ع) آورده بودم که میفرمایند: "شرافت به همت بلند است نه به استخوان پوسیده نیاکان" و به همین خاطر آن کتاب کمی برایم دردسر ایجاد کرد و گفتن این جمله را از خودت در آوردهای و من هم خوشبختانه جمله عربی آن حدیث را داشتم و به آنها نشان دادم. بعد این رشته همینطور ادامه پیدا کرد و کتابهای "عبادتی چون تفکر نیست"، "آنها زندهاند"، "حقیقت بالاتر از آسمان" را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر کردم. همچنین کتابی زیبا و دوست داشتنی با نام "قندیل کوچک" اثر نویسنده معاصر فلسطینی غسان کنفانی را ترجمه کردم. این کتاب با نوشته و نقاشی غسان کنفانی از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شد که بسیار خوش درخشید. غسان کنفانی آن کتاب را برای تولد خواهرزادهاش نوشته بود. از شگفتیهای روزگار این که اسرائیلیها در بیروت بمب گذاشتند و غسان کنفانی و خواهرزادهاش هر دو پرواز کردند. علاوهبر آن، کتاب "فرزند زمان خویشتن باش" نیز بین کتابهای مذهبی یک موج تازهای برانگیخت. یادم است یک روز زندهیاد مهندس بازرگان مرا دید و گفت من کتاب شما را خواندم و خوشم آمد ولی یک پیشنهاد برایتان دارم. گفتم آقای مهندس بفرمایید. گفت: چرا اصل جملات عربی را نیاورید؟ گفتم جناب مهندس من معلم عربی نیستم و اگر اصل جملات عربی را میآوردم از آن استقبال کمتری میشد و او پذیرفت.
به نظرم "آی ابراهیم" یکی از معروفترین آثار شماست. درباره این اثر بگویید؟
قصه یک کفاش به نام ابراهیم را شنیدم که در محله لشگرآباد اهواز زندگی میکرد. شنیدم که با خمپاره بعثیها پرواز کرده است و برای من دردناک بود. شاید بیشتر از دو ساعت طول نکشید که قصه "آی ابراهیم" را نوشتم و آن کتاب را به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان سپردم. آن موقع رابطهام را با کانون قطع کرده بودم و میخواستم به خارج از کشور بروم. آن کتاب را از سر عشق نوشتم. تاکنون چهارصد هزار نسخه از کتاب "آی ابراهیم" بیرون آمده است و یکبار هم برنده جایزه شورای کتاب کودک شده است.
آقای امامی چطور شد که تصمیم گرفتید به ایتالیا بروید و در آنجا مقیم شوید؟
جشنواره "لایپزیک" به کتابم جایزه داد. رفتن به آلمان بهانه مقیم شدن در ایتالیا شد. فضا و جو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تغییر کرد و من در آنجا راحت نبودم. آنجا یک محیط فرهنگی بود ولی آدمهای جدید اهل فرهنگ نبودند. اولین مدیر کل کانون آقای دکتر فیض آدم شایستهای بود بعد از او افرادی آمدند که فرهنگی نبودند بنابراین ارتباطم را با کانون قطع کردم.
کتاب "عبادتی چون تفکر نیست" چه ویژگیهایی داشت که در جشنواره لایپزیک آلمان جایزه گرفت؟
میگفتند این کتاب جالب، نمونه و جذاب است. خود کانون آن کتاب را به زبان انگلیسی معرفی کرده بود. یک روز با من تماس گرفتند و گفتند شما برنده جایزه جشنواره "لایپزیک" شدهاید و برای دریافت جایزهتان باید به آلمان شرقی بیایید. آن جایزه بهانهای شد که به صورت قانونی از کشور خارج شوم. به دفتر نخست وزیری رفتم و گفتم میخواهم به خارج از کشور بروم و اجازه خروج میخواهم. آقای صابری گفتند ما موافقتمان را با سفر شما اعلام میکنیم و اگر میخواهید تا کمی ارز هم در اختیار شما قرار بدهیم؟ گفتم من خرجی ندارم. گفتند چقدر خوب است که با وزارت امور خارجه هم هماهنگ کنید. گفتم اگر میتوانید شما هماهنگ کنید چون من نمیدانم کجا باید بروم. گفتند در حال حاضر آقای محمود بروجردی معاون وزیر خارجه هستند و باید با ایشان هماهنگ کنید. گفتم همان آقایی که قبلا آموزگار بودند؟ گفتند بله. بعد با آقای بروجردی تماس گرفتند و آقای بروجردی گفت من میخواهم امامی را ببینیم و به او بگویید که به اینجا بیاید. آقای بروجردی هم محبت کردند و به سفارت ایران در آلمان شرقی نامه زدند که هوای امامی را داشته باشید. من ابتدا به کشور هند رفتم چون برادرم در آنجا بود و بعد به برلین غربی سفر کردم. از قبل به من اطلاع داده بودند که اگر خواستید وارد برلین شرقی شوید به ما بگویید تا یک نفر را به دنبال شما بفرستیم. من در راه برلین شرقی بودم که دیدم از قطار آنجا فقط من پیاده شدم. در طول مسیر مدام به من میگفتند که چرا میخواهی به آنجا بروی، نرو. پیاده شدم و دیدم چند افسر بداخلاق در مرز آلمان شرقی نشستهاند. ویزا را نشان دادم و وارد شدم. هوا بسیار سرد بود و هتلها هم هیچکدام به من جا نمیدادند. در راهآهن یک خانمی را دیدم که یک گردنبند از میناکاری اصفهان بر گردنش انداخته بود. از او پرسیدم که شما کجایی هستید؟ گفتند نامزد من ایرانی است. گفتم چرا هیچ هتلی به من جا نمیدهد؟ گفت باید از قبل هماهنگ میکردید. بعد یادم افتاد که آقای بروجردی شماره سفیر ایران را به من داده بود و من با او تماس گرفتم و بالاخره یک جایی را پیدا کردم. فردای آن روز که نوروز هم بود به لایپزیک رسیدم. آن موقع ایران در یک نمایشگاه بینالمللی صنعتی شرکت کرده بود و من در آنجا چند نفر کرد ایرانی را دیدم که به من گفتند ما به بهانه نوروز یک جلسه داریم، آیا شما هم در آن جلسه شرکت میکنید؟ گفتم با کمال میل. خلاصه به آنجا رفتم و دیدم کردهای ایرانی، عراقی و سوریهای دور هم جمع شدهاند و یک جشن بزرگ گرفتهاند. در آن جلسه کمی درباره نوروز به زبان فارسی و عربی صحبت کردم. بعد با سفارت ایران هماهنگ کردم که میخواهم به پراگ بروم و دوستم (پرویز دوائی) را ببینم. گفتند حالا که تا اینجا آمدهاید بروید دیوار برلین را هم ببینید. همراه یک پیرمرد به دیدن دیوار برلین رفتم. در چشمان آن پیرمرد آرزوی پرواز را دیدم و برایم جالب بود که بین دو شهر یک دیوار کشیده شده بود. آنجا بود که نطفه داستان "پرنده و دیوار" در ذهن من شکل گرفت. بعد به دیدن پرویز دوائی در پراگ رفتم و از پراگ به ایتالیا سفر کردم و در آنجا ماندگار شدم. از سال 60 تاکنون مقیم کشور ایتالیا هستم. خانوادهام در ایتالیا زندگی میکنند ولی خودم بین ایران و ایتالیا مدام در سفر هستم.
شما توجه زیادی به زبان عربی داشتهاید و کتابهایی را به فارسی برای کودک و نوجوان ترجمه کردهاید. بسیاری از نویسندههای عرب با شما در ایران معرفی شدهاند. در جایی گفته بودید که میخواهید با این آثار دریچهای را باز کنید تا بچههای امروز بیشتر با دنیای اطرافشان آشنا شوند. در مورد ترجمه این آثار هم برایمان بگویید.
نخستین کتابی که من از یک نویسنده عرب ترجمه کردم، "قندیل کوچک" اثری از غسان کنفانی بود که به آن اشاره داشتم. مجموعه قصههای کنفانی را به ایران آوردم، از جمله قصه "چیزی که از بین نمیرود" که فضایش در ایران میگذرد و شعر "گر بر فلکم دست بدی چون یزدان / برداشتمی من این فلک را ز میان" از عمر خیام در قصه آن آمده است. قبل از انقلاب دوست عزیزم زندهیاد خسرو گلسرخی میهمان من بود که بسیار تشویقم کرد تا این قصهها را به فارسی در بیاورم. از این ماجرا گذشت تا اینکه من سال 1359 یا 1360 به ایتالیا رفتم و سال 1365 به کشور برگشتم. وقتی به ایران آمدم زندهیاد محمد زهرایی در نشر کارنامه از من خواست ترجمههایم از قصههای غسان کنفانی را به او بسپارم و قصههای کوتاه کنفانی را ترجمه کردم و به ترتیب زمانی آوردم و کار کتاب را تمام کردم که این همزمان شد با مرگ نابهنگام محمد زهرایی. بعد فرزندان آقای زهرایی گفتند اگر میخواهید این کتاب را نشر کارنامه در بیاورد، دو سه سال طول میکشد اما اگر نمیخواهید دو سال صبر کنید، نشر روزبهان میتواند کتاب شما را منتشر کند که در نهایت هم همینطور شد و نشر روزبهان این کتاب را به نام "قصهها" منتشر کرد و از کتاب بسیار استقبال شد. اوایل انقلاب نمایشگاهی به اسم "نقاشیهای کودکان جهان" برگزار کردم و به آقای کمال خرازی که آن موقع معاون وزیر خارجه بود پیشنهاد کردم که چه بهتر است یک نویسنده و یک نقاش بزرگ عرب برای افتتاح نمایشگاه به ایران بیاید. بنابراین نتیجه گرفتیم آقای زکریا تامر بزرگترین نویسنده معاصر که همچنان در دنیای عرب و غیرعرب محبوب است را به همراه محییالدین لباد، نقاش بزرگ مصری، به افتتاحیه نمایشگاه "نقاشیهای کودک جهان" دعوت کنیم. آن موقع آقای تامر و آقای لباد یک کتابی به نام "خانه" درآورده بودند که کتاب کوچکی برای بچهها بود و در ایران با یک میلیون تیراژ چاپ شد. در تهران از مصاحبت با آقای تامر و آقای لباد بسیار بهرهمند شدم. آقای لباد را میشناختم چون او را در قاهره دیده بودم. در آن دیدارها آقای زکریا تامر به من گفت علاقهمند هستم که چند تا از آثار مرا هم به زبان فارسی منتشر کنید. از این ماجرا گذشت تا اینکه یک کتاب بسیار زیبا از او به نام "پندهای ناشنیده" برای کودکان و نوجوانان دیدم که آن را ترجمه کردم. بعد از آن انتشارات مروارید از من خواست تا مجموعهای از قصههای کوتاه زکریا تامر را ترجمه کنم و با آقای تامر صحبت کردم و او از سر مهر یک یادداشت و یک ترجمه فارسی برایم فرستاد و من هم کتاب "رعد" که برای بزرگسالان است را ترجمه و منتشر کردم. کتاب دیگری از او به نام "بهار خاکستری" زیر چاپ دارم که نشر نگاه آن را منتشر خواهد کرد.
سفرهای شما به قاهره مربوط به چه زمانی است؟
پیش از انقلاب. در قاهره نمایشگاه جهانی کتاب برگزار میشد و من نماینده کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در نمایشگاه کتاب قاهره بودم. ما سه چهار کتاب هم از نیما یوشیج، ثمین باغچهبان، سیروس طاهباز و ادبای دیگر به زبان عربی ترجمه کرده بودیم و در نمایشگاه به نمایش درآمد.
شعرهای نیما یوشیج را به عربی ترجمه کرده بودید؟
خیر. شعرهای نیما نبود. در واقع کتابی درباره نیما به نام "شاعر و آفتاب" به قلم زندهیاد سیروس طاهباز بود. یکی دیگر از کتابها هم "بابا برفی" اثر باغچهبان بود.
آقای امامی، شما علاوه بر زبان عربی ترجمه متون دیگر را نیز مدنظر داشتید.
به خاطر اینکه ما از ادبیات دور و برمان بیخبر هستیم. نمیدانیم در میان کردها چه ادبیات عمیقی وجود دارد. زمانی که مدیریت انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را برعهده داشتم به سمت ترجمه کتابهای فارسی به کردی، ترکی و بلوچی رفتم و کتابهایی به این زبانها ترجمه شد اما متاسفانه این موضوع پیگیری نشد. دغدغهام این بود که چه جالب میشود اگر بچه کردزبان یا بچه ترکزبان، قصههای فارسی را به زبان مادری خودش بخواند. دلم میخواهد ادبیات کشورهای اطراف از جمله ادبیات ترک، ادبیات فلسطین، ادبیات عربزبان و... را هم بشناسیم تا بدانیم در ادبیات آنها چه میگذرد. شاید ادبیات این کشورها به ادبیات ما نزدیکتر باشد، هرچند که ادبیات کودک و نوجوان هیچ مرزی نمیشناسد، همچنان که کودکان و نوجوانان هیچ مرزی ندارند. اعتقاد دارم کشورهای عربی، ادبیات بسیار غنی و خوبی دارند. یکی از کتابهای دوست خوبم عبدالتواب یوسف با نام "خرگوش باهوش" تاکنون هشت میلیون نسخه منتشر شده است.
یکی از فعالیتهای مهم شما، ترجمه یک سری کتاب از زبان فارسی به ایتالیایی و متقابلا از ایتالیایی به فارسی است. این فعالیت نیز بسیار تحسینبرانگیز است به ویژه این که به ترجمه آثار فارسی به ایتالیایی اهتمام دارید.
زمانی که در ایتالیا بودم متوجه شدم که کتاب "پینوکیو" از زبان اصلی ترجمه نشده است. نخستین بار زندهیاد صادق چوبک آن را از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه کرده است. محمد زهرایی پیشنهاد کرد کتاب را از ایتالیایی به زبان فارسی ترجمه کنم. ترجمه را به بزرگترین استادان ایرانشناس ایتالیایی از جمله آقای پیه مونتسه و ماریو کاساری نشان دادم و مونتسه یک مقدمه بسیار زیبایی برای کتاب نوشت و نقاشی آن هم از یکی از بزرگترین نقاشان ایتالیا ایننو چنتی است. پس از آن به من پیشنهاد شد که از نویسندگان معاصر ایتالیایی هم آثاری ترجمه کنم. آن موقع آثار جانی روداری را بسیار زیاد دوست داشتم و متوجه شدم متاسفانه او در کشور ما ناشناخته است. به اعتقاد من، جانی روداری قصههای زیبایی دارد و قصههای او زمان و مکان نمیشناسد. بنابراین به پیشنهاد نشر هوپا شروع به ترجمه دو مجموعه کتاب از جانی روداری کردم. اولین مجموعهای که از جانی روداری ترجمه کردهام و با اخذ کپیرایت بهزودی توسط نشر هوپا منتشر میشود، کتاب "یکی بود که خودش نبود" است. این کتاب یک قصه بسیار زیبا و نقاشی بسیار قشنگی دارد. دومین کتاب روداری که دوست عزیزم دکتر چنگیز داورپناه ترجمه کرده، کتاب "روزی که از آسمان کلاه میبارید" است. کار ترجمه کتابهای "یاسمین در سرزمین دروغگویان" و "زوبین لاجوردی" هم توسط دکتر محبوبه خدایی و هما میرزایی انجام شده است و هر چهار کتاب بهزودی توسط نشر هوپا منتشر خواهند شد. علاوهبر اینها، یکی از ناشران پیشنهاد کرد که آثار ایتالو کالوینو را هم ترجمه کنیم. در حین مطالعه آثار ایتالو کالوینو دریافتم که او دو سه سال قبل از انقلاب به ایران سفر کرده و یادداشتهای زیبایی درباره ایران نوشتهاست. کتاب کالوینو را ترجمه کردم و بهزودی منتشر خواهد شد. آثار جانی روداری نیز ترجمه شد و نشر هوپا آنها را منتشر خواهد کرد. از این طرف هم حدود 10 کتاب از نویسندگان معاصر کودک و نوجوان ایرانی را به زبان ایتالیایی برگرداندهام که با استقبال بسیار خوبی مواجه شدهاند. به ویژه کتاب نویسنده خوبمان نوید سید علیاکبر. دیدم ایتالیاییها با شعر معاصر ما آشنایی ندارند و بیشتر با ادبیات کهن آشنا هستند و به همین خاطر یک مجموعه شعر از شاعران معاصر ایرانی به همراه زندگینامه شاعرانشان را به زبان ایتالیایی ترجمه کردم. در ایتالیا یکی گربه ایرانی معروف است و یکی فرش ایرانی. یک پنجرهایی هم از ایران آمده که آن را با نام پرسیانا میشناسند. ایتالیاییها به نوعی به فرهنگ ما دل بستهاند. ما نامهای ایتالیایی را روی بچههای خودمان نمیگذاریم ولی از شگفتیهای روزگار است که ایتالیاییهای نامهای داریوش و کوروش را روی بچههای خودشان میگذارند. فرهنگ گذشته ایران برای آنها مثل یک اسطوره است. من با این کارم خواستم نمایی از یک فرهنگ غنی ایران را نشان دهم. معتقدم ما در تصویرگری کتابهای کودکان و نوجوانان یکی از قطبهای بزرگ دنیا هستیم و در جهان از وجود چنین تصویرگرانی سرمان بالاست.
آقای امامی چطور شد که تصمیم گرفتید این ارتباط بینافرهنگی را انجام بدهید؟
دیدم ایتالیاییها به ما بسیار نزدیک هستند ولی متاسفانه از شعر معاصر ایران چندان اطلاعی ندارند. به همین خاطر تصمیم گرفتم شعرهای معاصر ایرانی را با یک جنبه تصویری به زبان ایتالیایی ترجمه کنم تا برای آنها ملموس باشد. مجموعه شعر میتواند پلی برای ارتباط باشد تا ایتالیاییها بدانند ما هم حرفی برای گفتن داریم.
این روند ادامهدار است؟
امیدوارم که ادامه پیدا کند.
آیا در حال حاضر کار ویراستاری هم انجام میدهید؟
فرصت کنم گاهی کار ویراستاری انجام میدهم.
شما با شهید باهنر و آیتالله طالقانی هم آشنایی داشتید. این آشناییها چگونه شکل گرفت؟
زمانی که کتاب "فرزند زمان خویشتن" با ترجمه من منتشر شد، شهید باهنر در دفتر نشر فرهنگ اسلامی بود و برای دانشآموزان دبیرستانی کتابهای مذهبی مینوشت. یک روز زندهیاد رضا برقعی مدیر دفتر نشر فرهنگ اسلامی، آن زمان مرا به دفترش دعوت کرد و از قرار معلوم او، شهیدباهنر و زندهیاد گلزاده غفوری از قبل کتابهایم را خوانده بودند و به من پیشنهاد کردند که در زمینه کتابهای کودک و نوجوان با دفتر نشر فرهنگ اسلامی همکاری داشته باشم. تشکر کردم و گفتم بهتر میدانم این کار را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان انجام بدهم چون آنجا با بچهها ارتباط مستقیم داشتم و به کتابخانههای کانون هم میرفتم. خانه ما آن زمان گیشا بود و خانه شهید باهنر در اطراف شهرآرا. یک روز منتظر ماشین بودم که دیدم یک مرد بزرگوار ماشینش را نگه داشت و مرا سوار کرد و گفت من شما را به کانون میرسانم. او در طول مسیر دوباره گفت: چقدر خوب میشود اگر شما با دفتر نشر فرهنگ اسلامی همکاری کنید و من دوباره تشکر کردم و گفتم باید با کودک و نوجوان ارتباط داشته باشم و ترجیح میدهم کتابهایم در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شود. بعد از آن من دیگر شهید باهنر را ندیدم و وقتی دیدم کانون در مسیر خودش حرکت نمیکند و متاسفانه افرادی به کانون آمدهاند که با فرهنگ بیگانه هستند، به دفتر آقای باهنر که آن موقع وزیر آموزش و پرورش بود رفتم و گفتم آقای دکتر اینجا دیگر جای من نیست. بسیار ناراحت شد و گفت بمان و من گفتم دیگر نمیتوانم و تحمل ندارم. خداحافظی کردم و رفتم. در مورد آشناییام با آیتالله طالقانی هم بگویم زمانی که من در انتشارات بعثت بودم برای کتابها به منزل ایشان میرفتم و خدمت ایشان میرسیدیم که خیلی به من لطف داشتند. سال 1346 پشت یک کتاب برای من یک یادداشت نوشتند که هنوز هم دستخطشان را دارم. گاهی اوقات بعد از ظهرها یا سر شب در خدمت ایشان قدم میزدم. به آیتالله ارادت داشتم و برخلاف چهره سرخی که از ایشان ترسیم میشود، برای من چهره مهربان، آبی آسمانی و سبز زمینیشان مطرح بود. سال 1346 وقتی آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان از زندان آزاد شدند، من و جلال آلاحمد به دیدار ایشان رفتیم. قبل از انقلاب با آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان ارتباط داشتم و بعد از انقلاب هم توفیق داشتم چندین بار زیارتشان کنم. یادهایی که از آیتالله طالقانی دارم در قالب یک مجموعه به نام "با طالقانی آن پیر پاک" نوشتهام که امیدوارم به زودی منتشر شود.
با توجه به زندگی پر فراز و نشیبی که طی کردهاید و برخوردی که با آدمهای ویژه و خاص داشتهاید، آیا نمیخواهید زندگینامه خودتان را بنویسید؟
خیر، وقت نمیکنم و لزومی نمیبینم. خاطراتم را به صورت پراکنده نوشتهام؛ مثلا اولین دیدارم با دکتر شریعتی که از من خواست او را با جلال آلاحمد آشنا کنم. تعداد خاطراتی که در کتاب "یادها" خواهم آورد مربوط به دیدارهایم با 40-50 چهره شناخته شدهاست؛ از آیتالله طالقانی و امام موسی صدر گرفته تا مهندس بازرگان، دکتر شریعتی، غزاله علیزاده، پرویز کلانتری، خسرو گلسرخی و... همینطور اومبرتو اکو، نویسنده بزرگ ایتالیایی. اومبرتو اکو را در ایتالیا دیدم و با اجازه و رخصت او و اخذ کپیرایت، شاهکار "سه قصه" را به فارسی درآوردم. کتاب "یادها" مربوط به دیدارهای شخصیام با چهرهها و خاطرات و عکسهایی است که از آنها دارم.
آیا کاری وجود داشته که دوست داشته باشید انجام بدهید اما انجامش ندادهاید؟
خیر. الان حدود 10 کتاب در دستم است و واقعا دیگر نمیرسم. کارهایم زیاد است و دست تنها هستم. "ایران" اثر ایتالو کالوینو، "چگونه با ماهی قزلآلا سفر کنیم؟" شاهکار اومبرتو اکو از جمله آثاری است که در دست انتشار دارم. اثر اکو شامل طنز نوشتههای او درباره مدرنیته است. اومبرتو اکو این طنز نوشتهها را هر هفته در مجلهای مینوشت و بعد مجموعه آن جمع شد و در قالب یک کتاب منتشر شد. این اثر با ترجمه من توسط نشر کتاب گویا منتشر میشود. "خرس سفید و سیاه" اثر یورگ شوبیگر که برنده جایزه جهانی هانس کریستیان آندرسن شده اثر دیگری است که من ترجمه کردهام و انتشارات پل فیروزه آن را منتشر میکند. قصه "زنده بیدار" و داستان "پرنده و دیوار" هم دیگر آثاری است که از من منتشر میشود. علاوهبر آن، انتشارات پیدایش به من پیشنهاد کرد که اثر بزرگ چارلز دیکنز با نام "سرود کریسمس" را ترجمه کنم. ضمن اینکه من داستان روایت خودم به نام "سی مرغ و سیمرغ" را نوشتهام. کتاب دیگری که حاوی مقالات اجتماعی اومبرتو اکو است و "فاشیسم ابدی" نام دارد نیز در دست چاپ است. "نامزدی" آخرین قصه اومبرتو اکو که روایتی نو برای نوجوانان است نیز ترجمه کردهام. "یکی بود که خودش نبود" اثر جانی روداری و "ویکنت نصفه شده" اثر ایتالو کالوینو نیز کارهای دیگری است که کار کردهام. مجموعه نوشتههای استادم دکتر عنایت نیز تمام شده که به زودی همراه کتاب دیگر او با عنوان "عقل در تاریخ" توسط نشر نو به چاپ میرسد. این روزها مشغول نوشتن یک داستان بلند به نام "زنده بیدار" هستم که برخی از ناشران خارجی هم اظهار تمایل کردهاند این کتاب به زبانهای دیگر هم در بیاید.