سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: امام زین العابدین (ع) ، چهارمین امام شیعیان است که به مدت ۳۵ سال امامت امت را عهده دار بودند. بنابر روایات شیعه، امام سجاد(ع) به دستور ولید بن عبد الملک با سمّ به شهادت رسید. مدفن ایشان در قبرستان بقیع کنار مدفن امام حسن مجتبی(ع)، امام محمد باقر(ع) و امام جعفر صادق(ع) است.
امام سجاد(ع) در واقعه کربلا حضور داشت ولی به علت بیماری، در جنگ شرکت نکردند. واقعه حره، نهضت توابین و قیام مختار در زمان امام سجاد(ع) روی داد. مجموعه ادعیه و مناجات امام سجاد(ع) در کتاب صحیفه سجادیه گرد آمده است. رسالة الحقوق، رسالهای کوچک درباره تکالیف بندگان در برابر خدا و خلق خدا، منسوب به ایشان است.
شعرهایی در رثای این امام بزرگوار میخوانیم:
محمد جواد پرچمی
بسته راه چاره دید و گریه کرد
طفل بی گهواره دید و گریه کرد
دختر آواره دید و گریه کرد
روسری پاره دید و گریه کرد
او چهل سال است کارش گریه است
این چهل سال افتخارش گریه است
دست بسته از زنان شرمنده شد
از تمام کاروان شرمنده شد
بیشتر از دختران شرمنده شد
مجلس می، آنچنان شرمنده شد
در میان راه تنها مرد بود
بین یک جمعیتی نامرد بود
از غم ویرانه رفتن اشک ریخت
پایکوبی کرد دشمن اشک ریخت
لحظه معجر گرفتن اشک ریخت
مرد ها دنبال یک زن…اشک ریخت
هم زیارتنامه اش آتش گرفت
هم سر و عمامه اش آتش گرفت
باورش میشد که غم پیرش کند؟
خواهرش را زجر زنجیرش کند
زاده مرجانه تکفیرش کند
حرمله اینقدر تحقیرش کند
نا نجیب پست با یک مشک آب
پرسه میزد پیش چشمان رباب
کوچه های شام خیلی سخت بود
سنگهای بام خیلی سخت بود
طعنه و دشنام خیلی سخت بود
جام و بزم عام خیلی سخت بود
حرفهای تند و تیزی می شنید
واژه ای مثل کنیزی می شنید
خنده های شمر یادش مانده است
ماجرای شمر یادش مانده است
چکمه های شمر یادش مانده است
جای پای شمر یادش مانده است
کندی خنجر عذابش میدهد
ضربه آخر عذابش میدهد
آمد و بال و پرش را جمع کرد
دست بی انگشترش را جمع کرد
با حصیری پیکرش را جمع کرد
روی دستش حنجرش را جمع کرد
صورت خود را به روی خاک زد
یاد عریانی گریبان چاک زد
نیره کاشی
سخت است در اوج بلا بیمار باشی
زخم و مصیبت باشد و تبدار باشی
لب تشنه باشی صف به صف آتش ببارد
تب باشد و از هر طرف آتش ببارد
تقدیر باشد تب توانت را بگیرد
قسمت نباشد کینه جانت را بگیرد
بیدار باشی لحظه لحظه غم ببینی
یک عالمه کابوس پشت هم ببینی
سرهای روی نیزه و تن های بی سر
تقدیر تو از کربلا هم کربلاتر
سخت است که دنبال هر سرگرگ باشد
شب باشد و صحرا سراسر گرگ باشد
لبریز غم باشی و همدردی نباشد
غیر از تو در آن قافله مردی نباشد
یک عالمه غم دیده باشی، مات باشی
تنها امید عمه ی سادات باشی
این غم بزرگ است این بلا دنباله دارد
آماده شو این ماجرا دنباله دارد
پای برهنه توی صحرا راه رفتن
منزل به منزل پشت سرها راه رفتن
می خورد جسم قافله از هر طرف زخم
فریاد شادی، هلهله، از هر طرف زخم
هر قدر هم غم باشد و دشنام باشد
انگار باید اوج قصه شام باشد
باید تو هم این قصه را زیبا ببینی
باید تمام دیدنی ها را ببینی
باید ببینی، در دلت آشوب باشد
توی سرت تصویر تشت و چوب باشد
چوبی که … نه! چوبی که از هر داغ بدتر
زخمی به جانت زد که از شلاق بدتر
باید ببینی صحنه ها را مات باشی
تنها امید عمه ی سادات باشی
حالا رسیده نوبت افسوس بعدی
کنج خرابه، نیمه شب، کابوس بعدی
حالا تو باید لب به لب شمشیر باشی
باید که پشت عمه مثل شیر باشی
چیزی بگو غوغا شود، دل ها بلرزد
کافی ست که لب وا کنی دنیا بلرزد
سخت است اما کربلا دنباله دارد
این امتحان پر بلا دنباله دارد
… آزادگی و صبر، قانون درخت است
تو خوب می فهمی "علی" بودن چه سخت است
سید پوریا هاشمی
وقت باران داغ چشم تر عذابم میدهد
آب مینوشم غم حنجر عذابم میدهد
شیرخواره سیر باشد زود خوابش میبرد
از عطش بی خوابی اصغر عذابم میدهد
مجلس ختم جوان رفتم دلم آتش گرفت
یاد تشییع تن اکبر عذابم میدهد
ذبح را وقتی که میبینم کسی سر میبرد
خاطرات کندی خنجر عذابم میدهد
روی دست من اثر از حلقه های آهن است
این کبودی های بر پیکر عذابم میدهد
موی بابایم به روی نیزه ها آشفته بود
شانه را تا میزنم بر سر عذابم میدهد
کاش غارت میشد از روی سرم عمامه ام
برسرم جامانده خاکستر عذابم میدهد
از دم دروازه تا بازار ساعت ها گذشت
این شلوغی های هر معبر عذابم میدهد
شامیان در پیش من حرف از کنیزی میزدند
التماس چشم آن دختر عذابم میدهد
داغ چوب خیزران و مجلس شوم شراب
از تمام داغ ها بدتر عذابم میدهد
خطبه را با لعن بر جدم علی آغاز کرد
چون به مسجد میروم منبر عذابم میدهد
هرچه آمد برسر ما از بلای شام بود
قتلگاه اصلی ما کوچه های شام بود
محمدعلی قاسمی
مثل شمعی به روی خاک چکیدن سخت است
با پر و بال پر از زخم پریدن سخت است
تا چهل سال فقط آه کشیدن سخت است
یاد گودال و حرم جامه دریدن سخت است
روضه و گریه شده روزی او در هرشب
خاطرش را همه دیدند مکدّر هرشب
با لب تشنه و با یک دل مضطر هرشب…
…یاد یک واقعه از خواب پریدن سخت است
بر امامی که اسیری به بیابان دیده
زخم پا بر اثر خار مغیلان دیده
اهل بیتش همه با صورت عریان دیده
معجر و پوشیه و جامه خریدن سخت است
آب را دید و دلش یاد عمو سوخته است
جگرش سوخت… لبش سوخت… گلو سوخته است
بهر آن که سر و عمامه ی او سوخته است
حرف، از کوچه و بازار شنیدن سخت است
چقدَر از غم این فاجعه افروخته است
چشم بر نیزه ی شش ماهه فقط دوخته است
یاد حلقوم علی حنجر او سوخته است
این وسط حرمله را یکسره دیدن سخت است
پیش آن کس که شرر بر جگرش افتاده
خنجری کند به جان پدرش افتاده
دیده که در ته گودال سرش افتاده
تشنه لب کشتن مذبوح شدیدا سخت است
یک نفر که شده گریانِ پدر تا حالا
یادش افتاده تن خونی بابا حالا
بوریایی که خودش دیده و اما حالا
دم آخر کفنش را طلبیدن سخت است
رضا باقریان
سجاده ی سجاد پر از اشک روان بود
چهل سال خودش پای دلش مرثیه خوان بود
کابوس حرم از جگرش زخم گرفته
چهل سال به یاد عطش غم زدگان بود
با یاد اسیران حرم، آب و غذایش
چهل سال شب و روز فقط آه و فغان بود
چهل سال دلش تنگ صدای علی اکبر
چهل سال وضو ساخت و دلتنگ اذان بود
از خاطر او محْو نشد جسم برادر
در سینه ی آزرده ی او داغ جوان بود
عمامه ی او سوخت، ولی موی سرش نه
شرمنده ی موی سر دلسوختگان بود
چشمان ترش زخم شد از اشک سحرها
از آن همه گل در نظرش باغ خزان بود
موی سرش از گوشه ی گودال سفید است
این روضه برای دل او بسکه گِران بود
در گوشه ای از هجره، به یاد تن عریان
یک عمر خودش بود و همین قَدِ کمان بود
تا آبِ گوارا به لبش خورد، دلش ریخت
لبهای علی در نظرش آه، عیان بود
چندی است که سجاده ی نیم سوخته ی او
در سجده به حالات امامش نگران بود
در کرببلا قاتل او زخمِ سنان شد
دروازه ی ساعات فقط زخم زبان بود
وحیدمحمدی
ای شیعیان ماییم انوار هدایت
ماییم خورشید سماوات ولایت
ما نور چشم کائنات و ممکناتیم
مائیم اعلی علت ایجاد خلقت
ما خاندان عصمت و آل رسولیم
جمع است در ما علم و ایمان و سیادت
مائیم معنا و مراد صبر و ایثار
مائیم شأن آیه های استقامت
ننگ است ما را زندگی در سایه ظلم
هیهات منا الذله یعنی شور عزت
گریه کنان را صبح محشر یادمان هست
ما دستمان باز است فردای قیامت
ما در مصائب خم به ابرومان نیامد
طی کرده ایم این راه را ما با صلابت
من زاده مقتول صبر کربلایم
بابای من جان داد لب تشنه لب شط
اصلا شهادت ارث ما آل رسول است
اما امان از شام و از بند اسارت
وقتی که می بینم زنان فاطمی را
یادم میاید صحنه های عصر غارت
ای کاش می مردم نمی دیدم در آن روز
با چادر کوتاه، ناموس امامت
نعش مسلمان بر زمین هیهات، هیهات
اما تن بابای من بر خاک غربت
علی اکبرنازک کار
دیر آمدی اجل دلم از غصه آب شد
کوهی زغم بروی سر من خراب شد
دنیا نساخت با من دلخسته،سوختم
قلبم ز خاطرات جوانی کباب شد
بیمار بودم و پدرم یاوری نداشت
فریادهای العطشش بی جواب شد
یادم نرفته دامن آتش گرفته را
یا دختری که زَهره اش از ترس آب شد
از روی نیزه یک سر کوچک زمین که خورد
فریاد عمه “وای به حال رباب” شد
من هرچه میکشم فقط از شام میکشم
آنجا که خارجی به امامت خطاب شد
هر کینه ای ز حیدر و خیبر که داشتند
با ضربه های سنگ به زنها حساب شد
در کوچه های پر ز یهودی چه سخت بود
تحقیر اهل بیت پیمبر ثواب شد
بر خورد به غرورم و مردم همان زمان
وقتی که عمه وارد بزم شراب شد
کابوس هر شبم شده بازار شامیان
تا آستین پاره به سرها حجاب شد
این درد قاتلم شده ،حرف از کنیز بود
از بین جمع خواهر من انتخاب شد
دیگر بس است جان مرا زودتر بگیر
دنیا فقط برای وجودم عذاب شد
حسین صیامی
همین که داغ رسید عمه را صدا کردی
نشستی و وسط خیمه ها دعا کردی
چقدر داغ که در نیم روز دیدی تو
چقدر عمر که دائم خدا خدا کردی
خدا نخواست که در کربلا شهید شوی
به جای آن همه جا را تو کربلا کردی
حسین قاری قرآن روی نیزه شد و
تو خطبه خواندی و تفسیر آیه ها کردی
زلال جاری گریه بهانه می خواهد
بهانه را چقدر خوب دست و پا کردی
زمان دیدن لبخندهای یک نوزاد
بنا نبود به گریه ولی بنا کردی
میان کوچه و بازار روضه خوان بودی
اساس هیئت ما را خودت به پا کردی
تو هم شهید همان سال شصت یک هستی
که سال ها به همان روز اقتدا کردی
یوسف رحیمی
بین نماز ، وقت دعا گریه می کنی
با هر بهانه در همه جا گریه می کنی
در التهاب آهِ خودت آب می شوی
می سوزی و بدون صدا گریه می کنی
هر چند زهر ، قلب تو را پاره پاره کرد
اما به یاد کرب و بلا گریه می کنی
اصلاً خود تو کرب و بلای مجسّمی
وقتی برای خون خدا گریه می کنی
آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود
با ناله های واعطشا گریه می کنی
با یاد روزهای اسارت چه می کشی ؟
هر شب بدون چون و چرا گریه می کنی
با یاد زلفِ خونی سرهای نی سوار
هر صبح با نسیم صبا گریه می کنی
هم پای نیزه ها همه جا گریه کرده ای
هم با تمام مرثیه ها گریه می کنی
دیگر بس است چشم ترت درد می کند
از بس که غرق اشک عزا گریه می کنی
سیدهاشم وفائی
آن گل که دین و مکتب از او آبرو گرفت
گلهای باغ عشق از او رنگ و بو گرفت
بهر نماز عشق به محراب معرفت
از چشمه سار چشم تر خود وضو گرفت
وقتی که خواست جسم پدر را نهد به خاک
با اشک بوسه ها ز رگ آن گلو گرفت
چون شمع سینه سوخته ای آب شد تنش
از بسکه همچو فاطمه با گریه خوگرفت
رسوا نمود دشمن دین را به نزد خلق
با خطبه ای که خواند توان از عدو گرفت
پیراهنی که فاطمه از مهر رشته بود
تا آنکه دست خصم نماند از او گرفت
با یاد تشنگان لب آب خون گریست
هرگه که دید آب و بدستش سبو گرفت
با کثرت گناه "وفائی" به اشک و آه
امید خود ز آیۀ لا تقنطو گرفت