سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: بازتاب  قیام خونین سید الشهدا در شعر فارسی بسیار گسترده است، به طوری که می‌توان گفت شاعر بزرگی نبوده است که در شعرهایش به این حادثه مهم اشاره نکرده باشد.

ذیلا اشعاری از شاعران بنام کهن فارسی را در این زمینه می‌خوانید.

کسایی مروزی

باد صبا درآمد فردوس گشت، صحرا

آراست بوستان را، نیسان به فرش دیبا

دست از جهان بشویم، عزّ و شرف نجویم

مدح و غزل نگویم، مقتل کنم تقاضا

میراث مصطفی را، فرزند مرتضی را

مقتول کربلا را، تازه کنم تولاّ

آن میرِ سر بریده، در خاک خوابُنیده

از آب ناچشیده، گشته اسیر غوغا

تخمِ جهانِ بی بر، این ست و زین فزون تر

کهتر، عدوی مهتر! نادان عدوی دانا

بر مقتل، ای کسائی ! برهان همی نمایی

گر هم برین بپایی، بی خار گشت خرما

تا زنده ای چنین کن، دلهای ما حزین کن

پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا

 

سنایی غزنوی

پسر مرتضی، امیر حسین

که چنویی نبود، در کونین

اصل و فرعش، همه وفا و صفا

عفو و خشمش، همه سکون و رضا

حبَّذا کربلا و آن تعظیم

کز بهشت آورد به خلق، نسیم

و آن تنِ سر بریده در گل و خاک

و آن عزیزان به تیغ، دلها چاک

و آن چنان ظالمان بد کردار

کرده بر ظلم خویشتن، اصرار

 

جمال الدین محمد اصفهانی

پیوسته در حمایت او لشگر بلا

همواره در رعایت او اهل روستا

مقصود جستجوی سکندر به شرق و غرب

مطلوب آرزوی شهیدان کربلا

گاهی دهد به تیغ زبان رونق سخن

گاهی زبان تیغ بدو یا بدان جلا

 

ظهیر الدین فاریابی

ای ظهیر از گور نقبی میزنم تا کربلا

می روم گریان به پابوس حسین تشنه لب

و

بس که چشم غم سرشکم ؛ بابلا آمیخته است

خاک من دارد شرف مانند خاک کربلا

 

شیخ فرید الدین عطار نیشابوری

کیست حق را و پیمبر را ولی ؟

آن حسن سیرت، حسین بن علی

آفتاب آسمان معرفت

آن محمّد صورت و حیدر صفت

نُه فلک را تا ابد مخدوم بود

زان که او سلطان ده معصوم بود

قرَّة العین امام مجتبی

شاهد زهرا، شهید کربلا

تشنه، او را دشنه آغشته به خون

نیم کشته گشته، سرگشته به خون

آن چنان سر خود که بُرَّد بیدریغ ؟

کافتاب از درد آن شد زیر میغ

گیسوی او تا به خون آلوده شد

خون گردون از شفق پالوده شد

کی کنند این کافران با این همه

کو محمّد؟ کو علی ؟ کو فاطمه ؟

صد هزاران جان پاک انبیا

صف زده بینم به خاک کربلا

در تموز کربلا، تشنه جگر

سربریدندنش، چه باشد زین بتر؟

با جگر گوشه ی پیمبر این کنند

وانگهی دعوی داد و دین کنند!

کفرم آید، هر که این را دین شمرد

قطع باد از بن، زفانی کاین شمرد

هر که در رویی چنین، آورد تیغ

لعنتم از حق بدو آید دریغ

کاشکی ـ ای من سگ هندوی او

کمترین سگ بودمی در کوی او

یا در آن تشویر، آبی گشتمی

در جگر او را شرابی گشتمی

 

مولانا جلال الدین محمد بلخی

روز عاشورا نمی دانی که هست

ماتم جانی، که از قرنی بِه ست

پیش مؤ من کی بود این قصّه، خوار؟

قدر عشق گوش، عشق گوشوار

پیش مؤ من، ماتم آن پاکْ روح

شهره تر باشد ز صد طوفان نوح

چون که ایشان، خسرو دین بوده اند

وقت شادی گشت، بگسستند بند

سوی شادِرْوان دولت تاختند

کُنده و زنجیر را، انداختند

 

سیف الدین فرغانی

ای قوم ! درین عزا، بگریید

بر کشته کربلا بگریید

با این دلِ مرده، خنده تا کی ؟

امروز، درین عزا بگریید

فرزند رسول را، بکشتند

از بهر خدای،را بگریید

از خون جگر، سرشک سازید

بهر دل مصطفی، بگریید

وَز معدنِ دل به اشکِ چون دُر

بر گوهر مرتضی، بگریید

با نعمت عافیت به صد چشم

بر اهل چنین بلا بگریید

دلخسته ماتم حسینید

ای خسته دلان ! هلا بگریید

در ماتم او، خَمُش مباشید

یا نعره زنید، یا بگریید

تا روح ـ که متَّصل به جسم است

از تن نشود جدا ـ بگریید

در گریه، سخنْ نکو نیاید

من می گویم، شما بگریید

بر جور و جفای آن جماعت

یک دم زسر صفا بگریید

اشک از پی چیست ؟ تا بریزید

چشم از پی چیست ؟ تا بگریید

در گریه، به صد زبان بنالید

در پرده، به صد نوا بگریید

نسیان گنه صواب نبود

کردید بسی خطا بگریید

تا شسته شود کدورت دل

یکدم نرسد صفا، بگریید

وز بهر نزول غیث رحمت

چون ابر ؛ گه دعا بگریید.

 

 خواجوی کرمانی

آن گوش وار عرش که گردون جوهری

با دامنی پر از گوهرش بود مشتری

درویش ملک بخش و جهاندار خرقه پوش

خسرو نشان صوفی و سلطان حیدری

در صورتش مبین و در سیرتش مبین

انوار ایزدی و صفات پیمبری

در بحر شرع لولوی شهوار و همچو بحر

در خویش غرقه گشته ؛ ز پاکیزه گوهری

اقرار کرد حر یزیدش به بندگی

خط باز داده روح امینش به چاکری

لب خشک و دیده تر شده از تشنگی هلاک

وانگه طفیل خاک درش خشکی و تری

از کربلا بدو همه کرب و بلا رسید

آری همین نتیجه دهد ملک پروری

 

محتشم کاشانی

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است