سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: در بحبوحه دورانی که اختراعات یکی پس از دیگری زندگی انسان را تکان میداد، فیلسوف بدبینی پیدا شد که میکوشید حقیقت زندگی را برملا کند. او میگفت حقیقت زندگی در دایرهای محصور شده که در یک طرفش لذت ایستاده و در سوی دیگرش حسرت. آدمی، مادامیکه در جهان است، بین این دو میرود و میآید و این رفتوآمد حاصلش چیزی نخواهد بود جز ملال. آرتور شوپنهاور، در سراسر عمرش، بهدنبال راه فرار از این ملال بود.
جولیان یانگ مینویسد: شوپنهاور تنها یک اثر نظاممند فلسفی نگاشت: جهان همچون اراده و تمثل، که در ۱۸۱۸ منتشرش کرد. این اثر به چهار "کتاب" تقسیم شده است. او در ۱۸۴۴ ویراست دوم این اثر را عرضه کرد که شامل مجلد ۱۸۱۸ به اضافه مجلد دومی بود متشکل از چهار ضمیمه که به چهار کتاب مجلد نخست پیوست میشد. این کار حجم کلی اثر را به دو برابر یعنی به ۱۰۰۰ صفحه رساند. با توجه به پیچیدگی بیشتر آثار فلسفی آلمانی، "وضوح انگلیسی" این اثر (بهدلیل اینکه شوپنهاور مدتی در مدرسه شبانهروزی ویمبلدون تحصیل کرده بود)، گنجینه مثالهای عینی آن، و شوخطبعی موجود در آن خواندن کتاب را به لذتی منحصربهفرد تبدیل میکند.
ازآنجاکه ایدئالیسم استعلایی جهان معمولی را به قلمروِ نمود تنزل میدهد، حقیقت آن بهعنوان امر دادهشده، در چشم شوپنهاور و معاصران وی، این پرسش هیجانانگیز را پدید میآورد که واقعیت واقعا چگونه است: آن "فینفسه" چگونه است. پاسخ نومیدکننده کانت این است که ما هرگز نمیتوانیم بدانیم: ازآنجاکه مکان، زمان، ارتباط علّی و جوهریت (شیئیت) "صورتهای" ذهن هستند که سراسر تجربه ما را شکل میدهند، و ازآنجاکه ما هرگز نمیتوانیم به بیرون از اذهان خویش گام بگذاریم، واقعیت فینفسه هرگز شناختنی نیست. شوپنهاور، همراه با ایدئالیستهای آلمانی معاصر خود، این ادعا را چونان یک چالش در نظر گرفت، نه یک اندیشه جزمی. و اگرچه، در دوران پختگی خود، سرانجام این اندیشه را تصدیق میکند، اما درعینحال بر این باور است که با کاوش در زیر سطح ظاهری چیزها میتوان در فهم واقعیت پیشرفت کرد. او سرانجام میپذیرد که اگرچه فلسفه نمیتواند به ژرفترین حقیقت درباره واقعیت دست یابد، حداقل میتواند تبیینی ژرفتر از تبیین فهم متعارف یا علم طبیعی به دست دهد.
شوپنهاور، با برهان "استرس-یا-ملالِ" خود، از زندگی اجتماعی به روانشناسی فردی روی میآورد. ما میدانیم که زیستن یعنی خواستن. اکنون، یا خواهش آدمی برآورده میشود یا خیر. اگر برآورده نشود، آدمی رنج میکشد. اگر میل به خوردن برآورده نشود، آدمی دچار رنج گرسنگی میشود؛ اگر میل جنسی برآورده نشود، آدمی دچار رنج سرخوردگی جنسی میشود. در دیگر سو، اگر خواهش آدمی برآورده شود، آنگاه، در بهترین حالت، پس از لحظهای گذرا از لذت یا شادی، "ملال یا پوچی ترسناکی" ما را فرامیگیرد. این امر بهویژه در آمیزش جنسی آشکار است: باز، همانطور که رومیها میدانستند، همه از ناراحتیِ پس از آمیزش جنسی رنج میبرند. بنابراین، زندگی "همانند یک آونگ" بین دو نوع رنج در نوسان است: فقدان و ملال.
چرا باید مرگ را رستگاری بدانیم؟ آیا مرگ نابودی مطلق نیست؟ مغاکی از نیستی که آدمی ممکن است زندگی بهعنوان یک انسان را، با وجود تمامی رنجهای آن، کاملا به آن ترجیح دهد؟ پادزهرِ ترس از مرگْ ایدئالیسم استعلایی است. مرگ چیزی است که بر سر آن خویشتنی میآید که درون "رؤیای" زندگی طبیعی وجود دارد. اما ازآنجاکه صاحب یک رؤیا باید بیرون از آن رؤیا باشد، ایدئالیسم درباره "فناناپذیری سرشت ذاتی ما به دست مرگ" به ما اطمینان میدهد. بااینوجود، بسته به شرایط، فناناپذیری میتواند نفرین یا سعادت باشد. چرا باید آن را سعادت بدانیم؟
یکی از نقدهای شوپنهاور بر کانت آن است که وی اغلب از "اشیای فینفسه" سخن میگوید. از دیدگاه شوپنهاور، چنین سخن کثرتگرایانهای کاملا ناموجه است، زیرا تنها مکان و زمان هستند که اصل تفرد را در اختیار ما مینهند: تنها بدان دلیل که ما میتوانیم دو هستومند را بهعنوان ساکنان مناطق متفاوتی از مکان-زمان شناسایی کنیم، میتوانیم از آنها بهعنوان دو شخص مجزا سخن بگوییم. اما، مطابق ایدئالیسم استعلایی، مکان و زمان صرفا به "نمودها" مربوط میشوند، بنابراین از موضع خود کانت چنین نتیجه میشود که واقعیتِ "فینفسه" "فراسوی کثرت" است.
نقاش: آنگیلبرت گوبل
باوجوداین، خواستنْ نیازمند کثرت است؛ حداقل نیازمند تمایز بین صاحب خواهش و موضوع آن است. بنابراین، فراسوی کثرت بودن به معنای فراسوی خواهش بودن است و بدینترتیب به معنای رهایی از اضطراب نهفته در تمامی آگاهیهای پُرخواهش است. در قلمروِ نامتکثر، آدمی همواره ساکن "بالاترین خیر" اپیکور است، یعنی "حالت خدایان" او. عارفان این امر را بهطور شهودی دریافتهاند. مفهوم "همهخداانگارانه" گردآمدن همه چیز در وحدتی الهیْ موضوع تمامی تجارب عرفانی است. بنابراین، برای مثال، شاگرد مایستر اکهارت در حالت خلسهاش فریاد میزند: "استاد، با من شادمانی کن که من خدا شدهام". اینکه عارفان در تمامی اعصار، فرهنگها، و پسزمینههای دینی حضور دارند بدان معناست که گزارشهای آنها را نمیتوان به اسم توهم رد کرد. و اگر درستی آنها را بپذیریم، اطمینان مییابیم که مرگ واقعا رستگاری است.
تأثیر شوپنهاور بر هنرمندان اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بیشتر از تأثیر هر فیلسوف دیگری بوده است: تولستوی، تورگنیف، زولا، موپاسان، پروست، هاردی، کُنراد، مان، جویس، و بکت همگی تحت تأثیر آثار او بودند و آثارش را میستودند. سنت فلسفی غرب، سرسپرده به آموزه مسیحی جهانآفرینی نیکخواه و با قدرت مطلق، مجبور شده تا نتیجه بگیرد که ما در بهترین جهان ممکن زندگی میکنیم. هنرمندان در شوپنهاور فیلسوفی را یافتند که برای نخستینبار آشکار ساخت که این آموزه چقدر از حقیقت دور است. هنرمندی که عمیقترین رابطه را با شوپنهاور داشت ریچارد واگنر بود (که خودش فیلسوفی با توانایی اصیل بود). واگنر در آغاز سوسیالآنارشیست بود و بهسختی از اعدام به جرم نقش در "انقلاب ۱۸۴۸"گریخت؛ او شوپنهاور را در میانه نگارش "اُپرای حلقه" کشف کرد. نتیجه این کشف اثری بود که بهعنوان استدلالی در دفاع از آنارشیسم آرمانشهری آغاز میشود و، آنچنان که واگنر به دوستش مینویسد، با دفاع از "نفی نهایی آرزوی حیات" پایان مییابد. او مینویسد: این "تنها رستگاری ممکن است... آزادی از تمامی رؤیاها تنها رستگاری نهایی است". شاگرد پرشور واگنر، فریدریش نیچه جوان، نخستین کتاب خود، زایش تراژدی، را به واگنر تقدیم میکند و آن را "با منش شوپنهاور و به افتخار او" مینویسد. چرخش نیچه بالغ علیه شوپنهاور و بهسوی "تأیید حیات" به دوستی او با واگنر پایان بخشید.
به باور من، شوپنهاور نخستین بودایی اروپایی بود (نخستین ترجمههای متون هندی و بودایی هنگامی منتشر شدند که او مشغول نگارش اثر اصلی خود بود). او به ما میگوید زیستن یعنی خواستن، و خواستن یعنی شرکت در کشمکش داروینیِ پراضطراب و فرساینده و بیپایانی که تنها لایقترین از آن جان سالم به در میبرد. لذات دستیابی به یک هدف یا زودگذرند یا ناموجود. و بهمحض اینکه به هدف دست یافتیم، باید بهسوی هدف بعدی بشتابیم تا از تهدید همیشهحاضر ملال بگریزیم. زندگی یک تردمیل است: "چرخ ایکسیون" هرگز از حرکت باز نمیایستد. اما شوپنهاور به ما میگوید که مجبور نیستیم در این بازی شرکت کنیم. ما میتوانیم از حیات معطوف به خواهش کنارهگیری کنیم و به زندگی متفکرانه -یا به زبان امروزی "ذهنآگاهی"- روی بیاوریم، کنارهگیریای که برای فرد روشنبین با مرگِ آسان کامل خواهد شد. شوپنهاور میگوید فلسفه او، همانند فلسفه سقراط، در ژرفترین لایهاش "مشق مرگ" است.
پینوشتها:
• این مطلب پارهای از جستاری است که در تاریخ ۲۴ اوت ۲۰۱۷ با عنوان "Arthur Schopenhauer: the first European Buddhist" در وبسایت تایمز لیترری ساپلیمنت منتشر شده است و برای نخستینبار با عنوان "فلسفه شوپنهاور در ژرفترین لایهاش ’مشق مرگ‘ است" با ترجمه علی برزگر در ترجمان منتشر شد.
•• جولیان یانگ (Julian Young) استاد دانشگاه ویک فارِست است و بهطور تخصصی درباره شوپنهاور، نیچه، و هایدگر پژوهش میکند و حوزههای پژوهشیاش تراژدی و معنای زندگی است. ازجمله کتابهای او فرد و اجتماع در فلسفه نیچه (Individual and Community in Nietzsche’s Philosophy)، فلسفه تراژدی: از افلاطون تا ژیژک (The Philosophy of Tragedy: from Plato to Žižek) و فلسفه متأخر هایدگر (Heidegger’s Later Philosophy) است.