سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: در میان نویسندگان ژاپنیِ پراهمیتی که به زبان فارسی برگردانده شده است، یوکیو میشیما کاراکتری کاملا خاص و ویژه است؛ نویسندهای 45 ساله که قریب به 260 اثر نوشت، سه بار نامزد نوبل ادبیات شد و پایان زندگیاش خودکشی بود بسیار جنجال برانگیز.
معروفترین اثر او که چهارگانهای است با عناوین "اسبهای لگام گسیخته"، "برف بهاری"، "معبد سپیده دم" و "زوال فرشته" در ایران با برگردان شاعر و مترجم معاصر، غلامحسین سالمی ترجمه شده است. آثاری تا حدودی کلاسیک که مخاطب خودش را میطلبد.
اما معرفی میشیما از زبان مترجمش چنین است: یوکیو میشیما 45 سال عمر میکند که از 45 سال عمر یک آدم، شاید 15 سال آن عمر مفید نباشد. در 30 سال عمر مفید یوکیو میشیما، این نویسنده ژاپنی 257 اثر شامل 40 رمان، بیش از 50 جلد داستان کوتاه، 33 نمایشنامه، چند مجموعه شعر، 2 سفرنامه، چندین مقاله و یک اپرا را به ثبت رسانده است. وی همچنین خیلی از نمایشنامههای خودش را کارگردانی کرده و در خیلی از این نمایشها بازیگری هم کرده است. همه اینها حکایت از توانایی و خلاقیت این نویسنده ژاپنی دارد. همچنین آثار میشیما 84 بار در اروپا و آمریکا ترجمه شده و به 18 زبان مختلف برگردانده شده است. کارگردانهای تئاتر و سینمای ژاپن هم از روی اغلب آثار این نویسنده، نمایش و فیلم ساختهاند. تا کنون 3 فیلم از زندگی این هنرمند ساخته شده که یکی از آنها را آقای استیون اسپیلبرگ کارگردانی کرده است. بی شک اگر یوکیو میشیما روند طبیعی زندگیاش را طی میکرد و دست به خودکشی نمیزد، همچنان میتوانست بر غنای ادبیات ژاپن، مشرقزمین و جهان اضافه کند.
سالمی به هنرآنلاین میگوید: آنچه که در خصوص یوکیو میشیما مرا بیچاره کرد و باعث شد که به سمتاش بروم، جسارتش بود. یوکیو میشیما آدم جسوری بود که مدام حمله میکرد. البته میشیما نثری فاخر داشت که آمیزه بر شعر، فلسفه، آیینها و سنن ژاپن بود و پیوسته چشمداشتهای زیبا و بدیعی را به نمایش میگذاشت و مسائلی را ارائه میداد که جاندار، جذاب و دقیق بود اما آنچه که بیش از همه اینها مرا جذب کرد، جسارت این نویسنده بود. میشیما هنگام نوشتن کتاب آخرش یعنی "زوال فرشته" به دوستانش گفته بود خودم را میکشم چون آن زمان دیگر هر چه را که قرار است بگویم گفتهام و دیگر نمیخواهم بمانم و دروغ بنویسم.
ادبیات ژاپن در ایران ادبیات پرطرفداری است، هر چند در میان نویسندگان ژاپنی که به زبان فارسی برگردانده شده است بعضی چندان در ژاپن، ژاپنی تلقی نمیشوند. کازئو ایشی گوروِ نوبلیست که میتوان او را پرورش یافته انگلستان دانست و هاروکی موراکامی معروف که با وجود ژاپنی بودنش، ماهیت ضدسنتی بودن آثارش، او را به زعم بعضی از زمره نویسندگان اهل ژاپن از نظر جامعه ادبی آن کشور خارج میکند. شاید اگر دو نویسنده در ژاپن بتوان یافت که تا این حد از هم متفاوت باشند و هر کدام طرفداران خاص خودشان را هم داشته باشند، همین دو نویسنده باشند: هاروکی موراکامی، نویسندهای که علیه سنتهای ژاپنی شوریده است و شاید بتوان گفت برای سنتهای کشورش تره هم خرد نمیکند، و یوکیو میشیما که به خاطر سنتهای ژاپنی حتی جانش را از دست داد.
خودکشی میشیما خودکشی توفندهای است. از سالمی درباره سکانس پایانی زندگی و ماجرای خودکشی این نویسنده میپرسم و اینکه چه اتفاقی میافتد که یوکیو میشیما دست به خودکشی میزند؟ میگوید: این قضیه بعد از جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد. ژاپن در جنگ شکست میخورد و دیگر کسی هم نیست که این کشور را به روزهای اقتدارش برگرداند و به عبارتی قحط الرجال است. میشیما در یکی از نوشتههایش در خصوص این اتفاق میگوید که ما تبدیل شدهایم به عکس برگردان کشورهای غربی. او پیش از مرگش در پادگان نظامی توکیو که 800 سرباز و گروه بسیاری از خبرنگاران داخلی و خارجی آنجا حضور داشتند اعلام میکند که من خودم را میکشم تا مردم ژاپن به خود آیند و دریابند که به چه مرحلهای از تباهی سقوط کردهاند. اگر چه میشیما اندیشه سیاسی راستگرایانه داشت ولی هنگامی که آشکارا عقاید خود را بیان میکرد، راستهای حرفهای را مورد انتقاد قرار میداد. او پیوسته سیاستمداران و تاجر پیشهگان ادارهکننده کشور را به زبان ریشخندآمیز به باد نکوهش میگرفت و از این که میدید رهبران ژاپن پس از جنگ کشورش برای دستیابی به منافعشان به آداب و سنن ملی ژاپن پشت پا زدهاند، سخت آزردهخاطر بود.
در نهایت یوکیو میشیما خودش را با شکل آیینی هاراکیری میکشد. او شکم خود را میدرد و رودههایش را بیرون میکشد تا هوا بخورد و بمیرد. از آنجایی که این دردها برای اقدامکننده به خودکشی غیر قابل تحمل است، دوست میشیما هم طبق سنت با یک شمشیر آخته او را میکشد. این یک اقدام سنتی است و یاسوناری کاواباتا هم همینطور خودکشی کرد. آنها میخواستند با این کارشان مردم را نسبت به یک اتفاق هوشیار کنند و به آنها هشدار بدهند. درست مثل کاری که صادق هدایت کرد. هشدار میشیما این بود که ما به عکس برگردان غربیها تبدیل شدهایم و سیاستمداران ما عرضه برگرداندن کشور به دوران اقتدارش را ندارند.او در اعتراض به از بین رفتن حرمت خانوادهها و در اعتراض به بی عرضهگی سیاستمداران ژاپنی دست به خودکشی زد.
***
پارهای از رمان "زوال فرشته":
و زمان همچون قطرههای خون فرو میچکید. پیرمردان دم فرو میبستند و میمردند، زیرا تلاش نکردند تا زمان را در شکوهمندترین لحظههایش متوقف کنند، چراکه هر قطرهی خون باعث از خود بی خود شدن و سر مستیشان میشد و زندگیشان را طولانیتر میکرد.
بله، سالخوردگان میدانستند که زمان سرشار از سرمستی است و وقتی به این واقعیت دست مییافتند که دیگر دیر شده بود و در پیمانه زندگیشان چیزی از آن شراب ناب دیده نمیشد. چرا هوندا زمان را متوقف نکرده بود؟
پیرمرد خود را سرزنش میکرد که چرا از سر تنبلی و هراس آن موقع که توانش را داشت، زمان را متوقف نکرده بود.
دمیدن سپیده نزدیک بود و هوندا سنگینی سحر را روی پلکهایش حس میکرد. با خود اندیشید:
" نه! حتی لحظهای هم فرصت نشد تا زمان را متوقف کنم. اگر چیزی به نام تقدیر و سرنوشت وجود داشته باشد، پس تقدیر من چنین بود که در کار توقف زمان درمانده بمانم.
برای من نه چیزی به نام اوج جوانی وجود داشت و نه فرصتی برای آن کار. ممکن است که کسی همچنان در اوج بماند ولی من چیزی درک نمیکنم و از این بابت هم متأسف نیستم.
نه، به رغم سپری شدن جوانی، هنوز فرصت اندکی باقی مانده؛ اوجی دیگر و آن لحظه موعود. اگر توان تشخیص اوج، میزان هوشیاری است، پس من باید مخالفتم را هرچند اندک بیان کنم. تردید دارم که کسی بیشتر از من و چنین بی رحمانه، تلاش به خرج داده باشد تا هوشیار بماند. رسیدن به اوج کافی نیست. تقدیر و سرنوشت نیز میبایست دست انسان را بگیرد. کاملاً مطمئن هستم که چنین موهبتی نصیب افرادی محدود با سن و سال کمتر از من هم شده است.
بسیار ساده است که انسان بگوید اراده مرا از این کار باز داشت ولی آیا حقیقت چنین است؟ آیا این بازی سرنوشت نیست؟ آیا بین اراده و تصمیمگیری تفاوتهای ذاتی وجود ندارد؟ مثل تفاوت مذاهب در هند. آیا در این میان اراده ضعیفتر نیست؟ البته وقتی جوان بودم، اینگونه نمیاندیشیدم. میپنداشتم که خواست و اندیشههای انسان تاریخ را میسازد و حالا تاریخ کجا رفته؟ آن عجوزهی پتیارهی دریوزه گر خطاکار!
بعضیها این امکان و استعداد را داشتند تا زمان را در اوج متوقف کنند. من این حقیقت را باور دارم چراکه نمونههای آن را با چشم خویش دیدهام.
چه نیرویی! چه شاعرانه! چه سعادتی! با این قصد، به عنوان تنها راه گریز میبایست با عزمی راسخ به جای دیگری میرفتم که در آن دیار چرخ زمان هرگز از حرکت باز نمیایستاد.
فقط اندکی بیشتر. پس آنگاه زمان به اوج خود خواهد رسید و سپس بی هیچ توقعی به سوی سقوط خواهد آمد. زیبایی جسمانی جاودان! این حقیقت آنهایی است که زمان را متوقف میکنند. دقیقاً پیش از فرا رسیدن اوج. وقتی زمان میبایست از حرکت باز میایستاد، نقطه اوج زیبایی جسمانی است.
زیباییِ صاف و ساده، نشانهی آنست که تابش پرتوِ سپید اوج در پیش است و آنگاه پاکی و خلوصی اندوهبار. در آن لحظه زیبایی یک مرد و یک گوزن به گونهای شگفتانگیز با یکدیگر همخوان است. گوزن با افتخار شاخهایش را بالا میگیرد و سمهای سفید خالدارش را به چهره انکار میکوبد. پس آنگاه با جان آکنده از این غرور، تاجی از برفهای سپید کوهساران بر سر مینهد. در شأن من نبود که برای آنانی که دورانشان سر میآمد و همتراز من نبودند، دست تکان دهم و با آنها بدرود بگویم. اگر هم در چهارراهی خیابانی دست تکان میدادم، تنها برای آن بود که یک تاکسی جلوی پایم بایستد.
شاید حالا که نمیتوانم زمان را متوقف کنم، میبایست به همین دلخوش باشم که دست کم میتوانم تاکسیها را نگاه دارم؛ بی هیچ لطف شاعرانه و بی هیچ برکتی!